فرهنگ امروز/زهرا رستگار: سروش مولانا اولین نشست سال ۱۳۹۳ را با «رستخیز ناگهان» در روز دوشنبه ۲۹ اردیبهشت آغاز کرد. در این نشست استاد مصطفی ملکیان با موضوع «مرگ: پایان بخش یا ارزش بخش؟ مرگ از نظرگاه مولانا» سخنرانی کرد و دکتر ایرج شهبازی به خوانش ابیاتی از مثنوی در این باره پرداخت. در ذیل بخش دوم و پایانی سخنرانی مصطفی ملکیان از نظرتان میگذرد.
انواع جاودانگی پس از مرگ
ملکیان در ادامه سخنرانی خود به جاودانگی در دیدگاه انسانها میپردازد و میگوید: جاودانگی انسان به چه معناست؟ وقتی فردی میخواهد جاودانه باشد به این معناست که در آن لحظهای که آخرین نفس را میکشد از همان لحظه خود فرد نه موجود دیگری و نه انسان دیگری، در ساحت دیگری زندگی را آغاز میکند، این جاودانگی فلسفی است. وقتی فیلسوف دربارهی جاودانگی سخن میگوید به این معناست که وقتی من آخرین نفسم را کشیدم آخرین نفسم همان و آغاز زندگی در ساحت دیگری از جهان هستی همان، اما در ساحت دیگر زندگی، خود من زندگی را آغاز کنم نه انسان یا موجود دیگری. اما معمولاً انسانهایی که از منظر روانشناختی نگاه میکنند ۳ تصور دیگر هم از جاودانگی دارند و اغلب ما با این ۳ تصور دل خودمان را خوش میکنیم حتی اگر هم تصور فلسفی و روانشناسی را با هم داشته باشیم در بیشتر وقتها دلمان را به ۳ تصور روانشناسی خوش کردهایم.
یک تصور روانشناسی این است که تصور فرد این است که فرزندانش باقی میمانند و فرزندان او فرزندان خودشان را باقی میگذارند و آن فرزندان نیز فرزندان خودشان را باقی میگذارند؛ یعنی من خودم میروم اما یک کاروانی به راه انداختهام و این کاروان تا صبح قیامت در حال حرکت است، گویا جاودانگی خود را جاودانگی از طریق اولاد و اعقاب و زراعی خود میداند، از طرف اخلاف و نوادگان خودشان میدانند و فکر میکند اینگونه ماندگار میشود و این تلقی روانشناسی از جاودانگی است و البته کسانی که ظن فلسفی کمی دارند به همین هم دلشان را خوش میکنند، این یکی است.
دوم جاودانگی از طریق آثار است؛ یعنی معمار فلان مسجد یا معمار فلان کاخ میگوید تا وقتی آن کاخ باقی است او هم باقی است تا وقتی لبخند مونالیزا وجود دارد گویی ما داوینچی را داریم. کتابهایی که من نوشتم بعد از من باقی خواهد ماند، خلاصه هرکسی به آثاری که از او باقی میماند دل خوش میکند. «و تلک آثارنا تدینا علینا فانظر بعدنا الی آثار» اینها آثار ما هستند بعد از ما به این آثار نگاه کنید و ما را ببینید، این هم یک نوع از جاودانگی روانشناختی است.
نوع سوم که قدما بیشتر به آن دل میبستند این است که میگفتند : «نام نیکو گر بماند زآدمی/ به کزو ماند سرای زرنگار»، تا قرنها پس از من شاگردانم میگویند که فلان کس معلم خوبی بود، فلان کس فلان خدمت را به ما کرد... و این نام نیک و حضور در خاطرها ما را جاودانه میکند؛ یعنی از راه آثاری که به جا گذاشتهایم در خاطرهها میمانیم. قدمای ما در ادبیات به این نام نیک خیلی اهمیت میدهند و میگویند سعی کنید نام نیک از خود به جا بگذارید.
