فرهنگ امروز/بیژن عبدالکریمی: چيزي هست كه از جان متفكر به سخن درميآيد و همين نداست كه متفكر را در مقام يك متفكر قرار ميدهد: هيچ چيز نميتواند جانشين اين ندا قرار بگيرد و هيچ قدرتي نميتواند بر اين ندا چيره شود يا آن را تحت الامر خويش قرار دهد. در وجود متفكران و از وجود متفكران چيزي كه در ذات تفكر خود را آشكار ميسازد، با ما سخن ميگويد. پاسداري از مقام متفكران به معناي پاسداشت از ندايي است كه روشنايي افق حركت و زندگيمان بسته به آن خواهد بود و بياحترامي به مقام متفكران و جانشين ساختن هر چيزي به جاي حقيقت و تفكر به معناي پشت كردن و ناشنوايي به ندايي است كه روزگار و سرزمين ما بيش از هر دوره ديگري به گشودگي به آن نيازمند است
وجود متفكر متضمن عطشي سيرابناپذير است كه هر آنچه در جهان است از فرونشاندنش عاجز و ناتوان است، به همين دليل تفكر سرشتي دردآلود و در همان حال شيرين و بهجتانگيز دارد. تفكر به جهت سرسپارياش به امري متعالي و احاطهكننده، كه يگانه امر مطلق و نامشروط است، عين آزادي و آزادگي است
كدامين «وصف» در داوري است كه داوري را داوري كرده است؟ رييس فرهنگستان علوم بودن؟ استاد دانشگاه بودن؟ معلم فلسفه بودن؟ يا نويسنده تعدادي كتاب و مقاله بودن؟
اما به گمانم هر يك از اين اوصاف در بسياري ديگر نيز ديده ميشود. ما مسوولان و متصديان مقامهاي فرهنگي، اساتيد دانشگاه، اساتيد فلسفه و نويسندگان بسياري داشته و داريم. اما براي همه آنها يك چنين مراسم بزرگداشتي را برپا نميكنيم.
لذا شايد بتوان گفت صفتي در داوري وجود دارد كه وي را در ميان جامعه ما و در نسل خودش، اگر نه به نحو مطلق، اما تا حدود زيادي يگانه و منحصر به فرد ميكند: اين صفت چيست؟ پاسخ من چنين است: «داوري يك متفكر است». اما حال سوال اين است: تفكر چيست؟
همه ميانديشند، اما ما همه را متصف به صفت «متفكر» نميكنيم. كارمندان بانك، روساي بانكها، سرمايهداران و بازرگانان، مهندسان، پزشكان، جراحان، شهردارها، فيلمسازان، فرماندهان نظامي، نمايندگان مجلس، روساي جمهور، مجتهدان و فقها و مراجع تقليد و رهبران سياسي و اجتماعي و اساسا همه انسانها براي انجام دقيق و شايسته فعاليتهاي خويش ميانديشند و بسيار نيز ميانديشند، با اين وصف ما هيچ يك از آنها را متصف به صفت «متفكر» نميكنيم. اساسا همه آدميان ميانديشند و حتي يك لحظه نميتوانند نينديشند و پيوسته صور ذهني در اذهان آنان در حال حركت است. همه پيوسته و همواره ميانديشند، اما ما همه را حتي اساتيد دانشگاه، از جمله همه اساتيد فلسفه و بسياري از نويسندگان و شاعران و هنرمندان را «متفكر» نميناميم.
