شناسهٔ خبر: 15292 - سرویس اندیشه

رضا داوری اردکانی؛

تعاطی با تولستوی

تولستوی تجدد نیست‌انگار است اما با نیست‌انگاری آن را تعریف نمی‌توان کرد تفکر در نسبتی که نیست‌انگاری با علم و آزادی دارد پشت آدمی را می‌لرزاند و او را به ستوه می‌آورد آیا قابل تأمل نیست که چرا شاعر روس با تجدد دل یک دله نکرده است و به آینده تاریخ خود در نسبت با تجدد می‌اندیشد و نگران آینده است و چگونه در پیشاپیش آنچه از غرب به عنوان تجدد به روسیه می‌آمده است باطن پنهان آن یعنی نیست‌انگاری را دیده است.

 

فرهنگ امروز/رضا داوری اردکانی: وقتی کتاب مرگ ایوان ایلیچ را می‌خوانیم بسیار طبیعی است که از خود بپرسیم: این‌ها پرسش‌های ساده‌ای است که شاید زیاد به زبان بیاوریم اما کمتر به آن‌ها فکر می‌کنیم و در‌‌ همان دم که به زبان می‌آید از خاطر می‌رود ما این پرسش‌های ساده را دوست نمی‌داریم راستی چرا این‌ها را دوست نمی‌داریم؟ اگر از کرده و گذشته خود راضی هستیم چرا گذشته خوب را به خاطر نیاوریم و از آن احساس رضایت نکنیم از کسانی که مدام به دیگران گوشزد می‌کنند که همه کارشان برای خدا و مردم و به حکم تقوی است توقع نداشته باشیم که به این پرسش‌ها بیندیشند آن‌ها همین چند لحظه را هم باید صرف خدمت به خدا و مردم و تقوی کنند اما ما آدم‌های معمولی چه می‌کنیم و در سفر عمر به کجا می‌رویم؟ این پرسش‌ها را پیش نیاوردم که در این‌جا خود و دیگران را مواخذه کنم (اگر توفیق داشته باشم قدری به این پرسش‌ها خواهم اندیشید و پاسخ‌هایی خواهم نوشت قبلاً هم اندکی اندیشیده‌ام) یا از مرگ و حقیقت آن بپرسم به‌خصوص که به پرسش مرگ هرگز نمی‌توان پاسخ روشن داد، زیرا «کس ندانست که منزلگه مقصود کجاست/ اینقدر هست که بانگ جرسی می‌آید»

۱- مرگ ایوان ایلیچ مثل مرگ همه مردم عادی است. تولستوی می‌توانست مرگ شخص دیگری را حکایت یا روایت کند. هنر او این است که در مرگ ایلیچ عظمت و حقارت آدمی را دیده است این حقارت و عظمت در نسبت با مرگ و در آیینه آن ظاهر می‌شود چنانکه افلاطون در فیدون عظمت سقراط را در آیینه مرگش نشان داده است مردمان چنان می‌میرند که زندگی کرده‌اند زندگی هم چنانکه افلاطون در صدر تاریخ فلسفه گفته است مشق مردن است یعنی هر لحظه می‌میریم و زنده می‌شویم تا این‌که امکان دم بدم شدن و در کار بودن ما پایان می‌یابد به عبارت دیگر ما با مرگ زندگی می‌کنیم و علم و عقل و فهم آینده نیز به مرگ بستگی دارد این‌که ارسطو انسان را حیوان مدنی بالطبع تعریف کرده و درد و مثال مشهور او را ناطق و فانی دانسته است بی‌وجه نیست و شاید ناظر به نسبت میان عقل و سیاست و مرگ باشد تولستوی در داستان خود کاری به پرسش از چیستی مرگ و جهان پس از مردن ندارد و با این‌که روح دینی داشته است نخواسته است برای ما از اعتقاد به تجرد و بقای نفس بگوید او مثل همه نویسندگان بزرگ روس و شاید صریح‌تر از همه آن‌ها به روح تاریخی روسیه تعلق دارد هرچند که به اعتباری از همه آن‌ها متجدد‌تر و غربی‌تر و جهانی‌تر است نویسندگان روس در تاریخ ادبیات جهان یک صفت ویژه دارند که کمتر به آن پرداخته شده است.

