فرهنگ امروز/ مجتبی قلیپور: میراث روسو، آخرین بخش از درسگفتار دوم مایکل راث در دانشگاه وزلین است که در آن به طور نسبتاً مفصلی به خوانش اندیشه های بنیادین ژان ژاک روسو در دو اثر، «گفتاری در باب هنرها و علوم» و «گفتار در باب منشأ نابرابری» پرداخته میشود. در بخش حاضر، مهمترین مباحث اواخر کتاب «گفتار در باب منشأ نابرابری» و سپس مهمترین واکنشها به اندیشهی روسو مورد بررسی قرار میگیرند. در درسگفتار سوم، به همراه مایکل راث به جهان اندیشهی کارل مارکس قدم خواهیم گذاشت.
روسو در نیمهی دوم بخش دوم کتاب «گفتار در باب منشأ نابرابری» به این نکته میپردازد که دولت تعیینکنندهی فرایند نابرابری است. او دربارهی پیدایش دولت چنین مینویسد:
«طبقهی ثروتمند در شرایط فقدان دلایل معتبر برای موجه نشان دادن خود و کمبود نیروی کافی برای دفاع از خویش، تحت فشار ضرورت، در نهایت به دقیقترین پروژهای که تا آن هنگام به ذهن بشر خطور کرده بود پیبرد، پروژهای که با آن میتوانست حتی از نیروی مهاجمان به سود خود استفاده کند، دشمنانش را تبدیل به مدافعان خود کند، قواعد دیگری را به آنها تلقین نماید و نهادهای متفاوتی را به آنها عرضه کند، نهادهایی که همینقدر مطلوب طبقهی ثروتمند است که قانون طبیعی مخالف این طبقه بود.»
نکتهی مهم این است که این پروژه به ذهن ثروتمندان خطور میکند و بنابراین از نظر روسو، دولت محصول ذهن افراد ثروتمند است. به عبارت دیگر، طبقهی ثروتمند ترفندی را میآفریند تا طبقهی فقیر را ملزم به دفاع از مالکیت کند. اگر ثروتمندان بتوانند طبقهی فقیر را ملزم کنند که از طریق دولت و نیروهای پلیس و ارتش از مالکیت دفاع کند، آنگاه طبقهی ثروتمند از ترتیبات سیاسی که در واقع تعیین کنندهی برتری و چیرگی این طبقه در شرایط نابرابری است، سود خواهد برد. بنابراین، از نظر روسو، دولت آفریده شده است تا ثروتمند را ثروتمند و فقیر را فقیر نگه دارد. چنین ادعایی در هر زمان حتی در عصر ما ادعایی رادیکال است چه برسد به قرن هیجدهم فرانسه که جامعه بر مبنای نابرابری ساخته شده است و حتماً به خاطر میآورید که این جامعه از سه طبقهی روحانیت، اشراف و رعایا تشکیل میشد. در چنین شرایطی، روسو میگوید دولت نه برای حفاظت از رعایا و مردمان طبقهی متوسط بلکه برای تضمین ادامهی سلطهی ثروتمندان بر بقیهی ما وجود دارد. او مینویسد:
«همگان به سوی غل و زنجیر خود سرازیر شدند، با این گمان که در حال تحکیم آزادی خود هستند. آنها اگرچه دلیل کافی برای پیبردن به مزایای دستگاه سیاسی داشتند؛ اما تجربهی کافی برای پیشبینی خطرات آن نداشتند.»