پس متفكران از چه اوصافي برخوردارند كه به اين وصف نايل ميشوند؟ «تفكر» در «متفكران» از چه اوصاف و ويژگيهايي برخوردار است كه در انديشيدن ديگراني كه به وصف صفت «متفكر» متصف نميشوند، ديده نميشود؟ لذا ميتوان اين پرسش را در خصوص داوري تكرار كرد: اين چه اوصافي است كه داوري را در تاريخ معاصر ما در مقام يك متفكر قرار ميدهد و وي را تا سر حد يك متفكر ارتقا ميبخشد؟ پاسخ اين پرسش را شايد بتوان حول محورهاي زير خلاصه كرد:
۱- همه ما به انديشهها و تاريخ تفكر علاقه نشان ميدهيم. اما اينكه كسي به انديشهها و تاريخ تفكر علاقه نشان دهد نشانگر آمادگي براي تفكر نيست. خواندن نظريهها و تاريخ تفكر امري ستوده و سودمند است، به خصوص هنگامي كه تلاشهاي سترگ بشري را جلوي چشم ما ميآورد، اما آن را نميتوان نشانهيي بر آمادگي براي تفكر دانست. حتي اين امر كه ما ساليان سال و تمام عمر حقيقي خود را به مطالعه و بررسي آثار فلسفي و پژوهش درباره آرا و انديشههاي متفكران و نظريهپردازان بزرگ بپردازيم، ضرورتا به اين معنا نيست كه ما توانستهايم انديشيدن را بياموزيم يا خود سالك مسير تفكر شدهايم؛ حتي برعكس، پرداختن به تاريخ تفكر و پيوسته درباره تفكر سخن گفتن ميتواند غرور و خودفريبي بزرگي را براي ما به ارمغان آورده، اين توهم را در ما شكل دهد كه گويي ما خود پيوسته در حال تفكريم. هراكليتس ميگفت: «آموختن چيزهاي بسيار، فهم و حكمت نميآموزاند». داوري از جمله كساني نبود كه صرفا مترجم و برگيرنده خواندهها و آموختههايش باشد.
۲- شور اصيل تفكر و در واقع شور انسان به هستي و زندگي آنجاست كه به گفته هايدگر، «شور انسان به امر عاري از منفعت پيوسته بيشتر ميشود». ارسطو معتقد بود كه حكمت نظري راستين، مغيي به هيچ غايتي نيست. شايد بتوان گفت همه به اموري كه معطوف به نفع و مغيي به غايتي است، ميانديشند. اما متفكران پيوسته بيشتر و بيشتر به «امر عاري از منفعت» ميانديشند. «امر عاري از منفعت»، امري نيست كه هيچ منفعتي از آن برنميخيزد. درخصوص اين تعبير، يعني «امر عاري از منفعت» بايد دقت نظر بيشتري از خود نشان داد. «امر عاري از منفعت» نه به اين معناست كه هيچ منفعتي در آن نيست. شايد بهتر است گفته شود آنچه از «مطلوبيت ذاتي» برخوردار است، ديگر نميتواند ابزاري براي نفعي قرار گيرد. «امر عاري از منفعت» همان حقيقتي است كه از مطلوبيت ذاتي برخوردار است. لذا شايد بتوان گفت در داوري، شوق انديشيدن به امر عاري از منفعت از همه ما بيشتر بوده است.
۳- تفكر حاصل مواجهه انسان با جهان است. در مواجهه با جهان دو امكان بنيادين در برابر آدمي وجود دارد. وجود اين دو امكان شرط تحقق آزادي در بنياديترين معناي آن است. اين دو امكان عبارتند از: الف. «خودبنيادي» يا «اراده معطوف به قدرت». ب. «دگربنيادي» يا «اراده معطوف به حقيقت».
سوبژه خودبنياد پديدارها و هر آنچه هست را به مثابه چيزها و وضعيتهاي متعلق به خويش تلقي كرده، آنها را متوقف و مسدود ميسازد. او پديدارها را در ذات خودشان رها نميگذارد، بلكه ميكوشد تا هر آنچه هست را تا سطح فهم خويش فروكاهد و سپس به تجزيه و تحليل و ارزيابي آن بپردازد. سوبژه خودبنياد به صورتبخشيهاي آزادانه و خودانگيخته خويش به هستي پديدارها بيش از خود هستي پديدارها ارزش و اعتبار ميبخشد. اراده سوبژه خودبنياد معطوف به خويش و بسط قدرت خويشتن است. اما تا فرد خود را تحت امر خويش قرار نداده، در برابر پديدارها و آنچه هست به خوارداشت خويش نپردازد، نميتواند به ساحت تفكر اصيل گام گذارد. نامتفكر پيوسته درصدد بسط قدرت و بزرگ كردن خويش، آن هم به بهاي ضعف و ذلت ديگران است، اما متفكر به خوارداشت خويش ميپردازد چرا كه چشمانش به امري اصيل، يعني همان امري عاري از منفعت گشوده شده و شوق اين امر آنچنان در جانش خانه كرده است كه ديگر جايي براي خويشتن و بزرگنمايي خويش باقي نميماند و اينچنين است كه آنان كه بيشتر به خوارداشت خويش ميپردازند به عظمتها و بزرگيهاي بيشتري نايل ميشوند.
