شما در مباحث خور خبر از تالیف کتابی دادید که در آن اثبات می کنید که فلسفه کسانی چون هایدگر، فوکو، دریدا و به طور کلی فیلسوفان پست مدرن فاقد فونداسیون هست. این مدعا از چه دیدگاهی مطرح می شود؟ آیا فکر نمی کنید حجم گسترده ای مباحث فلسفی قرن بیستم با این دیدگاه از بین می رود؟
هایدگر در باره اونتولوژی بحث می کند و مخالف اپیستمولوژی است. او درباره وجود و هستی بحث می کند نه درباره شناخت شناسی. من چندان علاقه ای به مسائل اونتولوژیک نداشتم و پیرو این سخن کاسیرر بودم که می گوید: روشنگری زخم کشنده ای بر پیکر متافیزیک زد و متافیزیک در فلسفه هایدگر می خواهد دوباره بر روی پای خود بایستد. من به مسائل متافیزیکی چندان علاقه ای نداشتم و چندان هم به آثار هایدگر به آن صورت علاقه مند نبودم . کاسیرر فلسفه حیات را فلسفه ای غیر عقلانی می داند و نمایندگان آنرا نیچه ،دیلتای ، شللر و هایدگر می نامد. او می گوید که ایراد فیلسوفان حیات به فلسفه روح یعنی فلسفه دکارت و کانت و ... ایرادی بیجاست. زیرا این روح یا لوگوس است که حیات را وادار به سخن گفتن می کند. حیات فاقد روح خاموش است. بله من قرار است کتابی در باره بحث کاسیرر با هایدگر تالیف کنم.
شما چندین بار در یادداشت های اخیر خود به انتشار کتاب تازه هایدگر که همان «دفاتر سیاه» نامیده می شود اشاره کرده اید. حتی جلد تازه ای که از این کتاب یافت شده نیز بر این نکته تاکید میکند که او دیدگاه های نازی داشته است. اما سوال اینجا است که داشتن این دیدگاه سیاسی تا چه اندازه ای می تواند مباحث فلسفی او را تحت شعاع قرار دهد؟
من در یک پروژه تحقیقاتی راجع به مدرنیته و مسائل دیگری پژوهش می کردم، دیدم که کسی نوشته بود که آثار ریچارد ولین در دفاع از روشنگری مکمل آثار هابرماس است. در فرایند جستجوی کتاب های ولین به کتاب های زیادی درباره هایدگر و به ویژه درباره ارتباط فلسفه او با نازیسم برخوردم و برای خود من هم این موضوع خیلی جالب بود چون فکر می کردم که تعداد آثار ی که در این مورد نوشته شده اند باید اندک باشند؛ ولی مشاهده کردم که کتاب های مفصل و متعددی در خصوص ارتباط فلسفه هایدگر با نازیسم نوشته شده اند. به ویژه کسی به نام ویکتور فاریاس ، یک پناهنده شیلیایی،که مدتی دانشجوی هایدگر بوده پس از مرگ او کتابی منتشر می کند با عنوان «هایدگر و نازیسم». فاریاس این کتاب را به اسپانیایی می نویسد و به همین دلیل چندان مورد توجه واقع نمی شود. در این کتاب فاریاس می گوید که راهبردها و آموزه های فلسفی بویژه آن هایی که با هرمنوتیک وجودی هایدگر ارتباط دارند و نیز مضمون های هایدگری که در گسترش ساختار شکنی یا "دو کنستراکسیون " به کار رفته اند نه تنها مضرند بلکه به ویژه پذیرای آن نوع ابطال "اصولی " هستند که فاشیست ها می طلبند.زمانی که این کتاب در سال ۱۹۸۷به زبان فرانسه ترجمه می شود، جنجال عظیمی به پا می کند و باعث سراسیمگی پست مدرنیست ها و کسانی چون دریدا می شود.چون هایدگر پدر معنوی اگزیستانسیالیسم فرانسوی و نیز پست مدرنیسم فرانسه است.