فرهنگ امروز/فاطمه امیراحمدی: نشست «بررسی و نقد آثار و اندیشههای دکتر سید جواد طباطبایی» که به همت گروه تاریخ و همکاریهای میانرشتهای پژوهشکدهی تاریخ اسلام روز پنجشنبه 4 اردیبهشتماه در کتابخانهی ملی برگزار شد و در دو نوبت موافقان و منتقدان طباطبایی به صحبت پیرامون آثار وی پرداختند. در ادامه مشروح گزارش این نشست، متن کامل سخنان قباد منصوربخت به عنوان موافق و همفکر سیدجواد طباطبایی ارئه میگردد:
قباد منصوربخت استاد دانشگاه شهید بهشتی در ابتدای بحث خود عنوان داشت: به من وقت 20 دقیقهای داده شده است درحالیکه اگر 20 ساعت نیز زمان داشتم باز هم تنها به پارهای از مقدماتی که آماده کردهام، میرسیدم. نکتهی دیگری که لازم است در ابتدای سخنان خودم بیان کنم این است که فکر نمیکنم در هیچ جای دنیا سابقه داشته باشد وقتی یک محقق و پژوهشگری آثار خود را ارائه داده باشد و دیگران با آثار او روبهرو شدهاند و میدانند چه میگوید و مدعای او چیست، در برگزاری چنین نشستهایی در ابتدا موافق یا همراه به سخن بپردازد -البته بنده موافق نیستم و در این باره نیز توضیح خواهم داد-؛ یعنی کسانی باید صحبت را آغاز کنند که نقد دارند و سپس کسانی که همفکری دارند و موافق هستند به پاسخگویی این نقدها بپردازند؛ ولی نمیدانم حکمت برنامهریزی در این نشست به چه صورت بوده است؟ بههرروی ما نیز تابع این برنامه هستیم و سخنان خود را بیان میکنیم.
او ادامه داد: از آقای طباطبایی هم تشکر میکنم که برخلاف اخلاق علمی جامعهی ما، پذیرفتند که بنشینند و مستقیماً مورد نقد قرار بگیرند. من کلمهی موافق را کلمهی خیلی مناسبی نمیدانم، اگر اجازه داشته باشم من از موضع همفکری با آقای طباطبایی حرف میزنم. موضوعی که میخواهم به آن بپردازم، صحبت در مورد مسئله و سؤال در آثار دکتر طباطبایی است. چون بنده بیشتر اهل درس و بحث و جدل هستم و اهل سخنرانی نیستم مجبورم به همان شیوهی خودم سخن بگویم. برای ورود به بحث نقد و بررسی از آثار طباطبایی، دو پرسش بنیادین و اولیه وجود دارد، یکی اینکه چه چیزی را باید نقد کرد، و دیگر اینکه چگونه باید نقد کرد؟
در پرسش اول، این خود اثر است که به ما میگوید چه چیزی را باید طرح کرد و آن، این است که تمام مدعیات یک اثر را باید نقد کرد. پرسش دیگر در این باره این است که چگونه باید نقد کرد؟ به نظر بنده ارکان هر پژوهش و تحقیقی باید مورد نقد قرار گیرد. هر پژوهش و اثری علیرغم اینکه از پایههای متعددی تشکیل میشود 4 رکن در آن اساسی است: «مسئله»، «سؤال»، «روش حل مسئله» و «پاسخ به سؤال» و نتیجهای که حاصل میشود. منظور من از نتیجه در اینجا آن چند ورقی که در انتهای پژوهش میآید قطعاً نیست، بلکه کل متن تولیدشده مورد نظر است.