اما امكان بنيادين ديگري در برابر نحوه هستي آدمي وجود دارد. در اين امكان، آدمي نه خويشتن بلكه امري متعالي و احاطهكننده را بنياد جهان، بنياد خويشتن، خاستگاه تفكر و تعيينكننده مسير و هدايتكننده تفكر تلقي ميكند.
لذا شايد بتوان گفت، آنچه داوري را از ما متمايز ميسازد، عبارت از اين است كه وي نكوشيد پديدارها و هر آنچه هست را به مثابه چيزها و وضعيتهاي متعلق به خويش تلقي كرده و به همين دليل آنها را متوقف و مسدود سازد. او پديدارها را، در حد توانايياش، در ذات خودشان رها گذارد و سركوبشان نكرد و نكوشيد تا هر آنچه هست را تا سطح فهم خود و صورتبنديهاي ذهني خودش تنزل بخشد. به نظر ميرسد نوشتهها و انديشه داوري، برخلاف بسياري، نمايانگر اراده معطوف به خويش و صرف بسط قدرت خويشتن نبوده است. شايد بتوان گفت داوري، همچون ديگر متفكران، در حد بضاعت تاريخي خويش، خود را تحت امر خويش قرار داده، در برابر پديدارها و آنچه هست به خوارداشت خويش پرداخت، در غير اين صورت او نميتوانست به ساحت تفكر گام گذارد.
۴- در سنت تفكر متافيزيكي عموم ما، به تبعيت از اين سنت كه در روزگار ما سيطره كامل يافته است، انسان را غالبا «حيواني ناطق» ميدانيم، يعني موجودي كه تفكر ميكند. اما مساله اينجاست كه انسان در مقام سوبژه، يعني در مقام موجودي انديشنده، بايد هرگاه كه اراده كند، قادر به تفكر اصيل باشد، اما بههيچوجه چنين نيست. انسان همواره خواهان است كه به تفكر و نظريهپردازي بپردازد، با اين حال چنين نيست كه همواره به تفكر و نظريه نايل شود. دانشگاههاي ما خيل انبوهي از تصديقداران را به جامعه ارائه ميدهند، اما صاحب دكترين امري است و صاحب دكتري امري ديگر. پس شايد انسان همواره قصد تفكر و نظريهپردازي داشته باشد، اما با اين حال قادر به اين امر نيست. اما سوال اين است: چرا؟
ممكن است گفته شود شرايط بد اجتماعي و اقتصادي مانع تفكر و نظريهپردازي در يك جامعه هستند. اگر چنين است، پس بايد افراد متعلق به طبقات مرفه اجتماعي و اقتصادي و افراد جوامع قدرتمند هرگاه كه اراده كنند، بتوانند به تفكر، در معناي اصيل كلمه، نايل شوند و افراد جوامع و قدرتهاي بزرگ جهاني، به دليل وفور امكاناتشان بايد بتوانند هر گاه كه اراده كنند براي بحرانها و بنبستهايشان افقهاي تازهيي بيافرينند. نكوشيم مساله را با تقليل به يك مساله سياسي و اجتماعي ساده كنيم. آري! تفكر منوط به وجود امكانات براي تفكر است، اما همه سخن در اين است كه آنجايي هم كه امكانات تفكر هست، تفكر تابع اراده سوبژه نيست. ظهور امكانات تازه، يعني راههاي جديد تفكر، تابعي از وجود امكانات، در معناي ابزارها و تسهيلات نيست. با امكانات، نميتوان امكانها را آفريد.