در این باره دریدا مصاحبه ای با عنوان « هایدگر: دوزخ فیلسوفان» انجام می دهد و در آنجا به دنبال بیان این مطلب که به نظر او نازیسم در کانون فلسفه هایدگر نیست اعتراف می کند که برخی ها معتقدند هسته مرکزی کتاب «هستی و زمان» را نیز نازیسم تشکیل می دهد. پس از آن شخصی به نام ایمانوئل فایه که استاد فلسفه در دانشگاهی در فرانسه است کتابی با عنوان «هایدگر: ورود نازیسم به فلسفه در پرتو سمینارهای منتشر نشده هایدگر بین سال های ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۵» منتشر می کند که این کتاب نیز واکنش های بسیاری را به بار می آورد. ایمانوئل فایه پسر ژان پییر فایه است. ژان پییر فایه گویا کمونیست بوده چون در روز نامه" اومانیته" ارگان حزب کمونیست فرانسه حمله شدیدی به دریدا و همکارانش درنشریه "تل کل" می کندو آنان را متهم می کند که نقب
ایدئولوژیک تاریخی از راست آلمان به چپ فرانسه زده اند و از این رو به چپ فرانسه خیانت کرده اند.او دریدا را عامل شیوع "مرض هایدگری" می داند. ایمانوئل فایه نیز کار پدرش را دنبال می کند. او در کتابش اتهامات سنگینی به هایدگر وارد می کند. مثلا هولوکاست را تحقق نظریات هایدگر می داند.او می گوید که هایدگر به حلقه گوبلزنزدیک بود وچه بسا هایدگر که جاه طلبی رهنمود دادن به پیشوا را داشت با هیتلر دیدار هایی داشته است چون هایدگراز" دست های تحسین آمیز هیتلر"سخن گفته است. اوهم چنین می گوید که شاید متن بعضی از سخنرانی های هیتلر را هایدگر می نوشته است. واین "فرضیه" را مطرح می کند که لااقل متن سخنرانی دسامبر ۱۹۳۲ هیتلر را که پر از اصطلاحات هایدگری است خود هایدگر برای هیتلر نوشته باشد.
مهم ترین تاثیر بر فلسفه فرانسه در اوایل قرن ۲۰ را اندیشه های مارکس دارد. ولی از ۱۹۶۸ ببعد و بویژه پس از آن که در سال ۱۹۸۹ به قول کمونیست ها سوسیالیسم متحقق یا نظام شوروی پیشین از میان می رود، اندیشه های مارکس هم از مد می افتد و توجه ها به هایدگر بیشتر می شود.این بیشتر چپ ها و چپ های افراطی فرانسوی هستند که به هایدگر توجه می کنند تا لیبرال ها و راست های میانه رو فرانسه. این خود شگفتی آور است که یک فیلسوف نازی چگونه مورد توجه یک فیلسوف چپ و یهودی مانند دریدا قرار می گیرد. اخیرا کسی به نام ویلیام آلتمن کتابی نوشته با عنوان «مارتین هایدگر و جنگ جهانی اول» که در سال ۲۰۱۲ به چاپ رسیده است. آلتمن معتقد است که بخش های ۶۲ و ۷۲ کتاب «هستی و زمان» مرثیه ای بر مرگ سربازان آلمانی در جنگ جهانی اول است. او اظهار می کند که در سال ۱۹۳۴ هایدگر به مناسبت کشته شدن همکلاسان خود در جنگ جهانی اول نطق می کند و می گوید که جنگ بزرگی در پیش است. این نکته باعث شگفتی نویسنده شده است که چگونه هایدگر در سال ۱۹۳۴ پیش بینی کرده بود که جنگ جهانی دوم به وقوع می پیوندد. گویا نازی ها پیشاپیش در تدارک جنگ بوده اند. به هر جهت از نظر آلتمن مساله ارتباط نازیسم با فلسفه هایدگرحتی پیش از انتشار کتاب «هستی و زمان» شروع می شود و او «هستی و زمان» را اثر یک فیلسوف نازی می داند. او هم چنین مدعی است که هدف کتـاب "هستی و زمان" پرورش جنگجوی نازی است که خود را در مقام قهرمان قربانی اهداف نازیسم کند و سرنوشت هم چنین خواسته است. بوردیو