مسئله و سؤال، دو رکن اصلی در هر پژوهش
منصوربخت ادامه داد: اما از منظری که من در حال نگاه کردن هستم، دو رکن اخیر یعنی روش حل مسئله و نتیجه و متنی که تولید شده است اهمیت ندارد، بلکه اهمیت اصلی هر تحقیق به مسئله و سؤال برمیگردد، دلیل آن نیز این است که همانطور که خود آقای طباطبایی گفتند: «من به منتقدان خود پیوستم»، معنایش این است که به یک سؤال و مسئله میتوان پاسخهای متعدد داد و میتوان از زوایای مختلف به مسئله نگاه کرد و در نهایت پاسخهای مختلف داد. کاستیهای مختلف در انجام تحقیق ممکن است به وجود بیاید ولو اینکه با تمام وجود به روش تحقیق مقید بود، بههرحال این اشتباهات ممکن است و اتفاق میافتد؛ ولی از نظر من قابل حل است و مسئلهی اساسی نیست. مسئلهی اساسی به طرح مسئله برمیگردد، مسئله بسیار مهم است؛ زیرا اگر مسئله درست طرح شود اما جواب غلط داده شود، امکان اصلاح هست و میتوان در تحقیقات بعدی به جواب درست رسید؛ اما اگر مسئله غلط طرح شود تحقیق به بیراهه میرود، همان چیزی که در دو قرن اخیر در کشور اتفاق افتاده است؛ بنابراین از نظر من اهمیت با مسئله است.
با این تفاسیر حالا پرسش این است که نسبت طباطبایی با مسئله و مسائل جامعهی امروز ما چیست؟ چگونه میتوان مدعی شد که این مسئله، مسئلهی اساسی ما است؟ چگونه میشود مسئله را شناخت و مدعی شد که مسئله را درست شناختیم و درست تشخیص دادیم؟ تاریخ هر جامعهای، در هر جامعهای، مسائلی که ظهور میکنند بهصورت اجتماعی و تاریخی در نهایت تعین پیدا میکند. این مسائل یا جنبهی داخلی دارند یا جنبهی خارجی دارند، در اینجا مسائل داخلی فعلاً مدنظر ما نیست، آن چیزی که مهم است مسائل خارجی هستند که هر جامعهای با آنها روبهرو میشوند. اما مسائل خارجی که یک جامعه با آنها روبهرو میشوند دو دسته هستند، یک دسته مسائلی هستند که پس از ورود به یک جامعهی دیگر -به تعبیر من به جامعهی میزبان- ارکان و اساس و بنیادهای فکری و فرهنگی یا شیوههای مادی و معنوی زندگی در آن جامعه را به هم نمیریزد، دستهی دوم عناصری هستند که پس از ورود به یک جامعه، ارکان آن جامعه را تغییر میدهند. از اینجاست که جامعه با مسائل بنیادین جدیدی روبهرو میشود که منشأ آن در داخل نیست و در خارج است.
همینقدر توضیح بدهم که چرا منشأ بیرونی اینقدر تعیینکننده است؟ برای اینکه اگر منشأ داخلی داشتند حاصل تحولات و تغییراتی بودند که نهادهای اجتماعی، پدیدارهای اجتماعی هر جامعه در سیر طبیعی خود آن را طی میکردند؛ اما زمانی که منشأ خارجی دارند، محصول یک شرایط اجتماعی، ناگهان وارد یک جامعه میشود. ورود آن یک مسئله است و به هم ریختن جامعه نیز یک مسئله است. به لحاظ تاریخی ایران با هر دوی این مسائل در تاریخ طولانی خود روبهرو شده است؛ یعنی انواع و اقسام مسائلی وارد شدهاند بدون اینکه حل آنها در ارکان جامعهی ما تأثیر بگذارند و مسائلی نیز وارد شدند که وضعیت ثابت جامعهی ما را یا صورتبندی موجود را به هم ریختند.
بر این اساس اگر بخواهیم نگاه کنیم، صحبت این است که مسئلهی تاریخ معاصر ما چیست؟ یعنی در تاریخ معاصر ما -از منظری که من نگاه میکنم یعنی مسئلهی خارجی- مسئلهی اساسی ما چیست؟ مسئلهی اساسی ما در این مواجهه و رویارویی، مواجهه و رویارویی با تمدن جدید غرب است. به یک معنا از منظر بنده، این مسئله مهمترین مسئلهی تاریخ ماست؛ یعنی در هیچ دورهی تاریخی، هیچ مسئلهای به اندازهی رویارویی با تمدن جدید غرب برای ما مسئلهآفرین و تأثیرگذار نبوده است، به دلایلی که توضیح خواهم داد.
