حمید عنایت*:گفتوگو از سیاست ایرانشناسی شاید در نظر نخست غریب بنماید؛ چون ایرانشناسی دستکم تا چندی پیش چنان در بند مباحث فنی باستانشناسی و زبانشناسی و کتابشناسی بود که اظهار اینکه مطالب آن با سیاست یعنی با مسائل مورد ابتلای جامعه و حکومت میتواند ارتباطی داشته باشد، چهبسا در نظر جمعی حکایت از نوعی شعبدهبازی فکری و گزافهگویی میکرد؛ ولی واقع امر این است که ایرانشناسی چه در مرحلهی تکوینی خود که در انحصار شرقشناسی اروپایی بوده و چه امروز که دانشمندان ایرانی با شوق و همتی تازه در خط آن افتادهاند به صور گوناگون و آگاهانه یا ناآگاهانه با سیاست ارتباط داشته است. آنچه در گذشته به ایرانشناسی جنبهی سیاسی میداد پیوستگیاش به تاریخ استعمار بود -چنانکه شرح آن خواهد آمد- و آنچه امروزه ایرانشناسی را به عرصهی مناقشات سیاسی میکشاند از یک سو فزونی آگاهی و بیداری قومی و از سوی دیگر گسترش روزافزون دامنهی نفوذ و نظارت دولتهاست که کموبیش سراسر پهنهی زندگی اجتماعی را فراگرفته و یکی از مشخصات اساسی عصر ماست. ولی دربارهی رابطهی سیاست و ایرانشناسی، گذشته از انگیزههای ملی و غیرملی آن از دیدگاه دیگری نیز میتوان سخن گفت و آن تأثیری است که ایرانشناسی میتواند یا باید در تحولات سیاسی جامعهی ایرانی داشته باشد.
چون ایرانشناسی به معنای مجموعهای از مطالعات منظم و علمی مربوط به وجوه گوناگون تمدن و فرهنگ و تاریخ ایران را اروپاییان بنیاد کردند یکی از عقایدی که دربارهی علت وجودی آن از دیرباز رواج داشته، آن است که ایرانشناسی همچون شاخههای دیگر شرقشناسی غربی جزیی از تمهیدات استعمار برای تسلط بر شرق بوده است؛ یعنی دولتهای استعمارگر به همان اندازه که به کارشناسان نظامی و اقتصادی نیازمند بودهاند دانشمندانی نیز لازم داشتهاند که از فرهنگ و زبان و سرشت و خوی مردم سرزمینهای تابع و مورد نظرشان خوب آگاه باشند تا کار اداره و بهرهبرداری از این سرزمینها را آسان کنند. نظیر اینگونه داوری دربارهی شرقشناسی بهطور عام از جنگ جهانی دوم به این طرف از جانب روشنفکران بیشتر کشورهای آسیا و آفریقا که سابقاً مستعمرهی دولتهای غربی بودهاند نیز ابراز شده است.
ونسان مونتی محقق فرانسوی در مقالهای بهعنوان «پیراستن تاریخ از استعمار» که در سال 1963 منتشر شد برجستهترین نمونهی چنین داوریها را از نوشتههای محققان ترک و هندی و آفریقایی فراهم آورده است. مونتی در این مقاله مینویسد که روشنفکران آسیایی و آفریقایی پس از جنگ جهانی دوم بر سر آن شدهاند که تاریخ ملتهای خود را از دیدگاهی متفاوت از آنچه محققان اروپایی اختیار کردهاند، دوباره بنویسند و از کوششهای ایشان 3 مکتب تازه در تاریخنویسی آفریقا و آسیا پدید آمده که یکی مارکسیستی و دیگری ناسیونالیستی است و سومی روشی مستقل از این دو و مبتنی بر اصول علمی تاریخنویسی را پیروی میکند. انتشار کتاب «آسیا و سلطهی باختر» نوشته «ک. م. پاتیکار» استاد پیشین دانشگاه علیگره هند در سال 1953 (که سال گذشته ترجمهی آن به پارسی در آمد) سرآغاز این مرحلهی نو در تاریخنویسی است.
