فرهنگ امروز: یادداشت حاضر به اعزام نخستین محصلان ایرانی به اروپا در عهد فتحعلی شاه قاجار است. این گروه از محصلان پس از شکست ایرانیان در دوره اول جنگهای ایران و روس و احساس نیاز ایرانیان به فنون جدید به انگلستان اعزام شدند. این یادداشت حاوی اشاراتی از این گروه اعزامی از نخستین دریافتها و مشاهدات خود از کشورهای اروپایی است. خواندن این یادداشت برای علم به برداشتهای اولیه ایرانیان از تمدن جدید غرب بسیار حائز اهمیت است.
بازگردیم به امر تحصیل این جوانان، در اواخر 1234 هجری اطلاع حاصل میکنند که بناست بعد از 6-5 ماهی میرزا ابوالحسنخان به سفارت ایران به لندن وارد شود. از جمله کارهایی که اول خواهد کرد این است که آنها را به ایران برگرداند. بنابراین، میرزا صالح فکر میکند که با همینقدر زبان لاتینی که یاد گرفتهام، میتوانم در ایران پیش خود بیشتر تحصیل کنم، بهتر است که حالا شروع در مقدمات زبان فرانسه بکنم. میرزا رضا و میرزا جعفر مهندس در وولیچ خانهای دربست گرفته بودهاند، میرزا صالح با آنها قرار گذاشت که پیش آنها برود و با آنها منزل کند و یک ثلث مخارج خانه را متحمل شود. بعد با یک نفر مسترد بالفور نام که در زبان فرانسه ماهر بود ترتیب داد که هر روز به او درس بدهد.
در آن ایام، یک وقت این 3 نفر با هم به ولایتگردی رفته بودند، در راهِ شهر ویندزر برای ناهار در یکی از قهوهخانهها توقف کرده بودند، چون بیش از 15 دقیقه وقت نداشتند، میرزا صالح ساعت خود را از جیب بیرون آورده روی میز گذاشت که مواظب وقت باشد، رانندهی کوچ یعنی کالسکهی چاپاری تعجیل کرد که زود بروند، موقع بلند شدن، میرزا صالح ساعت طلای خود را جا گذاشت، به فاصلهی 3 میل که رفته بودند ملتفت شد؛ اما چون کالسکه به عجله میرفت و فرضاً اگر 50 تومان هم به کالسکهچی میدادند جرئت مراجعت کردن یا حتی یک دقیقه تأمل کردن نداشت، یقین کرد که دیگر ساعتش به دستش نخواهد آمد. بعد از آنکه 10 میل از آن قهوهخانه دور شده بودند در موقع عوض کردن اسبها به کالسکهچی مطلب را اظهار داشته، او جواب داد که مطلقاً عیبی ندارد و البته همین فردا ساعت شما را خواهند آورد. بقیهی این داستان را به عبارت خود میرزا صالح برای شما نقل میکنم، میگوید:
هرکس این صفحه را مطالعه کند دیانت و امانتداری انگلیسی را میفهمد که به چه مرتبه است. شخص کوچبانی دیگر از آنجا به سمت باث میرفت و نوبت او این بود که فردای آن روز در ویندزر برسد، کوچبان ما به او سفارش نمود که فردا ساعت را آورده باشد ... فردای آن، به وقت معین ساعت مزبور را کوچبان آورد و بنده قدری وجه به او دادم. بالجمله نوکر قهوهخانه ساعتی را که 40 اشرفی باجاقلو قیمت داشت طمع نکرد، اگر پس نمیداد نه بنده ساعت را به دست او سپرده بودم و نه سخن حسابی با او داشتم و نه احدی میتوانست ساعت را از او پس بگیرد. این معنی پر ظاهر است که به جز پاکبازی و راستی شخص قهوهچی چیزی دیگر باعث پس دادن ساعت مزبور نبود، همینکه از این سفر به لندن برگشتند، میرزا صالح به فراموشخانه رفت و او را به درجهی استادی طریقت ارتقا دادند. همینکه به وولیچ رفت میرزا جعفر و میرزا رضا به او خبر دادند که میرزا ابولحسنخان شرحی رسیده و رقم نایبالسلطنه را به لندن فرستاده و نیز به دولت انگلیس نوشته است که تدارک مسافرت محصلین ایرانی را دیده به زودی روانهی ایران سازند. دکتر گرگری معلم میرزا جعفر و میرزا رضا به دیدن سرگور اوزلی رفته به او میگوید که تحصیل این جوانان ناتمام است و اوزلی هم با کارگزار آن دولت انگلیس گفتوگو کرده، قرار میگذارد که لااقل تا موقع ورود میرزا ابوالحسنخان ایلچی آنها را نگاه دارند، همینکه او وارد شد سعی کنند شاید او را وارد کنند که اذن بدهد یک سال دیگری این جوانان در انگلستان تحصیل کنند، اگر او موافقت کرد که بماند والا هنگام تابستان با کشتی به اسلامبول و از آنجا به ایران بروند.