این ۳ نوع جاودانگی، جاودانگی فلسفی نیست، چه بعد از مرگ زنده باشید چه زنده نباشید اینها به دردتان نمیخورد، اگر بعد از مرگ زنده نباشید که هیچ، در این صورت اصلاً کسی نیست که لذت ببرید؛ چون ارتباط آن عالم با این عالم گسیخته است. وقتی ما به آن ساحت رفتیم دیگر دائم به این عالم نگاه نمیکنیم و وارد ساحت دیگری میشویم، در اینجا هرقدر هم از ما تمجید کنید دیگر وجود نداریم. جاودانگی مهم جاودانگی فلسفی است و دغدغهی ما در بحث فلسفی باید نوع این جاودانگی باشد که آیا ما خودمان بعد از مرگ میمانیم؟ نه فرزندانمان، نه آثارمان و نه نام نیکی که از ما در خاطرات و محفوظات دیگران باقی میماند، اینها واقعاً جاودانگی نیستند بلکه آثاریاند که از کسی باقی میمانند که خودشان وجود ندارند و چون خودش وجود ندارد ذرهای هم لذت نمیبرد از اینکه آثارش وجود داشته باشد.
اگر دقت کنید، وقتیکه شما فکر میکنید که از طریق آثار یا فرزندان یا نام نیک باقی میمانید گویا تصورتان بر این است که به معنای فلسفی میمانم و از آنجا هم گاهی به دار دنیا سرک میکشم و میبینم که مثلاً به یاد من اسم خیابانی را گذاشتهاند و…؛ یعنی باز هم گویا جاودانگی فلسفی را مفروض گرفتهاید با اینکه ممکن است جاودانگی فلسفی وجود داشته باشد و ممکن است وجود نداشته باشد. اگر وجود نداشته باشد که دیگر نیستی تا لذت ببرید و اگر هم وجود داشته باشد دیگر با این عالم سروکار ندارید، از اینجا که برویم رفتهایم. به گفتهی حافظ: «که از این دو راهه منزل چو بگذریم دیگر نتوان به هم رسید» فرقی هم نمیکند که زندگی پس از مرگی در کار باشد یا در کار نباشد. این هم یک بحث است که دوستان باید دقت کنند که جاودانگی اینجاست که اهمیت پیدا میکند نه در جاودانگیهای سهگانهی روانشناسی.
ظاهراً با وضع کنونی بشر ما نمیتوانیم با پدیدهی objective مرگ مقابله کنیم، البته پیشبینی نمیشود ممکن است برای بشر روزگاری برسد که بتواند با پیشرفت تکنولوژی پزشکی و با پیشرفت دانش زیستشناسی و با پیشرفت در تحقیقات بیولوژی مولکولی و ژنتیک ما بتوانیم با مرگ هم مقابله کنیم و انسانها دیگر مجبور نباشند بمیرند و بتوانند زنده بمانند. البته من خودم پیشبینیام این است که اگر این روزگار پیش آمد مردم دسته دسته از شدت ملول بودن خودکشی میکنند. من فکر میکنم اگر روزی توانستیم زندگی جاودانی را به دست بیاوریم فوراً دستگاهی را هم اختراع میکنیم که هر زمانی که خواستیم با یک فشار بتوانیم کات کنیم؛ چون ملالت حاصل میآید و فکر میکنم شما را آشنا میکند با آن مطلبی که گفتیم ارزش زندگی به این است که انتها دارد، اتفاقاً اگر انتها نداشته باشد دیگر زندگی ارزشی نخواهد داشت.
تحقیقات روانشناس مرگ، الیزابت کوبلرراس
استاد مصطفی ملکیان در ادامه بحث خود اشاره کرد: بحث بنده این است که ترس از مرگ فارغ از اینکه دربارهاش ارزشداوری مثبت یا ارزشداوری منفی کنیم بههرحال در زندگیمان چیز نامطلوبی است. شما هرکدامتان از مرگ میترسید و این ترس از مرگ اصلاً برایتان لذتبخش نیست و اتفاقاً لذات این زندگی را به کامتان تلخ میکند، حالا آیا این ترس از مرگ در همهی انسانها به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است؟ اگر متفاوت است، عواملش چه چیزهایی است؟ به چه چیزهایی بستگی دارد، افزایش ترس از مرگ یا کاهش ترس از مرگ؟ این موضوع در روانشناسی مرگ مورد تحقیق واقع شده و همین را که بنده در این اواخر در یک جلسهی دیگر هم گفتهام تا الآن روانشناسان مرگ به ۵ یا ۶ نکتهی مسلم در این باب رسیدهاند که اصلاً آیا ترس از مرگ در همهی آدمیان به یک اندازه وجود دارد یا متفاوت است و اگر متفاوت است به چه عواملی بستگی دارد؟ بنده این را هم خدمتتان اشاره میکنم اما اصل بحثم این نیست. بله، آن چیزی که در روانشناسی مرگ تا الآن مسلم است یعنی تقریباً از زمانی که تحقیقات روانشناس مرگ، الیزابت کوبلرراس، در آمریکا شروع شد. تقریباً بعد از جنگ جهانی دوم بود.
