فرهنگ امروز/فاطمه امیراحمدی: مرکز فرهنگ و اندیشهی جهاد دانشگاهی دانشگاه تهران ۵ نشست را تحت عنوان «فلسفهی معاصر و جدید غرب با فلسفهی ایران» طراحی کردهاست. مهرماه نشست «هگل و فلسفهی معاصر ایران» برگزار شد و نشست «هایدگر و فلسفهی معاصر ایران» دومین نشست در همین راستا است. نشست حاضر با هدف اینکه نسبت هایدگر با سنت ما چیست، با غربشناسی ما چیست، چقدر نسبت به آن شناخت داریم؟ با حضور بیژن عبدالکریمی و سیاوش جمادی (مترجم آثار هایدگر) و به دبیری مالک شجاعی در محل این دانشگاه برگزار شد. در بخش اول این گزارش متن سخنرانی بیژن عبدالکریمی ارائه گردید و در ادامه مشروح سخنان سیاوش جمادی میآید.
سیاوش جمادی که مترجم ۳ کتاب از هایدگر با عنوانهای «متافیزیک چیست؟» (۱۳۸۳)، «هستی و زمان» (۱۳۸۶) و «هایدگر و سیاست» (۱۳۸۱) است، در ابتدای سخن خود در مورد ضرورت ترجمهی کتابهای هایدگر گفت: اول به این بپردازم که از من پرسیده شد چه ضرورتی باعث شد که به ترجمهی این کتابها بپردازم؟ در حقیقت خودم نمیدانم، اینکه مثلاً برنامه یا پروژهی خاصی بوده است، واقعاً نمیدانم، حتی در مقدمهی مترجم هم در کتاب «هستی و زمان» نوشتهام، در بسیاری از عملکردها و رفتارهای انسانها، تصادف سهم عمدهای دارد؛ ولی ما معمولاً تصادف را نادیده میگیریم و ذهنیت خود را بر تصادف تحمیل میکنیم. تصادف چنان بوده که زمانی من به سمت فلسفههای اگزیستانس و زمانی به سمت فلسفههای چپ گرایش پیدا کنم و این به این مفهوم نیست که آن چیزی که در این مسیر دیدم همهی حقیقت بوده و بیرون از آن حقیقتی نبوده است و همه چیز باید تابع آن باشد. ولی اگر بتوانم یک چیزی را دورادور بگویم این است که هایدگر فیلسوفی است که در ایران درست معرفی نشده است و من اگر بتوانم در این مدت محدود، چند کلمه صحبت کنم در همین مورد خواهد بود که هایدگر در ایران چگونه معرفی شده است؛ اینکه هایدگری که در ایران معرفی شده است چقدر با خود هایدگر آلمانی و هایدگری که از فلسفهی مدرن برخاسته، هایدگری که بعد از هگل و کانت است و هایدگر پدیدارشناس نزدیک است و چقدر تفاوت دارد، من اگر بتوانم در همین مدت محدود این مسئله را بگویم، کار مهمی انجام دادهام.
انتقاد جمادی از عنوان نشست
این نویسندهی آثار فلسفی و ادبی در ادامه اظهار داشت: عنوان «هایدگر و فلسفهی معاصر ایران» که البته بیرون از سالن روی پوستر اینطور نوشته شده بود «هایدگر و فیلسوفان معاصر ایران» مسبوق یک پیشفرض است که اصلاً ما در دوران معاصر فلسفهای داشتهایم که آن را فلسفهی ایرانی بنامیم و اگر در دوران معاصر فلسفهای داشتهایم که بتوانیم آن را فلسفهی ایرانی بنامیم، این فلسفه زادگاه و خاکش کجاست؟ این بالیدنگاه و برآمدگاه باید در پیشینهی فرهنگی و سنتی خود ما باشد. ذکر این نکته لازم است که من نه هایدگرشناس هستم و نه شیفتهی هایدگر، در عین اینکه وی را فیلسوف بزرگ و تعیینکنندهای میدانم؛ اما روزنامهها من را بهعنوان هایدگرشناس قلمداد میکنند؛ چونکه ۳ کتاب از وی ترجمه کردم؛ ولی من تأکید میکنم هایدگرشناس نیستم، فردی ناآرام بودم و هستم که از جوانی مسائلی داشتم، پرسشهایی دارم و برای پاسخ آنها جستوجو میکنم و پاسخگویی در فرهنگ خودم برای این پرسشها نمیبینم، در نتیجه خودبهخود هرگاه به دنبال پاسخ پرسشهای خود هستم، کشیده میشوم به هگل، هایدگر، کانت، به عصر روشنگری، به فلسفهی رنسانس، به فلسفهی غرب، برای اینکه آن چیزی که بشود اسم آن را تفکر گذاشت و الآن من مسئول هستم که بگویم از تفکر چه مرادی میکنم.