هفده سال پیش نیز کنفرانسی با شرکت تاریخنویسان آسیایی و آفریقایی و اروپایی در دانشگاه لندن دربارهی ضرورت بازنگری دانشمندان آسیایی و آفریقایی در تاریخ ملتهای خود برگزار شد که من گزارش مباحث آن را به فارسی برگرداندم که در مجلهی سخن چاپ شد و در آن گزارش به جای خالی نمایندهای از ایران در کنفرانس اشاره کردم. یکی از نتایج آن کنفرانس باز نمودن تعصبات ملی برخی از شرقشناسان و تأکید ضرورت پرهیز از تکرار آنها و نیز دشواری کار شرقشناسان اروپایی در فهم روح و معنی تمدن شرق بود.
درحالیکه چنین بحثهایی در نقد شرقشناسی و واکنشهای سیاسی ناشی از آن از مدتها پیش در کشورهای مختلف آسیایی صورت گرفته و کموبیش معیارهایی برای شیوهی تحقیقات تازه در تاریخ و فرهنگ این کشورها به دست داده است در کشور ما فقط یکی دو سالی است که سخنانی جستهگریخته در این باب گفته میشود. این کوتاهی ما در بررسی آنها را به فرصتی دیگر باید واگذاشت؛ ولی در مناسبت حاضر تنها به این علت سیاسی اشاره میکنیم که چون در قرن نوزدهم یعنی در زمان اوج استعمار، کشور ما با وجود زیانهای فراوانی که از تجاوزطلبیهای استعمار دید و بخشی از سرزمینهای خود را از دست داد هیچگاه از طرف قوای استعمارگر بهطور کامل اشغال نشد جنبشهای ضد غربی به شدت و دامنهای که در کشورهایی چون هند و مصر و الجزایر درگرفت در ایران هرگز پدید نیامد و در نتیجه مظاهر گوناگون رابطهی معنوی ما با غرب هیچگاه مورد انتقاد واقع نشد و کمتر کسی در میان نویسندگان و روشنفکران نفوذ فرهنگی غرب را خطری برای استقلال سیاسی و یا فرهنگی ما شمرد. حتی میتوان گفت که در مواردی خلاف آن روی داد چنانکه بسیاری از روشنفکرانی که زمانی در شمار رهبران مبارزات ملی بودند تجددخواهی را با فرنگیمآبی مترادف شمردند و تنها راه رستگاری ایران را در تقلید از غرب دیدند. وقایع جنگ جهانی اول و از آن مهمتر اشغال ایران در جنگ جهانی دوم و پیش آمدن مرحلهی تازهی بیداری و آگاهی ملی این وضع را تا اندازهای دگرگون کرد و از آن پس ضدیت سیاسی با غرب اندکاندک رنگ فرهنگی نیز گرفت اگرچه حتی در این دوره گاه وابستگیهایی که به غرب داشتهایم ما را در گفتن حقایق راجع به غرب محتاط و دودل کرده است.
به سبب این ملاحظات هنگامی که دانشمندان ایرانی در طی دههی اخیر همت بر آن گماشتند که ابتکار تحقیقات ایرانی را خود بهتدریج در دست گیرند، عیب بزرگ کارشان آن بود که کوشش خویش را در نوعی خلأ فکری آغاز کردند؛ یعنی هیچگونه سابقهی نقد و سنجش هوشیارانهای از خصوصیت شرقشناسی غربی وجود نداشت که در گزینش اصول و هدفهای فکری کار تحقیق راهنمای ایشان باشد و کارشان را از عیبها و خطاهایی که شرقشناسی غربی را دچار بنبست کرده است ایمن دارد. بههرحال، چون مناقشهای که اینک دربارهی ایرانشناسی غربی درگرفته است به دلایلی که گذشت مراحل ابتدایی خود را میپیماید و مخالفان پس از مدتها خاموشی فرصتی برای آشکارگویی یافتهاند، طبعاً اگر در آنچه میگویند شائبهای از تعصب و خاماندیشی باشد جای شگفتی ندارد، آنچه مایهی شگفتی است این است که چنین مناقشهای با دستکم 17 سال تأخیر روی داده است.