این خانم روانشناس دربارهی مرگ فقط تحقیقات روانشناسی کرد و شاخهی روانشناسی مرگ را ابداع و ابتکار کرد تا الآن روانشناسان مرگ به ۵ یا ۶ نکته رسیدهاند که در تحقیقات آماری کاملاً مسلم میشود. یکی از آنها همان مرحلهای است که خود الیزابت کوبلرراس بیان کرد، او میگفت از وقتی که آگاه شدی که دیگر از بستر زنده بیرون نمیآیی تا وقتی که میمیری -حالا چه این فاصله ۵ سال باشد یا ۱ سال باشد- شما ۵ مرحله را پشت سر میگذارید.
او به مرحلهی اول مرحلهی انکار میگفت: در مرحلهی اول مثلاً با خود میگوییم که پزشک من تشخیصش درست نیست که سرطان مغز دارم... که ریشهی روانشناختی همهی اینها انکار است و میخواهد بگوید که من هدف مرگ نیستم و مرگ به طرف من نشانه نرفته است؛ اما بعد از این مرحله فرد میبیند که همهی شواهد دربارهی بیماریاش درست است. در مرحلهی دوم شخص خشمگین میشود و با خود میگوید چرا اینهمه آدم دزد و خلافکار و سالمند و من که پایم را کج نگذاشتهام و فقط زحمت کشیدهام این اتفاق برایم افتاده است؟ یعنی دائم نق میزند و خشم خودش را نشان میدهد و مدام سخنش این است که چرا من اینگونه شدم و دائم خودش را مقایسه میکند با دیگرانی که صحیح و سالمند، شادمانند، جشن عروسی میگیرند و... در مرحلهی سوم شروع میکند به چانهزنی و مثلاً میگوید خدایا اگر من از این بستر سالم بیرون روم یک درمانگاه خیره درست میکنم و... میخواهد با خدا قرارداد ببندد و چانه بزند و عهد کردن که: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم» و با خدا، با طبیعت، با روح و جان هستی شروع میکند به معاهده و قرارداد؛ اما کمکم این مرحله هم پشت سر گذاشته میشود و وارد مرحلهی چهارم میشود که آن مرحله، مرحلهی افسردگی است و شخص دیگر فرو میرود و نشاط حیاتی در او میمیرد و دیگر نه به کسی فحش میدهد، نه از کسی گلایه دارد و نه با کسی قرارداد میبندد، دیگر در خود فرونشسته است و دیگر به اطراف توجه ندارد و کسی را مخاطب خود نمیداند، یک نوع اوتیزم است منتها نه اوتیزمی که در روانشناسی است، بلکه به این معنا است که فقط به خودش توجه دارد و کمکم نشاط حیاتی در او فرو میریزد. حالت آخر، حالت نوعی تسلیم و حتی خشنودی است. در لحظات و روزهای آخر شخص آهستهآهسته نه فقط تسلیم مرگ میشود گاهی دیده میشود که شخص خشنود است.
این ۵ مرحله را اولین بار الیزابت کوبلرراس کشف کرد. بعد از ۴۰ سال تحقیق بالینی بر روی مبتلایان به بیماریهای لاعلاج نشان داد که همهی بیماران این ۵ مرحله را پشت سر میگذارند. منتها تمام چیزی که مورد تأکید خانم راس بود این بود که رواندرمانگران باید سعی کنند که فوراً شخص را به مرحلهی پنجم برسانند. ما اگر کاری هم میکنیم باید کاری کنیم که این مرحله با سرعت طی شود و شخص به حالت تسلیم به مرگ و حتی نوعی لبخند زدن به مرگ و آشتی کردن با مرگ برسد و از این نظر آدمها در روزهای آخری چهرهی نورانیتری را پیدا میکنند و نوعی ملاحت و ملاطفت را در چهرهشان احساس میکنید که این وقتی است که با مرگ آشتی کردهاند و دیگر برایشان مشکلی نیست. دربارهی این واقعیتی که الیزابت کوپلرراس بیان کرد تحقیقات از زمان راس تا زمان ما (چون راس تقریباً ۲۰ سال پیش وفات کرد) روانشناسان مرگ میگویند این سخنی که راس گفته، مسلم است و غیر از این ۵ واقعهی دیگر هم دربارهی ترس از مرگ مسلم است.