اولین دلیل این است همانطور که اشاره کردم، تمدنی که در حال ورود به جامعه است و البته وارد شده است، اساس زندگی مادی و معنوی ما را تغییر داده است. نکتهی بعدی این است که قدرت نابود کردن گذشته را دارد (این گذشته به آن معنایی که دکتر طباطبایی میفرمایند که سنت را نمیشود کنار گذاشت، منظور نیست، شرح و توضیح طولانی دارد که در این فرصت کوتاه امکان باز کردن آن نیست) فقط همینقدر اشاره کنم که به هر دلیلی ارتباط ما را با گذشته قطع میکند.
ویژگی بعدی این است که بسیار پیچیده و تودرتو است؛ یعنی معضلی است که ما هنوز هم در طی این دو قرن با آن روبهرو هستیم و به گمان من هنوز اساسیترین مشکل ماست. مهمترین مسئله این است که خود این مسئله (رویارویی با تمدن جدید غرب) برای ما مسئلهساز شده است و بحرانهای متعددی را به وجود آورده است. اگر آن را از منظر عمل و نظر تفکیک کنیم، از منظر نظر دو بحران به وجود میآید، اولین بحرانی که به وجود آورده است: «بحران درک تمدن جدید» است که من اسم آن را بحران مرحلهی اول گذاشتهام. در واقع یک اصطلاحی اینجا برای نشان دادن و فهمیدن حداقل این بحران جعل کردم و اسم آن را گذاشتم «بحران یکسانانگاری» یا «همسانانگاری تمدن جدید با تمدنهای قدیم»؛ یعنی یک بحرانی که از مرحلهی رویارویی ما با تمدن جدید شروع شده است و از آن زمان ما تفاوت ماهوی تمدن جدید با تمدنهای قدیم را درک نکردیم. بر این اساس فکر کردیم که تمدن جدید، مرحلهی تکاملی تمدن قدیم است و نسبت آن با تمدن قدیم تنها نسبت درجهای و مرتبهای است. این چیزی است که از همان ابتدا شروع شده است و حاصل آن این شده است که ما در همان درک و فهم جدی متوقف شویم و نتیجهی این وضعیت، عدم ظهور عقلانیت جدید و عدم تأسیس تفکر جدید است؛ یعنی پاسخ نظری به تمدن جدید داده نشد. حاصل این شد که ما به جای اینکه بنیادهای تمدن جدید را بشناسیم در دام ایدئولوژیهای جدید افتادیم و این ایدئولوژیهای جدید بدون اینکه به ما پاسخ نظری بدهند در وضعیت جدیدی که گرفتار شدیم، پاسخهای عملی ناقص به ما دادند و تمدن جدید به اجزا تقلیل پیدا کرد و در نتیجه ما به جای درک انضمامی به یک درک انتزاعی رسیدیم.
بحران دومی که از اینجا به بعد شروع میشود -و بیان شد که بحران اول بحران نظر است، نظری که تغییرات را تمشیت میکند- بحران تاریخنگاری و تاریخپژوهی است. حالا باید بگوییم که چه نسبتی بین بحران نظر و بحران تاریخنگاری و تاریخپژوهی است؟ نسبت این دو این است که ما در مواجهه با تمدن جدید همانقدر که در بحران نظری دچار مشکل شدیم، به لحاظ عملی امکان استنطاق نداشتیم؛ یعنی از نظر عمل رابطهی بین تمدن جدید غرب و تمدن قدیم شرق -که در اینجا ما در مورد خودمان صحبت میکنیم- آن چیزی که اتفاق افتاد سیل ورود کالاهای مادی و معنوی تمدن جدید است. چیزهایی که وارد جامعهی ما شدند شروع کردند بهتدریج تمدن قدیم و جامعهی قدیم ما را در معرض تغییرات ریز و درشت قرار دادن، تا آنجایی که ما کمکم متوجه شدیم صورتبندی جامعه در حال تغییر است؛ یعنی این صورتبندی اصطلاحاً به معنی جامعهشناسی سنت، دیگر جامعهی سنتی نیست، حداقل از آن موقعیت خارج شده است.