در اینکه ایرانشناسی همچون رشتههای دیگر شرقشناسی در غرب اصلاً به اقتضای نیازهای سیاسی و نظامی و اقتصادی دولتهای استعمارگر پیدا شده و هدف فوری آن خدمت به مصالح آن دولتها بوده است همانطور که جناب آقای دکتر راسخ هم فرمودند مشکل بتوان تردید کرد.
دورهی رونق شرقشناسی یعنی قرن نوزدهم، روزگار هجوم استعمار به شرق بود و نمیتوان گفت که در آن روزگار و در محیطی که شیوههای فکری مشرب تحصل (پوزیتیویسم) و اصالت عمل (پراگماتیسم) و جز آن روح و جهت فعالیتهای علمی را معین میکرد، شرقشناسان اروپایی جز عشق به شرق و دانشپروری انگیزهای نداشتند وانگهی هرچند رابطهی میان رشتههای گوناگون شرقشناسی و هدفهای فوری استعمار در قرن نوزدهم و بیستم در نظر اول آشکار نباشد، حقیقت آن است که شرقشناسی در دامن استعمار اروپایی پرورده شد. به همین جهت از آغاز قرن نوزدهم وقایعی چون لشکرکشی ناپلئون به مصر در سال 1789 و فزونی اهمیت مسئلهی شرق یعنی نیرنگها و چارههای دولتهای غربی برای تجزیهی امپراتوری عثمانی و فیلم هندیان در سال 1875 که انگلیسیان را بر نادانی خود از رسوم و معتقدات مردم هند واقف کرد و تدابیر انگلستان برای حفظ سیاست خود و پرهیز از راههای گوناگون از جمله نفوذ در ایران سبب شد که شرقشناسی برای سیاستمداران اروپایی مصارف علمی و فوری پیدا کند و از مرحلهی رمانتیک به درآید.
تاریخچهی مدرسهی زبانهای خاوری و آفریقایی دانشگاه لندن، یعنی یکی از بزرگترین و معتبرترین مؤسسات غرب نیز گواه است که غرض اصلی از تأسیس آن تربیت کارمند برای دستگاههای اداری و بازرگانی انگلستان در آفریقا و آسیا بوده و مطالعه در تاریخ باستان جزء هدفهای فرعی آن به شمار میرفته است.
پس از اصرار بر سر معلوم کردن اینکه آیا انگیزهی فلان ایرانشناس از یک عمر تحقیق خدمت به استعمار بوده است یا دانشدوستی، ما را به جایی نمیرساند. بیگمان همهی ایرانشناسان را از دیدگاه انگیزهی کار خود و نیز احساسی که در حق ایران و ایرانیان بدل داشتهاند نمیتوان به یک چوب راند، برخی از آنان رسماً عضو دستگاههای دولتی غرب بودهاند. برخی و یا شاید بیشترشان از برکت اشرافزادگی و توانگری امکان تحصیل در دانشگاههای طراز اول و مسافرت به ایران را یافتند و گروهی نیز نه از اشراف و دولتیان بودند و نه شخصاً بضاعت مالی داشتند.
کسانی چون ولهاوزن اسلام را به دیدهی حقارت مینگریستد؛ ولی کسانی چون گوستاولوبون در فضایل تمدن اسلامی مبالغه میکردند. برخی مانند مکدانالد، ایرانی را ذاتاً دروغگو میشمردند یا مانند نولد که خود معترف بودند که مهر ایرانیان را چندان به دل ندارند و حال آنکه بعضی هم چون رئه گروسه پرشکوهترین سخنان را در ستایش ایرانیان گفتهاند؛ اما همگی این بزرگواران در سایهی حمایت مادی و معنوی استعمار وسایل کار خود را فراهم کردند و به منابع کمیاب و گرانبهای شناخت ایران و خاورزمین دست یافتند. نتیجهی پیوستگی شرقشناسی با تاریخ استعمار آن شد که ملتهای آسیایی وقتی در قرن بیستم بیدار شدند و برای به دست آوردن استقلال خود به پیکار با غرب برخاستند شرقشناسی را مانند همه چیزهای دیگری که یادآور استعمار است نیرنگی برای هموار کردن راه اسارت شرق دیدند و آنگاه انواع نسبتهای سیاسی و اخلاقی را به آن دادند و از جمله شرقشناسان را گماشتگان پنهان دستگاههای استعماری خواندند. از مردمی که پس از نسلها اسارت و زبونی بهتازگی از چنگ ستم و استعمار رها شدهاند یا گمان میکنند که رها شدهاند، نمیتوان چشم داشت که در حق دژخیمان پیشین خود به شیوهای علمی و از روی سعهصدر داوری کنند.