همینکه میرزا صالح دید که به احتمال قوی باید 6 ماه دیگر لندن را ترک کند، با خود اندیشید که چیزی به ایران ببرد که به کار دولت ایران بیایید. مدتها بود خیال بردن یک دستگاه چاپ و وسایل باسمه (گراور کردن روی مس) به ذهنش افتاده بود، با یک نفر استاد فن چاپ که در کارخانهاش انجیل را به السنهی فارسی و هندی و عربی و سریانی و سایر السنهی غریبه چاپ میکرد قرار گذاشت که هر روزی 2 ساعت در کارخانهی او کار کند و چاپ را بیاموزد. بنابراین در حوالی کارخانهی او 3 اطاق گرفت یکی برای نشیمن، دیگری برای خواب خودش و سومی برای خواب معلم فرانسهاش مستر بالفور و یا مستر بالفور قرار گذاشت که تا موقع ورود ایلچی ایران شب و روز را در همان منزل او با و خوراک و مخارجش با او باشد و اجرت هفتگی نیز از او بگیرد.
به این ترتیب، هر روزه از ساعت 5/2 تا 5/4 به لباس انگلیسی در کارخانهی چاپزنی کار میکرد.
روز 29 جمادی الاخره 1234 میرزا ابوالحسنخان ایلچی وراد لندن شد، روز بعد همهی حضرات ایرانیها به اجتماع به دیدن او رفتند، از ایشان پرسید که انشاالله همهتان در کارتان کامل هستید؟ به او گفتند که اگر یک سال دیگر هم بمانند و تحصیل کنند کامل میشوند. چند روز بعد باز به دیدن ایلچی رفتند و چون به میرزا صالح اجازهی نشستن نداد او به رفقا گفت: «هرچه ایلچی حکم کند اگر شما قبول کنید بنده هم قبول دارم» و از اطاق بیرون رفت. سر گور اوزلی و مستر موریه و محصلین با ایلچی صحبت کردند و بالاخره مقرر شد که 3 ماه دیگر هم همگی در لندن بمانند و هرچه کتاب و اسباب لازم دارند، خریده عازم ایران شوند. میرزا جعفر و میرزا رضای مهندس به وولیچ رفتندکه در قورخانه یک ماه دیگر تحصیل کنند و سپس در علم نقب و کار خندقکنی مجرب بشوند. یک ماه بعد، به ایلچی خبر دادند که استاد محمدعلی چخماقساز دختری از کسبهی انگلیس را به زنی گرفته و در کلیسا به قاعدهی انگلیسها او را عقد بسته است. ایلچی مطلب را به سکوت برگزار کرد و مصلحت ندانست که در این باب با او گفتوگویی بکند، میرزا صالح و قولونلخان بهطور خصوص با استاد محمدعلی گفتوگو کردند، اثری نبخشید و معلوم شد که ارباب مست دیدار دختر بوده و به او عشق داشته است.
