شناسهٔ خبر: 11845 - سرویس سینما و رسانه

نقدی بر آثار جشنواره(17)/«50 قدم آخر» ساختۀ کیومرث پوراحمد؛

ترکیبی از اتوبوس شب و گل‌یخ

50قدم آخر متأسفانه فیلم پنجاه قدم آخر که اثر قلم یک نویسنده‌ی بزرگ دفاع مقدس است، در اجرا با سطحی‌نگری، بازیگردانی سطحی و تدوین بسیار بد، تبدیل به فیلمی مبتذل شده است که از یک طرف با کلیشه‌ها دست و پنجه نرم می‌کند و از طرف دیگر گرفتار رمانتیک‌بازی‌های کارگردان است.

 

فرهنگ امروز/حسین امیری: کیومرث پوراحمد دو نوع از فیلم‌سازی را بلد است، یک نوع فیلم‌سازی جدی، روان و فاخر و نوع دیگر فیلم‌های مبتذل گیشه‌ای به‌اصطلاح فیلم فارسی، البته نوع دوم فیلم‌ها را به خاطر گیشه و نه از روی دغدغه می‌سازد و به‌اصطلاح وقتی کم می آورد سراغ این سینما می‌رود. سینمای جدی پوراحمد سینمایی ساده با روایتی بی‌آلایش و ساختاری منسجم است که در عین سادگی جذاب و دوست‌داشتنی است. نقطه‌ی اوج این سینما «اتوبوس شب» است که اثری ساده و دوست‌داشتنی در سینمای دفاع مقدس است. از طرف دیگر وی می‌تواند به‌راحتی در قامت یک فیلم فارسی‌ساز تمام‌عیار ظاهر شده و فیلم‌هایی مثل نوک برج و گل‌یخ را بسازد؛ اما اینکه فیلمی را شاهد باشیم که نیمه‌ی اول آن متعلق به سینمای جدی یک کارگردان باشد و نیمه‌ی دومش متعلق به سینمای گیشه‌ای و باری‌به‌هرجهت وی، چیز عجیبی است.

پنجاه قدم آخر، بسیار درست شروع می‌شود و قصه‌ای را از حضور مهندس الکترونیک در جبهه که با انگیزه‌ی مادی و معنوی به این کار تن می‌دهد. او علی‌رغم میلش عازم جبهه شده و چند روزی را در جبهه می‌ماند تا عازم یک عملیات شود، عملیاتی که به صرف انجام آن کارت پایان خدمتش را خواهد گرفت. تا سکانس بازگشت از عملیات با فیلم منسجمی روبه‌رو هستیم، هرچند فیلم روایتی تک‌خطی دارد؛ ولی پوراحمد در پرداختن به چنین روایت‌هایی استاد است. در سکانس بازگشت از مأموریت، فیلم دچار تغییرات عجیب و غریب و اتفاقاتی می‌شود که فقط در سینمای کشور دوست، هندوستان قابل مشاهده است.

در نیمه‌ی دوم فیلم به‌یک‌باره عناصری وارد فضای داستانی فیلم می‌شوند که بیشتر متعلق به سینمای عشق و عاشقی گل‌یخ و نوک برج هستند. «هوژان» دختر کُردی که بدون هیچ کنشی از جانب مهندس به وی نرد عشق می‌بازد و او را از چنگ کسی که آدم‌فروش می‌خواندش، نجات می‌دهد. برای چند دقیقه‌ای دوباره با فیلمی کند و تلخ مواجه هستیم، مهندس در بیابانی گم می‌شود، وارد روستایی می‌شود که مانند شهر سردشت و حلبچه مورد حمله‌ی شیمیایی قرار گرفته است، در اینجا صحنه‌هایی را شاهد هستیم که هیچ ربطی به قصه‌ی فیلم ندارد و انگار به سفارش تهیه‌کننده و سرمایه‌گذار وارد فیلم شده است و انگار کارگردان مجبور بوده است تا اشاره‌ای هم به بمباران شیمیایی سردشت بکند.