روسو در اینجا علیه نظریهپردازان قرارداد اجتماعی استدلال میکند که میگویند دولت ایجاد شد زیرا مردم بخشی از آزادی خود را در ازای امنیت مبادله کردند. روسو در مقابل استدلال میکند که ما بدون مالکیت، اساساً نیازی به امنیت نداریم. این افرادِ ثروتمند هستند که به امنیت نیاز دارند. آنها بقیهی ما را فریب میدهند تا از دولتی حمایت کنیم که حافظ نابرابری است. این امر نه تنها به دائمی شدن موقعیت اجتماعی و اقتصادی بالاتر ثروتمندان میانجامد، بلکه وضعیتی ایجاد میکند که در آن بقیهی جامعه از طبقهی ثروتمند تقلید میکنند، تلاش میکنند ثروتمند شوند و به این ترتیب خود را بیش از پیش فاسد میکنند. بنابراین، فقرا از یک سو رنج میبرند؛ زیرا فقیر هستند و از سوی دیگر یک رنج روحی نیز میبرند؛ زیرا فکر میکنند کلید رهایی، کسب ثروت است که در واقع به معنای برتری یافتن بر سایر مردم است. روسو جملات کنایهآمیز و نیشداری دربارهی طبقات ثروتمند عصر خود میگوید که از آن جمله میتوان به بند زیر اشاره کرد:
«ثروتمندان گویی نسبت به هریک از اموالشان حساس شدند، آسیب رساندن به آنها بسیار آسانتر از دیگران بود و در نتیجه مجبور شدند اقدامات احتیاطی بیشتری برای حفاظت از خودشان در مقابل آسیبها انجام دهند.»
آنچه روسو میگوید این است که ثروتمندان بسیار حساس هستند؛ زیرا دیگران میتوانند بهراحتی به آنها آسیب برسانند. آنها باید از کاخها، لباسها و در زمان ما از اتومبیلهای گرانقیمت خود محافظت کنند. آنها در تجملات سرمایهگذاری کردهاند و بنابراین به طرق مختلف نسبت به همهی اموالشان آسیبپذیرند. بنابراین، از نظر روسو، ما با به دست آوردن هریک از تجملات و تبدیل آنها به ضرورت، حساستر میشویم و این به این معناست که آسیبپذیرتر میشویم، آنگاه به پلیس بیشتر، ارتش بزرگتر، افسران پرشمارتر و خبرچینان بیشتر برای حراست از اموالمان نیازمندیم؛ زیرا نمیخواهیم که به آنها آسیب برسد. طبقهی ثروتمند از پلیس و حکومت برای ایجاد یک دستگاه کنترل استفاده میکند تا اموال خود را حفظ کند و بقیهی ما نیز آن را میپذیریم؛ زیرا ما نیز مایلیم اموالی داشته باشیم. ما میخواهیم اموالی داشته باشیم و این ما را فاسد میکند؛ زیرا این خواهش یک تمایل طبیعی نیست، بلکه تمایلی منبعث از پوچی (vanity) ما است. ما میخواهیم بر دیگری سروری کنیم درست همانطور که ثروتمندان بر ما سروری میکنند.
روسو سپس دربارهی عشق طبیعی انسان به آزادی سخن میگوید، عشقی که باعث طغیان ما علیه وضعیت نابرابری میشود. او در این باره چنین مینویسد:
«گرایش طبیعی انسان علیه بردگی را نباید بر اساس پستی و تنزل مردمان به بندگی کشیدهشده مورد قضاوت قرار داد، بلکه باید بر اساس تلاشهای عظیم و شگفت انگیز مردمان آزاد برای حفاظت از خود در مقابل ستم دربارهی آن قضاوت کرد.»
روسو این عبارت را در پاسخ به جماعتی میگوید که استدلال میکنند همگان در این جامعه و تحت کنترل حکومت زندگی میکنند و میبینیم که علیه حکومتشان و علیه این وضعیت نمیجنگند، پس نمیتوان چنین وضعیتی را چندان غیرطبیعی تصور کرد. روسو در پاسخ می گوید مردم را بر اساس جمعیت های منحرف و به فساد کشیدهشده که مطیع و رام وضعیت نابرابری و در طلب ثروت هستند قضاوت نکنید. در عوض نمونه هایی را ببینید که انسانها جان خود را برای حفاظت از آزادی و برابریشان به خطر می اندازند. به باغوحش بروید و بنگرید که چگونه حیوانات نیز از اسارت متنفرند، چنانکه حیوان در بند، سر خود را به میلههای قفسش میکوبد؛ زیرا آزاد نبودن را تاب نمیآورد:
«حیوانات ... که آزاد زاده شدهاند و از اسارت نفرت دارند، سرهای خود را به میلههای زندان خود میکوبند.»