بنابراین در اینجا تاریخنگاری و تاریخپژوهی ما کمکم ظهور میکند، تاریخنگاری و تاریخپژوهی که باید این وضعیت را مورد بررسی قرار دهد و آن را توضیح دهد؛ یعنی به ما بگوید که ماهیت این تغییر و دگرگونی چیست؟ به یک معنا پرسش بنیادین و فلسفی داشته باشد و توضیح دهد که در این تغییری که اتفاق افتاده است جایگاه جدید تاریخی ما کجاست؟ در واقع نخستین گامهایی که در هنگام ظهور تاریخنگاری جدید به وجود آمد، تلاشهایی صورت گرفت و پرسشهایی طرح شد، اما این وضعیت نافرجام ماند؛ یعنی تاریخنگاری که با مبنایی بتواند مسائل دورهی جدید ما را تدوین کند، فراهم نشد. اگرچه با آموزشهایی که دیده شد، با روشهایی که به کار گرفته شد تحقیقات خوب و ارزشمندی صورت گرفتند؛ اما این تحقیقات قادر به تدوین شرایط جدید ایران نبودند و نیستند؛ یعنی از تولید آگاهی و درک تاریخی از وضعیت جدید ناتوان ماندند. شما میتوانید هزاران صفحه راجع به جنگهای ایران و روس بنویسید که نوشته شده است، راجع به مشروطه بنویسید که نوشته شده است، راجع به امیرکبیر، سپهسالار و دیگران بنویسید که نوشته شده است؛ اما این مجموعه آثار یا تولید اطلاعات کردند یا در بهترین شرایط به تدوینهای جزئی پرداختند؛ یعنی یک جزء را توضیح دادند و قادر به توضیح شرایط جدید ما نبودند.
آن چیزی که برای جامعهی ما مهم است و نیاز دارد –منظور از جامعه این نیست که افراد متوجه میشوند، بلکه منظور این است که شرایط تاریخی ما به آن نیاز دارد- تولید نظریه و تفکر تاریخی است. همچنانکه اشاره شد منظور از نظریه، نظریهای است که بتواند تغییر و تحول تاریخی و مجموعهی عوامل دخیل در آن را و چگونگی آن را برای ما توضیح دهد. در مرحلهی دوم مسئلهی تفکر تاریخی است؛ یعنی مواجهی تاریخی با مسائل جامعهی ما که ماهیت تاریخی دارند. مسئله یک چیز است و ماهیت آن یک چیز دیگری است، مسائلی که امروز ما با آن روبهرو هستیم مسائل تاریخی هستند و ماهیت تاریخی دارند؛ یعنی اینکه در یک دورهی تاریخی حل شدند و به وجود آمدن، اما جواب مناسب پیدا نکردند و حل نشدند و ماندند و پیچیدهتر شدن و تا به امروز پیش آمدند و ما امروز میخواهیم برای آنها به صرف تدبیر یا جوابهایی که از پیش در آستین داریم راهحل پیدا کنیم، بدانیم{بدون} اینکه به تاریخیت و تکوین تاریخی آنها توجه کنیم.