مقصود تکرار این سخن مشهور و مسلم نیست که ادبیات هر قوم و کشوری با زبان و تاریخ آن کشور و قوم بستگی دارد قضیه این است که ادبیات روس نه فقط روسی است بلکه تردید در برابر تجدد و پرسش از آینده روسیه در نسبت با آن است و نویسندگان بزرگ روس هرگز با تجدد دل یک دله نکرده‌اند بی‌وجه نیست که نیست‌انگاری اروپایی پیش از آنکه در تفکر اروپا آشکار شود در ادبیات روس و در آثار داستایوسکی و گوگول و تولستوی و... کشف شد و ظهور و جلوه کرد و بلیغ‌ترین صورت آن را گزارش کردند چنانکه می‌دانیم نیچه هم درس نیست‌انگاری را به قول خودش از داستایوسکی آموخته است تجدد نیست‌انگار است اما با نیست‌انگاری آن را تعریف نمی‌توان کرد تفکر در نسبتی که نیست‌انگاری با علم و آزادی دارد پشت آدمی را می‌لرزاند و او را به ستوه می‌آورد آیا قابل تأمل نیست که چرا شاعر روس با تجدد دل یک دله نکرده است و به آینده تاریخ خود در نسبت با تجدد می‌اندیشد و نگران آینده است و چگونه در پیشاپیش آنچه از غرب به عنوان تجدد به روسیه می‌آمده است باطن پنهان آن یعنی نیست‌انگاری را دیده است در آثار تولستوی و مخصوصاً در آناکارنینای او می‌توان مثال و صورت و وصفی زیبا از نیست‌انگاری یافت درست است که تولستوی در آخر عمر در برابر نیست‌انگاری رسمی موضع صریح گرفت اما نه نیست‌انگاری، محدود به نیست‌انگاری رسمی است و نه موضع‌گیری سیاسی و اخلاقی در برابر آن آسان است آنچه می‌دانم این است که با این موضع‌گیری‌های عادی اخلاقی سیاسی، از نیست‌انگاری نمی‌توان گذشت تولستوی هم در آثار هنری خود چنین قصدی نداشت او نه فقط در نوشته‌هایش بلکه در زندگی عادی و خصوصی هم یکی از روسی‌ترین نویسندگان روس بود و حتی به روستای خود سخت وابستگی داشت و همه عمر زندگی روستایی روسی را حفظ کرد.

۲- مرگ ایوان ایلیچ گزارش زندگی و مرگ مردی است که درس حقوق خوانده و بیشتر عمر کوتاه خود را در مقام قضا سربرده است. او همواره به شغل و مقام خود اهمیت می‌داده و می‌کوشیده است که وظایف خود را به‌درستی انجام دهد بعضی نویسندگان شرح احوال تولستوی نوشته‌اند که نویسنده در مرگ ایوان ایلیچ داستان واقعی مرگ قاضی ایوان ایلیچ مچنیکوف را روایت کرده است. ایوان ایلیچ واقعی قاضی دادگاه شهر تولاو برادر مچنیکوف انقلابی بالنسبه مشهور روس بود که در ۱۸۸۱ به بیماری سرطان درگذشت. می‌گفتند قاضی در بستر مرگ از زندگی بی‌حاصلش اظهار نارضایتی کرده است در ایوان ایلیچ تولستوی این نارضایتی صورتی خاص و بیانی شاعرانه دارد و شاید به همین جهت مچنیکوف گمان کرده است که تولستوی قدر شخصیت برادرش را نشناخته و احساس نارضایتیش را به چیزی نگرفته است. مچنیکوف از آدم‌هایی مثل برادرش که زندگی حرفه‌ای را بسیار اهمیت می‌دادند خوشش نمی‌آمد ولی فکر می‌کرد که شخصیت او از آنچه در اثر تولستوی ظاهر شده است بسیار والا‌تر بوده است. (رجوع شود به: لئو تولستوی پاتریشیا کاردن ترجمه شهر نوش پارسی‌نژاد نشر ماهی ۱۳۸۵ ص ۵۴)