جامعه شناس و فیلسوف فرانسوی نیز، حتی پیش از انتشار کتاب فاریاس، اظهار می کند که "هستی و زمان" و دیگر آثار هایدگر را نمی فهمیم مگر اینکه آثاری را مطالعه کنیم که انقلابیان محافظه کار آلمانی مانند کارل شمیت و یونگر نوشته اند. مثلا وقتی هایدگر از مفاهیمی چون قهرمان و سرنوشت در «هستی و زمان» سخن می راند مشاهده می کنیم که این مفاهیم در دیگر آثار انقلابیان محافظه کار یا به عبارت دیگر در آثار دیگر نازی ها هم وجود دارند. وقتی معنای این مفاهیم را از آثار آنان در یافتیم آن وقت است که متوجه می شویم منظور هایدگر چیست و آثار هایدگر آثاری برآمده برای انقلابیان محافظه کار آلمانی اند. آنان معتقد بودند که نازیسم می تواند بساط بلشویسم، دموکراسی امریکایی و به گفته نیچه نهیلیسم ( که منظورش سکولاریسم است)را از میان ببرد و اروپا را حیاتی دوباره ببخشد. نازیسم برای انقلابیان محافظه کار آلمانی آغازی دو باره بود. و همین موضوع یعنی آغاز دو باره را هایدگر پیش شرط فهم دازین می داند واین موضوع را بکرات گفته است. خلاصه این که هم چنان که نمی توان آثار مارکس را از ایدئولوژی کمونیسم جدا دانست همین طور نیز نمی توان فلسفه هایدگر را از ایدئولوژی نازیسم مجزا کرد.
شما در بخش دیگری از یادداشت های خود پا را از نقد فلسفه هایدگر فراتر می گذارید و با نگاهی که به نظر پوزیتیویستی نیز می رسد به نقد فلسفه می پردازید. شما می گویید: «کسانی که تحصیلات علمی دارند فلسفه را رشته ای بیهوده می دانند» اساسا در بحث های شما فلسفه نقد می شود یا اینکه بحث بر سر فلسفه هایدگر و هستی از دیدگاه او است؟
بسیاری به من می گویند که پوزیتیویست هستم اما واقعا چنین نیست و من مانند کانت معتقدم که ذهن بشر در ساختن تئوری های علمی نقش دارد. هایدگر، گادامر و ... معتقدند که شناخت و آگاهی ما محدود به شرایط زمان و مکان است. آگاهی امری بی زمان نیست. خرد، امری فرا تاریخی و فرا زمانی نیست. همین حرف ها را کاسیرر قبل از آن دو، هم در مقدمه کتاب "فلسفه روشنگری" و هم به ویژه در جلد دوم کتاب «فلسفه صورت های سمبولیک: اندیشه اسطوره ای » گفته است. این کتاب را نیز من ترجمه کرده ام. همین مطالب را لوسین لوی - برول در کتابش «کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده» که من ترجمه کرده ام، نیز پیش از هایدگر و گادامر زده است . ولی نتایجی که کاسیرر و لوی-برول می گیرند این نیست که ما به عصر حجر برگردیم. لویناس در مقاله ای که درباره دستاوردهای فلسفی لوی- برول نوشته می گوید: «هدف فلسفه هستی این بود که ما به وضعی برگردیم که انسان ابتدایی، پیش از شکل گیری بازنمایی های جمعی در ذهنش، داشته است. انسان ابتدایی در آن موقع همواره با هستی به طور مستقیم دیدار می کرده و ما می خواهیم این ذهنیت را دوباره احیا کنیم تا بتوانیم دو باره با هستی مستقیما دیدار کنیم.» اتفاقا حمله پست مدرنیست ها، دریدا، هایدگر و ... به عقلانیت و علم به این خاطر است که دیدگاه علمی را از بین ببرند تا این نوع ذهنیت ابتدایی را احیا کنند که لوی-برول در آثار خود توصیف کرده است. البته باید بگویم که کاسیرر و لوی-برول اندیشه علمی را بر تر از اندیشه اسطوره ای و ذهنیت مدرن غربی را که بر اثر روشنگری شکل گرفته است بر تر از ذهنیت اسطوره ای یا ابتدایی می دانستند. ولی برای هایدگر و دریدا و پست مدرنیست ها چنین نیست. آنان ذهنیت عرفانی را که لوی-برول در آثارش توصیف کرده است بسیار بر تر از ذهنیت علمی می دانند.