ولی نتیجهای که از این سخنان باید گرفت آن نیست که چون ایرانشناسی زاییده آز و نیاز استعمار بوده است باید بر آن خط بطلان کشید و در بازنویسی تاریخ ایران نتیجهی کوششهای دهها باستانشناس و زبانشناس و تاریخنویس اروپایی را به دور ریخت، بلکه روش درست آن است که اولاً از بیاعتنایی اخلاقی شرقشناسی اروپایی در میان ملتهای خاورزمین این درس عبرت را بگیریم که تحقیق علمی بهطور عام و تحقیق علمی در علوم انسانی بهطور خاص برای آنکه حرمت و آبروی خویش را در جامعه نگاه دارد باید خود را از آلودگی به سیاست به معنای مبتذل آن یعنی مصلحتبینیهای حسابگرانهی روز و نیز از آویختگی به قدرتهای رسمی برکنار دارد و ثانیاً به دیدهی انتقادی در روش و موضوع رشتههای گوناگون ایرانشناسی نظر کنیم و نادرستیها و نارساییها را که دارای اهمیت سیاسی است، برمیشماریم و از آنها در مورد شیوهی آیندهی تحقیقات ایرانی نتیجه میگیریم.
نخستین عیبی که در مورد ایرانشناسی درخور یادآوری است دیدگاه غیرایرانی آن است. در بادی امر گمان میرود که این خصوصیت در کار تحقیق علمی مزیتی باشد؛ زیرا وقتی محققین یک منظومهی فرهنگی را از دیدگاهی بیرون از آن مطالعه میکند قاعدتاً توقع میرود که چون از غرض و تعصب پیراسته است عیب و حسن آن منظومه را بهتر از وابستگانش ببیند و داوریش منصفانه و روشنگرتر باشد؛ ولی عیب کار آنجاست که ایرانشناسی و بهطورکلی شرقشناسی چون همانگونه که گفتیم دورهی رونقش با روزگار اعتلای قدرت سیاسی و نظامی استعمار همزمان شد با نخوت و غرور قومی اروپاییان آلوده گشت تا جایی که فرض اساسی و ضمنی بیشتر شرقشناسان در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم اعتقاد به برتری ابدی غرب بر شرق بود. آلودگی به این تعصب ایرانشناسان غربی را از درک حقیقت و گوهر فرهنگ ایرانی و مخصوصاً تعیین سهم آن در سیر تکامل فکری غرب بازداشت و نویسندگان و متفکران دیگر غرب نیز به پیروی از هم آنان در قضاوتهای خود راجع به شرق دچار خطاها و بیانصافیهای بسیار شدند چنانکه از کتابهای فراوانی دربارهی تاریخ اندیشهی سیاسی غرب نوشته شده است فقط یکی از آنها نوشتهی جرج کاتلین به تأثیر زردشتیگری بر فلسفهی سیاسی یونان باستان بهویژه بر آرای افلاطون اشاره کرده است. خوشبختانه دوست دانشمند آقای فتحالله مجتبایی در این زمینه تحقیقات بکری کردهاند که امیدواریم انتشار آنها به جبران این نقیصه یاری کند.
ولی اگر فرض ضمنی و اساسی ایرانشناسی غربی آن بوده است که تمدن غربی بهطور ذاتی و ابدی از تمدن شرقی برتر است، ایرانشناسی خودی نباید عکس این خطا را مرتکب شود و فرض را بر آن بگیرد که همه چیزهای تمدن و فرهنگ ایران مظهر کمال و زبردستی است و هیچگونه انتقادی از آن روا نیست؛ زیرا نباید فراموش کرد که تعصب، زایندهی تعصب است چنانکه تندرویهای برخی از محققان ما واکنشهای فرهنگی نامطلوبی در نزد برخی از ملل فارسیزبان برانگیخته که کمکم با ملاحظات سیاسی نیز آمیخته شده است.