به نظر می‌رسد که مچنیکوف قضیه را صرفاً سیاسی و اجتماعی می‌دیده و نارضایتی برادرش از اهتمام به شغل قضا در دستگاه تزاری را بیش از حد اهمیت می‌داده و نمی‌دانسته و نمی‌توانسته است دریابد که تولستوی کاری به ایوان ایلیچ و شخصیت او نداشته و نمی‌خواسته است که مرگ یک قاضی را گزارش کند بلکه او به مرگ و نسبت آن با زندگی و گفتار و رفتار مردمان می‌اندیشیده است اتفاقاً ایوان ایلیچ در وصف تولستوی یک قاضی دقیق و علاقه‌مند به شغل قضاست که چون به مرگ نزدیک می‌شود کم کم بیهودگی علایق عادی زندگی در نظرش آشکار می‌شود مرگ مچنیکوف، تولستوی را متوجه مرگ نکرده است مچنیکوف هم یکی از آدم‌هایی است که تولستوی خبر مرگشان را شنیده و زندگی‌شان را در آیینه مرگ دیده است تولستوی مخصوصاً در داستان‌هایی که بعد از طی دوره جوانی نوشت و مخصوصاً در جنگ و صلح و آناکارنینا خود و قهرمانانش را همواره همخانه مرگ می‌دیده است در آناکارنینا آنا هرچه به مرگ نزدیک‌تر می‌شود بینشی بیشتر پیدا می‌کند و از زبان اوست که می‌شنویم یا می‌خوانیم که «حتی نتوآن استم وضعیتی را به تصور در آورم که زندگی در آن عذاب آور نباشد.... و پی بردم همه ما برای رنج بردن خلق شده‌ایم.... همه ما این را می‌دانیم و باز وسیله‌ای برای فریب خویش ابداع می‌کنیم...» (همان صفحه ۴۵)

تولستوی تجربه خود از مرگ را گزارش کرده است نه این‌که صرفاً واقعه مرگ خاص مچنیکوف را حکایت کرده باشد در وصف تولستوی ایوان ایلیچ «مردی قابل و سرخوش و نیک نفس و اهل معاشرت... و در اجرای آنچه وظیفه خود می‌شمرد دقیق و سختگیر» بود اما چیزهایی را وظیفه خود می‌شمرد که بلندپایگان و روسایش وظیفه می‌دانستند ... از‌‌ همان جوانی... مجذوب بزرگان و صاحبان قدرت بود... و جهان‌بینی آن‌ها را (می‌پذیرفت) در پایان تحصیل به لیبرالیسم گرایید اما همیشه اندازه نگاه می‌داشت (ص ۲۲ و ۲۳ ترجمه فارسی) تولستوی وصف خود از این قاضی عالی رتبه را با ذکر علایق او کامل می‌کند ایوان ایلیچ پس از ارتقاء به مقام قاضی دیوان استیناف مدتی از وقت و همت خود را صرف آراستن خانه‌اش کرد خانه‌ای که آن را بر وفق ذوق غالب و مشهور آراست و می‌پنداشت که خانه ممتازی برای خود و همسر و فرزندانش ساخته است در این وصف است که قدر ایوان ایلیچ معلوم می‌شود اگر فکر و قدر هرکس به قدر همت اوست و مردمان آن می‌ارزند که می‌ورزند ایلیچ با اهتمام تام به آرایش خانه قدر و قیمت خود را معلوم کرده و جان بر سر این آرایش گذاشته است یک بار که می‌خواست به خانه‌آرا بگوید که پوشش دیوار‌ها چگونه باید باشد پایش لغزید و از نردبان افتاد و با این‌که توآن است خود را نگاه دارد پهلویش به دستگیره خورد و آسیب دید و همین آسیب‌دیدگی موجب بیماری منتهی به مرگش شد گویی تولستوی می‌خواهد بگوید که زندگی ایوان ایلیچ برای خودش به اندازه رنگ دیوار اتاقش می‌ارزید و آن را به همین قیمت فروخت ولی مگر مردم نباید در فکر آسایش و آراستن خانه و زندگی خود باشند؟

