اكنون بيش از نيم قرن میشود كه روزهاي خوش جنبش فلسفي موسوم به پوزيتيويسم منطقی (يا تجربهگرايي منطقي) پايان گرفته است (بسته به اينكه چطور ارزيابي كنيم). از سقوط رسمي اين جنبش، نزديك نيم قرن میگذرد.1 از آن پس، معمولاً پوزيتيويسم منطقي را مثل يك لولو خورخورهی فلسفي نشان دادهاند كه قبل از بيان صحيح رويكرد نوين و مطلوب خود در فلسفه، لازم است خطاها و شکستهایش را يك به يك برشماريم (و حتي به دقت بررسي كنيم كه البته كمتر معمول است). چنين رويكردي به پوزيتيويسم منطقي و به سقوط آن، نه تنها در جوامع محدودتر فيلسوفان علم (كه مشخصاً برخلاف نقد مشهور كوهن حركت كردند)، بلكه به همان كيفيت در ميان جامعهی وسیعتر فيلسوفان نيز فراگير شده است. هر چه فاصلهی تاريخي ما با پوزيتيويسم منطقي بيشتر میشود، خواهناخواه ارزیابیهای بیطرفانه نيز ظهور خواهد كرد. از آنجا كه پوزيتيويسم منطقي ديگر به منزلهی يك گزینهی فلسفي زنده، منشأ معارضه و چالش نيست، امكان بررسي اين جنبش صرفاً در مقام بخشي از تاريخ فلسفه، هر روز بيشتر فراهم میشود به طوري كه میتوان آن را از منظري تاريخي، به طور كامل بررسي كرد. بر همين اساس، ارزيابي دوبارهی پوزيتيويسم منطقي به نحوي تاريخمحور، در سالهای اخير پررونق شده است. 2
همان طور كه انتظار میرفت در جريان اين ارزیابیهای مجدد، مشخص شد كه واکنشهای پساپوزيتيويستي مذكور، تصورات گمراهکنندهی بسيار زيادي دربارهی سرچشمهها، انگیزهها و اهداف فلسفي راستين جنبش پوزيتيويستي پديد آوردهاند (نبايد از منتقدان فلسفي كه به جاي امانتداری تاريخي، عمدتاً نگران طرح و برنامهی خود هستند چيزي به جز ذكر مشهورات و بدفهمیها انتظار داشت). من در ادامه، آنچه را كه به نظرم مهمترین اين تصورات گمراهكننده است به بحث میگذارم، به علاوه اميدوارم نشان دهم يا حداقل پيشنهاد كنم كه دستيابي به فهمي بهتر از پيشزمینهها، تكوين و بسط و زمينههاي فلسفي پوزيتيويسم منطقي، موضوعي صرفاً مربوط به تاريخ نيست، چون خوشبختانه يا بدبختانه وضع كنوني ما مستقیماً از ظهور و افول پوزيتيويسم منطقي شكل گرفته است. آنچه من در صدد پيشنهاد آن هستم، اين است كه هرگز نخواهيم توانست از وضع كنوني فلسفیمان فراتر برويم مگر آنكه با وسواسي كامل، پيشزمينههاي تاريخي بلافصل خود را به نحو خودآگاهانه درك و ارزيابي كنيم.
1.شايد گمراهكنندهترين صورتبندي كليشهاي دربارهی پوزيتيويسم منطقي اين باشد كه پوزيتيويسم منطقي نسخهاي از «مبناگروي»3 فلسفي است. آن طور كه اين داستان میگوید، پوزيتيويستها بيش از هر چيز نگران دست و پا كردن توجيهي فلسفي براي دانش علمي از نقطهنظري ممتاز و ارشميدسي از جايگاهي فراتر يا وراي علوم بالفعل (تاريخي) بودهاند. به طور خاصتر، آنها از همان راه منطقگرايان در راه تقليل رياضيات به منطق پيروي كردند. گروه اخير نيز چه از جهت انگيزه و چه از دلالت، اساساً مبناگرا شمرده شدهاند. دقیقاً به همان منوالي كه منطقدانان كوشيدند دانش رياضيات را توجيه كنند و آن را با استنتاج از دانش (مفروضاً مسلمتر) منطق، بر مبنايي مطمئن استوار سازند. پوزيتيويستها نيز كوشيدند تا علم تجربي را توجيه كنند و با بازسازي منطقي مفاهيم تجربي علم بر اساس مدركات حسي بدون واسطه (كه مفروضاً مسلمترند)، آن را بر مبنايي مطمئن قرار دهند.
از اين رو، منطق صوري براي اين فرآيند مبناگرايانه، نقطهنظري فرادستانه كه خارج از واقعيت (تاريخي) خود علوم است، فراهم کرد و عمل تحويل پديدارشناسانه با بهکارگیری منطق صوری (از همان سنخ كه در اثر كارنپ، 1928) Der logische Aufbau der Welt ساختار منطقي جهان (نمودار گشت) به دقت صورت پذيرفت. بدين ترتيب توجيه معرفتشناسانه مطلوب براي علوم فراهم شد.4
چنين دريافتي از اهداف و وضع فلسفه در قياس با علوم خاص، نمايشگر انحراف نسبتاً كاملي از رويكرد واقعي پوزيتيويسم منطقي است، آنها نقطهی آغاز حركت روشنفكرانه خود را رد چنين ریاکاریهای فلسفي میدانستند. نمونهاي گويا در نخستين پاراگراف مقاله 1915 شليك دربارهی ضرورت تطبيق فلسفه با يافتههاي جديد نظريهی نسبيت ديده میشود:
«ما از روزگار كانت به اين سو دریافتهایم كه تنها روش ثمربخش فلسفه تماماً نظري عبارتست از بررسي انتقادي اصول نهايي علوم خاص.»
بنابراين هر تغييري در اين اصولموضوعهی نهايي، هر گونه ظهور اصول بنيادين تازه، بايد فعاليت فلسفي را به جريان اندازد حتي پيش از كانت نيز به طور طبيعي، چنين بوده است. درخشانترين مثال، بيترديد تولد فلسفهی مدرن از بطن يافتههاي علمي رنسانس است. شايد خود فلسفهی نقادي كانت هم به منزلهی يكي از محصولات تعاليم نيوتون دربارهی طبيعت تلقي شود. در درجهی اول و حتي به طور خاص، اصول علوم دقیقهاند كه داراي اهميت فلسفي عظيمي هستند، به اين دليل ساده كه تنها در اين رشتهها، مبانيِ محكم و دقيقاً تعريفشده مییابیم، به گونهای كه تغيير در اين مباني موجب آشوبي چشمگير میشود و شايد جهانبيني ما از آن تأثیر پذيرد (ص 153، 1915/1978).
