فرهنگ امروز/محیا طالقانی: خوابزدهها فیلمی تخیلی و فانتزی با شخصیتهای اغراقشده است، شخصیتهایی با روابطی سست و لرزان، آنقدر سست و شکننده که هر لحظه چینش و گروهبندی نقشها را بر هم میزنند، فیلمی که مثلاً با پیش کشیدن بحث حقالناس و مرگ میخواسته فیلمی بامحتوا هر چند سرگرم کننده باشد.
فیلم، داستان مرد بدکاری به نام فیروز (فرهاد اصلانی) را تعریف میکند که خواب مادر مرحومش را میبیند و از او میشنود بدترین کاری که تاکنون کرده شکستن دل زن مظلومی است که کارگر خانهی آنها بوده و فیروز بدون دادن حقوق، او را به ناحق اخراج کرده و موجب سکته و مرگ او شده است، حالا فیروز باید از دختر آن زن (نازگل) رضایت بگیرد وگرنه تا ساعت 6 صبح روز بعد خواهد مرد. فیروز صبح فردا متوجه میشود که تمام اهل شهر این خواب را دیدهاند، حتی خود نازگل. فیروز که اتفاقاً بسیار ثروتمند است بنا به درخواست نازگل در برگهای نصف اموالش را به نام او میکند. نازگل رضایت میدهد؛ اما برگه را هم برنمیدارد و به خانهی خود برمیگردد، درحالیکه فیروز به او دل بسته؛ اما او ترجیح میدهد فیروز را در خماری گذاشته و به زندگی فقیرانهی خود در جنوب شهر بازگردد.
هرجومرج، گیشه، اغراق
هرجومرج، گیشه، اغراق، سه کلیدواژهی توصیف خوابزدهها هستند. فیلم به شدت آشفته و شلوغ و درهم است، سکانس ابتدایی فیلم که بنا به گفتهی مسئولان سالن سینما در اصل صامت بوده است، وصلهی اضافی و بیمعنایی بود که بالاخره نفهمیدیم کارگردان چه منظوری از آن داشته است. کار کردن نگین در ادکلنفروشی نیز به بهانهی نمایش فاصلهی طبقاتی، ایدهای خام و زائد است. کلاً همه چیز در این فیلم یا اضافه است مثل نگین، دیازپام، آن مهمانی کذایی، حضور پلیس و حتی خاله و یا سیال است مثل فیروز، نازگل و پیشی.
گویا فیلمسازان باتجربه و پا به سن گذاشتهای چون مهرجویی و جیرانی آنقدر اعتمادبهنفسشان بالا رفته که بدون پردازش ایده و داستان، یکسره سراغ فیلمبرداری میروند و باری که باید بر شانههای داستان و فیلمنامه باشد را به دوش طنازیها و اداواصولهای شخصیتها میاندازند. حال تصور کنید این زحمت شخصیتها به ورطهی تکرار و پوچی برسد، آنوقت از فیلم چه چیزی باقی خواهد ماند!؟
سه نکتهی مذکور دقیقاً از همین جا نشئت میگیرند. از اینکه فیلمساز آنقدر روی کاغذ و در ذهن دستش خالی است که چنگ میاندازد به اطوارها و عشوههای شقایق فراهانی (پیشی) با آرایشی غلیظ و کفشهایی 20 سانتی، به تبحر اکبر عبدی در ایفای نقش پیرزن، به لهجهی فیروز و سیریناپذیریاش در مراوده با زنان، به خوانندگیِ صابر ابر، به نمایش کلیپ او و پارتی مختلطی که گویا جیرانی خیلی به آن علاقه دارد، پارتیای که قرار است سبب رضایت دادن نازگل بدون گرفتن اموال فیروز باشد، چطور و چرایش اصلاً مشخص نیست و حتی کمترین تلاشی از سوی پیشی که خود این پیشنهاد را داده صورت نمیگیرد، تنها بهانهای است تا دستهای خالی فیلمساز را پر کند.
پایین شهر، بالای شهر
فیلم از همان ابتدا که نازگل فقیر را با حسرت در محلههای اعیاننشین و فروشگاههای لوکس نشان میدهد، میخواهد بر فاصلهی طبقاتی تأکید کند؛ اما فیلم هرگز این مفهوم را نمیپرورد، بلکه دستمایهی طنز خود قرار میدهد. نازگل چیزی بیشتر از حق خودش نمیخواهد، این را فیلم از همان ابتدا به ما میگوید از همان جایی که نازگل حاضر نیست به جای یک و نیم میلیون حقوق معوقهی مادرش 2 میلیون بگیرد؛ اما وقتی میفهمد کار فیروز پیش او گیر است، میخواهد تلافی یک عمر زندگی در فقر و نداری را درآورد، ازاینرو وقتی روح یا خیال مادرش در پارتی برایش مجسم میشود و میگوید: «میخواستی پولدار شی که این کارارو بکنی!؟ دیگه نمیشناسمت نازگل...» میگوید: «منم میخوام یه روز مثل بقیهی مردم زندگی کنم.»
اما نازگل از دنیای این آدمها نیست او به سادگی و خامی با کمی ابراز علاقه از سوی دیازپام، عاشق او میشود، دیازپامی که به نظر او زندگیای شبیه خودش داشته است؛ اما کمی بعد به دروغ او پی میبرد. نازگل که شرط زندگی با دیازپام را دروغ نگفتن گذاشته بود در پاسخ شرطش میشنود: «پس چه جوری زندگی کنیم؟» پس ناامید و دلشکسته آن خانه و آدمها و روابطشان را ترک میکند.
در مقابل نازگل که از دنیای ساده و بیآلایش جنوب شهر است، زندگی این افراد مملو از دروغ و سیاهی است و او که با این سیاهیها بیگانه است حتی لباس گرانقیمتی که آرزویش را داشت و در فرصت به دست آمده با پول فیروز خریده بود، در خانهی فیروز میگذارد و با اتوبوس به خانهاش برمیگردد. فیروز که حالا پس از نجات از مرگ توبه کرده (ما این توبه را پس از ساعت 6 صبح و بهوسیلهی جارو زدن کوچه و شستن و آب پاشیدن مکانیزهی خیابان خانهی فیروز میبینیم)، سراسیمه به دنبال نازگل راه میافتد؛ اما نازگل که به پوچی و زشتی زندگی این آدمها پی برده است، توجهی به او نمیکند.