تولستوی کسی را نصیحت نمی‌کند و قصدش سرزنش کردن هم نیست او با نگاه طنز به بوروکراسی فرارسیده و فراگرفته از غرب می‌نگرد و از غفلتی که لازمه آن بوده است می‌گوید ایوان ایلیچ خانه و خانواد‌ه‌ای دارد که متجددمآب است او مدت کمی پس از ازدواج با همسرش اختلاف پیدا کرده و مدام با هم بگو مگو داشته‌اند اما آن‌ها اگر در لحظاتی با هم مهربان بودند یا می‌خواستند تظاهر به مهربانی کنند به زبان فرانسه حرف می‌زدند حتی زن، شوهرش را بجای ایوان، به حکم فرنگی‌مآبی، ژان خطاب می‌کرد و وقتی سارا برنار هنر پیشه فرانسوی به مسکو رفته بود همسر و دختر ایوان فارغ از بیماری شوهر و پدرشان خود را هفت قلم آرایش کرده و به سالن تئا‌تر برای دیدن بازی او رفته بودند آن‌ها قبل از رفتن قدری تعارف کرده و دروغ گفته بودند تا ضرورت رفتن خود به تا‌تر و تنها گذاشتن بیمارشان را توجیه کنند ایوان هم به یاد آورده بود که خود او می‌خواسته است که همسر و فرزندانش ذوق هنری خود را پرورش دهند و به این جهت لژی را در تئا‌تر خریداری کرده بود اما وقتی آن‌ها رفتند احساس کرد که دروغ و تظاهر از پیشش رفته است. دروغ و تظاهر اختصاص به سنین خاص در زندگی و دوران خاص در تاریخ ندارد دروغ و فریب همه جا هست اما همه آدم‌ها یکسان خود را فریب نمی‌دهند و مثل هم دروغ نمی‌گویند دروغ‌هایی که ایوان ایلیچ را آزرده می‌کرد تظاهر‌ها و دروغ‌های عادی بود که خود او و همکارانش هم از گفتن آن‌ها پروا و ابایی نداشتند و می‌گفتند ولی وصف تولستوی از زندگی و مخصوصاً غفلت از مرگ و توجه به تغییر معنی آن در جهان متجدد، در نیمه قرن نوزدهم که غرب در اوج شکوفایی بود در نوشته تولستوی بسیار اهمیت دارد.

۳- قضیه مرگ چنانکه اشاره کردیم در اثر تولستوی دو وجه دارد یکی به چیستی مرگ باز می‌گردد که نویسنده با اشاراتی از آن گذر کرده است و دیگر فراموشی مرگ البته این دو را از هم جدا نمی‌توان کرد در گزارش تولستوی هم ایوان ایلیچ در یکی از آخرین روزهای عمر خود به اعتراض برخاست که «.... چرا مرا به این روز انداختی... و چرا مرا این قدر عذاب می‌دهی اما این اعتراض‌ها پاسخی نداشت و او می‌گریست زیرا که می‌دانست ... پاسخی از جایی نخواهد شنید اما گه‌گاه مرگ را حاضر می‌دید وقتی درد شدید‌تر شد پیش خود گفت بدترش کن؛ باز هم بزن ولی آخر چرا من با تو چه کرده‌ام؟ این عذاب برای چیست بعد ساکت شد و منتظر ماند که صدای روح خود را بشنود و شنید که چه می‌خواهی؟..... بگو آخر چه می‌خواهی؟ و او جواب داد می‌خواهم این قدر عذاب نکشم می‌خواهم زندگی کنم و با توجه و تمرکزی که درد را مغلوب کرده بود گوش تیز کرده منتظر پاسخ بود. ندای درونی باز پرسید می‌خواهی زندگی کنی؟ چه جور زندگی و او جواب داد بله زندگی کنم مثل گذشته با آبرومندی؛ اما با مرور در گذشته خود وقتی به سال‌های اخیر و به ایوان ایلیچ کنونی رسید زندگی را بی‌مقدار و حتی پلید یافت... آخر چطور ممکن است که زندگی این‌قدر پوچ و بی‌معنی باشد و... بفرض این‌که باشد من چرا باید بمیرم آن هم با این همه زجر و در این فلاکت این چیزی است که من نمی‌فهمم» (ص ۹۰).