شليك در ادامه استدلال میکند كه هيچيك از دو سيستم فلسفي متداول، نه «نوكانتگرايي» كاسيرر و ناتروپ، نه «پوزيتيويسم» پتزولت و ماخ، نمیتواند قضاوت درستي دربارهی نظريهی جديد اينشتاين داشته باشند، «بنابراين بايد از هر دو سيستم دست برداشت.» اكنون اصول فلسفي به كلي تازهاي، مبتني بر كارهاي خود اينشتاين و پوآنكاره، ضروري است.
پس از نظر شليك، فلسفه به مثابهی يك رشته، به هيچ وجه مبناي علوم خاص محسوب نمیشود. برعكس، علوم خاص براي فلسفه مبنایی هستند. علوم خاص، به ويژه «علوم دقيقه»، به مثابه مثال اعلاي دانش و يقين پذيرفته شدهاند. حاشا كه فلسفه به هر طريقي در جايگاه قضاوت دربارهی اين علوم از نقطهنظري بالاتر باشد، بلكه خود فلسفه است كه خواهناخواه در معرض پرسش قرار دارد؛ به اين معنا كه فلسفه بايستي تحولات علوم خاص را «تعقيب» کند تا خود را بيازمايد و در صورت نياز، جهتگیری خودش را با نتايج به مراتب یقینیتر و مطمئنتر اين علوم، دوباره تنظيم کند. پس مسئلهی مركزي فلسفه به طور خاص، فراهم ساختن بنيادي معرفتشناسانه براي علوم خاص (كه خودشان واجد همهی بنيادهاي مورد نيازشان هستند) نيست، بلكه بازتعريف وظايف خودش در روشنایی پیشرفتهای انقلابي اخير در علم است، پیشرفتهایی كه تمامي فلسفههاي پيشين را غيرقابل دفاع ساخته است.5
به علاوه، چنين دريافتي از جايگاه شایستهی فلسفه در قياس با علوم خاص، منحصر به شليك نيست، بلكه عموماً شاخصهی پوزيتيويستهاي منطقي محسوب میشود حتي اين امر در مورد كتاب Aufbau كارنپ (اثري كه البته بارزترين نمايندهی معرفتشناسي مبناگرايانه محسوب شده است) هم برقرار است.6 درست است كه Aufbau نمايشگر تقليل پدیدارشناسانهی همهی مفاهيم علمي به دادههاي بیواسطهی تجربه است، با اين همه، هدف اين طرحريزي با مبناگرايي سنتي ارتباط اندكي دارد و اي بسا بيارتباط باشد.
اولاً كارنپ هيچ علاقهای به شكاكيت فلسفیای كه مثلاً راسل را به نوشتن دانش ما از جهان خارج (1914) واداشت، ابراز نمیکند. به علاوه در متن Aufbau، در هيچ موضوعي با اصطلاحات سنتي «يقين»، «شك»، «توجيه» و مانند آن سروكار نداريم.7 ثانیاً و مهمتر از آن، كارنپ کاملاً تصريح میکند كه ساختار ویژهای كه به كار گرفته، کاملاً مبتني بر «نتايج» واقعي «علوم تجربي است» (§122) و در نتيجه، نظام ساختاري خاصي كه او نمايش میدهد را بايد به مثابهی يك «بازسازي عقلاني» از فرايند واقعی (تجربي) شناخت نگريست.8 (§100) پس براي مثال، اينكه كارنپ ديدگاه «تجارب اوليه»9 كلگرايانه را به جاي محسوسات اتمي، بنيان نظامش قرار میدهد، در نتيجه، نظام ساختاري خاصي كه او نمايش میدهد، ريشه در يافتههاي تجربي روانشناسي گشتالت دارد (ص 67)، يا تعريفش از كيفيت حس بينايي مبتني بر اين واقعيت (مفروضاً) تجربي است كه حس بينايي، يگانه كيفيت حسي است كه داراي دقیقاً پنج بُعد است (ص 86) و الي آخر.
پس در Aufbau يافتههاي علوم خاص از قبيل روانشناسي تجربي به هيچ روي محل پرسش نيستند. باز هم بايد گفت، اين فلسفه است كه بايد خود را با آنها تطبيق دهد نه بالعكس.
بنابراين هدف Aufbau اين نيست كه از منطق و دادههای حسي استفاده كند تا دانشي تجربي فراهم سازد كه گويي در غير این صورت، دانش تجربي فاقد مبناي معرفتشناسانه يا ناموجه خواهد بود، بلكه هدفش استفاده از پیشرفتهای اخير علم منطق (در اين مورد نظریههایی از قبیل نظریه راسل در Principia Mathematica و پیشرفتهای علوم تجربی مخصوصاً روانشناسي گشتالت) به منظور طراحي جايگزين آبرومند علمي براي معرفتشناسی سنتي است. كارنپ با استفاده از تکنیکهای منطقي Mathematica تصويري از ساخت دانش تجربي بر مبنای تجارب اوليه ارائه میدهد كه ما را قادر میسازد از افراطهای متافيزيكي مكاتب سنتي معرفتشناسي -رئاليسم، ایدهآلیسم، پديدارشناسي، ایدهآلیسم استعلايی (ص 177)- اجتناب كرده و در عين حال آنچه در تمام آن مكاتب صحيح است را به غنيمت برداريم. بدين ترتيب مجاز خواهيم بود كه به قول كارنپ (neutral fundament) مبانی بیطرفانهی مشترك ميان همگان را نمايش دهيم (ص 178).10
2.طبق تصوير رايج پوزيتيويسم منطقي كه به طور خلاصه ذكر شد، اين جنبش نه تنها نوعي از مبناگرايي معرفتشناختی شمرده میشود، بلكه نسخهاي از معرفتشناسي «تجربهگرا»، در امتداد سنت لاك، باركلي، هيوم، ماخ و «برنامهی جهان خارج»11 راسل تلقي میشود.12 مدركات بیواسطهی حس، نمونههاي نخستين دانش و يقين محسوب میشوند و بايد دربارهی صحت يا برحسب مورد عدم صحت تمام مشهورات دانش، در پرتو ارتباط با مدركات بیواسطهی حس قضاوت كرد (هنگامی که شكست تحويلگروي تجربي محرز شود، تجربهگرايي خام پوزيتيويستي خود را در لباس آموزهی زبان مشاهدتیای معرفي میکند كه نسبت به نظريهی خنثي و به لحاظ معرفتشناختي غني است، به گونهاي كه تمام دعاوي علمي را بايد در برابر آن آزمود).
