محسن آزموده / درآمد: شاید در نگاه نخست عجیب بنماید كه دكتر كریم مجتهدی استاد قدیمی فلسفه در دانشگاه تهران كه سالها فلسفه فیلسوف خردگرای مدرنیته، كانت را تدریس كرده، اثری درباره داستایوفسكی بنویسد. اما كتاب ایشان با عنوان «آثار و افكار داستایوفسكی» نشان از تسلط استادانه بر نوشتهها و اندیشههای رماننویس نابغه روس است. دكتر مجتهدی در مقدمه كتاب درباره شخصیتهای آثار داستایوفسكی نوشته «هیچ یك از نویسندگان به اندازه داستایوفسكی به سرنوشت قهرمانهای خود نه الزاما از نظرگاه نوعی كلام فلسفی بلكه به نحو ماورایی نگاه نكرده و ابعاد غیرمادی آنها را تا این اندازه در نظر نداشتهاند». وقتی با پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تماس میگیرم، صدای گرفته اما سرشار از حیات دكتر كه یادآور درسگفتارهای كانت ایشان در دانشكده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران است، زندهام میدارد. دكتر مجتهدی وقتی نام داستایوفسكی را میشنود، با وجود مشغله فراوان گویی به وجد میآید و پرسش هایم را درباره نسبت داستایوفسكی و فلسفه بیپاسخ نمیگذارد: اخیرا «یادداشتهای روزانه یك نویسنده» داستایوفسكی با ترجمه ابراهیم یونسی توسط نشر معین بازنشر یافته است. همچنین اخیرا دو رمان «قمارباز» و «جنایت و مكافات » این نویسنده به ترتیب توسط سروش حبیبی و احد علیقلیان دوباره ترجمه و منتشر شده اند. این رخداد ها را بهانه ساختیم برای بازنگری رابطه داستایوفسكی و فلسفه.
به نظر شما مهمترین مساله یا مسائل فلسفیای كه ذهن داستایوفسكی را به خود مشغول كرده بود و در آثارش دیده میشود، چه بود؟
تصور میكنم در درجه اول بیش از همه مسائل اخلاقی و رفتاری و تضادهای درونی انسان است كه در آثار داستایوفسكی دیده میشود. از نظر داستایوفسكی اعمال انسان به ناچار گاهی به بنبستهایی برخورد میكند كه نیات خیر ناخواسته به شرور مبدل میشود. بهترین نمونه این موضوع شخصیت اسكلنیكوف در رمان مشهور «جنایت و مكافات» است. اسكلنیكوف شخصیتی عدالتخواه و دادخواه است و قصد دارد كه عملی انسانی صورت دهد و از هر لحاظ درستكار باشد. اما در عمل همین میل به امر خیر او را گرفتار میكند، زیرا تصادفا جنایاتی رخ میدهد، یعنی قصد او كشتن یك انسان نادرست (پیرزن رباخوار) بود، اما عملا یك انسان معصوم و بیگناه را نیز میكشد و باید مكافات آن را تا ابد تحمل كند. مساله دیگر در آثار داستایوفسكی این است كه گویی انسان به ناچار در ذات و درون خودش با نوعی شر روبهروست. در بعضی از آثار داستایوفسكی این امر به این موضوع حمل میشود كه هر انسانی شریك جرم آدم ابوالبشر و خطایی است كه از او سر زده است. یعنی گویی آن گناه نخستین، در زندگی روزمره هر یك از انسانها انعكاس دارد.
آیا ممكن است مثالی درباره این موضوع اخیر ارائه كنید و بگویید كه چطور داستایوفسكی این موضوع را نشان میدهد؟
بهترین مثالی كه الان در خاطرم هست، همین شخصیت راسكلنیكوف است. به نظر من به یك معنا میتوان پدیدارشناسیهای روحی راسكلنیكوف را با پدیدارشناسیهای روحی هر انسانی مشابه بدانیم، یعنی این دغدغهها و نگرانیهای دائمی در همه انسانها هست، یعنی نیت درست در همه انسانها هست، اما عمل در بسیاری موارد با آن نیت همخوان نیست.