اما وقتی از خود پرسید که مبادا من آن طور که شایسته بوده است زندگی نکرده باشم پرسش از معمای مرگ و زندگی را از خود دور کرد هربار که این فکر به ذهنش می‌رسید که این مصیبت از آن است که شیوه زندگیش نادرست بوده است به نظرش می‌رسید که زندگی‌اش در عین شایستگی و آبرومندی سپری شده است و آن فکر را از ذهن خود دور می‌کرد» (ص ۹۱) آیا از این جملات نمی‌توان دریافت که یاد مرگ و حکم در باب گذشته با هم ملازمتی دارند و گویی با یاد مرگ است که می‌توان خود را از بابت گذشته استنطاق کرد و به عبارت دیگر حقیقت گذشته در آیینه مرگ روشن می‌شود اگر چنین است با غفلت از مرگ است که کار و کردار گذشته را توجیه می‌کنیم شاهد این استنباط را در زبان تولستوی هم می‌توان یافت آنجا که گفته است تمام آنچه برایش زندگی کرده‌ای و زندگی می‌کنی دروغ است و... زندگی و مرگ را از تو پنهان می‌دارد (ص ۱۰۰).

پس از مرگ ایوان ایلیچ دوستان و همکارانش برای ادای احترام و شرکت در مراسم سوگواری آمده بودند. ایوانویچ دوست ایلیچ یک لحظه در حالت چهره مرده، آثار ملامت و هشداری به زنده ماندگان، دیده بود اما این هشدار را بی‌وجه و نابجا دانسته بود زیرا او دست کم خود را طرف خطاب آن نمی‌شمرد و برای این‌که از این فکر خلاص شود از اتاق بیرون رفته بود یکبار دیگر همین ایوانویچ وقتی حالت چهره ایلیچ در تابوت را به یاد آورده بود در دل گفته بود «این بلا ممکن است همین لحظه و دقیقه سر من بیاید و لحظه‌ای وحشت کرده بود اما‌‌ همان فکر همیشگی بی‌آن‌که چگونگی آن را بداند به یاری‌اش آمده و به خود گفته بود که حادثه برای ایوان ایلیچ پیش آمده است و نه برای او؛ گویی مرگ مصیبتی بود خاص ایلیچ و با او هیچ کاری نداشت خود ایوان هم در رفت و آمد میان مرگ و زندگی نمی‌خواست مرگ را باور کند او در کتاب منطق کیتسه و‌تر..... مثال قیاس را به این صورت خوانده بود که: کایوس انسان است انسان فانی است پس کایوس فانی است کایوس که انسان است می‌میرد اما او که کایوس نبود او اسمش ایوان ایلیچ بود و نه کایوس: «اگر قرار بود که من هم مانند کایوس مردنی باشم می‌بایست... به دلم برات شده باشد حال آنکه هیچ ندای درونی به گوش دلم نرسیده است پس سر در نمی‌آورد که مرگ از کجا آمده و چرا به سراغ او آمده است او سعی می‌کرد این فکر و سودای بی‌وجه را از خود دور کند اما اندیشه مرگ که اکنون نه فقط اندیشه بلکه وجود مرگ بود در برابرش ظاهر می‌شد او به هر راهی می‌زد تا مگر اندیشه مرگ را فراموش کند اما هرچه می‌کرد «آن» را در خلوتش حاضر می‌دید.