در این ضمن یک روز میرزا صالح از ایلچی رخصت گرفته به دیدن مدرسهی کیمبریج میرود، در ایستگاه کیمبریج دلیجان پستی برمیگردد، خود میرزا صالح میگوید: «وقتی که مرا از زیر شکستهها بیرون کشیدند مردم صورت مهیب و هیئت عجیب و قد طویل و لباس و کلاه پوست بنده را دیدند وحشت و اضطراب آنها بهیکدفعه بدل به خنده شد، یکی به دیگری میگفت این مالک دوزخ است یا ملک عذاب؟ دیگری میگفت این شخص آدم دریاییست و دیگری میگفت قاصد حضرت عزرائیل است و هر دفعه که یکی از الواط مرا به لقبی مخاطب مینمود 300 نفر شروع به خنده میکردند و چون ولایت آزادیست، شق اصح را این دیدم که خود را به زبان ندانی زده، حرفی نزنم و تصدیق کردم که صورت من و بیرون آمدن از زیر گاری به آن قِسم جای خنده داشت. فقط پیغامی به چاپخانه فرستادم که نام بنده و قصهی افتادن از کوچ را چاپ نکند.»
قبل از رفتن به کیمبریج، میرزا صالح از آن استاد فن چاپ که به او این حرفه را آموخته بود خواهش کرد که مبلغ معتدبهی اجناس چاپزنی و باسمهسازی با یک ماشین کوچک برایش بخرد و همینکه برگشت دید که اجناس زیادی در نهایت ارزانی برایش خریده است و چون به جهت پرداخت تمام قیمت آنها وجه کافی همراه نداشت، قدری پول از این و از آن قرض کرد و همهی آن اسبابها را در 9 صندوق بزرگ بسته با سایر متعلقات شخصی محصلین به کشتی فرستادند. میرزا ابوالحسنخان ایلچی از میرزا صالح خواهش کرد که غلام سیاه ایلچی را همراه خود به ایران ببرد و نوشتجات چندی به امنای دولت نوشته تسلیم او کرد که برساند و مراسلاتی نیز به رجال دولت عثمانی و سفیر کبیر انگلیس در اسلامبول و میرزا فرجالله وقایعنگار دولت عِلیهی ایران در اسلامبول نوشته سفارش نمود که این محصلین ایرانی را بیمعطلی از اسلامبول روانه کنند. وزیر خارجه انگلستان مصلحت دیده بود که میرزا جعفر طبیب را یک سال دیگر بگذارند در لندن بماند و در فن طب کامل شود و به جای او آقا حاجیبابا را که 10 سالی بود در لندن تحصیل کرده بود به همراه آن 4 نفر دیگر روانهی ایران کردند، مدت اقامت این 4 نفر در لندن، 3 سال و 9-8 ماه بیشتر نشد. در مورد زن انگلیسی استاد محمدعلی، جناب ایلچی کار سکوت و بیاعتنائی را به جایی رسانید که هیچ ترتیبی جهت بردن او نداد؛ یعنی شوهر را نه ترغیب به بردن زن کرد و نه مانع از بردن او شد، بلکه او را کأنلمیکن فرض کردند و مخارج کشتی آن زن را نیز ندادند.