اما اکنون ما به آزاد نبودن عادت کردهایم، این به این معنا نیست که آزاد نبودن طبیعی است یا وضعیت کنونی ما طبیعی است، بلکه بدین معناست که ما منحرف شدهایم و عشق طبیعی ما به آزادی در حال نابود شدن است. از نظر روسو، یکی از نشانههای این انحراف این است که ثروتمندان «به دلیل وجود فقرا» خوشحالند؛ به این معنا که ثروت بهخودیخود مزیت زیادی برای آنها محسوب نمیشود، بلکه آنچه مزیت است این است که میتوانند نسبت به دیگران احساس برتری داشته باشند. روسو در قسمتهای پایانی «گفتار در باب منشأ نابرابری» چنین مینویسد:
«اگر تعداد اندکی از افراد ثروتمند و قدرتمند را در اوج رفاه و کامیابی میبینیم، درحالیکه تودههای مردم در تاریکی و سختی دست و پا میزنند، دلیل آن این است که برای اولی (یعنی ثروتمندان) ارزش چیزهایی که از آن بهرهمندند به همان اندازهی محرومیت دیگری (یعنی فقرا) از آنهاست و خوشبختی ثروتمندان به پایان خواهد رسید، اگر بدون هیچ تغییری در وضعیت آنها، بدبختی مردم به پایان برسد.»
بنابراین، دیدن بدبختی دیگران است که به افراد ثروتمند احساس رضایت میبخشد. آنها از داشتن غذاهای زیاد و متنوع بر سر میز خود شادند؛ زیرا بقیهی مردم از گرسنگی تلف میشوند، هیچکدام از ثروتمندان آنچه دارد را آنقدرها دوست ندارد؛ اما آنها یاد گرفتهاند آن را دوست بدارند؛ زیرا میتوانند بگویند: «من میتوانم این غذا را بخورم و دیگران نمیتوانند.» از نظر روسو این نشانهای بارز و وحشتناک از فساد ماست و این فساد به یک وضعیت وجودی منتهی میشود که در آن ما «بیرون از خودمان» زندگی میکنیم. به نوشتهی روسو:
«علت اصلی همهی این تفاوتها این است که انسان وحشی در خود زندگی میکند، درحالیکه انسان اجتماعی همیشه بیرون از خود زندگی میکند. انسان اجتماعی فقط در افکار دیگران قادر به ادامهی زندگی است و گویی احساسات و گرایشات وجود خود را منحصراً از قضاوت دیگران استنباط میکند».
روسو از ثروتمندان به خاطر سادیسم آنها و کسب رضایت از وجود فقر انتقاد میکند؛ اما از کل جامعه نیز به دلیل ایجاد شرایط پوچی و ریاکاری که در آن ما میخواهیم بیرون از خود زندگی کنیم انتقاد میکند، ما میخواهیم که مردم ما را به شکل خاصی ببینند. از نظر روسو:
«این آشکارا خلاف قانون طبیعت به هر معنایی که آن را در نظر بگیرید، است که کودکی بر کهنسالی یا نادانی بر خردمندی فرمان براند و تعداد اندکی از مردم غرق در ناز و نعمت باشند، درحالیکه انبوه مردم از ضروریات زندگی محرومند».
روسو میگوید کل این جامعه (و حتماً به یاد میآورید که جامعهای که او در آن سخن میگوید هنوز مبتنی بر حق الهی شاهان و بنا شده بر پایهی ادعای نابرابری طبیعی است) نامشروع است؛ زیرا فرمانروایی نادان بر بقیه، تجاوز به ما بهمثابهی موجودات انسانی است. از نظر روسو، این خطایی فاحش است و به همین دلیل او نویسندهای بسیار خردهگیر نسبت به جامعهی اطراف خویش است.
میخواهم این بحث را با ارائهی برخی واکنشها به روسو به پایان برسانم.