۴- تولستوی گرچه تحصیلات دانشگاهی‌اش را تمام نکرده بود اما درس خوانده بود و با فرهنگ و ادب اروپای غربی آشنایی مستقیم داشت شاید او با علم مخالف نبود اما اهمیت دادن بیش از حد به آن و مطلق دانستن‌اش را طنز تلخ زندگی و تاریخ جدید می‌دانست چنانکه با دادگاه و قانون و آیین دادرسی هم مخالف نبود اما وقتی می‌دید که کسانی کمال زندگی را در اجرای مقررات می‌بینند این نحوه زندگی در نظرش حقیر می‌آمد تولستوی مثل همه شاعران و متفکران بزرگ زندگی را با چشم طنز می‌دید در اواخر عمر به یک طرح زندگی اخلاقی رسیده بود که می‌توانست جانشین صورت‌های مبتذل زندگی شود او در دوره‌ای که آثار بزرگ خود را می‌نوشت و حتی در دوره بحران (مرگ ایوان ایلیچ را در دوره بحران نوشته است) نگاهش به زندگی نگاهی بیشتر شاعرانه بود نه نگاه معلم اخلاق؛ به این جهت هرگز ایوان ایلیچ را ملامت نکرده است و مخصوصاً نگفته است که چه کار‌ها نمی‌بایست بکند و چه کارهایی خوب و درست بوده است که می‌بایست بکند چنانکه وقتی ایوان ایلیچ در حضور مرگ اعتراف کرد که «بله راه زندگی‌ام همه نادرست بود اما عیبی ندارد ... هنوز ممکن است به راه درست رفت. او و نویسنده هیچ کدام نمی‌دانستند راه درست کدام است؟ (ص ۱۰۲) یعنی تولستوی هم در هنگام نوشتن «مرگ ایوان ایلیچ» این راه را نمی‌شناخته است و عجبا که وقتی در آخر عمر راه درست را یافت تنها ماند و حتی خانواده را که همیشه به آن اهمیت می‌داد‌‌ رها و متلاشی کرد. در یکصد و پنجاه سال اخیر ما فقط از آثار و نوشته‌های تولستوی درس نمی‌آموزیم بلکه زندگی‌اش هم درس‌آموز است او کوشید از نیست‌انگاری که در آناکارنینا چهره آن را از نزدیک دیده بود بگذرد اما عظمت این گذشت را چنان‌که باید درنیافت و شاید آن را سهل انگاشت نیست‌انگاری با تدوین دستورالعمل‌های زندگی از میدان به در نمی‌رود زیرا اگر باشد و تا وقتی که هست اختیار شیوه زندگی به دست اوست و اوست که زندگی را راه می‌برد به این جهت کار تولستوی به جایی کشید که درست برخلاف اصلی‌ترین درس اخلاق خود که پرهیز از خشونت بود فضای صلح خانه‌اش را با کدورت جدایی و اختلاف مکدر کرد.

به نظر تولستوی درباره علم اشاره کردیم او به علم و از جمله به پزشکی با چشم طنز نگاه می‌کرد و مخصوصاً توجه داشت که علم با مرگ آشنایی ندارد و از مرگ نمی‌گوید پزشک ایوان ایلیچ از بیمارش توقع داشت که کار معالجه را به او واگذارد تا هر کاری لازم است بکند و اطمینان داشت که از عهده علاج برمی‌آید و توضیحاتی درباره بیماری می‌داد که بیمار با آن کاری نداشت او می‌خواست بداند که آیا بیماری‌اش درمان می‌شود یا نه و پزشک به این پرسش پاسخ نمی‌داد از نظر پزشک این پرسش بیمار، پرسشی مهمل بود پزشک کار علمی می‌کرد و مسئله زندگی یا مرگ ایوان ایلیچ برای او ابداً اهمیت نداشت (ص ۴۸و ۴۹) ایوان ایلیچ وقتی حرف‌های دکتر را می‌شنید آن را شبیه حرف‌هایی می‌دید که خود در دادگاه به متهمان می‌گفته است او احساس می‌کرد که دارد می‌میرد اما مرگ او برای دکتر و برای هیچ‌کس اهمیت ندارد.