کلمات و الفاظ مدلولی دارند، وقتی میگوییم خدا، کانت و هایدگر و دکارت هم میگویند خدا؛ اما این اشتراک لفظی ممکن است بهرهبرداریهای ایدئولوژیک بشود؛ اما اشتراک لفظی مبنی بر اشتراک معنوی و مدلولی نمیشود. خدایی که هگل میگوید متفاوت از خدای کانت است و خدایی که هایدگر میگوید خدایی دیگر است و به همین صورت واژهی تفکر برای هایدگر یک معنا دارد و برای روشنگران قرن ۱۸ فرانسه و فیلسوفانی که روشنگری را به طریقی تئوریزه کردن و سروسامان دادن و بهاصطلاح ساخته و پرداخته کردند، یک مفهومی دیگر دارد و این اختلاف بر سر مفاهیم، مفاهیمی مثل آزادی، تفکر، سیاست، این اختلاف بهطور جدی در جهان فکری و روشنفکری مطرح نشده است. من نمیخواهم و در جایگاهی نیستم که افراد را مقصر کنم یا درست و غلط را تعیین نمایم؛ اما باید پژوهش و تحقیق کنیم که در هستی اجتماعی ما چه چیزی بوده که از آن نتوانسته است، تفکری که مبنی بر سوژهی اتوروم قائم به ذات باشد که اگر این سوژه دخالت کند، به تفکر بنیاد دهد، وجود نداشته است.
نقطهی آسیب اجتماعی، فرهنگی ما در اندیشه
این پیشینهی فکری، دورگهی اساسی دارد، یکی رگهای که عقلانی محسوب میشود و حکمت مشاء است و یک جریان عظیم، شکوهمند و پرشوری به نام عرفان دارد. آنها کسانی بودند که در گذشتهی ما تلاش کردند که فکر کنند و با فرهنگهای دیگر مراوده پیدا کنند، جدل کنند و برهان بیاورند. اینها اقلیتهایی بود که در همهی اقوام و ملتها به نام روشنفکر، نخبه، آوانگارد و غیره نامیده میشوند. در برابر اینها یک هستی اجتماعی و فرهنگی داریم که این هستی اجتماعی و فرهنگی دائماً با این هستی روشنگرانه در کشاکش است، هر جا که این هستی دچار تصلب و رکود میشود اگرچه بهطور خداآگاهانه، آنسان که هگل میگوید درک نشود؛ اما با احساس به گونهای هستمندانه در زندگی و بهاصطلاح با گوشت و پوست و خون احساس میشود. برای مثال، در یک استبداد دیرینهی خداشاهی که از دورهی ساسانیان ادامه پیدا میکند تا بعد از اسلام، وقتی مناسبات قدرت، مناسبات شاهی و بندگی است، ارتباط بین پایین و بالا یک نوع ارتباط بیارتباطی است که من این نام را به آن دادهام، ارتباطی که چیزی غیر از فعالیت متفکرانهی خود سوژهها در آن دخالت دارند، چیزی بیرونی آن را گره میزند، چیزی مثل ترس، ترس دوجانبه.