الف) ولتر: ولتر پس از خواندن گفتار دوم روسو یعنی همان «گفتار در باب منشأ نابرابری» نامهای به روسو مینویسد، نامهای که روسو را عصبانی میکند؛ اما چرا؟ ولتر مینویسد:
«عالیجناب، کتاب جدید شما علیه نوع بشر را دریافت کردم و بابت آن از شما متشکرم ... هیچکس برای بازگرداندن ما به وضعیت جانورخویی و ددمنشی، هوشمندانهتر از شما عمل نکرده است. با خواندن کتاب شما آدم هوس میکند روی چهار دست و پایش راه برود. با این وصف، چون حدود ۶۰ سال است این عادت را ترک کردهام احساس میکنم که متأسفانه نمیتوانم آن را از سر گیرم، پس این عادت طبیعی را به موجوداتی واگذار میکنم که بیش از من و شما سزاوار آن هستند.»
به عبارت دیگر، ولتر به روسو میگوید: بیخیال روسو! ما دوباره بچه نمیشویم و به دوران جوانی جهان هم بازنمیگردیم، تو هم قرار نیست دوباره روی چهار دست و پایت راه بروی، جانورها را به رخ ما نکش! از نظر ولتر، روسو که همهی ما را ریاکار میخواند، خود رفتاری ریاکارانه دارد. روسو از این پاسخ ولتر خشمگین شد و پس از این مواجهه، تنفر شدیدی نسبت به ولتر پیدا کرد که خودتان می توانید آن را در واکنشهای او به ولتر بخوانید.
ب) روبسپیر: برخی پس از مرگ روسو، او را بهعنوان کسی می دیدند که راه حقیقی آزادی حقیقی را به آنها نشان داده است. یکی از هراس انگیزترین و شاید مهمترین اینگونه برداشتها در انقلاب فرانسه و در دوران حکومت وحشت (Reign of Terror) رخ می دهد، دوران حکومت روبسپیر که او را فسادناپذیر می خواندند. روبسپیر کمیتهی امنیت عمومی را رهبری می کرد و اعلام نمود ما باید به نابرابری پایان دهیم. ما باید فضیلت (virtue) را از طریق برابری محقق کنیم که این به این معنا بود که فضیلت، برابری است. نتیجهی این نگرش، قتل افراد برجسته و اعدام افراد متفاوت با هدف ایجاد همگونگی و برابری بود که از نظر روبسپیر به معنای فضیلت بود. البته که روسو چنین توصیهای نکرده بود؛ اما روبسپیر فکر می کرد درس روسو این است. این دوران و این نوع اندیشه همان چیزی است که بعداً توتالیتاریانیسم خوانده شد و هگل آن را «تعقیب آزادی مطلق از طریق خشونت» نامید. روبسپیر در تشریح این اندیشه چنین نوشت:
«هدف انقلاب ما چیست؟ برخورداری آرام و مسالمت آمیز از آزادی و برابری، فرمانروایی عدالت جاودانه، قوانینی که نقش بسته اند اما نه بر مرمر یا سنگ بلکه بر قلب انسانها، حتی بر قلب بردگانی که این قوانین را فراموش کرده اند و قلب ستمگرانی که آنها را انکار می کنند.»
و در بخش دیگری از نوشته هایش، زبان روسویی حتی آشکارتر است:
«ما به طور خلاصه در پی آنیم که مقاصد طبیعت و سرنوشت انسان را محقق کنیم. ما میخواهیم امیدهای فلسفه را محقق کنیم و به حکومت طولانی جنایت و ستمگری خاتمه دهیم. آن فرانسهای که روزی در میان ملتهای به بردگی کشیدهشده سرشناس بود، می تواند با تحتالشعاع قرار دادن افتخارات و شکوه همهی کشورهای آزادی که تاکنون وجود داشتهاند، خود تبدیل به الگویی برای همه ملتها، وحشتی برای ستمگران، مایهی دلگرمی ستمدیدگان و زینت بخش جهان باشد. ما با تحقق قطعی این هدف با خونمان می توانیم حداقل شاهد آغاز دوران روشن سعادت جهان باشیم. این آرزوی ما و هدف تمام کوششهای ماست.»