اوج این طنز آن‌جاست که بیمار از پزشک می‌پرسد آیا بیماری من خطرناک است یا نه که پزشک از بالای عینک نگاه بدی به او انداخته و گویی می‌خواست بگوید: «به متهم اخطار می‌شود که اگر از حدود سوال‌هایی که برای‌اش معین شده است تجاوز کند ناچار خواهم بود دستور دهم که از دادگاه بیرونش کنند اما پزشک به زبان خودش گفته بود آنچه را که لازم و بجا بود به شما گفتم برای اطلاعاتی بیش از این باید منتظر نتیجه آزمایش‌ها باشیم» (ص۴۹) ولی راستی پزشک چه می‌توانسته و چه می‌بایست بکند؟ تولستوی توقع نداشته است پزشک به مرگ ایوان ایلیچ بیندیشد و کار خود را بگذارد و ببیند بر سر بیمارش چه می‌آید حتی شاید می‌دانسته است که بیولوژی و پزشکی جدید با کنار گذاشتن و فراموش کردن مرگ صورت مدرن پیدا کرده‌اند و با این غفلت ملازمه دارند در رفتار پزشک هیچ چیز غیرعادی وجود نداشت امر غیر عادی مرگ بود مرگی که ایوان ایلیچ به آن خو نمی‌کرد اما آن امر غیرعادی دست بردار نبود مرگ چیزی نیست که مردمان به آن عادت کنند بلکه عادت هرچه باشد مرگ را پنهان می‌کند.

۵- تولستوی وضعی را وصف می‌کند که در آن همسر و فرزندان و دوستان و پزشکان معالج ایوان ایلیچ مرگ را باور ندارند و به مرگی که بیمار با آن دست به گریبان است اهمیت نمی‌دهند. در خانه ایوان ایلیچ و در اطراف او مهر و دوستی نیست و تظاهر و دروغ جای صفا و راستی را گرفته است تولستوی کسی را از بابت دروغ‌گویی و بی‌وفایی و تظاهر ملامت نکرده و توقع نداشته است که خانه ایوان ایلیچ خانه مهر و صفا و انس با مرگ باشد و مگر ممکن بود که همه کسان ایوان ایلیچ مرگ اندیش شوند و اگر می‌شد چه می‌شد؟! این‌که همه مرگ‌اندیش شوند از جهت عقلی غیر ممکن نیست اما به نظر نمی‌رسد که امکان وقوع داشته باشد فرض کنیم که این امر بعید متحقق شود آیا مهر و صفا و وفا جای دروغ و بی‌مهری و تظاهر و خودبینی را می‌گیرد؟ شاید چنین باشد اما در این صورت تکلیف کار دادگاه و پزشکی و تئا‌تر و آرایش و پیرایش خانه و گذران زندگی مردم چه می‌شود مگر در حضور مرگ می‌توان کار کرد راستی در حضور مرگ چگونه باید زندگی کرد ما با مرگیم اما مرگ را فراموش می‌کنیم و با این با هم بودن و فراموش کردن است که عوالم بشری قوام می‌یابد اگر مرگ نبود و گهگاه به آن متذکر نمی‌شدیم فکر و علم و سازمان و دادگاه و شغل و مسئولیت هم نداشتیم مرگ هست و زندگی با آن قوام و سامان می‌یابد اما نسبتی که این قوام و سامان یافتن با مرگ یا فراموش کردن آن دارد روشن نیست آنچه می‌دانیم این است که در تاریخ معنای مرگ و نسبت مردمان با آن دگرگون شده است مع هذا فهم معنای مرگ حتی در یک تاریخ و مثلاً در تاریخ تجدد آسان نیست به یادآوریم که مچنیکوف گفته بود که تولستوی وضع برادرش را درک نکرده است و یک منتقد ادبی به او پاسخی در‌‌ همان سطح و با‌‌ همان فهم داده بود.