من پيش از اين با تلقي پوزيتيويست به منزلهی مبناگرا سروكار داشتم و به نظرم این مسئله به سادگي برطرف شده است، اما مسئلهی تجربهگرايي و به ويژه ارتباط ميان پوزيتيويستها و تجربهگرايي سنتي لاك، باركلي، هيوم و ماخ، به نحو قابل توجهي حساستر است.
اولين نكتهاي كه بايد به خاطر داشت، اين است كه اصلیترین نگرانیهای فلسفي پوزيتيويستها هرگز از زمينهی سنت فلسفي تجربهگرا نروييده است، بلكه محرك نخستين فلسفهورزي آنها برآمده از كار بر روي مباني هندسه در اواخر قرن نوزدهم به وسیلهی ريمان13، هلمهولتز14، لاي15، كلاين16 و هيلبرت17 است، كاري كه به عقیدهی پوزيتيويستهاي متقدم در نظريهی نسبيت اينشتاين به اوج خود رسيده بود.18
عبرت فلسفي اساسیای كه پوزيتيويستهاي متقدم از اين توسعات هندسي دريافتند اين بود كه ديگر از مفهوم كانتي شهود محض و مفهوم ماتقدم تألیفی، نمیتوان به نحوي سازگار حمايت كرد -يعني سازگار با وضعيتي كه اكنون علوم دقيقه به ما نمودهاند-. مخصوصاً، اصولموضوعهسازي منطقاً دقيق هيلبرت ( 1899) در مورد هندسهی اقليدسي به نحوي جامع نشان میدهد كه شهود مكاني هيچ نقشي در دليل آوري و استنتاجهای هندسهی محض ندارد و گسترش هندسههاي نااقليدسي و به کار گرفتن عملي آنها در طبيعت از سوي اينشتاين کاملاً نشان میدهد كه دانش ما در هندسه نمیتواند ماتقدم تألیفی، در معناي كانتي، باشد. همهی پوزيتيويستهاي متقدم بر اين اساس متفقالقول بودند كه مفهوم «پيشيني» كانت بايد بيمسامحه طرد شود. طرد تألیفی ماتقدم، داراي اهميتي مركزي در «تجربهگرايی» آنها بود.
ثانیاً، بايد به نكتهاي همان قدر مهم اشاره كرد و آن واكنش پوزيتيويستهاي منطقي نسبت به افول تألیفی ماتقدم كانتي، به صورت اتخاذ يك تصور مستقیماً تجربي از هندسهی فيزيكي، از نوعي كه سنتا به «گوس»19(همان كسي كه گفته میشود كوشيد تا با اندازهگيري مجموع زواياي يك مثلث واقعي بر روي زمين با سه قله كوه [به عنوان رئوسش]، تعيين كند كه انحناي فضاي فيزيكي چقدر است) نسبت میدهند، نبود. برعكس تمام پوزيتيويستهاي متقدم اين نوع تصور تجربهگرايانه را نيز قویاً طرد كردند (تصوري كه آنها به گوس، ريمان و گاهي به هلمهولتز نسبت میدادند) و در عوض از نمونهی پوانكاره پيروي كردند كه معتقد بود هيچ مسير ارتباطي مستقيمي ميان تجربهی حسي و هندسهی فيزيكي وجود ندارد: عوامل ذاتاً غيرتجربي كه با اصطلاح «قراردادها» یا «تعاريف هماهنگكننده» نامیده میشوند، ضرورتاً بايد ميان تجربيات حسي و نظريههاي هندسي واسطه شوند. به طور خلاصه، اينكه آيا فضا اقليدسي است يا نااقليدسي، به هيچ وجه يك امر واقع صریحاً تجربي نيست.20
رايشنباخ (1920) با سبك و سياقي بسيار جالب توجه، در اولين كتابش «نظريه نسبيت و دانش پيشينی»21، اين مفهوم کاملاً جديد از هندسهی فيزيكي را -كه نه دقیقاً كانتي است نه دقیقاً تجربهگرايانه- صورتبندی كرده است. رايشنباخ معتقد است درون هر نظريهی علمي دلخواه، تمايزي قاطع ميان دو گونهی فينفسه متفاوت از اصول، وجود دارد: «اصولموضوعهی اتصال» قوانيني تجربي در معناي سنتي هستند كه نظمهای استقرايي را نشان میدهند و شامل اصطلاحات و مفاهيمي میشوند كه پیشتر به طور واضح تعريف شدهاند و در سوي ديگر «اصولموضوعهی هماهنگي» گزارههایی غيرتجربي هستند كه بايد پيشاپيش پايهريزي شوند؛ يعني قبل از آنكه در وهلهی نخست، موضوع اصطلاحات و مفاهيم مربوطه، به وضوح تعريف شود. (پس مثلاً تلاشهای تجربي گوس براي تعيين انحناي فضا از طريق يك مثلث واقعي زميني ناگزير محكوم به شكست خواهد بود؛ زيرا اين روش فرض میکند كه پرتو نور در خطوط مستقيم سير میکنند و بنابراين مفهوم «خط مستقیم» به وضوح تعريف شده است. اما چگونه مستقل از اصول هندسي و نورشناختي كه مطابق فرض، خود در معرض آزمون هستند، میتواند چنين امري صورت بگيرد؟)
بنابراين، اصولموضوعه هماهنگيِ غيرتجربي كه به نحو بارزي شامل اصول هندسهی فيزيكي است -مؤسس متعلق دانش است- و از اين راه، میتوانیم از «بخشي» از مفهوم پيشيني كانت رفع ابهام كنيم. چون طبق نظر رايشنباخ، امر پيشينيِ كانت داراي دو جنبه است: يكي مربوط به ضرورت و صدق غيرقابل تجديد نظر است، دومي تنها با ویژگیای كه اكنون ذكر شد؛ يعني «تأسيسي بودن» ارتباط دارد.