ایرانشناسان غربی به جز مطالعاتی که دربارهی برخی از جنبشهای اقلیتهای مذهبی کردهاند چنین نتایجی به بار نیاورده است. از سوی دیگر خدمات ایرانشناسان در کشف بسیاری از مجهولات تاریخ ایران باستان یکی از عوامل اصلی پیدایش ناسیونالیسم فرهنگی غیراسلامی در ایران بوده است. این نکته در مورد مصریان نیز صادق است که در پرتو مصرشناسی غربی از تمدن باستان خویش آگاه شدند و زمانی متفکر و نویسندهی برجسته مصری طه حسین به استناد آن مدعی بود که فرهنگ مصری از لحاظ ماهیت خود با فرهنگ غرب فرق دارد و ازاینرو برای آنکه از واماندگی به درآید باید راه خود را از راه جوامع اسلامی جدا کند. اینگونه گرایشهای رسمی و غیررسمی به بزرگداشت گذشتهی باستانی گاه با پیوندهای اسلامی این کشورها ناسازگار درمیآید و این ناسازگاری هم بر رابطهی دین و دولت و وحدت فرهنگی این ملتها و هم روابط آنها با کشورهای دیگر اسلامی عواقب سیاسی مهمی دارد یا میتواند داشته باشد.
یکی از معایب ایرانشناسی غربی این بود که به علت اشتغال بیش از اندازه به جزئیات و دقایق زبانشناسی و باستانشناسی و تاریخ کشمکشهای نظامی و مذهبی و دقت و وسواس آن در تصحیح و مقابلهی نسخ از مسائل اساسی مربوط به تاریخ و فرهنگ ایران غافل مانده و به قول خود اروپاییان درخت را دیده ولی جنگل را ندیده است. غرض من از این اشاره انکار ارزش و ضرورت علمی اینگونه مطالعات نیست، بلکه مقصودم این است که توجه به جزئیات این مباحث که بههرحال در حکم کلید و مقدمهی کار تحقیق هستند، ایرانشناسی را از ورود به اصل موضوعاتی که از لحاظ اجتماعی و سیاسی برای ما امروزه اهمیت بیشتری دارند، بازداشته است. ازاینرو عجیب نیست که باآنکه بیش از یک قرن از عمر اسلامشناسی غربی میگذرد هنوز حتی بیشتر نکات اساسی مربوط به سیر اندیشهی ایرانی شناخته نشده است و به گفتهی آقای دکتر نصر «هنوز بسیاری از نکات سیر فلسفه در ایران در پردهی ابهام پوشیده است مخصوصاً تاریخ 7 قرن اخیر که به علت عدم رابطهی آن با تمدن اروپایی و نیز از بین رفتن مکتبهای مستقل فلسفی در جهان غرب مورد بررسی دانشمندان مغربزمین قرار نگرفته است».
این نقیصهی ایرانشناسی غربی سبب رواج این تصور شده است که ایرانیان در سراسر تاریخ خود از توانایی اندیشیدن محروم بودهاند و جز فرمانبرداری کورکورانه از صاحباختیاران خود آیینی نداشتهاند و پیداست که مردمی که به این تصور خوی گرفته باشند چاکرمنش و ستمپسند بار میآیند و از آن بدتر در رهگذر جریانات فکری زمانهی ما چون خود را از قدرت انتقاد و اجتهاد عاجز میمانند بیاراده به اینسو و آنسو کشانده میشوند.