مهندس هرمز که از اتفاقات رخ‌داده و زخمی شدن چندباره خسته است، وقتی به رودخانه‌ای می‌رسد درحالی‌که دستش نیز زخمی شده است با سختی فراوان در داخل کیفش دنبال چیزی می‌گردد -متوجه می‌شویم که دنبال نوارکاست بوده است-، نوار را داخل رادیوضبطی که نمی‌دانیم برای چه با خود به مأموریت چنین حساسی برده است، می‌گذارد و با صدای موسیقی شروع به رقصیدن در داخل رودخانه می‌کند گویی که با فیلمی هندی طرف هستیم و اصلاً قرار نبوده است فیلم دفاع مقدسی ببینیم، باور اینکه کسی پس از دیدن این همه فجایع بخواهد با رقص هیجانات خودش را خالی کند سخت است؛ اما سخت‌تر از آن این است که فیلم دفاع مقدسی که با هزینه‌ی بیت‌المال ساخته می‌شود، قرار است ارزش‌های 8 سال دفاع مقدس را ترویج کند نه رقص را.

پس از این رقص، عناصر فیلم فارسی یا بهتر بگوییم فیلم هندی یکی پس از دیگری وارد قصه می‌شوند، اول سگی که همان اول با مهندس دوست می‌شود سپس «هوژان» که در فضایی کاملاً رمانتیک در ساحل رودخانه منتظر مهندس نشسته است، به‌سرعت نمایی را می‌بینیم که مهندس و هوژان در گوشه‌ای نشسته‌اند و کودکی نیز در گهواره است که معلوم می‌شود بچه‌ی خواهر هوژان است، سپس فیلم از فضای جنگ خارج شده و تصاویر پیک‌نیک خانوادگی را شاهد هستیم و کباب کردن ماهی توسط عاشق و معشوقی که به گردش عصر جمعه آمده‌اند.

پس از کشته شدن «هوژن» مهندس به‌یک‌باره تبدیل به «رمبو» می‌شود و در یک حرکت پارتیزانی 3 عراقی را به هلاکت می‌رساند. صحنه‌ی رمانتیک خاک‌سپاری هوژان را می‌بینیم و پیرزنی را که بر بالین قبر فاتحه می‌خواند و بدون اینکه به مهندس کمک کند نوزاد را با خود می‌برد، دوباره مهندس می‌ماند و سگی که شبیه سریال‌های دهه‌ی 90 امریکایی نقش ناجی را بازی می‌کند و مهندس را نجات می‌دهد. اینجا می‌بایست فیلم تمام شود و دیگر نیازی به کش دادن ماجرا نیست، حداقل خوبی‌اش این است که برخلاف فیلم فارسی‌ها در پایان فیلم عاشق و معشوق به هم نرسیده‌اند و فیلم با عروسی تمام نشده است. سال‌ها بعد را می‌بینیم که مهندس هرمز استاد دانشگاه شده است و پلان‌های تصنعی از حرف زدن او با دانشجوها و مکالمه‌ی تلفنی با دخترش که ظاهراً در خارج از ایران است و جالب اینکه با دخترش به زبان کُردی حرف می‌زند. اینکه اسم معشوق ازدست‌رفته‌اش هوژان را روی دخترش گذشته است، هرچند خلیی کلیشه‌ای ولی قابل قبول است؛ ولی مخاطب حیران می‌ماند که برای چه مهندس با دخترش به زبان کُردی حرف می‌زند.

 

متأسفانه فیلم پنجاه قدم آخر که اثر قلم یک نویسنده‌ی بزرگ دفاع مقدس است، در اجرا با سطحی‌نگری، بازیگردانی سطحی و تدوین بسیار بد، تبدیل به فیلمی مبتذل شده است که از یک طرف با کلیشه‌ها دست و پنجه نرم می‌کند و از طرف دیگر گرفتار رمانتیک‌بازی‌های کارگردان است. عشق خیال‌انگیز دختر کرد با مهندس رزمنده شاید فقط به مذاق طرفداران فیلم هندی خوش بیاید و بس. از طرف دیگر کارگردان سعی دارد رزمنده‌ها را از تعریف کلیشه‌ای و مقدس‌مابانه در بیاورد؛ ولی این تلاش بسیار تصنعی از کار در آمده است. تکرار کلمه‌ی خر از زبان یک رزمنده، خواندن آهنگ بنان توسط رزمنده‌ای پس از نماز در نمازخانه‌ی مقر، همگی تلاش‌هایی ارزشمند است که به نتایج عکس انجامیده است و فیلم را بیشتر به سمت سستی و ابتذال برده است، فیلمی از صاحب دو اثر متفاوت از یک سوی اتوبوس شب و از سوی دیگر گل‌یخ و انگار فیلم ترکیبی از این دو نوع از فیلم‌سازی است.