پس درسي كه از هندسهی مدرن و نظريهی نسبيت میآموزیم آن است كه نبايد از پيشيني كانت به كلي دست شست، بلكه در عوض بايد جنبهی تأسيسي آن را از جنبهی صوري بودنش تفكيك کرد. در حقيقت هندسهی فيزيكي، غيرتجربي و تأسيسي است، خود آن مستقیماً موضوعي كه مورد تأييد يا عدم تأييد مشاهده واقع شود نيست، بلكه در عوض اولاً تأييد و عدم تأييد قوانين تجربي را کاملاً ممكن میکند (يعني از طريق اصولموضوعه اتصالي)، در غیر این صورت، هندسهی فيزيكي میتواند هنوز دستخوش تغيير و تبدل از يك چارچوب نظري به يكي ديگر شود. هندسهی اقليدسي به عنوان مثال به معناي تأسيسي بودن در متن فيزيك نيوتوني پيشيني است، اما در متن نسبيت عام فقط توپولوژي (که كفايت دارد ساختاري ريماني را بپذيرد) پيشيني است.
رايشنباخ ذكر میکند كه تجربهگرايي سنتي از آن جهت كه نقش تأسيسي پيشيني اصولموضوعهی هماهنگي را تشخيص نمیدهد در اشتباه است و به علاوه واضح است كه به رغم برخي مشاجرات اصطلاحشناختي در اين مورد، مابقي پوزيتيويستهاي منطقي در اين باره توافق اساسي دارند.22 به عنوان مثال يكي از موضوعات مورد توجه شليك در كتاب «نظریههای عمومي دانش»23 دوگانگي قاطع ميان آگاهي حسي خام و دانش عيني اصيل است. تماس بيواسطه با امر دادهشده، هم گذرا و هم به نحوي گريزناپذير سوبژكتيو است. بر اين اساس دانش عيني نيازمند مفاهيم و احكام است، مفاهيم و احكامي كه بايد به دقت از تصور حسي شهودي تفكيك شوند. در واقع، «مفاهيم» و «احكام» تنها در بافت يك نظام صوري دقيق كه اصولموضوعهسازي هيلبرت در مورد هندسه، نمونهی اعلاي آن است، امكانپذير هستند. مهمتر آنكه، مفهوم هيلبرتي «تعريف ضمنيِ» مفاهيم علمي از خلال جايگاه آنها در يك نظام منطقي (مفهومي كه اكنون ميان شليك و فلسفهی هندسهی توافقگرايانه پوانكاره مشترك است)، به تنهايي میتواند تبيين كند كه بازنمايي واقعاً عینی، همهجانبه، دقيق و صادق چگونه ممكن است. واضح است كه در اينجا فاصلهی زيادي با تجربهگرايي سنتي داريم و در حقيقت به تعاليم ضد پوزيتيويستي مبني بر نظريهبار بودن مشاهدات نزديك هستيم.24
همين امر حتي -و در حقيقت به ويژه- در مورد Aufbau كارنپ نيز صحيح است. كارنپ با بهکارگیری دستگاه منطقي كتاب اصول رياضيات، ساختمان پیچیدهای از تمام مفاهيم علمي را با [مصالح] دادههای مدركات حسي بدون واسطه ارائه میکند. اگرچه او همچنان بر اين باور باقي میماند كه معناي عيني مفاهيم علمي به هيچ طريقي مبتني بر تماس ظاهري با دادهها نيست، برعكس، ارتباط بينالاذهاني تنها در سايهی «ساختار منطقي» مفاهيم امكانپذير است، ساختار منطقیای كه محصول جايگاه منطقي مفاهيم در درون كل نظام علمي دانش هستند. مهمتر اينكه، معناي بينالاذهاني بايستي کاملاً از آنچه كارنپ «توصیفات صریح و یکسرهی ساختاری» مینامد، نتیجه میشوند نه از ظواهر حسی ( 15-12). (بر اين اساس، مثلاً كيفيت حس بينايي در قالب ویژگیهای صوري محضي تعریف شده است كه مربوط به بُعدمند آن هستند نه در قالب محتواي پديداري آن). به اين معنا، ساختار منطقي مفصلي كه بر اساس عناصر مبنايي آن سيستم (يعني بر اساس تجارب اوليه) برپا شده است، در واقع مهمتر از خود آن عناصر مبنايي است. میتوان گفت معناي عيني، از بالا به پايين جريان دارد و نه از پايين به بالا.25
كارنپ به نحو روشنگرانهاي معناي دقيق «تجربهگرايي» حاصل را در مقدمهی ويرايش دوم Aufbau (1961) به صورتي بليغ توضيح میدهد:
براي مدتي طولاني، فيلسوفانِ مشربهای گوناگون بر آن بودند كه تمامي مفاهيم و احكام، محصول همكاري تجربه و عقل است. اساساً، تجربهگرايان و عقلگرايان بر سر چنين ديدگاهي توافق دارند، هرچند كه هر يك از دو طرف، برآورد متفاوتي از اين دو عامل داشتهاند و با پيش بردن رأي خود تا سرحدات نهايي آن، موجب پوشيده ماندن آن توافق بسيار مهم شدهاند. آموزهی مشترك آنان مکرراً به صورت سادهشدهی زير بيان شده است: حواس ماده شناخت را فراهم میکند، عقل آن مواد را چنان فرآوري [verarbeit] میکند كه نظام سازمانيافتهاي از دانش حاصل شود. اينجاست كه مسئلهی يافتن تألیفی از تجربهگرايي سنتي و عقلگرایی سنتي سر بر میآورد. تجربهگرايي سنتي به حق بر سهم تجربه پا مي فشارد، اما بر اهميت صور منطقي و رياضي واقف نيست... من از يك سو به اهميت بنيادين رياضيات براي صورتبندی نظامي از دانش پي برده بودم و از سوي ديگر اهميت خاصيت يكسرهی منطقي و يكسرهی صوري آن را دریافتهام، خاصيتي كه استقلال رياضيات از امور احتمالي جهان واقع مرهون آن است. اين بینشها اساس كتاب مرا شكل داده است... چنين گرايشي گاهی، تجربهگرايي منطقي، (يا پوزيتيويسم منطقي) ناميده میشود، كه به هر دو مؤلفه اشاره میکند. (, pp. v‐vi 1928a/1967)
با چنان تأكيدي بر اهميت مركزي عناصر صوري پيشيني در فراهم آوردن معنايي عيني براي اطلاعات خام مدركات حسي بیواسطه، به عقيدهی من پوزيتيويسم منطقي قاطعانه از سنت تجربهگرايي لاك، باركلي، هيوم و ماخ منفصل میشود. سنتي كه مطابق فهم خود پوزيتيويسم منطقي، به اشتباه اطلاعات ناپختهی محسوسات بیواسطه را دقیقاً در مركز معرفت قرار دادند. شايد بهترين راه براي بيان نكتهی مورد نظر اين باشد كه بگوييم پوزيتيويسم منطقي بيانگر موضع به كلي تازهای، ميان كانتگرايي سنتي و تجربهگرایی سنتي است: به رسميت شناختن نقش تأسيسي اصول ماتقدم، اما در عين حال طرد تشخيص كانتي اين اصول به عنوان ماتقدم «تألیفی».