سخن گفتن دربارهی مرگ بایکوت شده است
ملکیان اشاره کرد: این را خدمتتان عرض کنم یک چیزی که خیلی خیلی مهم است و بنده خیلی بر آن تأکید دارم این است که در سال ۱۹۴۳ یک روانشناس دارای مشرب اگزیستانسیالیسم به نام بِکِر (این بکر نه آن بکر فیلسوف اخلاق) کتابی تحت عنوان انکار مرگ منتشر کرد که اندیشهی اصلی این کتاب این است که آنچه که مرگ را اینقدر برای ما ترسانگیز کرده به این جهت است که در دوران مدرن سخن گفتن دربارهی مرگ بایکوت و تحریم شده است. میگویند که بچهها در مراسم مرگ نروند، خبر مرگ خویشان را به بچهها ندهید، لباس سیاه به کودکان نپوشانید یا خودتان در حضور آنها لباس سیاه نپوشید یا اگر فهمیدند مرده از کسان اوست به او بگویند که رفته سفر و برمیگردد؛ یعنی از اول از دوران مهد کودک و کودکی، ما آدمها را از مرگ دور نگه میداریم، هرچه بیشتر دور نگه میداریم ترس از مرگ افزایش پیدا میکند.
بکر استدلال میکرد که در دوران سنت (قبل از رنسانس) انسانها اینگونه نبودند، بچهها را از روز اول با مرگ آشنا میکردند، این باعث میشد که کسی از مرگ نترسد. بکر میگفت همین کار را که دربارهی مرگ میکنیم اگر همین کار را دربارهی زنان با زایمان میکردیم بیش از نیمی از زنان در درد زایمان میمردند، ولی چون ما این کار را نمیکنیم زنان با اینکه میدانند درد زایمان دردناک است ولی یک پدیدهای است که با آن آشنا هستند وگرنه اگر دخترها را به دیدن خاله یا مادر زایمان کردهشان نمیبردیم و... کمکم این دختر وقتی به سن بلوغ و ازدواج و بارداری میرسید چنان از درد زایمان وحشت داشت که از خود این وحشت میمرد، اما خوشبختانه ما این کار را با زنان نمیکنیم به همین سبب زنان پذیرفتهاند که این واقعیت زندگی انسانی زنان است. بکر میگفت اگر همین کار را در باب مرگ میکردیم ترس از مرگ در ما کاهش مییافت.
بکر و واقعیت هایی درباره مرگ
ملکیان توضیح داد: بنابراین در کتاب اناکر مرگ یک سلسله پیشنهادهایی کرد که عمدهی پیشنهادش این بود که میگفت ما باید آگاهی از مرگ را در میان انسانها شایع کنیم. هرچه آگاهی از مرگ بیشتر میشود ترس از مرگ کمتر میشود. از وقتی که ایشان این کتاب را نوشت یک نهضتی در آمریکا و سپس در سراسر جهان راه افتاد که به آن جنبش مرگآگاهی میگویند. اعضایی که به این جنبش میپیوندند همیشه سعی میکنند که مرگ را پیش چشم انسانها بیاورند، نه برای اینکه وحشت از مرگ را در دلشان بیندازند، بلکه برای اینکه وحشت از مرگ را از دلشان ببرند و بگویند که ما انسانها همینطور که نفس کشیدنمان یک امر طبیعی است همینطور که بازدممان هم یک امر طبیعی است همینطور هم نفس نکشیدن و بازدم نداشتن هم یک امر طبیعی است. بعد از کتاب بِکِر که آن جنبش را به راه انداخت، روانشناسان مرگ گفتند بررسی کنیم که آیا واقعاً این سخن قابل تأیید تجربی است یا نه؟ و الآن همهی روانشناسان مرگ گفتهاند که تمام تحقیقات میدانی و آماری نشان داده که سخن بِکِر هم درست است. این هم دومین واقعیتی است که در روانشناسی مرگ مسلم است.