و اما یکی از علل دشواری تحقیق در اندیشههای سیاسی در ایران آمیختگی آنها با عقاید و تعالیم دینی و اخلاقی و جهانشناسی و تاریخی است، درحالیکه در مغربزمین از زمان افلاطون سنت بر آن بوده است که رسالهها و کتابهای جداگانه در موضوع سیاست و کشورداری بنویسند. در فرهنگ ایرانی تفکرات مربوط به جامعه و حکومت چه در دورهی پیش از اسلام و چه پس از اسلام در ضمن ملاحظات عامتری دربارهی دین و دنیا مندرج است. بدین جهت آگاهی از چگونگی اندیشههای سیاسی مستلزم آن است که کموبیش همهی متون و منابعی که بهنحوی نمودگار بینش و نگرش ایرانی در زندگی فردی و اجتماعی است از اندرزنامهها گرفته تا کتب ملل و نحل و شرححالها به دقت مطالعه شود. کتابهایی که اسلامشناسان غربی تاکنون در موضوع خاص عقاید سیاسی در اسلام نوشتهاند از 2 یا 3 درنمیگذرد، یکی از آنها نوشتهی ارنی روزنتال اصلاً دربارهی عقاید سیاسی شیعه بحث نمیکند و دیگری نوشتهی مونتگمری وات عقاید شیعه را در 4 صفحه خلاصه کرده است. علت تاریخی این قصور نیز سیاسی بوده است؛ چون سُنیها اکثریت نفوس مسلمان را تشکیل میدهند و غربیان نیز بیشتر با آنان درگیری و گرفتاری داشتهاند، شناخت احوال و عقاید آنها را بر شیعهشناسی مقدم داشتهاند و این خود نمونهای دیگر از پیروی شرقشناسی از مصالح علمی دولتهای غربی است، شناسایی عقاید سیاسی شیعه گذشته از اهمیت تاریخی آن برای ما بیشتر از این جهت ضرورت دارد که به یاری آن میتوانیم بخش مهمی از میراث فکری ملت خود را با معیارهای جهان امروز ارزشیابی کنیم و مخصوصاً معلوم داریم که خصوصیات روحی و فکری مردم ما تا چه اندازه معلول عقاید تقلیدی و سنتی و تا چه اندازه پدیدآورندهی نظامهای سیاسی و اقتصادی است. چنانکه میدانیم یکی از عقاید رایج در میان برخی از روشنفکران امروزی ما آن است که بسیاری از خصوصیات منفی روحیهی ایرانیان از قبیل توکل و تسلیم و خرافهپرستی و ترس و ملاحظه در بیان عقیده، نتیجهی معتقدات مذهبی ایشان یعنی مذهب شیعه است.
ولی محققی که از دیدگاه سیاسی در اندیشه و کردار شیعیان در طول تاریخ تأمل کند به این نتیجه میرسد که مذهب شیعه برعکس با تأکید شرط عدالت حاکم و تجویز اجتهاد و وجوب مبارزه با ظالم مشرب آزادگی و پیکارجویی بوده است، چنانکه شیعیان در بیشتر جنبشهای اصلاحطلب و انقلابی تاریخ اسلام از معتزله گرفته تا نهضتهای ضد استبدادی در قرن دوازدهم هجری شرکت داشته یا متهم به شرکت در آنها بودهاند.
تا اینجا سخن از ایرانشناسی غربی بهطور عموم بود؛ ولی البته مکتب دیگری در ایرانشناسی هست که با وجود اتکایش بر منابع و روشهای غربی به دلیل مبانی مسلکی خود، مکتب کاملاً جداگانه و مستقلی را تشکیل میدهد و آن ایرانشناسی شوروی است. ولی پیش از بحث دربارهی ایرانشناسی شوروی باید این نکته را یادآوری کنیم که از اوائل دههی پنجم قرن حاضر به این طرف، تحولاتی که هم در کشورهای آسیایی و آفریقایی و هم در روابط آنها با غرب روی داده بر چگونگی مطالبات شرقشناسی غربی تأثیر کرده است و دانشگاههای بزرگ غرب نیز خود را با اوضاع تازه تطبیق دادهاند. مسافرت و مهاجرت عدهی قابل ملاحظهای از درسخواندگان و دانشمندان کشوهای شرقی به غرب و اشتغال ایشان در دانشگاههای اروپا و آمریکا سبب شده است که بسیاری از کرسیهای تدریس و تحقیق مربوط به شرق در تصدی خود شرقیان باشد، به علاوه شرقشناسان اکنون توجه خود را از تاریخ گذشته به مسائل جاری کشورهای آسیابب معطوف کردهاند.