به نظر میآید بحث شك و ایمان یكی دیگر از مسائل فلسفی است كه در آثار داستایوفسكی دیده میشود، مثل درگیریهای ذهنی ایوان كارامازوف در رمان برادران كارامازوف. ارزیابی شما از این موضوع چیست؟
داستایوفسكی به خصوص در اواخر عمرش شخصی باطنا عرفانی و مومن بود. اما در عین حال متوجه است كه این ایمان اصیل باطنی انسان ممكن است دستخوش و بهانهیی برای دستگاههایی بشود كه به نحو نادرست از آن سوءاستفاده میكنند. این مساله در كتاب «برادران كارامازوف» به صورت صحنهیی كه میان دو برادر (ایوان و آلیوشا) گفتوگویی در میگیرد، نشان داده میشود. در این قسمت از رمان (كه به صحنه مفتش بزرگ معروف است) چنین توصیف میشود كه گویی مسیح بازگشته است و انسانهایی كه از نو او را طرد میكنند و به صلیب میكشند، خود كلیساست. این بخش از رمان به هیچوجه موضعگیری علیه ایمان نیست، بلكه نوعی دفاع از ایمان در مقابل سوءاستفادههایی است كه از آن صورت میگیرد.
شخصیتهایی مثل راسكلنیكوف، استاروگین (رمان جنزدگان) و ایوان كارامازوف برخاسته از چه شرایطی در جامعه روسیه هستند؟ چرا ما بسامد چنین شخصیتهایی را در رمانهای روس (مثل شخصیت بازاروف پدران و پسران) میبینیم؟
بر خلاف تصور اولیه، انقلاب روسیه به هر صورتی كه در نظر بگیریم، ریشههای تاریخی عمیقی داریم. حتی میتوان نشان داد كه آرمانهای انقلاب اكتبر روسیه در بعضی از رمانهای داستایوفسكی منعكس است و برخی شخصیتها كه بعدا در روسیه به قهرمان و ضدقهرمان تبدیل میشوند در آثار داستایوفسكی حضور دارند. یكی از آنها همین شخصیت ستاروگین است كه شما نیز به او اشاره كردید. در كتاب «جنزدگان» یا «تسخیرشدگان» شاهدیم كه انسانهایی اگرچه انقلابی هستند اما در عین حال خودشان را از شرور و خباثت درونیشان نمیتوانند رها سازند. آن خشونتی كه در بعضی از این افراد هست حاكی از یك عقده روحی است. این امر به خصوص در این رمان دیده میشود. تسخیر به این معناست كه اراده از آن خود فرد نیست و اراده دیگری در آن فرد تحقق یافته است كه اگر وجدان آن فرد كار میكرد به آن راه نمیافتاد. بنابراین نیات اعتبار اعمال را توجیه نمیكند. نیت این افراد خوب است اما این عملی را كه بر اساس آن نیات به وجود آمده باشد توجیه نمیكند. یكی از موضوعهای اصلی داستایوفسكی رابطه نیت با اعتبار عمل است. شخصیتهای رمانهای داستایوفسكی در درجه اول شخصیتهای اجتماعی هستند اما در عین حال حالات روانی آنها را داستایوفسكی با مهارتی باور كردنی تشریح میكند. تا جایی كه بعدها نیچه میگوید كه من داستایوفسكی را میخوانم زیرا او را بزرگترین روانشناسان جهان میدانم. البته نیچه تنها تحلیلهای روانی داستایوفسكی را میپذیرفته است. شخصا از میان كتابهای داستایوفسكی كه عظمت خاصی دارد، میتوانم به برادران كارامازوف، جنایت و مكافات و ابله اشاره كنم. به نظر من وقتی شخصیتهایی چون پرنس میشكین، سه برادر و بعضی از زنهای داستانهای داستایوفسكی را تحلیل میكنید، مثل آناستازیا فیلیپوونا در كتاب ابله، با چهره انسانهایی روبهرو میشوید كه جنبههای متنوع و گوناگونی دارند، این جنبهها گاهی متضاد و گاهی غیر انسانی است، در عین حال كه داعیه انسانی بودن دارد. فكر میكنم داستایوفسكی با مهارت فوقالعادهیی توانسته چهرههای متضاد و متناقض یك انسان را به تصویر بكشد.