سومین واقعیت این است که بهطور متوسط ترس از مرگ در زنان بیشتر از مردان است؛ اما در باب این واقعیت چند تبیین صورت گرفته که یکی از آنها این است که زنان به احساسات و عواطف و هیجانات خودشان وفادارترند و چون وفادارترند هیچ احساس و عاطفه و هیجانی را انکار نمیکنند. مردان همین ترس از مرگ را دارند، ولی به قدری سرکوبش میکنند که اصلاً جلوهای در بیرون پیدا نمیکند؛ اما زنان چون نسبت به احساسات و عواطف و هیجانات خودشان صادقند ترسشان از مرگ بیشتر است، این واقعیت سوم است.
واقعیت چهارم نیز این است که برخلاف فهم عرفی، ترس از مرگ با افزایش سن افزایش پیدا نمیکند. تا قبل از پیدایش روانشناسی مرگ، فهم عرفی گمانش بر این بود که ترس از مرگ با افزایش سن افزایش پیدا میکند، ولی تحقیقات نشان داده است که درست عکس این است، هرچه سن افزایش پیدا میکند اتفاقاً ترس از مرگ کاهش پیدا میکند. واقعیت دیگر این است که اگر در جنبههای دیگر زندگی ما دچار کشاکشهای درونی شویم ترس از مرگ هم در ما افزایش پیدا میکند. یک نوع تناسب مستقیم بین جنبههای مختلف زندگی و ترس از مرگ وجود دارد. واقعیت بعدی این است که هرچه وابستگیمان به موجودات بیشتر شود ترس از مرگ در ما افزایش پیدا میکند؛ بنابراین سخن بودا که میگفت وابستگی و دلبستگی را برای کاهش ترس از مرگ بکاهید، این درست است.
غیر از چند تعبیری که خدمتتان عرض کردم دیگر در روانشناسی مرگ واقعیت مسلمی نداریم، اما اینها واقعیات تثبیتشدهی روانشناسی است و تمام تحقیقات آماری و میدانیای که در باب آن صورت گرفته اینها را تأیید میکند. اینها واقعیات است اما یک بحث دیگری وجود دارد و آن این است که حالا که ترس از مرگ اینگونه است و توزیع آن هم اینگونه است فارغ از این بحث، من بهعنوان یک فرد چگونه میتوانم ترس از مرگ را کاهش دهم، بدون اینکه اتخاذ موضعی در باب زندگی پس از مرگ کرده باشم؟ چون اتخاذ موضع در باب زندگی پس از مرگ خودش یک نوع دشواری است. البته اگر از خود من بپرسید که میگویم اصلاً یک راز است ما نمیدانیم چیست، حالا بحث بر سر این است که ما بدون اینکه اتخاذ موضع ماوراءالطبیعی و مابعدالطبیعی در باب مرگ کنم، یعنی بدون اینکه بهصورت استوار و راسخی معتقد شوم که زندگی پس از مرگ وجود دارد یا معتقد شوم که زندگی پس از مرگ وجود ندارد یا معتقد نشوم که زندگی پس از مرگ وجود دارد، آیا بدون آنها میتوانم ترس از مرگ را کاهش دهم؟ در اینجاست که رواندرمانگرانی که در باب ترس از مرگ سخن میگویند. اینها رواندرمانگرانند چون کارشان جنبهی عملی پیدا میکند؛ دیدگاههای خیلی متفاوتی دارند.
کاهش ترس از مرگ در دیدگاه بودا، رولومی، مولانا
مصطفی ملکیان درباره ترس از مرگ در دیدگاه مولانا پرداخت و خاطر نشان کرد: بنده چندی قبل دیدگاه رواندرمانگران اگزیستانسیال و رواندرمانگران فراشخصیتی را در این باب در جای دیگری گفتهام که آنها البته اختلافاتی با هم دارند، ولی یک سلسله عوامل را برمیشمارند و میگویند هرچه این عوامل در زندگی شما حضور بیشتری داشته باشند ترس از مرگ در شما کمتر میشود و هرچه این عوامل حضور کمتری داشته باشند ترس از مرگ افزایش پیدا میکند فارغ از اینکه به زندگی پس از مرگ قائل باشید یا قائل نباشید. حالا بنده می-خواهم ببینم اگر این سؤال را از مولانا بپرسیم چه پاسخ میدهد؟ یعنی آیا مولانا بر عواملی تأکید میکند که اگر شما آن عوامل را در زندگی نداشته باشید ترس از مرگ در شما کاهش پیدا میکند یا حتی به صفر میرسد یا نه؟ به نظر میآید مولانا در این باب بهصورت خیلی متفرقه اندیشه کرده، بنده ندیدهام که حتی از این دو عواملی را که خواهم گفت مولانا در یک جا آورده باشد و این به این معنا است که به تفاوت و تفاریق در این باب فکر میکرده، نه اینکه یک مدتی بر این مبحث متمرکز شود. تکیهی بنده در بیان این عوامل فقط در مثنوی است، بنده کلیات شمس را ندیدهام و فکر میکنم کمتر چیزی از دست رفته است؛ چون مثنوی کتاب تعمیمی است ولی بههرحال با قید احتیاط عرض میکنم که بنده فقط مثنوی را در این باره بررسی کردهام.