3.با اين همه، موضع فلسفي تازهای كه به تلخيص مذكور افتاد، با چندين معضل بنيادي روبهروست. قلب دريافت تازهی پوزيتيويستها، ایدهی اصول پيشينيِ تأسيسي اما غيرتألیفی است كه سنگ بناي امكان دانش علمي حقیقتاً عینی محسوب میشود. به طور خاص، تمايزي قاطع ميان قراردادها، تعاريف هماهنگكننده يا اصول هماهنگي از يك سو و اصلاح اصولموضوعه از سوي ديگر برقرار است. در يك طرف اصول رياضياتي محض و حداقل در متن برخي نظريات فيزيكي، اصول هندسهی فيزيكي قرار دارد، در سوي ديگر قوانين تجربي استانداردي مانند معادلات ماكسول و قانون گرانش قرار دارد. اما اساس اين تمايز چيست و به نحو عمومیتر، چگونه اين دو گونه از اصول را از هم تفكيك میکنیم؟
مطابق نگرشي مطلقاً كانتي، چنين تمايزي ريشه در ساختمان ثابت قواي شناختي ما دارد و به تناسب مسئلهی تفكيك روشن است. اصول پيشيني، دقیقاً همانهایی هستند كه از ضرورت و اعتبار غيرقابل تجديدنظر برخوردارند.26 به هر حال، اكنون صریحاً اقرار داريم كه اصول تأسيسي پيشيني، اصلاً داراي چنان اعتبار ضروري نيستند و در واقع اين اصول ممكن است به سبب يافتههاي تجربي، همعنان با پيشرفت علوم، دستخوش تغيير و تحول شوند. پس چه چيز موجب تفاوت اصول پيشيني ما با قوانين به اصطلاح تجربي روزمره میشود؟
مسئلهی دوم شايد بنیادیتر باشد. پوزيتيويستهاي منطقي، چنانكه استدلال کردهام، تلقي مبناگرايانه از نسبت فلسفه با علوم خاص را قویاً رد كردند. هيچ برج عاجي كه فلسفه بخواهد در آن بنشيند و دربارهی علوم خاص حكم معرفتي صادر كند وجود ندارد، بلكه فلسفه پيرو علوم خاص دانسته میشود، به نحوي كه بايد جهت خود را در واكنش به نتايج تثبيتشدهی آنها مشخص كند. اما وظيفهی مخصوص فلسفه چيست و به نحو عمومیتر، ارتباط آن با علوم خاص چگونه است؟ آيا فلسفه نيز به سادگي، علمي خاص در ميان بقيهی علوم خاص است؟ اگر این طور نيست، پس از چه چشماندازي نسبت به علوم خاص واكنش نشان میدهد و نتايج آنها را عقلاً بازسازي میکند؟
پوزيتيويستها در رد صريح يك تلقي طبيعتگرايانه از فلسفه به مثابهی يك علم تجربي در ميان بقيهی علوم مثلاً به منزلهی شاخهای از روانشناسي يا جامعهشناسي معرفت، تقریباً متفقالقول بودند.27 در كل آنها ترجيح میدهند كه فلسفه را به يك معنا، شاخهای از «منطق» به حساب آورند و وظيفهی مخصوص فلسفه را «تحليل منطقي» علوم خاص بپندارند. با اين همه، هنوز منظر يا ديدگاهي كه مطابقش چنان «تحليل منطقيای» بايد به انجام برسد، شدیداً در پردهی ابهام باقي مانده است.
هيچ پاسخ حقيقي تا انتشار «نحو منطقي زبان» (logical syntax of language) اثر كارنپ به اين پرسش داده نشد. در اين اثر، كارنپ دوباره به توسعههاي اخير علوم دقيقه واكنش نشان میدهد، به عنوان مثال واكنش به صورتبندي هيتينگ از رياضيات شهودگرا و بيش از همه واكنش به برنامهی «متارياضيات» هيلبرت. به علاوه او دوباره تلاش میکند مباحثات فلسفي برخاسته از ارتباط با اين توسعهها را به وسیلهی نشان دادن اين امر كه چگونه همهی گروههای درگير، صاحب بخشي از حقيقت هستند، بيطرف جلوه دهد. بخش باقيماندهاي كه به نظر میرسد محل نزاع واقع شده است، اساساً چيزي نيست كه بتواند موضوع مباحثات معقول واقع شود. به خصوص اعلام میکند: موضوعي «درست» كه موضوع مناظرهی مذكور، دقیقاً به معناي پوانكارهاي آن، امري قراردادي است. به وضوح، اينكه كدام گروه مربوط به واقعيت نيست و بنابراين انتخاب هر يك از آن مواضع، موضوعي صرفاً مربوط به مصالح عملي است.28
منشأ منازعات مذكور درك فزاينده از اهميت اين موضوع بود كه تهديد پروژهی كتاب «اصول رياضيات» به وسیله پارادوكسها تا چه اندازه بنيادين است كه منجر به سه مكتب سنتي در مورد بنيادهاي رياضيات میشود: منطقگرايي، صورتگرايي و شهودگرايي. كارنپ با اعلام اينكه هر يك از اطراف منازعه به وضوح در حال پيشنهاد ايجاد نوع معيني از نظامهای صوري يا حسابي است به اين منازعه واكنش نشان میدهد.