در جایی که ترس هست، ارتباط همواره مختل و مختوش است؛ اما احساس، احساس هستمندانهی ستم، فشار، زندان بودن جهان، زندان سکندر، محنتآباد، در آثار عرفانی ما بسیار دریافت و مشاهده میشود. جریان مشاء و عقل مشایی بهراستی چه چیزی بوده است؟ آیا با عقل مدرن، کانت و هگل یکی است؟ پاسخ من منفی است، من عقلانیت مشایی را بهطور خلاصه بگویم که معمولاً کسانی هستند که میگویند ابنسینا، ابنرشد و فارابی، آنها جریان عقلانی بودند که عرفا آمدهاند و دمار از روزگار آنان درآوردهاند و ۷۰۰ یا ۸۰۰ سال خردستیزی به راه انداختند. من با این دیدگاه مخالف هستم و میگویم اگر عرفان عقلستیز و خردستیز است، اول باید تعیین کنیم کدام عقل، این عرفا با کدام عقل ستیزه میکنند؟ این عقل و عقلانیت، عقلانیت مشایی است. عقلانیت مشایی در واقع یک نوع عقلانیت مَدرَسی و ارسطویی تغییر شکل یافته است. حکیم مشاء در یک دست ارغنون و برهانآوری ارسطو را دارد و در یک دست اصول اعتقادی از پیش تعیینشده دارد، در واقع خودش و سوژهی خودش دخالت چندانی ندارد و این بیدخالتی و خنثی بودن یکجورهایی باعث مباهات آن است. عقل خنثی، عقلی است که آنطور که هگل میگوید همزمان، بالفعلبودگی و تجربهی زیسته نیست، عقلی است که کارش تعیین صدق و کذب گزارهها است، بر اساس قواعد از پیش تعیینشدهی یک چیزی به نام ابزار قانونیه است. این ابزار قانونیه در یک دست و در دست دیگر مسائلی مهم و بنیادین متافیزیک، مسائلی مثل بنیاد اینکه اصلاً چرا موجودات هستند؟ چرا هستندگان هستند؟ چرا چنان نیست که هستندگان نباشند؟ آیا جهان مخلوق است؟ آیا جهان حادث است؟ اینها پرسشهای بنیادی است تا آنها مطرح نشود و تا اندیشهی آزاد نباشد برای طرح این مسائل، من عقیدهام بر این است که حتی اقتصاد ما هم به این آسانی درست نخواهد شد. شاید کسی بگوید اینها چه ارتباطی با هم دارند؟ ربط آن، این است که تفکر تا ژرف و بنیادی نباشد، زندگی متداول و فعلی و آنجایی و اکنونی و در یک کلام ایندونی، بهدرستی دیده نمیشود. تفکر مشایی ما این بوده است. تلاشی است که قابل قدردانی است؛ ولی دست و پا زدن است در یک زیستجهان بسیار منجمد و بهقدری خنثی و تعدیلکنندهی سوژه که یک جریانی به وجود میآید که سروصدای آنها به اسم عرفان درمیآید.
ظهور عرفان بهعنوان صدایی معترض از جهان منجمد مشاء
جمادی در ادامه افزود: یک اصطلاحی هگل دارد که به معنی این است که «براندازی ناممکن است»، براندازی به آن مفهوم که صورت قبل را کلاً منسوخ کنید و به جای آن صورتی جدید را وضع کنید که از صفر شروع شود. جریان عرفان چیزی نیست که ناگهان از یک نقطهای که هیچ سابقه و پیشینهای ندارد بهطور دفعالساعه شروع شده باشد، جریان عرفان از دل همان شیوهی عقلورزی و خردورزی پیش میآید که تا قرن چهارم و پنجم ادامه داشته است. میدانید که در شاهنامهی فردوسی کلمهی خرد چقدر تکرار میشود؛ اما من بگویم که تکرار کردن کلمهی خرد کافی نیست. تنها در جایی که فکر نمیکنیم، مکرراً میگوییم فردوسی اهل خرد است. شما همان آغاز فردوسی را نگاه کنید، در واقع بنیادینترین مسائل متافیزیکی را از دایرهی خرد، ممنوع میکند. حالا بعضی از اساتید میگویند، خردی که فردوسی میگوید خرد عملی بوده، فرزانگی و فضیلت بوده که این بحثی دیگر است؛ ولی در همان آغاز میگوید خرد فقط دربارهی آن چیزی که محسوس است و دیده میشود حق دارد، «مابقی اصلاً فکرش را نکن».
وی گفت: خرد مشایی و خرد مورد نظر فردوسی را توضیح دادم، در برابر اینها به نظر من جریانی که برخلاف تصور و بعضی از گفتهها -گفتههایی که من معتقدم نااندیشیده است-، جریان عرفان یک حرکت مترقی و پیشرویی بوده است که خود شخص عارف میگوید، خودم میخواهم با خدای خودم ارتباط داشته باشم؛ اما اگر ناتوان میماند و به قول هگل در آگاهی ناخشنود میماند، آن یک بحث دیگری است. ما این پیشینه را داشتیم که جای بحث دارد. میدانم هریک از گفتههای من مناقشهبرانگیز است و در این فرصت کوتاه اصلاً نمیتوان این مباحث را باز کرد، درحالیکه در یک دانشگاه آلمانی در هریک از این مباحث به یک استاد و پژوهشگر مجال میدهند تا حرف خود را طی یک سلسله درسگفتار عنوان کند.