اين كه ما، در اين بخش از جهان، به تفكر در معناي حقيقي، اصيل و زايندهاش كمتر نايل ميشويم، ممكن است صرفا نوعي تعلل، تاخير يا نوعي كوتاهي و قصور از جانب خودمان تلقي شود. اما در اين صورت با برطرف كردن هر يك از تعللورزيهاي آدميان، تفكر بايد به شيوهيي انساني و با تدابير خاصي ظهور پيدا كند. اما چنين به نظر نميرسد.
تفكر را شايد و بايد حاصل نوعي لطف و اعطا تلقي كرد. اين لطف و اعطا امري محاسبهناشدني، پيشبينيناپذير و غيرقابل تبديل به يك طرح (پروژه) است. ما دانشگاه بوعليساز و ملاصدراآفرين يا گروههاي ادبيات حافظپرور و مولاناآفرين نداريم و نميتوانيم به وجود آوريم. براي تفكر، بايد آن را بياموزيم، اما مساله اين است كه هيچكس نميتواند تفكر را به ما بياموزاند.
گشودگي به هستي، جهان و پديدارها شرط اساسي تفكر است. اما ما با صرف اين گشودگي، نميتوانيم صاحب تفكر شويم. به نظر ميرسد امري هست كه بيش از ما در ظهور تفكر دخالت دارد.
متفكر درست آنجا كه بر توان خود براي كشف افق تازهيي براي انديشيدن و كنش اصرار ميورزد، بايد علاوه بر آن و بيش از آن، به تقدير و نيروي تعينبخش آن بينديشد. به تعبير حافظ بزرگ:
تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافري است / رهروگر صد هنر دارد، توكل بايدش
۵- روزگار ما روزگاري است كه به تعبير نيچه «انسان ديگر تير اشتياق خويش را فراتر از خودش نميافكند». شايد بتوان گفت داوري در روزگار ما و در ميان ما بيش از هر كس ديگري «تير اشتياق خويش را فراتر از خويشتن افكنده است».
امر فراتر از انسان، يعني امري متعالي و فراگيرنده، كه هر انديشيدن و كنشي محتواي خود را از آن دارد، ما را از ژرفاي هستي با ندايي خاموش به خويش ميخواند. اما در روزگار ما كمتر كسي است كه به اين ندا پاسخ بدهد.
تا آنجا كه ما حافظ نداي امر احاطهكننده هستيم، يعني در قرب آن و متعهد به آن هستيم و لذا به آنچه هست و به پديدارها وفاداريم، امر احاطهكننده حافظ ما و حافظ اصالت و غناي تفكر ما خواهد بود. با پشت كردن به امر احاطهكننده، نامشروط و مطلق يعني همان چيزي كه در روزگار و در ديار ما امري همهگير شده استــ تفكر و نظريهها پا در هوا خواهد شد و نظريه و نظريهپردازي به سطح ياوهگويي و ياوهسرايي تنزل مييابند. بدون توجه به امر احاطهكننده و نامشروط (حقيقت) و شور و شوقي وافر به آن، انديشهها چيزي جز فضاهاي تهي و خلأگون مفاهيم بيروح و انتزاعهاي منحرفكننده نخواهند بود.
انسان متفكر صرفا در برابر مرحلهيي مطلق، به منزله «يگانه مرجعيت اصيل» و نه هيچ چيز ديگر، مسووليت مطلق و بلاشرط دارد. به همين دليل تفكر عين آزادگي است و آزادي و آزادگي تنها در پرتو تفكر امكانپذير است.
وجود متفكر متضمن عطشي سيرابناپذير است كه هر آنچه در جهان است از فرونشاندنش عاجز و ناتوان است، به همين دليل تفكر سرشتي دردآلود و در همان حال شيرين و بهجتانگيز دارد. تفكر به جهت سرسپارياش به امري متعالي و احاطهكننده، كه يگانه امر مطلق و نامشروط است، عين آزادي و آزادگي است.