منطقگرایی، ساخت رياضياتي اصل موضوعي را با استفاده از قوانين منطق كلاسيك پيشنهاد میکند. شهودگرايي، اصل موضوع سازیای مبتني بر قوانين منطق كلاسيك پيش مینهد و الي آخر. نكتهی اصلي اين است كه هيچيك از چنين نظامهای صوري يا حسابي درستتر از بقيه نيست -در حقيقت، مفهوم درست بودن در اينجا به كلي نابجاست-. وقتي كه آنها را صرفاً به عنوان پيشنهاداتي براي ساخت انواع متفاوتي از نظامهای صوري تلقي كنيم، همهی فلسفههاي به ظاهر مخالف، عليالسويه درست میشوند و انتخاب ميان آنها تنها میتواند پرسشي مطلقاً عملي و مربوط به توافق باشد. در مقدمهی نحو منطقي زبان، كارنپ اين موضع را «اصل تسامح»29 مینامد و سپس اشاره میکند:
اگر از منظري تاريخي نگريسته شود، نخستين تلاشها براي آزاد ساختن كشتي منطق از ساحل صور كلاسيك، یقیناً تلاشهایی متهورانه بودهاند، اما نزاع بر سر «درست بودن» مانع آن تلاشها شد. اكنون در هر صورت، آن مانع از پيش رو برداشته شده و پيش روي ما اقيانوس بيكراني از امكانات نامحدود قرار گرفته است. (xv . p 1934c/1937,)
بنابراين كارنپ با معنايي شورانگيز از آزادي، قراردادگرايي پوانكاره را تا خود منطق گسترش میدهد.
اما چگونه كارنپ میتواند با توجه به خود منطق از موضعي بيطرف حمايت كند؟ اينجاست كه بنیادیترین بصیرتهای رياضيات هيلبرت وارد بازي میشود؛ زيرا ما بر آنیم تا قوانين منطقي حاكم بر نظامهای صوري يا حسابي تحت بررسي را با «فرانظم» نحو منطقي (logical syntax) توصيف كنيم: هر نظامي صرفاً به عنوان مجموعهاي از زنجیرههایی از نشانهها به همراه قواعدي براي دستکاری آن زنجیرهها نگريسته میشود (به كلي مستقل از هر پرسشي درباره «معناي» آنها) و میتوان همهی سیستمهای صوري را از نظرگاه طرف فرازباني مطلقاً نحوي (syntactic) مشخص کرد. به بيان دقیقتر فرازبان نحوي فقط نيازمند بهکارگیری کمکهایی از حساب بازگشتي ابتدايي است و لذا میتوانیم قوانين نظامهای كلاسيك، نظامهای شهودگرا و غيره را از نظرگاهي بیطرفانه توصيف كنيم. هدف ما قضاوت در مورد برتري يك نظام نسبت به ديگر نظامها به عنوان نظام ذاتاً درست نيست، بلكه صرفاً توصيف پيامدهاي انتخاب هر يك از آن نظامهاست.
كارنپ اينك در موضعي است كه روش و جايگاه تحلیلهای منطقي را به طور دقيق و بليغ توضيح دهد. اين فعاليت نمونهوار فلسفي صرفاً شاخهاي از نحو منطقي است، به ويژه، نحو منطقي زبان علم.30 بنابراين سروكار ما با آن چيزي است كه كارنپ «زبان فيزيكي» مینامد (82) كه به صورت مطلقاً رياضياتي ارائه میشود، با دو گونه اساساً متفاوت از قوانين مشخص میگردد: قوانين منطقي، بخش مطلقاً صوري و غيرتجربي نظريهی علمي ما را بيان میکند، درحالیکه قوانين «فيزيكي»، محتواي مادي يا تجربي آن را بيان میکند. به علاوه، اين تمايزِ مطلقاً نحوي ميان قوانين منطقي و فيزيكي، تفسير دقيق كارنپ از تمايز سنتي ميان احكام تحليلي و تألیفی است (51-52). نهایتاً و از همه مهمتر براي ما، اين نيز واضح است كه اين قوانين منطقي يا گزارههای تحليلي زبان علم، بيانگر تفسير دقيق كارنپ از پيشيني تأسيسي و نه تألیفی است كه قبلاً دربارهاش بحث شد.
اين قوانين منطقي به بيان ديگر، به طور نحوي، ارائهكنندهی قراردادگرايي پوانكاره (و شليك) و اصول هماهنگكنندهی رايشنباخ هستند.31 همچنين اگرچه قوانين منطق، درست همسنگ قوانين فيزيكي، میتوانند در خلال پيشرفت تحقيقات تجربي واقعاً مورد تجديد نظر واقع شوند، اما در عين حال در ضمن هر مرحله معيني از تحقيقات، تمايز قاطع و بنياديني ميان اين دو گونه از قوانين برقرار است.
در نتيجه راه حل كارنپ براي دو مسئلهاي كه ذكر شد، همان طور كه از مباني فلسفي کاملاً تازهی پوزيتيويستهاي منطقي بر میآید، به این صورت است: تمايز تعاريف قراردادي يا هماهنگي و قوانين به اصطلاح تجربي دقیقاً همان تمايز قوانين منطقي و فيزيكي و نيز گزارههای تحليلي و تألیفی است. موضع و روش فلسفي -كه اكنون معلوم شد تحلیلهای منطقي است- دقیقاً همان نحو منطقي زبان علم است.