نقد تفکر فلسفی حاکم
این مترجم در ادامه به این موضوع پرداخت که چرا یک فیلسوف خاص در دورهای به آن زیاد پرداخته میشود و اظهار داشت: با این پیشینه میبینید که در ایران گرایش به یک فیلسوف خاصی در فلسفهی غرب پیدا میشود؛ مثلاً گرایش به نیچه خیلی زیاد است یا گرایش به هایدگر، البته یک از دلایل روشن این امر این است که کسانی مثل هانری کوربن یا احمد فردید، یک پیوندی بین هایدگر و عرفان و وحدت وجود ابنعربی برقرار میکنند. به نظر من این جای انتقاد و نقد دارد. نقد بههیچوجه به مفهوم ستیزهجویی نیست، نقد اگر نباشد تفکر حرکت نمیکند. تمام تفکر مدرن غرب بر اساس نقد فیلسوف خلف از سلف است؛ یعنی کانت هیچ چیزی نیست جز هیومی که خودش، خودش را نقد میکند، هگل، شلینگ و جریان عظیم ایدئالیسم آلمانی. در واقع تمرکز و کشمکش اصلی آن، کشمکش با آن منطقهی nominal و بهاصطلاح ناشناختنی است که کانت آن را در بیرون جا میگذارد. وی در ادامه گفت: «اگر آن منطقهی ناشناختنی را آقای کانت، تو در بیرون جا گذاشتی، پس تو فلسفه را به سمتی حرکت دادی که سرانجام آن به فلسفهی تحمیلی منجر میشود».
فلسفهی تحلیلی در واقع بسیار فلسفهی دقیقی است از این نظر که به درد جامعهی ما میخورد. هرکس هر حرف درستی میزند برای همه قابل استفاده است. مسئولیت نسبت به گزارهها بهویژه کلمات انتزاعی مثل عدالت، آزادی، انسانیت که من اسم آن را گذاشتهام امپراتوری «ایتها» احساس نمیشود و خب فلسفهی تحلیلی به ما میآموزد که چطور گزارهی صادق را از گزارهی کاذب تشخیص دهیم. اما از طرف دیگر، فلسفهی تحلیلی اصلاً فلسفه نیست، چرا؟ برای اینکه فلسفهی تحلیلی یک حد و یک موقوفی دارد که خود فیلسوف به ما میگوید که از آن موقوف به بعد باید خاموشی برگزینید و کانت هم توضیح میدهد که این منطقهی ناشناختنی در حد شناخت امکانات حس و مفاهمه نیست و بعد آن را واگذار میکند به عقل عملی و غیره.
فلسفه و تفکر تا زمانی تفکر است که هر امر پرسیدنی را اعم از ناشناختنی و شناختنی، رها نکنند. یک جا خود ویتکنشتاین میگوید -دربارهی هایدگر میگوید- او تمام فلسفهاش همان چیزهایی است که من میگویم باید به خاموشی سپرده شود؛ یعنی ناگفتنی است. درست میگوید و همینطور هم هست. ایدئالیسم آلمانی به همین نقد به آن منطقهی ناشناختنی و nominal کانت میرود که این منطقه در درون خود سوبژکتیویتهی بزرگی است که اسم آن را روح میگذارد. وارد این مباحث شدم که عرض کنم واقعاً تفکر بهطور جدی در غرب بوده و این بحث نزاع قدرتها و مناسبات قدرتها بحثی است که ارتباط آن را با تفکر بهطور اندیشیده و درست دریابیم و اینچنین نیست که بیان کنیم خیر، ما خود یک چیزی داشتهایم که غرب نداشته است. غرب در ۴۰۰ سال واقعاً بهطور انتقادی تفکر کرده است و البته دارای بحران نیز هست.