من در یکی از یادداشت هایم نقل قولی از ستیون هاوکینگ آورده بودم که می گوید «فلسفه مرده است». او در ابتدای کتاب «طرح بزرگ« این حرف را می زند ولی آن را در جا های دیگر هم تکرار کرده است. مساله این است که او می گوید فیلسوفان نتوانسته اند پا به پای پیشرفت های علمی پیش آیند؛ بنابراین فلسفه از قافله علم عقب مانده است. هایدگر درباره چیستی هستی سخن می گوید. ولی ما که در عصر حجر زندگی نمی کنیم ما در عصر اتم زندگی می کنیم. در پسِ سوال از هستی، بحث چیستی ماده و تشکیل آن از اتم ها پیش می آید. در زمان هایدگر اصلا نمی دانستند که جهان ۱۳ میلیارد و ۸۰۰ میلیون سال پیش بر اثر بیگ بنگ یا انفجار بزرگ پا به عرصه هستی گذاشته است. قبل از آن در اوایل قرن بیستم یک فیزیکدان انگلیسی به نام دیراک اعلام کرد که علاوه بر ماده، باید ضد ماده هم در کیهان وجود داشته باشد. ممکن است بعضی از کهکشان ها از ضد ماده تشکیل شده باشند. آیا یک فیلسوف که فیزیک نداند می تواند چنین موضوع هایی را درک کند؟ اما اگر آن فیلسوف، فیزیک بداند خواهد گفت که هستی معلوم است که چیست؛ هستی همان است که فیزیکدانان درجه اول جهانی در کیهان شناسی و در مکانیک کوانتم می گویند. اگر هستیی که حکیم مابعدالطبیعی به دنبال آن است چیزی غیر از اینها است ، در آن صورت آن چیزی است که کانت گفته برای ما ناشناخته می ماند یعنی شی فی نفسه. شناخت انسان فقط به پدیدارها تعلق می گیرد. آنچه کسانی چون هایدگر می گویند به نظر من بازی با الفاظ است و به قول ویتگنشتاین بازی های زبانی است و پشت اینها علم و حکمتی نهفته نیست. هستی برای هایدگر همان نمی دانم چیست اسطوره ای است. گرچه شخصا معتقد نیستم که اصلا فلسفه به درد نمی خورد. اما در آثاری که از کاسیرر ترجمه کرده ام، هیچ جا ندیدم که او از چیزی به عنوان فلسفه محض حرف بزند. در کتاب «فلسفه روشنگری» درباره فیزیک، علوم اجتماعی، روانشناسی، تاریخ و ... سخن می گوید ولی فصلی که به فلسفه اختصاص یافته باشد، وجود ندارد. کاسیرر می گوید فلسفه تافته جدا بافته ای نیست؛ فلسفه هوایی است که رشته های مختلف دانش در آن تنفس می کنند. مثل ما که در هوا تنفس می کنیم ولی هوا را نمی بینیم، آن رشته ها هم آن هوایی را که فلسفه برای آنها ایجاد کرده است، تنفس می کنند. بسیاری معتقدند که فیلسوفان کار خود را انجام داده اند و این هوای فلسفی را برای علوم از قرن ها پیش ساخته اند ولی دیگر کاری از عهده آنها بر نمی آید و چه بسا بهترباشد که دپارتمان های فلسفه را تعطیل کنند. فلسفه کاسیرر " فلسفه صورت های سمبلیک" است که جلد اول آن به فلسفه زبان ، جلد دوم به فلسفه اسطوره و دین و جلد سوم به فلسفه علم اختصاص یافته است.اما کاسیرر کتابی در باره فلسفه محض ننوشته چون چنین چیزی دیگر برایش وجود نداشته است.