تا جایی که بنده دیدهام مولوی در مثنوی ۷ عامل را اسم میبرد و میگوید که اگر این عوامل در زندگیتان حضور داشته باشد ترستان از مرگ کاهش پیدا میکند یا اصلاً نابود میشود و از بین میرود. یکی این مسئله که ابتدا بودا میگفت، بودا میگفت که در آن ۴ حقیقت موجود است (درد و غم چیست؟ خاستگاه درد و غم در زندگی انسان چیست؟ راه کاستن از درد و غم چیست؟ چه عملی درد و رنج ما را میکاهد؟) در حقیقت دوم که میگوید خاستگاه درد و رنجهای بشر چیست؟ بودا یک جواب میدهد و میگفت خاستگاه درد و رنجهای بشر دلبستگی است و گاهی از آن به خواستن تعبیر میکرد. او میگفت، نخواهید تا درد و رنج نبرید، دل نبندید تا درد و رنج نبرید، به میزانی که دل میبندید درد و رنج میبرید و به میزانی که به جایی یا موجودی وابستگی پیدا میکنید اگر این وابستگی کاهش پیدا کند درد و رنجتان نیز کاهش پیدا میکند. هرچه بیشتر بخواهید بیشتر درد و رنج جذب میکنید و هرچه کمتر بخواهید درد و رنج را نیز کمتر جذب میکنید؛ بنابراین خاستگاه درد و رنج خواستنها و دلبستگیهای ماست. در مقابل این دلبستگی چیزی به نام عشق پدید میآید و شعار آیین بودا این است: «دلبستگی نه، عشق آری» و او بین عشق و دلبستگی فرق میگذاشت. او میگفت مشکل ما این است که تحت نام عشق دلبستهایم، عاشق نیستیم، عاشق درد و رنج نمیبرد. او میگفت برای کاهش درد و رنج دلبستگی را به صفر و عشق را به بینهایت برسانید. حالا این عشق و دلبستگیای که بودا میگوید چه تفاوتی با یکدیگر دارند که یکی منجی آدمی است و دیگری مهلک آدمی است؟
اما در باب یک درد و رنج خاص یعنی ترس از مرگ، مولانا اولین عامل را این میداند، او نیز میگوید اگر میخواهید ترستان از مرگ کم شود به چیزی دل نبندید، این عامل اول است. در همین جا من دریغم میآید که این نکته را نگویم با اینکه از مولانا دور میشوم، ولی چون شما دوستان با این مطلب سروکار پیدا میکنید این را میگویم و به تقابل این رأی با رأی مولانا اشاره میکنم و هرکدامتان برای خودتان اتخاذ موضع کنید. پدر رواندرمانگری اگزیستانسیال کسی به نام رولومی است، رولومی که هم فیلسوف بود و هم روانشناس یک نکته-ای را بهعنوان نکتهی شاخص رواندرمانگری ابداع کرد که ما ایرانیان بیشتر از طریق شاگرد او یعنی از طریق آثار اروین یالوم امروزه با این نکته آشنایی پیدا کردیم. آثار خود رولومی کمتر به فارسی ترجمه شده و کمتر هم مورد اقبال واقع شده، ولی آثار اروین یالوم بهعنوان یک روانشناس و رواندرمانگر بسیار مهم امروزه در ایران میشناسیم. از وقتی رولومی این نکته را گفت بعد از او دیگر اختصاص به شاگردان او ندارد و آن نکته این است: رولومی میگفت که چنان زندگی کنید که هرچه خوشی میتوانید در طول زندگی از جهان بگیرید و هرچه میتوانید به جهان خوبی بدهید، لذت این است که چنان زندگی کنید که تمام ثانیهها و لحظات زندگیتان اینگونه باشد که یا یک خوشی یا یک لذتی را از زندگی میچشید و میمکید و فرو میدهید و هضم میکنید و جذب میکنید و خوبی هم این است که در هر ثانیه چنان باشید که در هر ثانیه به هستی و به همنوعان خودتان چیزی میدهید، خوبی با اخلاقی زیستن حاصل میآید و خوشی با نوعی لذتگرایی روانشناسی حاصل میشود.
