فرهنگ امروز/افشين جهانديده: بحث خود در رابطه اخلاق و سياست را با اشاره به اين نكته آغاز میكنم كه زمينه تخصصي من بيشتر فوكو است و اگر به دلوز مي پردازم نيز از منظر فوكو او را مد نظر قرار مي دهم. با تاكيد بر اين نكته كه فوكو عمدتا به اين ارتباط از منظري گفتماني نگاه مي كند، در حالي كه دلوز رويكردي معرفت شناختي دارد. در آغاز سيطره سه جريان اصلي بر انديشه دوراني كه مي خواهم به آنها بپردازم را نبايد ناديده گرفت: ماركسيسم، روانكاوي فرويدي و پديده شناسي. اتفاقا فوكو در يك گفت وگو تحت عنوان ساختارگرايي و پساساختارگرايي به افقي كه بر زماني كه كارش را آغاز كرد، حاكم بود اشاره مي كند و به سيطره اين سه جريان اشاره مي كند. در واقع با اندكي تسامح مي توان گفت كه جو حاكم بر فضاي فعلي روشنفكري چه جهان و چه ايران را بتوان متاثر از اين سه جريان اصلي خواند. البته ماركسيسم ديگر ماركسيسم دهه هاي ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ ميلادي نيست، همان طور كه ماركسيسم اين دهه ها با ماركسيسم دهه ۱۹۲۰ متفاوت است. روانكاوي هم تغييرات گسترده يي كرده و متفكراني چون لاكان و ملاني كلاين را به خود ديده است، پديده شناسي هم تغييرات اساسي كرده و ديگر پديده شناسي هوسرلي نيست.
اما در هر صورت به تصور من جو حاكم بر فضاي روشنفكري جهان و به طور مشخص از اين سه جريان و پيوندهاي آنها متاثر است. يعني آنچه دانشجويان دانشگاه ونسن از لاكان خواستند كه تلفيقي از پديده شناسي و روانكاوي فرويدي ايجاد كن و لاكان به ايشان گفت كه من پيشواي چنين كاري نيستم. امروز پيشواهاي اين كار زير علم روانكاوي پديد آمده اند و اين كار را مي كنند، يعني تلفيقي از ماركسيسم، روانكاوي و پديده شناسي ارائه داده اند. اتفاقا اينها بن انگاره هاي مشترك زيادي با هم دارند.
در واقع فوكو، اهميت كار ژيل دلوز و فليكس گواتري را در زير سوال بردن همين فضاي غالب مي داند. اگر به كارهاي دلوز و فوكو بنگريم، از همين جهت براي ما اهميت مي يابند. به همين خاطر است كه سراغ اين انديشمندان مي رويم. ما به دليل كنجكاوي نظري و بازيگوشي سراغ اين انديشمندان نمي رويم، بلكه دردمندي و مساله داشتن مهم است. در واقع چنان كه فوكو درباره كتاب «ضداوديپ» دلوز مي گويد، نبردي با تاويل دوگانه انگارانه توضيح رويدادها مي كند، آن چه كه امروز نيز مبتلابه توضيحات ما درباره رخدادهاي جاري است. سياست ضدانقلابي و ضدسركوب بر اين توضيحات حاكم است. جنگي در دو جبهه از يكسو عليه استثمار اجتماعي و از سوي ديگر عليه سركوب روانكاوي جاري است و ما شاهد فوران ليبيدوي تنظيم شده با مبارزه طبقاتي هستيم.
فوكو اين پيشگفتار را در ابتداي سال ۱۹۷۷ مي نويسد و دلوز نيز تقريبا در همان زمان يعني ابتداي ۱۹۷۷ متني با عنوان «ميل و لذت» مي نويسد كه از اين جنبه اهميت دارد. دلوز در آن متن سامانه هاي قدرت را يكي از تزهاي اساسي كتاب «مراقبت و تنبيه» (۱۹۷۵) مي داند و اين تز را از سه جنبه اساسي مي داند: نخست في نفسه و به خودي خود و در نسبت با چپ گرايي (ماركسيسم)، يعني براي دلوز اين تز بيانگر تلقي جديد و عميق فوكو از قدرت است كه در تضاد با كل نظريه دولت است. اتفاقا نظريه دولت از نظرياتي است كه مبتلابه تمام بحث هاي سياسي نه تنها ما، كه در جهان است. اساسا اين واژه دولت يا خود دولت چنان افسونگر است كه هيچ بحث سياسي اي نيست كه با دولت آغشته نباشد.