۶- روزگار ما، روزگار انحطاط و تباهي است. نيچه در چنين گفت زرتشت ميگويد: «واي بر آنكه كوير را پنهان ميسازد». تعبير «كوير» در لسان نيچه به «انحطاط» اشاره دارد. در روزگار ما انحطاط در حال گسترش است. مطابق با تفسير هايدگر، «انحطاط چيزي بيش از ويراني و هولناكتر از نابودي است؛ [چرا كه]۱ ويراني تنها آنچه را تاكنون رشد كرده يا ساخته شده از بين ميبرد، اما انحطاط از رشد و بالندگي در آينده نيز باز ميدارد و از هرگونه سازندگي ممانعت ميكند»۲. ويراني از بين ميبرد، در حالي كه انحطاط امور بازدارنده و ممانعتكننده را پيوسته گسترش ميدهد. در ديار ما نيز انحطاط در حال گسترش روزافزون است. شايد بتوان گفت داوري در مقام يك متفكر كوشيده است تا در برابر سونامي انحطاط صرفا با پشتوانه تفكر و قلم به مبارزهيي سخت و نابرابر با اين روند بپردازد.
۷- يكي از نشانههاي انحطاط مرگ شعر، هنر و تفكر والاست. بهراستي چرا در روزگار ما، شعر و تفكر هر دو با هم ويران شدهاند، اما در گذشته، از جمله در تاريخ ما، اين دو همچون دو نوزاد توامان، همگام با يكديگر پيش رفته، سرودن شعر و تفكر در بلندا و ژرفنا در كنار يكديگر بودند؟
هايدگر پاسخ اين پرسش را با نقل قولي از شعر هولدرلين ميدهد: «آن كه به ژرفترين امور انديشيده، به پرشورترينان عشق ميورزد». شاعر بزرگ آلماني و هايدگر بهدرستي «دوست داشتن» راستين و شعر و هنر را بر «انديشيدن و تفكر» استوار ميسازند.
اين نگرش، نوعي خردگرايي شگفتانگيزي است كه عشق را بر مبناي تفكر استوار ميكند. در وجود متفكران عشقي سرشار موج ميزند. در خصوص داوري نيز بسياري شهادت ميدهند كه در وجودش از كينه خبري نبوده، قلبش سرشار از عشق انساني است. اين عشق ريشه در خاك تفكر دارد.
هولدرلين از عشقي سخن ميگويد كه بر تفكر استوار است. ليكن آنچه مورد تاكيد نگارنده اين سطور است تفكري است كه بر عشق ورزيدن استوار است. شايد متناظر با سخن هولدرلين بتوان گفت: «تنها آن كس كه به پرشورترين امر عشق ميورزد، ميتواند ژرفتر و نيز به ژرفترين امور بينديشد». سخن از تفكري است كه بر عشق استوار است. به تعبير افلاطون، آنجا كه ميگويد «فلسفه همان اروس است»، ميان تفكر و اروس (عشق) پيوندي نازدودني وجود دارد.
خواهند پرسيد: آيا اين عبارات بيانگر تفكري احساساتي، رمانتيك و مهلك نيست كه بر آن است نوعي احساساتزدگي را، كه دشمن تفكر است، دامن زند؟ پاسخ خواهم داد: بههيچوجه. در اينجا هيچ ردپايي از احساساتگرايي در ميان نيست، بلكه سخن از تعهد و وفاداري به نقطهيي مطلق و لابشرط است كه هم آغاز و هم غايت تفكر است. تفكر قائم به اين نقطه آغاز و پايان توامان است. پرسش با تعهد به امري مطلق، يعني حقيقت و تلاش براي كشف حقيقت آغاز ميشود و تنها با حقيقت آرام و قرار مييابد.