رولومی میگفت اگر اینگونه باشید ترس از مرگ در شما به صفر میرسد. او میگفت: وقتی که فرشتهی مرگ به سراغ شما میآید یک سرزمین سوخته به او (عزرائیل) تعلق گیرد؛ یعنی بگویید همهی چیز را خودم گرفتهام و چیزی برای تو (فرشتهی مرگ) ندارم که از من بگیری و یک سرزمین سوخته به او تحویل دهید. اما اگر فرشتهی مرگ به سراغتان بیاید و شما ببینید که چقدر لذات است که استفاده نکردهاید، چقدر امکانات داشتید که محقق نکردید، چقدر استعدادها داشتید که شکوفا نکردید... میبینید که این سرزمین زندگی حاضر و آماده در اختیار عزرائیل است. در جهت خوبی همینطور است و میبینید که چقدر کمکها میتوانستید بکنید و نکردید با ثروتتان، با قدرتتان با جاه و مقامتان... که از هیچکدام از اینها استفاده نکردید، مثل کسی که تمام ثروتش را درون اتاقی بگذارد و در آن را قفل کند و کلیدش را گم کند که به یک معنا ثروتمند است و به یک معنا فقیر است و این به این معنا است که اگر لذت بیشتری ببرید ترس کمتری از مرگ خواهید داشت.
مولانا: مرگ تکهای از رنج است
ملکیان در ادامه به جلوگیری ترس از مرگ در دیدگاه مولانا میپردازد و بیان میکند: عرفایی مانند مولانا و متقدم بر مولانا و غزالی، عکس این را میگویند و میگویند فکر نکیند که اگر همهی لذات را با حرص و ولع چشیدید ترستان از مرگ کمتر میشود، آنها میگویند در این حالت لذات دنیا را درک میکنید و در هنگام وداع سختتر وداع میکنی؛ بنابراین میگویند اگر آب هم میخورید آب خنک نخورید آب ولرم بخورید، غزالی این را توصیه میکرد و خودش هم وقتی که میخواست آب بخورد آب گرم میخورد. او میگفت من فقط آب را برای این میخورم که امانت خدا را حفظ کنم که این امانت خدا با آب ولرم هم حفظ میشود. مولانا به همین قائل است و از این نظر میگوید که شما نباید به گونهای زندگی کنید که دلبسته شوید (این را مولانا میگوید من کاری به صحت و سقم آن ندارم). مولانا میگوید این ۷ کار را انجام دهید که ترستان از مرگ بریزد.
نکتهی دومی که میگوید این است که خیلی از لذات دنیا استفاده نکنید، در حد معمول استفاده کنید وگرنه دل کندن از دنیا برایتان دشوارتر خواهد شد و ترستان از مرگ افزایش پیدا خواهد کرد. نکتهی سوم این است که هرچه خودشیفتگی افزایش پیدا کند ترس از مرگ افزایش پیدا میکند، سعی کنید این نارسیسیم و خودشیفتگی را کم کنید و هرچه میتوانید به دیگران بها دهید و از ارتفاع به دیگران نگاه نکنید. آدمی که از ارتفاع به دیگران نگاه میکند سخت جان خواهد کند؛ اما آدمی که خود را مانند دیگران میداند یا حتی فروتر از دیگران میداند آسانتر با مرگ مواجه میشود و ترس از مرگ برای او کمتر خواهد بود. نکتهی دیگر تحمل رنج است، مولانا استدلالی دارد و آن این است که میگوید مرگ تکهای از رنج است، اگر شما با تکهتکههای رنج آشتی کردید با کل آن که اسمش مرگ است آشتی میکنید. مولانا در دفتر اول مثنوی میگوید:
دان که هر رنجی زمردن پارهایست
جزو مرگ از خود بران گر چارهایست
چون ز جزو مرگ نتوانی گریخت
دان که کلش بر سرت خواهد ریخت
جزو مرگ ار گشت شیرین مر تو را
دان که شیرین میکند کل را خدا