دومين جنبه اين است كه تز سامانه هاي قدرت در نسبت با خود فوكو اهميت مي يابد، زيرا دوگانگي اي كه فوكو در ديرينه شناسي دانش بر مي شمارد (يعني شكل گيري هاي گفتماني و شكل گيري هاي غيرگفتماني) از اين فراتر مي رود. نه به اين معنا كه آنها را به يكديگر تقليل بدهد و تفاوت شكل گيري هاي گفتماني و غيرگفتماني را حذف كند، آن گونه كه آرزوي لاكلائو و موف است، بلكه نزد او اين تفاوت تشديد مي شود، به اين معنا كه كار او پيوند اين دو عرصه يعني نظام نور و نظام زبان (آنچنان كه دلوز در كتابش درباره فوكو مي گويد)، است.
سومين جنبه يي كه براي دلوز در بحث سامانه هاي قدرت اهميت دارد، اين است كه سامانه هاي قدرت نه با سركوب سر و كار دارند و نه با ايدئولوژي. اين دو، دو درد اساسي تمام گفتمان ها و تمام كنش هاي سياسي نه فقط چپ، بلكه همه انديشه هاي سياسي است. يعني اگر سركوب را از ماركسيسم، فمينيسم، نوليبراليسم و... بگيريد، چيزي از آن باقي نمي ماند. يعني بن انگاره هايي كه تمام اين گفتمان ها را به هم پيوند مي دهد و قاعده صورت بندي گزاره هاي آنهاست، دو بن انگاره سركوب و ايدئولوژي است. اين واژه ها البته مي توانند قالب هاي مختلفي داشته باشند.
فراتر از اين يكي از نقاط تمايز نگاه فوكو و دلوز به سياست و اخلاق، اين نكته است كه «ضداوديپ» يك مرجع نيست و نبايد در فراواني خارق العاده انگاره هاي نو در اين كتاب، در جست وجوي يك فلسفه باشيم، مثل يك هگل پر زرق و برق سده بيستمي. در واقع «ضداوديپ» چنان كه فوكو مي گويد، در سه جبهه نبرد مي كند، نخست زاهدان سياسي و مبارزان محزون، تروريست هاي نظريه، حافظان نظم ناب سياسي و گفتمان سياسي، ديوانسالاران انقلاب و كارگزاران حقيقت و به تعبير من ژاندارم هاي منطقه سياست. كساني كه همنسل من هستند، با تجربه اين واژه ها آشنايند. امروز به روشني مي بينيم كه در هر گفتاري گويي يك دسته ايستاده اند تا بگويند اين كنش سياسي است و اين كنش سياسي نيست. كار اين افراد تعيين سياسي بودن يا نبودن كنش هاست. يعني پيشاپيش سياست را تعريف مي كنند و به اين ترتيب سياسي و كنش سياسي را از درون تهي مي كنند. زيرا سياستي كه بتوان آن را پيشاپيش تعريف كرد، ديگر كنش سياسي نيست. دوم تكنسين هاي رقتانگيز ميل، روانكاوان و نشانه شناساني كه هر سمپتومي را ثبت مي كنند و اندام وارگي بس گانه ميل را به قانون دوتايي ساختار و فقدان تقليل مي دهند. مثلث «مامان-پاپا-اوديپ» چيزي كه دلوز و گواتري در آنتي اوديپ مدام تكرار مي كنند و امروز در خيلي از بحث هاي سياسي مي بينيم كه هر رويداد سياسي را كه بخواهند توضيح دهند، از آن بهره مي گيرند. يعني مدام يك ديگري بزرگ، فقدان، سركوب را پيش مي كشند. يعني اساسا احتياجي به رخ دادن رويدادي نيست، بلكه پيشاپيش با يك كليشه هر اتفاقي كه تا صد سال ديگر رخ بدهد را مي توان توضيح داد. سوم فاشيسم و نه تنها فاشيسم تاريخي هيتلر و موسليني بلكه فاشيسمي كه در درون همه ما هست. باز هم دوستاني كه هم نسل من هستند، به ويژه اين فاشيسم درون را تجربه كرده اند، فاشيسمي كه در رفتارهاي روزمره و ذهن ما سكني دارد و ما را وا مي دارد قدرت را دوست بداريم و آنچه بر ما سيطره دارد و استثمارمان مي كند را پاس بداريم. از همين رو فوكو «ضداوديپ» را كتاب اخلاق (ethic) برمي شمارد. فراموش نكنيم فوكو اين مطلب را در ۱۹۷۷ نوشته و برخلاف تصور مفسر مشهور بديو كه فكر مي كند فوكو