روز دوم شوال 1234، 4 ساعت بعد از ظهر کشتی مسافرین ما از گریوزند به راه افتاد. ناخدای کشتی از حیث خوراک و شمع به آنها سخت میگرفته و با نوکران ایلچی که به همراه محصلین فرستاده بودند به خیال اینکه جماعتی غریب و بیوقوف هستند بدرفتاری میکرده است، آقا حاجیبابا به او میگوید که دولت انگلیس ما را به همراه تو روانه کرده و با تو طی کرده است که خوراک ما را بهخوبی بدهی، اگر اینطور رفتار کنی به محض ورود به جزیرهی مالطه شکایت ترا به دولت انگلیس خواهیم کرد، از آن به بعد او رفتار خود را تغییر داد. در کشتی زوجهی استاد محمد ناخوش شده بوده و آقا حاجیبابا حتیالمقدور به معالجهی او میپرداخته است. در جزیرهی مالطه 5 روزی اطراق کردند و میرزا صالح در آنجا هم به دیدن دستگاه چاپخانه و ادارهی روزنامه رفته بوده است که اطلاع و تجربهی بیشتری حاصل کند. یک روز همهی ایرانیها به هیئت اجتماع به دیدن کلیسای آن جزیره رفته بودند، کشیشی خردهسنگی از پای صورت سنتپل برداشته به دست میرزا صالح داده و گفته است هرکه را مار و عقرب بزند این خردهسنگ را بر موضع نیش بمالید آزار و درد آن ساکت میشود. میرزا صالح میگوید سنگپاره را به غلام خود، مبارک دادم و به لفظ فارسی گفتم وقتی که بیرون رفتیم آن را به دور انداز، سایر رفقا را خنده دست داد و کشیش ملتفت شد که ما بیاعتقادیم و استهزا میکنیم و بنده منفعل شدم. میرزا جعفر و میرزا رضا به علت آنکه سالها بود میوه ندیده بودند، میوهی بسیاری خورده، هر دو ناخوش شدند و آقا حاجیبابا متوجهی معالجهی آنها بود.
روز پنجم ذیالحجه همان سال همگی وارد اسلامبول شدند و چون به بلاد اسلام رسیده بودند زن استاد محمدعلی را با شوهرش در منزلی جداگانه جا دادند و یک اطاق خواب برای سایر 4 نفر و یک اطاق برای نوکران سفیر گرفتند و میرزا فرجالله وقایعنگار، تدارک مسافرت آنها را دیده، بعد از 40 روز ایشان را بهوسیلهی چاپار روانه ساخت. چون تا آن وقت پست و چاپار به سبک اروپایی در ایران مرسوم نشده بود این جوانان بسیار متعجب بودند که میدیدند ممکن است بهیکدفعه 23 اسب سواری و باری به آنها بدهند. در اواسط محرم سال 1230 مطابق با نوامبر 1819 رهسپار ایران شدند.
حکایت شیرینی میرزا صالح از یکی از شهرهای وسط راه نقل میکند، میگوید: در قرهحصار زفاف ابراهیم آقا مستاجر چاپارخانه بود، مذکور ساخت که 3 سال است دختری نشانلو کرده و الیحال او را ندیده است، بنده طریقهی نکاح انگریزی را مفصلاً به او گفتم، لکن وی سراپا چشم و منتظر ورود عروس خود میبود و چیزی از حرف بنده دستگیر او نشد.
در 10 فرسخی قرهحصار چند نفر سوار که از جانب ایران میآمدند از مسافرین ما گذشتند و با یکی از ارامنه که در زبان انگلیسی ماهر بود گفتوگویی کردند، بعد از آن معلوم شد که این سوارها سررابرت کرپرتو و همراهان او بودند که مدتها در روسیه و ایران توقف و سیاحت کرده بودند و در این تاریخ به ولایت خود مراجعت میکردهاند و بهواسطهی تاریکی هوا، این 2 دسته مسافر یکدیگر را نشناخته بودند. سررابرت کرپرتو سفرنامهی بسیار مفصلی در 2 جلد نوشته است که از جمله سفرنامههای بسیار معتبر انگلیسی است و دارای تصاویر و نقشههای بسیار خوب از مناظر و رجال و مواضع مختلفهی ایران است.
میرزا جعفر مهندس، از اینجا به تاتار (یعنی بهسرعت و بدون اینکه در راهها توقف کند) عازم تبریز گردید و استاد محمدعلی را هم با صندوقهای محمولات و اثاثیهی کلیهی مسافرین با کشتی از اسلامبول به سمت بندر طرابزان فرستاده بودند و از آنجا اسبابها را با استاد محمدعلی به ارزروم فرستادند، باآنکه صدراعظم دولت عثمانی برای پاشای طرابزان و پاشای ارزروم نوشته بود که آن صندوقها را باز نکنند و گمرک از اموال این مسافرین نخواهند، 50 صندوق از اسبابها را باز کردند و مبالغی گمرک از آنها گرفتند.