بهتدریج که مبانی استقلال کشورهای جهانسوم نیرو میگیرد و آثار بحران و ضعف در تمدن غرب آشکار میگردد از نخوت و غروری که در شرقشناسی کهن شیوهی نهفته بود، کاسته میشود؛ ولی من برخلاف برخی از همکاران دانشمندم معتقد نیستم که این تحولات بر اثر آن است که پرتو عرفان شرقی بر دلهای غربای غرب تابیده، بلکه معتقدم که مقتضای منافع دولتها همچنان ملاک اصلی در تعیین جهت و موضوع مطالعات است چنانکه اینک مسائل اقتصادی در برنامههای تحقیقی ایشان بیشتر محل اعتنا است.
و اما ایرانشناسان شوروی تا اندازهای در کار خود از معایب ایرانشناسی غربی برکنار بودهاند و برخلاف همکاران غربی خود با اعتنایی که به ریشههای اقتصادی تحولات تاریخی داشتهاند و نیز با کاوش در زمینههای اعتقادی و فکری وقایع تاریخ ایران و مخصوصاً با توجه به وضع زندگی تودههای مردم و عقاید و افکاری که به دلیل مخالفت با قدرتهای زمانهی مورخان یا دربارهی آنها توطئهی سکوت کردهاند و یا گزارشهایی ناروا و یکطرفه از آنها به دست دادهاند، بسیاری از نکات مربوط به تاریخ سیاسی ایران را روشن کردهاند. رسالهی پیگولوسکایا دربارهی شهرهای ایران بحث دیاکونوف دربارهی گوماتا و تحقیق پطروشفسکی راجع به نهضت سربداران خراسان نمونههایی از روش خاص ایرانشناسان شوروی است. خواه با نظریات محققان شوروی دربارهی چنین موضوعاتی موافق باشیم یا نه باید اذعان کرد که کمترین فایدهی روش این گروه از ایرانشناسان آن است که چون از بسیاری از وقایع تاریخ ما روایت و تعبیری متفاوت از روایت و تعبیر رسمی و متعارف به دست میدهند میان دانشمندان و آگاهان گفتوگو و مناقشه برمیانگیزند و از این راه ما را به شناخت حقیقت تاریخی نزدیکتر میکنند؛ زیرا همین گفتوگوها و مناقشههاست که تاریخ را از صورت مجموعهای از معلومات خشک و ملالآور به شکل علمی زنده و آموزنده درمیآورد و به دانشجویانش این استعداد را میبخشد که مطالب اسناد و کتابهای تاریخی را همواره مسلم نگیرند، بلکه با دیدهای نکتهیاب و انتقادی در آنها نظر کنند؛ ولی چون اساس و مرجع نظری تحقیقات ایرانشناسان شوروی جهانبینی مارکسیسم، لنینیسم است عیبی که از لحاظ دیدگاه تحقیق تاریخی در مورد کار ایرانشناسان غربی یاد کردیم بر کار ایرانشناسان شوروی نیز وارد است؛ یعنی اینان نیز بههرحال تاریخ ما را از دیدگاهی غیرایرانی نگریستهاند. به علاوه امروزه در مورد نحوهی تطبیق مارکسیسم بر شیوهی تحلیل تاریخی زندگی ملتها جای بحث بسیار است.
چنانکه پیشتر اشاره کردیم که از جنگ جهانی دوم به این طرف عدهای از نویسندگان و محققان آسیایی و آفریقایی بر اثر مخالفتی که با شرقشناسی غربی داشتهاند به دامن مارکسیسم پناه بردهاند تا با تقلید از نوشتههای شرقشناسان شوروی تاریخ ملتهای خویش را با معیارهای مادیت جدلی (ماتریالیسم دیالکتیک) بسنجند و تجزیه و تحلیل کنند. ولی مارکسیسمی که در این کشورها میان برخی از روشنفکران رواج داشته معروف به مارکسیسم استالینی بوده است. یکی از اصول اساسی مارکسیسم استالینی این اعتقاد است که همهی جوامع بشری قطعنظر از تمایزات قومی و اقلیمی و اعتقادی و فرهنگی و جز آن از آغاز تاریخ تاکنون مراحل پنجگانهی یکسانی را پیمودهاند که عبارتند از جامعهی اشتراکی آغازین و بردگی و فئودالیته و سرمایهداری و سوسیالیسم و خصوصیات اقتصادی و اجتماعی و سیاسی همهی ملتها در هریک از این مراحل نیز یکسان بوده است. به گمان معتقدان این نظریه، همین یکسانی خصوصیات جوامع بشری است که تعمیم و شمول احکام درست علوم اجتماعی را دربارهی همهی حوزههای زندگی آدمی بدون استثنا میسر میگرداند و مارکسیسم را به مقام دانشی نو –دانش انسان- میرساند.