متأسفانه بهكارگيري همزمان اين دو راه حل امكانپذير نيست. به طور دقیقتر وقتي موضع فلسفي ويژه و مهم ديگر كارنپ را در كار بياوريم، عدم امكان بهکارگیری همزمان دو راه حل بالا اثبات میشود: ادعاي بيطرفي تام فلسفي؛ زيرا يكي از پيامدهاي قضيهی ناتماميت گودل اين است كه در هر زباني كه قوانين منطقیاش يا گزارههاي تحليلیاش شامل حساب كلاسيك باشد، تمايز ميان قوانين منطقي و فيزيكي، خود تنها در فرازباني كه اساساً غنیتر از حساب كلاسيك باشد، امكان پذير است.32
اعمال تمايز تحليلي، تألیفی كارنپ براي چنان زبان كلاسيكي لاجرم در فرازباني محقق میشود كه مخصوصاً به هيچ وجه ميان حساب كلاسيك شهودگرای طرف نیست. نتیجه آنکه هیچ فرادیدگاه بیطرف فلسفی در نسخهی ویژهی کارنپ از قراردادگاه به نحو سازگار قابل بیان نیست و دقیقاً همین جاست که به نظر من شکست نهایی پوزیتیویسم منطقی پایهگذاری میشود.
به گمان من هنوز دلالتهای اين شكست براي دوران ما، يعني وضعيت فلسفي پساپوزيتيويستي به اندازهی كافي مورد سنجش واقع نشده است. آنچه میخواهم در اينجا بدان توجه دهم همانندي ماهوي ميان جنبههاي وضع پساپوزيتيويستي و عناصر مبنايي موضع فلسفي خود پوزيتيويستها است؛ مثلاً اميدوارم اكنون روشن شده باشد كه پوزيتيويستها اصلاً تجربهگرایانی خام نبودند، بلكه در واقع آنچه ما اكنون نظريهبار بودن مشاهدات مینامیم در دريافت نوين آنها از علم مشاركتي مركزي داشت، دريافتي كه نه اکیداً تجربهگرايانه و نه اکیداً كانتي بود. از اين رو، آنها نيز صریحاً فهميده -بودند و در نتيجه تأكيد كرده- بودند كه انواع تغييرات نظري، هيچ بنيان به راستي معقول و واقعي ندارند. نزد كارنپ اين تمايل قراردادگرايانه و عملگرايانه حتي تا گونهی بسيار عامي از «نسبيت» فلسفي كه در اصل تسامح بيان شده است، بالا میرود. آنگاه اگر بر خطا نباشيم، اين تبيين مشهور كاسيرر (ص 197، 1951/1932) واكنش رمانتيسيستي عليه روشنگري كه مبارزه به نحو گستردهاي با سلاحهایی انجام شد كه همان جنبش قبلي آنها را ساخته بود، احتمالاً در مورد واکنشهای معاصر عليه پوزيتيويسم بيشتر صدق میکند.
از آنجا كه نهایتاً عدم امكان تركيب همهی عناصر تفكر پوزيتيويستي در يك موضع سازگار واحد اثبات شد، پيشنهاد میکنم كه تا سرحد امكان، سيرت و منشأ حقيقي سلاحهای فلسفي خود را روشن کنيم.
مترجم: علیرضا شفاه
یادداشتها
1. به عقيدهی من اين اتفاق زماني بين انتشار اثر كواين در 1951 و انتشار «Two Dogmas of Empiricism» اثر كوهن. Revolutions» «The Structure of Scientific در 1962 وقوع يافته است.
2. به عنوان مثال كارهايي است كه در آمريكا، ا. ريچاردسون، تي. ابردن، دي. هاوند، دبليو. گلدفارب، آر. گير، اچ. اشتين، جي. لوييسترنر، تي. ريكمن، تی. ريكتس؛ در بريتانياي كبير، ان. كورترايت، تي. اوبل، جي. اسكوروپسكي، ا. هميلتون، اس. هواك و در قارهی اروپا، ا. كملاه، كي. هنشل، ام. هايدلبرگر، آر. هالر، جي. گابريل، جي. ولترس، اف. استادلر، دبليو. سوئر، يو. ماجر، وي. مير، سي. پريني، جي. پروست، اچ. روت، سي. مولينس، اچ جی. دمس انجام دادهاند. به علاوه، اخيراً منتخب حلقهی وين، تحت سرويراستاري عمومي، بسياري از آثار شليك، نويرت، رايشنباخ، منگر و وايزمن را كه تا پيش از اين به انگليسي ترجمه نشده بود در دسترس قرار داده است. متأسفانه آثار متقدم كارنپ هنوز ( 1999 ) به زبان انگليسي در دسترس نيست.
3. Foundationalism
.4 صریحترین مثال چنين وصفي از پوزيتيويسم منطقي -تا آنجا كه من اطلاع دارم- در )صص 8 22 و (1988 اير، يافت میشود. اين چنين دريافتي مسلماً (اگرچه با حفظ اهميت هر كدام از موارد) مورد قصد و پيروي كواين (1969) و «Epistemology Naturalize» و «زبان، صدق و منطق» ایر (1936) است. رورتي سنت فلسفي بالكل مدرني ترسيم میکند كه مبتني بر «معرفشناسي مبناگرايانه» است، عنواني كه تحت آن پوزيتيويستها به وضوح ويرانشده، فرض شدهاند (صص 33-32، 59 و 1929) و بنابراین براي رورتي نقد كوهن براي رد چنان معرفتشناسي مبناگرايانهاي مسلم است.
5. چنانكه شليك تشخيص میدهد اين راهي پرثمر براي ارائهی جايگاه فلسفي كانت با توجه به علوم خاص است. براي كانت نيز اين فلسفه است و نه علوم خاص كه محل سؤال است و بنابراين نياز به توجيه دارد. قصد كانت استقرار علم بر زميني محكمتر و مطمئنتر نيست )زيرا آنها نمونهی اعلاي يقين هستند)، بلكه قصدش اصلاح متافيزيك بر طبق توفيقات علمي به دست آمده علوم دقيقه است. بنگريد به ديباچهی ويرايش دوم نقد خرد محض (به ويژه (bxxii‐xxiii.. بخش ششم مقدمهی نقد خرد محض و صفحه 40 تمهيدات، به گمان من مطلب فوق، تلقي رورتی 1979) از كانت به منزلهی مبناگراي اصيل ecth (foundationalist را ويران میکند.
.6 کارنپ (71928/196 ): ارجاعات درون متن برحسب پاراگراف انجام شده است.