ایوان ایلیچ مچنیکوف در آخرین دم‌های زندگی در ضمن درد دل با همسرش از گذشته خود اظهار ناخشنودی کرده بود چنانکه در تولستوی می‌بینیم که این فکر به خاطر ایوان ایلیچ داستان هم خطور کرده بود اما او آن را به زبان نیاورده بود منتقد گفته است که در داستان تولستوی همسر ایوان ایلیچ چندان کودن بوده است که اعتراف نزد او وجهی نداشته است این سخن هرچه باشد چیزی در حد فهم کوچه و نشانه بیگانگی یا فضای داستان تولستوی است. اقتضای فهم عادی این است که مثلاً رمان را با گزارش‌های اجتماعی و اخلاقی عادی اشتباه می‌کند شاید اگر تولستوی در پایان عمر می‌خواست و می‌توانسته نوشته‌های خود را نقد کند و در مورد مرگ چیزی بگوید به احتمال قوی مرگ اندیشی را یک فضیلت می‌شمرد ولی مرگ اندیشی وبطور کلی تفکر از سنخ احوال است نه مقامات و به این جهت اشخاص را به آن دعوت نمی‌توان کرد چنانکه گفتیم نسبت با مرگ تکلیف زندگی مردمان را روشن می‌کند. نه این‌که مرگ چیزی در بیرون باشد که ما ببینیم با آنچه می‌توانیم بکنیم جامعه‌ای که شأن خود را تصرف و سازندگی می‌داند نمی‌تواند مرگ اندیش باشد و جامعه مرگ اندیش هر فضیلتی داشته باشد از عهده سامان بخشیدن به کار و اهتمام به انجام دادن درست آن‌ها چنانکه باید برنمی‌آید درد تولستوی در داستانش یک درد صرفاً اخلاقی و فرهنگی نیست سخن او این است که ما در سرو کارمان با مرگ است که آنچه هستیم می‌شویم مرگ، چه بدانیم و چه ندانیم همواره با ماست اما وقتی مردیم مرگ هم دیگر نیست. بیایید آخرین سطور داستان را بخوانیم:

ایوان در آخرین لحظات احتضار پرسید: «و آن درد! آن درد چه شد؟ کجا رفت. آی درد کجایی؟ گوش تیز کرد؛ آه آنجاست؛ دارد می‌رود خوب ولش کن دارد می‌رود و مرگ، مرگ کجاست... دیگر وحشتی از مرگ نداشت زیرا دیگر اثری از مرگ پیدا نبود و بجای مرگ روشنایی بود ناگهان به صدای بلند گفت آه چه خوب و چه شادی بزرگی.... مرگ هم تمام شد و دیگر از مرگ اثری نیست» (ص ۱۰۳و ۱۰۴)

اگر نویسندگی تولستوی سه دوران داشته باشد بیشتر اهل رمان و ادبیات و شعر، دوران دوم یعنی دورانی را که در آن جنگ و صلح و آناکارنینا و... و مرگ ایوان ایلیچ نوشته شد بهترین دوران می‌دانند اما بیست سال آخر عمر تولستوی را هم نباید ناچیز گرفت تولستوی در بیست سال آخر عمر همه صفا و پاکی هنرش را بصورت درس اخلاق و زندگی تدوین کرد او مبلّغ و معلّم مهر و دوستی و صلح و راستی و عدم خشونت بود و جهان اکنون به تعلیمات او بسیار نیاز دارد زیرا هنور نمی‌داند که با دشمنی و جنگ و خشونت و دروغ و فریب و نیرنگ به درستی و صلح و دوستی و آزادگی و راستی و صفا نمی‌توان رسید.