عشق راستين به حقيقت و تعهد بيقيد و شرط به آن يگانه راه نجات ما است و روزگار ما روزگار خاموش شدن اين عشق و اين تعهد در قلبهاي ما است. در هر سرزميني كه حضور آتش اين عشق و ايمان و تعهد بيقيد و شرط به حقيقت كمرنگ شود، روشنايي و گرمي از آن سرزمين رخت خواهد بست و سياهي و ظلمت آن ديار را فرا خواهد گرفت و روزگار كنوني ما اسير يك چنين فضاي سرد و ظلماني است. من نميگويم كه با داوري آتش عشق به تفكر و وفاداري به حقيقت در سرزمين ما شعلهور شد، اما با جديت تمام معتقدم كه در روزگار حاكميت غوغاها و هياهوهاي دروغين ايدئولوژيهاي رنگارنگ وي پاسدار حريم تفكر بود و اجازه نداد تا آتش تفكر و خودآگاهي در اين سرزمين به تمامي خاموش شود. به همين دليل، جامعه، روشنفكران و دانشگاهيان ما به او بسيار مديونند.
۸- تفكر به امر احاطهكننده شوق و اشتياق براي ورود به ساحتي بيمرز است، با اين وصف، اين ساحت، سترگترين مرزهاي تفكر ما است. ورود به ساحت روشنايي محض، بسيار تاريك به نظر ميرسد. اين تفكر خوفانگيز و اضطراببرانگيز است، اما صرفا خوفانگيز و اضطراببرانگيز نيست، بلكه طربناك، آزاديبخش، معنادهنده، زيبا، رازآميز و كرامتبرانگيز نيز هست.
۹- نامتفكران و خردهانديشمندان صرفا اسير توهم اصالت خويشند و بدينترتيب وجود خود را بر نفوذ جريان رود هستي كه از دوردستها جريان يافته است ميبندند، اما متفكران بزرگ خود را تحت نفوذ اين سريان قرار ميدهند و اجازه ميدهند تا امر احاطهكننده از زبان آنان سخن گويد:
در اندرون من خسته دل ندانم كيست/ كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
متفكر از اراده خويش در ميگذرد و ميكوشد در ارادهيي جاودان سكني گزيند. او به سوي چيزي ميرود كه از سنخ امور گذار و فاني در زمان نيست. او خود را آزادانه به سير زمان ميسپارد و ميكوشد ذات خويش را در حقيقتي اصيلتر از زمان فاني جستوجو كرده، در اين تجربه آزادي را در نهاييترين حد ممكن تجربه كند.
متفكر ذات خويش را در نفس هستي، يعني در همان حقيقت احاطهكننده جستوجو ميكند. تمام جريان تفكر يعني برقراري نسبت با نفس هستي.
اما نسبت ذات آدمي با نفس هستي همچنان فروپوشيده در ابرهاي سنگين و تيره ميماند و چه بسيار انديشمندان كه از وحشت اين ظلمت پس مينشينند. اينجاست همان تاريكي واپسين تفكر، يعني ساحتي كه ديگر به تفكر و خود متفكر تعلق ندارد. چيزي هست كه از جان متفكر به سخن درميآيد و همين نداست كه متفكر را در مقام يك متفكر قرار ميدهد: هيچ چيز نميتواند جانشين اين ندا قرار بگيرد و هيچ قدرتي نميتواند بر اين ندا چيره شود يا آن را تحت الامر خويش قرار دهد. در وجود متفكران و از وجود متفكران چيزي كه در ذات تفكر خود را آشكار ميسازد، با ما سخن ميگويد. پاسداري از مقام متفكران به معناي پاسداشت از ندايي است كه روشنايي افق حركت و زندگيمان بسته به آن خواهد بود و بياحترامي به مقام متفكران و جانشين ساختن هر چيزي به جاي حقيقت و تفكر به معناي پشت كردن و ناشنوايي به ندايي است كه روزگار و سرزمين ما بيش از هر دوره ديگري به گشودگي به آن نيازمند است.
۱- عبارت داخل دو قلاب توسط نگارنده به عبارت نقل قول افزوده شده است.
۲- مارتين هايدگر، معناي تفكر چيست؟ ترجمه فرهاد سلمانيان، نشر مرکز، تهران، ۱۳۸۵ ص ۳۰
منبع: مرکز دائره المعارف بزرگ اسلامی