داستان مسافرت تحصیلی این اولین کاروان معرفت به اینجا ختم میشود و چنانکه در ابتدای این مقالات به عرض رساندن در مآثر سلطانیه عبدالرزاق بیگ دنبلی گفته شده است که «استادان از ایران به انگلیس فرستادند و مبالغی خطیر هرساله در وجه آن جماعت تعیین کردند و بعد از 5-4 سال مراجعت کردند». اما از آنچه به عرض رساندم شما لابد ملتفت شدهاید که این عبارت «مبالغی خطیر هرساله در وجه آن جماعتی تعیین کردند»، چقدر شوخی است. در یک موضع دیگر میگوید: «هرساله مواجب و مرسوم ایشان از آذربایجان به لندن میرفت» و حال آنکه بیچارهها مجبور بودند شال ترمه بفروشند و خرج تحصیل خود را بپردازند.
اکنون خوب است ببینیم آن 5 نفری که از تبریز به لندن آمده بودند و 130 سال پیش از این بعد از چند سالی تعلیم و تحصیل و کسب صنعت و هنر و معرفت از انگلستان به ایران برگشتند، چه کردند و چه ارمغانی به وطن خود بردند؟
ساربانا، بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوی گلستان
فرّ فردوسیست این پالیز را شعشعهی عرشیست این تبریز را
هر زمانی فوج روحانگیز جان از فراز عرش بر تبریزیان
همینکه میرزا صالح شیراز و میرزا جعفر مهندس و میرزا رضای مهندس و حاجیبابا و استاد محمدعلی با زنش وارد تبریز شدند عباس میرزای نایبالسلطنه نسبت به ایشان کمال لطف و محبت ابراز داشت و همگی را به کارهایی که مناسب تحصیلاتشان بود، گماشت. میرزا صالح که زبان فرانسه و انگلیسی و لاتینی یاد گرفته بود، مترجم و مستشار ولیعهد شد و دستگاه چاپ را که همراه خود به ایران برده بود در تبریز راه انداخت و این اولین مطبعهای بود که برای چاپ کتب فارسی در سرزمین ایران دایر شد. در باب کلمهی چاپ (و اینکه این لفظ از کجا آمده است)، عقاید مختلف اظهار شده است و چندی پیش یکی از فضلای ایران حدس زد که شاید این کلمه از لفظ «چاو» مغولی آمده باشد. لفظ چاو بر پولی اطلاق میشده است که 700 سال پیش در ایران از کاغذ یا چرم میساختهاند و بر آن مهر میزدهاند یا علاماتی نقش میکردهاند، ولی بسیار مستعبد است که این کلمه ربطی با لفظ چاپ داشته باشد.
در سفرنامههای ایران که در حدود 40-130 سال پیش نوشته شده است، کلمهی طبع و چاپ مکرر آمده است و محتاج به گفتن نیست که فن چاپ در ترکیه و هندوستان و مصر زودتر از ایران رایج شد. کسانی که کتب چاپ ترکیه و مصر را دیده بودند، این صنعت را به لفظ طبع و طباعت میخواندند و آنهایی که به هندوستان سفر کرده بودند و کتابهای چاپ هند را دیده بودند، لفظ چهاپه یا چاپ را به کار میبرند (مثل میرزا ابوالحسنخان شیرازی و میرزا ابوطالبخان اصفهانی)، در سفرنامهی میرزا ابوطالبخان هر 2 لفظ استعمال شده است. در زبان هندی لفظ چاپ به معنی مهر است و پارچههایی را هم که (مثل چیت و قلمکار) بهوسیلهی مهرها یا قالبهای چوبی نقش میکنند «چهاپانیا» و «چهاپاره» میگفتهاند و چون صنعت طباعت شبیه به همین مهر زدن و نقش کردن بهوسیلهی قالب است، همان کلمهی چهاپه را در این مورد نیز به کار بردهاند. در مسیر طالبی یعنی سفرنامهی میرزا ابوطالبخان اصفهانی این عبارت آمده است: «ذکرکارخانه تبع (کذا) یعنی چهاپهگری کتاب و تصویر، از صنعتهای مفید است، فایدهی چهاپهی کتاب، نشر علم است که علت نهایی علما و مصنفین میباشد ... و طریق آن صنعت بهواسطهی وجود آن در کلکته به مردم ظاهر است.» 15 سال بعد از او میرزا صالح در سفرنامهی خود نوشت که در سال 1445 در هالند اختراع چاپزنی شده و در سال 1477 صنعت مزبور را به انگلند آورده، در سال 1356 باسمه کردن تصاویر در بالای مس و نسخهی آن بر روی کاغذ در انگلند اختراع گردیده. میرزا صالح در کتاب خود مکرر از چاپ و چاپخانه و چاپ کردن و استاد چاپزن و چاپ شدن و چاپ زدن و از چاپ بیرون آمدن بحث میکند. بههرحال خود او بود که صنعت را به ایران آورد و 5-4 سال بعد از ورود او به تبریز، اولین کتاب چاپی فارسی که در ایران تهیه شده بود بیرون آمد و چون مینویسند که دایرکنندهی مطبعهی سربی، جوانی میرزا جعفر نام بود، بعید نیست که میرزا صالح همان میرزا جعفر مهندس، همسفر خود را به ادارهی چاپخانه گماشته باشد بهخصوص که میرزا صالح شخصاً از اعیان و رجال دولت شده بود و فرصت رسیدگی به چاپخانه را نداشت.
غیر از این چاپخانهی میرزا صالح، یک چاپخانهی دیگر نیز به زودی در تبریز دایر شد. در روزنامهی کاوه مینویسند که در سال 1233 شخصی موسوم به آقا زینالعابدین تبریزی اسباب و آلت مختصر باسمهخانه طیپوگرافی یعنی چاپ حروفی به تبریز آورده، بعد از مدتی کتاب فتحنامه میرزا ابوالقاسم قائممقام را چاپ کرد و در کتاب الذریعه تألیف شیخ آغابزرگ طهرانی مینویسد که در 1234 رسالهی جهادیه تألیف میرزا ابوالقاسم قائممقام در تبریز به چاپ رسیده و من نمیدانم که از این جهادیه همان فتحنامه مقصود است یا کتاب دیگری؟
مرحوم محمدعلی تربیت نوشته است که «میرزا صالح شیرازی بعد از آنکه وزیر طهران شده بود میرزا اسدالله نامی را از اهل فارس با مخارج زیادی برای یاد گرفتن صنعت چاپ به پترسبورگ فرستاد»، بعید نیست که در این عبارت مقصود چاپ سنگی باشد نه چاپ سربی. در مآثر سلطانیه عبدالرزاق دنبلی آمده است که «اعظم تصنعات کار فرنگ باسمهکاری بود که کتب متعدد به خط نسخ و نستعلیق بیرون میآورند یکی از هوشمندان دارالسلطنه تبریز اسباب و اقلام او را آورده چنان تتبع و تصرف در این کار کرده است که چون صفحهای از کار بیرون میآید، حسن خطش، رشک گردش اقلام خوشنویسان آمده، به علاوه شیرینی شیوه نیز در باسمهکاری منظور گردیده» و در خاتمهی آن میگوید: «این نسخهی جدید که موسوم به مآثر سلطانی است، در تبریز به سعی استادی جناب ملا محمدباقر تبریزی به تاریخ اواخر رجب 1241 اختتام پذیرفت ... و سوای این کتاب مستطاب در دارالخلافهی طهران میرزا زینالعابدین تبریزی به اهتمام منوچهرخان (معتمدالدوله) مجلدات از کتب حدیث باسمه کرده، تجار و اهل معاملات به اطراف ولایت میبرند و خرید و فروخت میشود.» کتابهای دیگری که در همین سالها چاپ شد عبارت بود از گلستان سعدی و محرق القلوب و عین الحیاه و حیاه القلوب و قرآن و حق الیقین حسینیه و زاد المعاد و بوستان سعدی و ترجمهی کتاب جغرافیای رفائلی و غیرها، که بعضی به چاپ سنگی رسیده بود و برخی به چاپ سربی.