آیا میتوان گفت كه ظهور چنین شخصیتهایی ناشی از شرایط اجتماعی است؟
تا حدودی بله اما همه نتوانستهاند كه چنین شخصیتهایی را به تصویر بكشند. البته میتوان كار داستایوفسكی را با توجه به وضعیت اجتماعی روسیه نیز توجیه كرد. روسیه آن زمان بر خلاف تصور ما، با نوعی تجددخواهی روبهرو شده است. رمان ابله با این تصویرسازی شروع میشود كه قطاری وارد روسیه میشود. این قطار میتواند نشانه غرب باشد زیرا خرج ساختن این قطار را فرانسویها و غربیها دادهاند. بنابراین روسیه سنتی با شرایط جدیدی مواجه شده كه قبلا در آن كشور ریشه نداشته است. در این دوره جدید تعادل از بین رفته است. مثلا نوكیسههای جدیدی به وجود آمدهاند. برای مثال فئودور كارامازوف، پدران كارامازوفها یكی از این شخصیتهاست. او فردی تازه به دوران رسیده است كه گفتههایش با حرفهای نخستین پسرش (دمیتری یا میتیا) كه از زن اشراف زادهیی متولد شده متفاوت است. به نظر من ترسیم چنین شخصیتهایی كاملا حساب شده و بازتاب شرایط اجتماعی و سیاسی روسیه زمان خودش است و از این حیث نیز داستایوفسكی منحصر به فرد است. هر نویسنده اصیلی این ویژگی را دارد كه اثرش از خواست خودش فراتر میرود یعنی گویی در یك ناخودآگاه موضوعاتی را نوشته است كه جنبه پیشگویی دارد، به عبارت دیگر انگار یك جنبه سحر و جادو در آثار او هست كه از طرح و برنامهیی كه در ذهن نویسنده بوده فراتر میرود و اثر را به امری مستقل از نویسنده میكند.
تاثیر آثار و نوشتههای داستایوفسكی بر جریانهای فلسفی و فیلسوفان سده بیستم چگونه است؟
تا حدودی آثار داستایوفسكی بر فلسفههای جدید از نوع فلسفه ژان پل سارتر یا كسانی كه از او متاثر بودند، تاثیر گذاشت. مثلا شخصیتی در رمان ابله هست به اسم هیپولیت كه یك پوچ انگار یا نیست انگار است یا جای دیگری در آثار داستایوفسكی به این حكم بر میخوریم كه «اگر خدا نباشد، انجام هر كاری مباح است». از این ایدهها و مفاهیم داستایوفسكی برخی فیلسوفان اگزیستانسیالیست فرانسوی استفاده كردهاند، اما به نظر من هیچ كدام از آنها عمق داستایوفسكی را ندارند. داستایوفسكی از نظر انسانشناسی و شناخت جنبههای مختلف روحیات انسان استثناست. كمتر كسی هست كه با این خشونت و در عین حال واقعبینی زوایای روان بشری را به تصویر كشیده است. البته این را هم باید گفت داستایوفسكی در سنت واقعبینی رماننویسهای روسی قرار میگیرد زیرا مشخصه رماننویسهای روسی در قرن نوزدهم میلادی واقعبینی افراطی است. پیشگام این مسیر نیز نیكلای گوگول است. آثار داستایوفسكی نیز شباهتی به نوشتههای گوگول دارد. برای مثال رمان همزاد داستایوفسكی خیلی شبیه نوشتههای گوگول است، این امر نشانگر آن است كه داستایوفسكی به سنت روسی نزدیك است و این واقعبینی را با نبوغ و ابتكارات خودش به كار میبرد. از دیگر چهرههایی كه روشن است داستایوفسكی از او متاثر است باید به چارلز دیكنز انگلیسی و انوره دو بالزاك فرانسوی اشاره باید كرد، به خصوص كه كتاب معروف « اوژنی گرانده» نوشته بالزاك را نخستینبار داستایوفسكی به روسی ترجمه كرد.
منبع: اعتماد