فضای حاکم بر فلسفهی غرب
وی در این باره چنین ادامه داد: وقتی سوژه آزاد و تنها میشود و همه چیز را خودش بر عهده میگیرد، بدیهی است که به همان بحرانی دچار میشود که نیچه در کتاب خود میگوید، تعلق در عدم بیکران؛ یعنی وقتی انسان میخواهد خودش فکر کند، فکر کردن یک خطر است، فکر کردن گسست است. من نقل قولی از هایدگر میکنم از کتاب «در باب ذات آزادی» تا وقتی صحبت از هایدگر میشود، پرسش از وجود، پرسش از هستی، پرسش بنیادین است. هایدگر در باب ذات آزادی انسانی در بخش اختتامیهی کتاب میگوید، پرسش بنیادین فلسفه، پرسش از آزادی است و پرسش از آزادی است که به پرسش هستی برمیگردد. با یک جهش، زمان به دکارت میآید، دکارت فلسفهی مدرن را از شک دربارهی لباس خودش و عالم خارج شروع میکند. این واقعاً تفکر است، تفکر یک نوع دیوانگی و یک نوع خلافآمد عادت است. پیش از دکارت و پس از دکارت همواره همهی مردم در زندگی روزمره با ایمان به وجود اشیای خارجی زندگی میکردند. کهنترین ایمان بشری ایمان به وجود اشیای خارجی است، به محض اینکه شما لیوان را که وجود خارجی دارد و با آن تصوری که من در ذهن دارم منطبق است، اما به محض اینکه به جد شروع کردید به تفکر، از این لیوان آتشی بلند میشود که هر شعلهی آن پرسشی است درازدامن. از کجا که این لیوان با تصور من یکی باشد، از کجا که به قول دکارت، من در خواب نباشم. این نیست که تنها دکارت به آن بپردازد، اخیراً در کتابی خواندم از این فلسفههای جدید که خودش جای بحث دارد، فلسفههای کامپیوتری که فیلسوف جوان انگلیسی کتابی نوشته است که میگوید، کامپیوتر عظیمی است که ما همه بهوسیلهی موجودات فضایی دیگر در عالم دیگر پردازش شدهایم.
وی ادامه داد: الآن میبینیم که جریانی وجود دارد که با شوق و ذوق به ما میگوید، شما هیچ اختیاری ندارید، شما موجودات مکانیکی هستید که همه چیز شما از لحظهی فیدبک تنظیم شده است و یک حادثهای رخ داده و پیامد آن حادثه یک حادثهای دیگر و آن پیامد هست که منطق علتها نامیده میشود نه منطق دلیلها. بعد بر اثر میلیاردها تصادف، حیات به وجود آمده است و رسیده به اینجا که فرضاً استیون هاوکینگ کتاب خود را نوشته است و در همان پاراگراف اول کتاب میگوید، فلسفه مرده است؛ زیرا همهی پرسشهای اساسی که فلسفه میکند در فیزیک کوانتوم و مدلی که هاوکینگ بهعنوان یک فرضیه تنظیم کرده است و از تئوریهای مختلف نیز در آن استفاده کرده است، در همین مسیر است. البته وی کتاب را به تنهایی ننوشته است.
در کتابی دیگر نیز آمده است، رفتارهای اجتماعی شما همه از پیش تعیین شده است و هریک از شما به طریقی؛ یعنی این جریان دقیقاً دارد پاسخ به کشمکش بزرگ ایدئالیسم آلمانی میدهد که ایدئالیسم آلمانی پرسش اساسی او دیگر این نیست که انسان حیوان ناطق است، پرسش ایدئالیسم آلمانی این است که چگونه طبیعت، استخوان و جسم خودآگاهی میشود؛ یعنی چیزی که با کامپیوتر نیست، چیزی است که خودش از خودش خبر دارد. این پرسش هنوز محل مناقشه است و تا زمانی که محل مناقشه است، فلسفهورزی و امکان فلسفهورزی در جهان ما وجود دارد. همه چیز ما سرانجام به آنجا منتهی میشود که ما اجزایی هستیم و به قول خیام «ما لعبتکانیم و فلک لعبت باز». تفکر یعنی شروع کردن و از نو آغازیدن، یعنی ویران شدن. هایدگر میگوید، پرسش بنیادین فکر، آزادی است و در تمام گسست مدرنیته، مقصد آزادی بوده است. چرا دکارت به جامعهی خودش شک میکند؟ هنوز این شک دکارت عمومیت پیدا نکرده است؛ یعنی وارد هستی اجتماعی نشده است، برای اینکه دکارت به سراغ آن چیزی میرود که تاکنون با ایمان باور داشته، اما میخواهد از هماکنون با تفکر باور کند.