چنانکه میدانید در سال 1244 هجری قمری در طهران گریبایدوف، ایلچی روس را عوام الناس ریختند و کشتند و دولت ایران مجبور شد که برای عذرخواهی یک ایلچی مخصوص به دربار امپراطور روس بفرستد و بعد از چند ماه تأخیر عاقبت خسرو میرزا پسر عباس میرزای ولیعهد در سال 1245 به دربار روس فرستاده شد و از جمله کسانی که همراه او فرستاده شده بودند یکی میرزا مسعود بود که در دستگاه فرانسویها تربیت شده بود و یکی میرزا صالح شیرازی بود و دیگری حاجیبابا بود که به سمت حکیمباشی خسرو میرزا تعیین شده بود و یک نفر مسافر انگلیسی موسوم به کاپیتان مینیان متعلق به قشون انگلیس در هندوستان، در همین سال از راه روسیه و ایران عازم هند بود و در پطرزبورغ به حضور خسرو میرزا معرفی شد و در هنگام مراجعت، خسرو میرزا با او همراه و همسفر شد. این کاپیتان مینیان از میرزا صالح و میرزا بابای حکیمباشی (یعنی همان حاجیبابا که حالا دیگر ترقی کرده بود و میرزا بابا شده بود)، مکرر نام میبرد و مطالبی از اخلاق و رفتار آنها نقل میکند که خواندنی و شنیدنی است. میگوید مهماندار شاهزاده، مبالغ هنگفتی از انواع شراب در آبدارخانهی خسرو میرزا بار کرده بود تا در راه با او خوش بگذرد و از همراهان شاهزاده، این میرزا بابای حکیمباشی بیش از همه در شرابخواری افراط میکرد و عذرش این بود «که هوا سرد است و جبه من چندان گرم نیست» و به دیگران هم نصیحت میکرد که یک گیلاسی بنوشند و چون طبیب بود و خود هم با این دستور عمل میکرد، دیگران نیز «تجویز» او را متابعت میکردند. گاه میشد که یک بطری کنیاک انگلیسی را لاجرعه سر میکشید، ولی هرگز مست نمیشد و خللی در قوای او راه نمییافت. چندین سال قبل از این، این مرد به همراهی چند نفری از هموطنانش به انگلیس فرستاده شده بود که تحصیل کند، مدت مدیدی در آنجا ماند، ولی بهقدری تنبل بود که تصدیق طبابت تحصیل نکرد. صورت ظاهرش با اخلاق واقعیتش بهقدری تفاوت داشت که حتی ابلیس هم ممکن نبود فریب بخورد، ولی یک امتیاز عمده بر اقران و امثال خود داشت و آن این بود که بدیهای ما را هم بر عیوب شخصی خود اضافه کرده بود.
برای جلب نفع و کسب ثروت، یک زن متمولِ چاقِ زشت گرفته بود و عباس میرزای ولیعهد هم به او دِهی موسوم به خواجه در آذربایجان داده بود و چون چنین ثروت و استطاعتی به هم زده بود، در صدد بود که زن دیگری و بلکه هم 2 زن دیگر بگیرد و میگفت: «اما این دفعه از روی سلیقهی فطری خود زنی اختیار خواهم کرد تا چشمم هم لذت ببرد.»
باز میگوید: «میرزا صالح و میرزا مسعود به قمار عشق مفرطی داشتند و در یکی از منازل راه در منزل یکی از نجبای روسیه بازی میکردند و این روسی از آن تردستها بود و این دو مرد بیتجربه حریف او نمیشدند. در اَهَر چون میخواست 3-2 روزی بماند کاپیتان مینیان و زنش از همراهان جدا شدند و پیش پیش میرفتند، روز بعد به قریهی خواجه رسیدند که ملک میرزا بابای حکیمباشی بود و شب را آنجا منزل کردند و از نیش ککها عذاب زیادی کشیدند.»
منبع: مجله یغما، مهر 1332،سال ششم ، شماه7