بنابراین، روبسپیر از روسو الهام میگیرد تا از طریق کمیتهی امنیت عمومی، آنچه را که بهعنوان حکومت وحشت شناخته میشود محقق کند. البته میخواهم این نکته را روشن کنم که من بر این باور نیستم که آنچه در فرانسهی عصر وحشت رخ داد تقصیر روسو بود یا خوانش روبسپیر از روسو خوانشی درست بود.
ج) ادموند برک: اندیشهی روسو واکنشهای نیرومندی را برانگیخت و این روند همچنان ادامه دارد. یکی از این واکنشها از جانب ادموند برک بود. اندیشههای برک دربارهی انقلاب فرانسه، نماد اندیشهی محافظه کارانه است. از نظر برک، روسو یک نیروی شیطانی بود؛ زیرا مفهومی تئوریک از آزادی ارائه کرد. این آزادی از لحاظ مفهومی ناب و خالص بود و بنابراین توسط روشنفکران و حاکمانی بر مردم تحمیل خواهد شد که گمان می کنند از یک نسخه یا تئوری تبعیت می کنند. از نظر برک، خطای بزرگ انقلاب فرانسه این بود که انقلابیها به جای مشاهدهی اینکه چگونه سیاست باید بهصورت ارگانیک از افراد جامعه و تحولات یک فرهنگ نشئت بگیرد، گمان می کردند از طریق ایده ها و به اجرا گذاردن آنها می توانند جهان را تغییر دهند. از نظر برک، هرگاه سیاست تئوریک شود، خشن و بیرحم نیز میشود و روسو تئوریای از سیاست ارائه داد که به هنگام تحقق، تبدیل به توسعهای ارگانیک از امر سیاسی (The Political) میشود که در پیوند با مذهب، عادت، سنت و آرمانهای تغییر قرار می گیرد.
د) آلکسی دوتوکویل: بعدها در قرن نوزدهم، توکویل که اغلب در حلقه های محافظه کاری از اندیشه های او استفاده می شود، در کتاب «انقلاب فرانسه و رژیم پیش از آن»[1] نوشت که مردم فرانسه توسط دو اصل مهم هدایت می شوند، این دو اصل عبارتند از میل به برابری و میل به آزادی. از نظر توکویل، تاریخ فرانسه تاریخ تلاش برای آشتی دادن این دو میل است؛ اما او بر این باور است که تأکید بر برابری به خودكامگي (Tyranny) می انجامد. بنابراین، او برخلاف روسو بر این اندیشه بود که در تلاش برای تحقق برابری، آنچه در عمل به وقوع می پیوندد نیاز به حکومتی هرچه قوی تر برای تحقق برابری است. دیدیم که از نظر روسو هدف از وجود حکومت، افزایش نابرابری بود، توکویل این گزاره را معکوس می کند و می گوید اگر بخواهیم برابری بیشتری داشته باشیم، آنگونه که مردم فرانسه در قرن نوزدهم با سرسختی و اشتیاق تمام در پی آن بودند، نیازمند حکومتی قوی برای بازتوزیع ثروت و حکومتی استبدادی برای تحقق برابری خواهیم بود. می بینیم که آنچه توکویل می نویسد باز هم برخلاف میراث روسو است.
ذ) لئو اشتراوس: لئو اشتراوس که یک نظریه پرداز سیاسی آلمانی، آمریکایی است در کتاب «حق طبیعی و تاریخ»[2] می نویسد:
«تز روسو در این باب که انسان بنا بر طبیعتش نیک است، بایستی در پرتو این استدلال او درک شود که انسان بنا بر طبیعتش فروانسان (sub-human) است. انسان بنا بر طبیعتش نیک است زیرا بنا بر طبیعتش موجودی فروانسانی است که قادر است نیک یا بد شود. انسان هیچ سرشت طبیعیای ندارد، بلکه بنا بر طبیعتش تقریباً بینهایت کمالپذیر است.»