7.كارنپ اين زبان را بارها در «زندگينامهی فكري خودنوشتهاش» به كار ميگيرد تا انگيزهاش از نوشتن Aufbau را با نظر به گذاشتهاش توضیح دهد، اما تعارض ميان اين تفسير گذشتهنگر با زبان Aufbau واقعاً درخور توجه است. دربارهی اين بخشهاي كتاب زندگينامهی فكري خودنوشت كارنپ، به طور مفصل در فصل ششم بحث میکنیم.
. 8 مقايسه شود با كارنپ) صفحه 18 و (1963
9. Elementary experiences
10. براي جزئيات اين رويكرد به Aufbau، بخش دوم همين كتاب و آثار ريچارسون 1990) و 1992 و (1998 را ببينيد.
11. External‐World Program
.12 این البته همان دريافتي است كه به ويژه از طريق اير ( 1936 ) منتشر شد: مقايسه كنيد با نخستين جملات مقدمهی اير كه ديدگاههاي ارائهشده در آن به منزلهی «نتيجه منطقي تجربهگرايي باركلي و هيوم» معرفی میشوند.
13. Riemann
14. Helmholtz
15. Lie
16. Klein
17. Hilbert
18 . اغلب نوشتههاي متقدم پوزيتيويستها بر اين توسعههای رياضيات، فيزيكي متمركز است. به علاوه تا مقاله 1915 شليك كه پيشتر ذكرش رفت، نگاه كنيد به شليک (1917/1978)، رايشنباخ (1920/1965) و کارنپ (1922). توجه به اين گونه مباحث با ويرايش 1919 وايلي از تز 1854 هيلبرت و نيز ويرايش 1921 شليك و پل هرتزِ فيزيكدان از نوشتههاي معرفتشناسانه هلمهولتز تحريك شد.
19. Gauss
20. به ویژه نگاه کنید به پوانکاره (ص 79، 1905/1902) la seience l'Hypothese:
«هر طور كه بنگريم، ناممكن است كه در هندسه تجربهگرايانه معنايي معقول بيابيم». اينشتاين خود مكرراً آموزه پوانكاره را تحسين كرد، مثلاً بنگريد به اینشتاین (1923/1921).
21. The Theory of Relativity and A Priori Knowledge
22 . مشاجرهی اصطلاحشناختي مورد بحث در نوامبر 1920 در مورد كتاب رايشنباخ ميان شليك و رايشنباخ در گرفت. شليك رايشنباخ در تأييد طرف كانت مبالغه كرده است و بايد اصول تأسيسي پيشيني رايشنباخ به عنوان توافقات مشابه ala)) ترد پوانكاره فهميده شود. اين مكاتبات در فصل 3 همين كتاب مورد بحث قرار گرفته است. خود شلیک به آن در (ص 333، 1978/ 1921) اشاره میکند.
23. General Theory of Knowledge (1918(
.24 برای بحث بيشتر دربارهی شليك فصل 1 همين كتاب را ببينيد. نظريهبار بودن نتيجهی اين وضعيت است كه همهی مفاهيم علمي از جمله آنهايي كه براي گزارش نتايج آزمايشات به كار ميروند، معناي عيني خود را از جايگاهي كه در يك نظام منطقي دارند، به دست ميآورند. براي بحث بيشتر از اين نكته، بنگريد به فريدمن (1992c)
.25 براي بحث بيشتر مراجع ذكرشده در پاورقي 8 را ببينيد.
26. مقايسه شود با [ايدهی] مشهور كانت [يعني] «معیاری که با آن تفاوت دانش محض و تجربی از جهت یقین» که در... از پیش درآمد نقد عقل محض مفصلاً توضیح داده شد.
27. استثناي بارز در اينجا نويرت است كه نسخه طبيعتگرايي (naturalism) او دربردارندهی مشابهتهای با نگرش مشهور كواين است. نويرت، برخلاف ديگر اعضاي حلقهی وين، پرسشهاي فلسفي را با پيشزمينهاي در علوم اجتماعي و نه علوم دقيقه رياضياتي مورد توجه قرار میدهد و در نتيجه علاقهی بسيار كمي هم به مسئلهی اصول پيشيني و هم به مسئله روشن ساختن موضع ويژه و نقش فلسفه در مقايسه با علوم خاص، ابراز میکند. نگاه كنيد به هالر (1993)، اوبل (1996، 1992) و مقالات مندرج در اوبل (1991).
28. مقايسه شود با پوانكاره ص 50(1905/1902) : پس به کدام پرسش باید فکر کنیم: «آیا هندسهی اقلیدسی صادق است؟ این هیچ معنایی ندارد... یک هندسه نمیتواند بيش از ديگر هندسهها صادق باشد، فقط میتواند مناسبتر باشد.»
29. Principle of Tolerance
.30 اين نحوه فهم تحلیلهای منطقي درون تلقي منطقي principia mathematica غيرممكن است، در آن تلقي هيچ تمايزي ميان زبان عيني و فرازبان وجود ندارد و زبان منطق ذاتاً تفسير شده است و به همين دليل نويسندگان متقدم مانند شليك و ويتكنشتاين تحلیلهای منطقي را نه يك دكترين بلكه يك فعالیت تلقی کردند. کارنپ صریحاً چنان «اسطورهگرایی» را رد میکند (...) مقايسه شود با گلد فار(1979) و ريكتس (1985) ارجاعات در اين پاراگراف به شماره بخشهاي logical syntax (section) داده شده است.
31. پس نخستين مثال... با تلقي رايشنباخ از متريك فضاي فيزيكي در همسويي دارد: در فضاي تخت فيزيك كلاسيك منطقی فرض میشود اما در فضا (زمان) مختلف الانحنای ریمانی نسبیت عام، «توصیفی» (تجربي) تلقي میشود. براي بحث بيشتر از اين همسويي فصل سوم و چهارم (همين كتاب) را ببينيد.
32. براي جزئيات، بخش سه همين كتاب را ببينيد. خود كارنپ در اينجا کاملاً آگاه از وضع تكنيكي بود، اما در تشخيص نتايج ادعايش در بيطرفي فلسفي اشتباه ميكرد. تحت نفوذ مستقيم تارسكي، او بعدها تعريف تحليليت و در نتيجه پروژهاش در نحو منطقي زبان را رها کرد.
منبع: ترجمان