آدمی وقتی با رنجهای کوچکی که در زندگیاش پیش میآید آشتی نکند با کل آن که مرگ است به طریق اولی آشتی نخواهد کرد؛ بنابراین با دردها و رنجهایی که در زندگی پیش میآید آشتی کنید یا به تعبیری کنار بیایید، آن زمان است که با مرگ هم میتوانید کنار بیایید. بحث دیگری که مطرح کرده این است که میگوید هرچه اخلاقیتر زندگی کنید ترس از مرگ کمتر میشود، هر زمانی که کار زشت و غیر اخلاقیای میکنید ترس از مرگ در شما بیشتر میشود، به میزانی که اخلاقی زندگی میکنید ترس از مرگ در شما کاهش پیدا میکند. مولانا در دفتر سوم میگوید:
ای که میترسی ز مرگ اندر فراق/ آن زخود ترسانی ای جان گوش دار
زشت روی توست نی رخسار مرگ/ جان تو همچون درخت و مرگ برگ
او میگوید تو از خودت میترسی چون کار اشتباه را انجام میدهی در این صورت دیگر چهرهات پیش خودت زشت جلوه نمیکند، آدم وقتی از مرگ میترسد از چهرهی خودش میترسد؛ بنابراین هرچه اخلاقیتر زندگی کنید ترستان از مرگ کمتر میشود. نکتهی بعدی این است که در زندگی تا وقتی که میخواهید نادانستهها را به دانستهها تبدیل کنید و نه دانستهها را به کرده و عمل، ترس از مرگ زیاد میشود. مشکل ما این است که فکر میکنیم نادانستههایمان زیاد است و مدام میخواهیم از حجم نادانستههایمان کم کنیم به حجم دانستههایمان اضافه کنیم. مولانا میگوید با تبدیل نادانستهها به دانستهها ترستان از مرگ نمیریزد، باید دانستههایتان را به کرده تبدیل کنید و به امام فخر رازی اشاره میکند و در مقالات شمس تبریزی هم در ۲ جا اشاره میکند و درست سخن شمس تبریزی را در مثنوی تکرار میکند که امام فخر رازی در آن زمان سمبل آدمهای متفکر آن روزگار بود که به او امام المشککین میگفتند. مولانا میگوید مگر فخر رازی نمیگفت که هرچه با پای عقل بیشتر جلو رفتی و بیشتر شناختی دلصافتر شوی؟ شمس میگوید نکند که شکستهنفسی میکرده است؟ شمس میگوید کسی که مرگ را روبهروی چشم میبیند بعد از آن هرچه میگوید صداقت است. اتفاقاً مولانا به همین موضوع در مثنوی اشاره میکند، او میگوید: این را از سر شکستهنفسی و یکسری تعارفات گفته است و گفت هرچه که عقل ورزیدیم بدتر شد، عقل ورزیدن در اینجا فقط به معنای نظرورزی است و شما باید به دانستههای خودتان عمل کنید نه اینکه فقط نادانستههایتان را به دانسته تبدیل کنید.
نکتهی بعدی این است که مولانا معتقد است که هرکس که عشق به خدا در درونش پرورده شد ترسش از مرگ کم میشود. هرچه اُنسمان با خدا بیشتر شود ترسمان از مرگ کم میشود؛ بنابراین نه فقط باور به وجود خدا بلکه عشق به خدا هرچه در ما افزایش پیدا کند ترس از مرگ در ما کم میشود.
ملکیان در انتها متذکر شد: بحث آخر این است که مولانا از کسانی است که میگوید باور به وجود جهان دیگر ترس از مرگ را کاهش میدهد. هرچه ما به زندگی پس از مرگ باورمندتر شویم ترس از مرگ، درون ما کاهش پیدا میکند؛ بنابراین طبق آن تقسیمبندی، مولانا معتقد است که احساسات و عواطف و هیجانات آدمی نسبت به مرگ به عقاید مابعدالطبیعی و ماوراءالطبیعیاش نسبت به پس از مرگ بستگی دارد.
بنده فکر میکنم بحث دربارهی ترس از مرگ همیشه باید وجود داشته باشد، اگر فایدهای نداشته باشد لااقل ترس ما را از مرگ کاهش میدهد.