از زمان کنگرههای بیستم و بیستویکم حزب کمونیست اتحاد شوروی این شیوهی تاریخنویسی مورد انتقاد بسیاری از مارکسیستها قرار گرفته است و همراه با سیاست عمومی نظام شوروی در نکوهش روشهای استالینی، اینک نظریاتی که حاکی از تحول متحدالشکل همهی جوامع بشری در سراسر تاریخ باشد از طرف دانشمندان شوروی و پیروانشان مردود شمرده میشود. به گواهی «ژان شنو» محقق مارکسیست فرانسوی در پیشگفتار کتاب «شیوهی تولید آسیایی»، «بازگشت به روح پژوهش آزاد» اکنون سبب شده است که محققان مارکسیست، جوامع غیراروپایی را به شیوهی عینی و فارغ از اصول جزمی و از پیش پذیرفته مطالعه کنند و به تنوع و اختلاف آنها با یکدیگر بهتر پی ببرند. بیشتر پژوهشهای ایرانشناسان چنانکه معلوم است به مکتب جزمی دیرین خاورشناسان شوروی تعلق دارد، بدین معنی که نویسندگان آنها کوشیدهاند تا نظام اجتماعی و اقتصادی هر دوره از تاریخ ایران را به تکلف با یکی از ادوار پنجگانهی تحول تاریخ منطبق کنند. مرحوم محمدعلی خنجی در مقالهای که در شهریور 1345 در مجله راهنمای کتاب چاپ شد از کتاب تاریخ مادِ دیاکونوف انتقاد جانانهای کرده و نظر او را در این باره که در دورهی ماد نظام بردگی بر ایران حاکم بوده، رد کرده است. از اینگونه بررسیهای انتقادی میتوان در حل مشکلات تاریخ ایران بهرههای بسیار گرفت، درعینحال باید چشمبهراه تحقیقات تازهتری باشیم که ایرانشناسان شوروی از دیدگاهی آزادانهتر به انجام رساندهاند.
ولی این چشمداشت، دانشمندان جوان ما را از وظیفهی ادامهی کوشش برای شناخت ویژگیهای ساخت اقتصادی و اجتماعی ایران در گذشته و حال معاف نمیدارد. بااینحال، ایرانشناسی برای آنکه در این رسالت کامیاب شود باید در عین اینکه از دقت و باریکبینی و صلابت روشهای علمی اروپاییان سرمشق بگیرد، هم از خردهنگری ایرانشناسی غربی و هم از جزمیت ایرانشناسی شوروی بپرهیزد؛ ولی به گمان این گوینده، کامیابی تحقیقات ایرانی همچون همهی کوششهای فرهنگی ما شرط دیگری میخواهد که بر همهی اموری که یاد کردیم، مقدم است و آن روحیه و محیط علمی است؛ زیرا فراهم بودن همین شرط بود که اروپاییان را به یافتن روشهای دقیق تحقیق علمی توانا کرد. بزرگترین نشان روحیه و محیط علمی، آزادی وجدان و عقیده و امکان انتقاد از مقبولات و مسلمات است و این موهبتی است که تنها با برگزاری مجامع علمی حاصل نمیشود، بلکه همچنانکه تجربهی اروپاییان گواه است به مجاهدتها و فداکاریهای بسیار نیاز دارد.
*متن سخنرانی در کنگرهی ایرانشناسی، تهران، شهریور 1351