هگل در پیشگفتار «شالودههای فلسفهی حق»، جملهای دارد که با آن گفتهی هایدگر و این چیزی که من دربارهی دکارت گفتم شاید مثلثی تشکیل بدهد، میگوید، سرشتنمای زمانهی ما یک، یکدندگی بزرگ و افتخارآمیز است و آن اینکه انسان چیزی را در روزمرهی اعتقادات خودش نمیپذیرد، مادامیکه تفکر، حقانیت آن را توجیه نکرده باشد. حالا خود شما میدانید که ما چقدر رانده میشویم بهوسیلهی پیشینههایی که قبل از ما همهی مدلولها و کلماتی که زبان برای ما تعیین کردهاند و برای آن هورا میکشیم؛ ولی به نظر من تفکر از همهی این جامهدرانیها بهتر است و در واقع دوای درد ما است و متأسفانه من چیزی به نام فلسفهی معاصر یعنی چیزی که شکل گرفته باشد و مجال پیدا کرده باشد به نام فلسفه، نمیشناسم. البته فلسفهی پژوهشی هست؛ اما فلسفهپوشانی که بستر و زمینهی آن را با هایدگر رو میکنند، بستری است شرقی و فراموش میکند که هایدگر حتی اگر منتقد مدرنیته باشد، از مدرنیته بیرون میآید، زمینش، زمین مدرنیته است. هایدگر بعد از کانت و هگل است و این مابعدیت هایدگر، یک مابعدیت مدرن است. اگر ما تفکر مدرن را نشناخته باشیم کارمان به آنجایی کشیده میشود که یکمرتبه میگوییم، زرتشت، نیچه همان امام زمان است.
جمادی در انتها در پاسخ به سؤال «فرهنگ امروز» که عنوان داشت بحث محافل علمی امروز ما این است که گفته میشود هگل، کانت، هایدگر و دیگران در ایران بد فهمیده شدهاند و این چیزی که ما از هگل، کانت یا دیگران میگوییم متفاوت با آن چیزی است که به واقع در غرب است، چرا این اتفاق افتاده است، گفت: به دلیل اینکه ما پیشینهی شکوفایی تفکر مدرن نداشتیم. تفکر پیشین ما، تفکر مَدرَسی و تفکر مشایی بوده است و این تفکر تا ملاصدرا میرسد. بههیچوجه از دید ستیز نمیگویم؛ ولی مدرن نمیشود. ما ورود آگاهانه به مدرنیته پیدا نمیکنیم، ورود ما به مدرنیته برحسب هستی اجتماعی، تکنولوژی و رسانه است، در واقع بر اساس مادهی مدرنیته است. چنانچه که الآن میبینید ما کشوری هستیم که ضمن اینکه به غرب ناسزا میگوییم و آن را رد میکنیم؛ اما از برخی چیزهای آن استفاده میکنیم؛ مثلاً بمب اتم آنها خوب است؛ اما علوم انسانیشان بد است. این مشکل ما بوده است، مشکل ما این است که ما درون تفکر مدرن هستیم، اینطور نیست که تفکر مدرن بیرون و در غرب باشد. تفکر مدرن یک جهانگستری در درون خودش است. این نیست که جهانگستری آن یک توطئه باشد، این جهانگستری برای ما درک نشده است و ما پاسخگوی جهان مدرن نشدیم. برای روشن شدن بحث مثالی بزنم، شما تا فضای گفتوگوی امن، برابر و آزاد در قلمروی عمومی به وجود نیاورید، یک تفسیر غالب میشود، تفسیری که زور همراه آن است، این میتواند دربارهی هر چیزی باشد.
اتفاقات بسیاری در چند سال اخیر رخ داده است که یک تفسیر میشود که زور آن را حمایت میکند نه تفکر. این زور، هم زور حاکمیت است هم زور فرهنگ عامه است. امام علی علیهالسلام حدیثی دارند که میفرمایند، ما سه نوع عبادت داریم: عبادت تاجران و نوکران و آزادگان. ایمان نوکران ایمانی است که از ترس است و ایمان زور، فرهنگ از پایین و زور استبداد از بالا مانع شده است که فضای گفتوگو -از گفتوگوی سطحی اینترنتی و کامنتی بگیرید تا گفتوگوی فلسفی، اینان با یکدیگر ارتباط دارند- به معنای واقعی به وجود بیاید. باید فضای باز گفتوگو باشد که راهحل از دل گفتوگو بیرون بیاید.