در سال هاي ۱۹۸۰ به بعد به سراغ اخلاق رفت، چون با بحران توضيح مقاومت مواجه بود، فوكو چنان كه در مصاحبه هايش با دريفوس و رابينو مي گويد از همان ابتدا سه محور دانش-قدرت- اخلاق (نسبت خود با خود) هر چند به گونه يي مبهم در كار من حضور داشت. اين فاصله زماني صرفا براي اين بود كه فوكو بحث خود را تدقيق كند. در واقع ضداوديپ بودن يك سبك از زندگي است و نه يك مد. منظور از سبك زندگي مد يا فشن نيست، بلكه شيوه يي از انديشيدن و رفتار كردن و زيستن است، اينكه چگونه عمل كنيم كه فاشيست نباشيم، به خصوص هنگامي كه مبارزي انقلابي هستيم، چگونه سخن و اعمال مان را از دست فاشيسم رهايي بخشيم و چگونه مي توانيم فاشيسم را كه در رفتارمان ريشه دوانده بيرون كنيم. چگونه مي توانيم جزيي ترين و كوچك ترين رد و اثرهاي فاشيسم را در درون خودمان جست وجو كنيم. شايد بتوان گفت آنچه سال ها بعد فوكو در بحث اخلاق دغدغه خود مي نامد، همين است، نوعي مدام جست وجو كردن همين رد و اثرهاي خرد فاشيسم در تك تك روزمره و شيوه هاي انديشيدن ما. يعني به نظر من دغدغه خود و اخلاق فوكو جست وجوي ريزترين نشانه فاشيسم در رفتارها و شيوه هاي انديشيدن ما. براي همين است كه فوكو بهترين شيوه خواندن آنتي اوديپ را اين مي داند كه آن را مثل يك اثر هنري بخوانيم.
آنتوان آرتو وقتي به تئاتر قساوت (شقاوت) مي پردازد، قساوت را نه ساديسم و آزار رساندن و درد رساندن به ديگري يا خود بلكه خشونت، زهدپيشگي و تصميمي جسماني براي در هم شكستن واقعيت جعلي امروز بر مي شمارد و در واقع همين رويكردي است كه دلوز يا فوكو ما را به آن دعوت مي كند و همين نگاه متفاوت دلوز و فوكو به سياست و اخلاق است. اما آنچه اهميت دارد اين است كه آيا اين شيوه از زيستن نوعي نظريه پردازي نيست؟ آيا همين نظريه پردازي نوعي فاشيسم نيست؟ همان طور كه قبلاهم گفتم، آثار فوكو و دلوز را نبايد نوعي نظريه پردازي يا مرجع نظري بفهميم كه قرار است چنان كه بشارت داده اند، تمام پرسش هاي ما را پاسخ دهد. در واقع چيزي كه فوكو و دلوز از آن سر باز مي زنند و نوعي ژست روشنفكرانه نيست، همين سر باز زدن از نظريه پردازي و پرداختن به نظريه يي است كه قابل تعميم به همه جا و همه زمان هاست. فوكو در جايي مي گويد كاربرد من از اصطلاحاتي از قدرت و دانش به معناي بازنمايي واقعيت بيروني نيست، بلكه اين اصطلاحات نرده هاي تحليلند. با مثالي بحث خودم را پايين مي كنم، ساختن جاده يي در كوهستان بر اساس نرده ها بلكه بر اساس پيشامدگي و فرورفتگي كوه مي سازيم. شيب جاده را بر اساس شيب كوه مي سازيم. در واقع در تحليل تجربي خود موقعيت است كه به ما مي گويد كجا بايد برويم و چه كنيم. در واقع پسافوكوهايي در چند جبهه بايد بجنگند: نخست ليبراليسم در شكل هاي متفاوت آن به خصوص نوليبراليسم. كاري كه فوكو در درسگفتارهاي زيست سياست مي كند، نقد نو ليبراليسم است كه تمام شكل هاي حكومت مندي، جامعه كنترلي ذيل آن ديده مي شود: جبهه دوم ماركسيسم در قالب هاي بسيار متفاوت آن است، زيرا امروز پساآلتوسري ها، پسابديويي ها، پسالاكاني ها حتي ذيل اين قالب مي گنجند، خصوصا پسالاكاني هايي كه روانكاوي را با ماركسيسم تلفيق مي كنند. جبهه سوم كه مهم ترين است، خود برند فوكو است. اين هم يكي از جبهه هايي است كه پسافوكويي ها بايد با آن بجنگند.
متن سخنرانی در موسسه پرسش در سمینار «فلسفه پس از دلوز و گواتری» به نقل از اعتماد