مهمتر آنکه تفکر امروز از نظر بنده الزاماً تفکری تاریخی است؛ یعنی بدون ملاحظهی مقدمات تاریخی نمیتوان به تفکر پرداخت؛ بنابراین تفکر تاریخی و تاریخپژوهی باید به تفکر تبدیل شود. از اینجا مسئلهی اصلی طباطبایی که رویارویی با تمدن جدید است، آغاز میشود. در واقع مسئلهی او این است که بحران رویارویی با تمدن جدید و عدم توفیق در حل این بحران را داریم. از اینجا خود این مسئله شروع میشود که آیا خود این بحران برای این مرحله است یا برای مراحل قبل است؟ بنابراین مراحل رویارویی و مراحل عدم توفیق در گذشته و ناچار بازگشت به عقب و بازگشت به گذشته مطرح میشود و اینجاست که برای بازگشت به گذشته، این گذشته دیروزِ امروز نیست، گذشته چیزی بوده است که الآن برای ما قابل درک نیست، برای اینکه از آن فاصله گرفتیم و به همین دلیل آن گذشته، هم باید شناخته شود و هم در حل مسئلهی امروز ناتوان است.
از اینجا به بعد دو سؤال اساسی به وجود میآید که جامعه وقتی در معرض تغییرات اساسی قرار میگیرد گذشته چه نسبتی با آینده پیدا میکند؟ و از این سو اگر نگاه شود، وضعیت حاضر یا آینده چه نسبتی با گذشته پیدا میکند؟ این دو سؤالی است که در واقع کانون تمام پرسشها و تحقیقات اساسی طباطبایی را تشکیل میدهد و سعی دارد که به این دو سؤال پاسخ دهد.
نکتهی آخری که باید اشاره کنم، برمیگردد به نگاه جاری که وجود دارد و انتقادی که از طباطبایی شده است (اینکه او تاریخ نمیداند). پرسش من این است که آیا طباطبایی حق دارد به تاریخ و تاریخنگاری رو بیاورد یا خیر؟ اولاً مفهوم این بحث دارای ابهام است؛ یعنی من نفهمیدم «تاریخ نمیداند» یا «تاریخ ندانستن» به چه معناست؟ اما تصور من این است که این تاریخ ندانستن خود مدعیان و منتقدان است؛ زیرا در این نگاه تاریخ به حوادث سیاسی و نظامی منحصر میشود و اکتفا به توصیف و شرح میشود و نیز بیتوجهی به تاریخ تفکر و جایگاه آن در سامان تاریخی جامعه منجر میشود.
بنابراین آن چیزی که مهم است، این است که مسئلهی دوران ما تاریخی است؛ اما توجه به آن و حل آن در انحصار دانشجویان تاریخ نیست. تاریخی بودن مسائل به این معنا است که همهی علوم انسانی که امروز در جامعهی ما رواج دارد ناگزیر هستند که با مسائل دوران جدید ما از مجرای تاریخ روبهرو شوند و به همین دلیل اعتقاد بنده این است -و جای ذکر دلایل آن نیست- اساس علوم انسانی جدید به این معنا تاریخی است؛ یعنی محتوای تمام تئوریها و استنتاجات تاریخی علوم انسانی امروز، تاریخی است. ما امروز افرادی را که در آن سوی دنیا به تاریخ ایران میپردازند، ستایش میکنیم. یا در کشور خودمان، افرادی که از رشتههای دیگر به مباحث تاریخی پرداختند، آنها را تشویق میکنیم؛ اما گاهی وقتها به این میپردازیم که چرا طباطبایی به این مسئله پرداخته است. این ضرورت تاریخ معاصر ماست و دوران جدیدی است که ما در آن وارد شدیم و اینکه ارباب علوم انسانی در رشتههای دیگر هم به تاریخ وارد شوند با رعایت اقتضائات آن. آخر اینکه علوم انسانی جدید، حاصل ازدواج تاریخ با فلسفه هستند؛ بنابراین امروز هیچیک از رشتههای علوم انسانی در انحصار هیچکس نیست، فلسفه در انحصار هیچکس نیست، علوم سیاسی، حقوق و ... در انحصار هیچکس نیست، هرکس بتواند کار بکند، مطالعه داشته باشد و زمان صرف کند از اهل آن علم شناخته میشود.