بنابراین، آنچه اشتراوس در روسو می بیند این است که مفهوم طبیعت در اندیشهی روسو مفهومی است که دچار نوعی پیشداوری تاریخی شده است. در اندیشهی روسو، {آنگونه که اشتراوس آن را می فهمد} ما موجوداتی کمالپذیر و نیز فسادپذیر هستیم و این برخلاف اعتقاد به یک مفهوم ثابت از طبیعت است؛ چراکه انسان طبیعی روسو یک فروانسان یا پیشاانسان است و قرار است تغییر کند، او هم قادر به کمال پذیری است و هم فساد. بنابراین، خطایی که اشتراوس در روسو می بیند این است که او یک چارچوب برای اندیشه دربارهی چگونگی تغییر انسانها دارد؛ اما گمان میکند استانداردی طبیعی در اختیار دارد که با آن میتواند دربارهی کنشهای انسان داوری کند.
***
میراث روسو طولانی و عمیق است. او بنیانگذار شیوهای از تفکر است که جامعهی معاصر خویش را به چالش میکشد تا آنجا که اعلام میکند پویاییهایی که میبینیم و آنها را پیشرفت میدانیم در واقع چیزی جز فساد نیستند. او دولت را مسئول حفاظت از نابرابری بزرگتر میداند و بر این باور است که پوچی و ریاکاری اجازه نمیدهند ما انسانها را آنگونه که واقعاً هستند، بشناسیم. از نظر روسو، آنچه واقعی است تصوری از بشر است که دو اصل مقدم بر خرد دارد: اصل میل به حفاظت از خویشتن و اصل ترحم، این کانون اندیشهی روسو است. او در قرن هیجدهم به محیط پیرامون خود نگاه میکند و فریاد میزند دیگر تأثیر و حضور این اصول را نمیبینم، این اصول زیر لایههای ریاکاری و پوچی پنهان شدهاند. روسو بهعنوان اندیشمندی مدرن میگوید: در عصر مدرنیته انسان واقعی کجاست؟ به محیط اطرافم نگاه میکنم و کسی را میبینم که فکر میکند نانوا است و کسی دیگر را می بینم که فکر می کند اشرافزاده (aristocrat) است و دیگری گمان می کند سیاستمدار است. شخص دیگری را می بینم که فکر می کند از دیگران باهوش تر است؛ اما انسانهای واقعی کجا هستند؟ آنچه من می بینم لایهها و باز هم لایههای فساد است، لایههای نقش بازی کردن برای دیگران. من، روسو، می خواهم این لایهها را کنار بزنم تا انسان واقعی را ببینم.
او به اطراف خود نگاه می کند و می بیند که هرآنچه مردم، فرهنگ مدرن و مترقیانه می دانند و به آن افتخار میکنند در واقع چیزهایی هستند که به پوچی و ریاکاری بیشتر میانجامند. بنابراین، روسو از ابزارهای مدرن روشنگری استفاده می کند تا این ریاکاری را به دقت مشاهده کند؛ اما درعینحال با مدرنتیه و روشنگری مخالفت می کند و خواستار پایان آن می شود. از نظر او مدرنیته تعقیب پوچی، تجمل و نابرابری است.
در درس بعدی به مارکس می پردازیم. خواهیم دید که انتقاد از نابرابری در قرن نوزدهم تسریع می شود؛ زیرا متفکران نه تنها به فهم چگونگی وانمود کردن ما برای دیگری بودن و نقش بازی کردن ما برای دیگران نائل میآیند، بلکه تلاش می کنند شرایط جدید نیروی کار و شرایط جدید کار پس از انقلاب صنعتی را درک کنند. روسو دقیقاً در مرز قرار دارد، دقیقاً قبل از آنکه انقلاب صنعتی آغاز شود و در نقطهای که مدرنیته در حال شناساندن خودش است. در درس های آینده خواهیم دید که وارد کردن متغیر صنعتی شدن و توسعهی شهر مدرن در تحلیلها وظیفهای است که اندیشمندان بعدی بر عهده میگیرند.