بی شک فلسفه هایدگر در میدانی از نزاع قوی ترین نیروهای فکری مطرح می شود و بر فیلسوفان بعدی تاثیرگذار است. شما با این دیدگاه این تاثیر را در نظرگاه عمل رد کرده اید. آیا می توان چنین نگاه چندجانبه ای نسبت به یک فلسفه به سبب نوع نگاه آن به آن سیاست یا متافیزیک داشت؟
مارکس معتقد بود که دین افیون توده هاست. البته این نقل قول از مارکس نیست و چند نفر قبل از مارکس آن راگفته اند مارکس فقط آن را نقل کرده است. ریمون آرون کتابی به نام «افیون متفکران» یا «افیون روشنفکران» نوشت و گفت مارکسیسم افیون روشنفکران به ویژه روشنفکران فرانسوی مانند آلتوسر، سارتر و ... است. حالا آثار هایدگر و پست مدرنیست ها افیون شده اند؛ از جمله افیون جوانان ایرانی و دست اند کاران فلسفه در ایران. هر جایی که می روید صحبت از هایدگر، دلوز، لاکان، دریدا و ... است. اما آیا کسانی که در ایران مارکسیست بودند آثار مارکس را خوانده و فهمیده بودند ؟ اکنون نیز وضع همین است. کسانی که آثار هایدگر یا دریدا را می خوانند واقعا نمی فهمند آنها چه می گویند. همچنان که امروز مارکسیسم از مد افتاده است، چه بسا چند سال دیگر هایدگر و دریدا نیز از مد بیفتند. تا پیش از انتشار کتاب فاریاس کتاب هایی که در باره هایدگر نوشته می شدند پر از ستایش و تجلیل از هایدگر و فلسفه اش بودند اما پس از آن ما شاهد انتشار انبوهی کتاب در حمله به هایدگر و انتقاد از آثار او هستیم. اتفاقا چند روز پیش مقاله ای در نیویورکر خواندم که می گفت نفوذ هایدگر و دریدا در اروپا و امریکا رو به کاهش رفته است. با این وصف بعضی از متفکران و استادان دانشگاه های غرب زبان به اعتراض گشوده اند که دانشگاه های غرب به اشغال فرهنگ نازی ها در آمده اند.
.
شما در نقدهای خود بر هایدگر نقدی بر کسانی چون دوستدار و آشوری نیز داشته اید. به این صورت می توان بسیاری از فیلسوفان ایرانی را با این دیدگاه و به دلیل پرداختن به فلسفه هایدگر به نقد کشید در حالی که باز هم تاکید می کنم که بسیاری از فیلسوفان شهیر نظیر هانری کربن تحت تاثیر او بوده اند؟
آقای آشوری از هایدگر زیاد نام می برد. البته اینکه آقای آشوری به چه اندازه هایدگر را می شناسد خود بحث دیگری است. چون آنچه من درباره هایدگر می خوانم این است که خواندن خود هایدگر کفایت نمی کند و همچنان که که در مطالب قبلی گفتم بایستی آثار انقلابیان محافظه کار یعنی همفکران هایدگر در زمان خودش را نیز مطالعه کرد.مثلا آقای آشوری همواره می گویند که هایدگر پایان متافیزیک را اعلام می کند. باید بگویم هایدگر واژه "متافیزیک" را در معنای معمولش به کار نمی برد .هایدگر می گوید که خصوصیت اصلی یا محوری تاریخ مدرن تکنولوژی است که کره زمین را درچنگ خودگرفته و جهان و دازین را تهدید می کند.تکنولوژی نهایتا از متافیزیک یعنی ازتفسیر دکارت از طبیعت به منزله "چیز ممتد " ناشی شده است. تفسیر دکارت سوژه یعنی فرد درک کننده و بازنمایی هایش را پایه و اساس فلسفه قرار داده است. هایدگر می کوشد تا من بنیادی را ریشه کن کند که پایه فلسفه از دکارت ببعد بوده است. از اینرو برای هایدگر از میان بردن متافیزیک به معنی محو سوژه وبه همراه آن آزادی های فردی و حقوق بشر نیز هست. آنچه ما از هایدگر می دانیم این است که او یکی از قهارترین دشمنان روشنگری است و همان طور که همه گفته اند هدف هایدگر این بود که زیر پای علم و عقلانیت را خالی و از این طریق روشنگری را متزلزل کند و در نتیجه آن فرد وحقوق شهروندیش و نیز روح آزادی خواهی مدنی را بی پایه و اساس جلوه دهد ؛ همان گونه که در نازیسم هم این موضوعات پایه و اساسی نداشتند. هایدگر دشمن علم بود و پست مدرنیست ها هم علم را افسانه سرایی می دانند. هایدگر و به پیروی از او پست مدرنیست ها ضد اومانیست های سوگند خورده ای هستند؛ سارتر کتاب کوچکی دارد به نام " اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر" یا "اگزیستانسیالیسم و اومانیسم ". ولی هایدگر نامه ای خطاب به پیروانش در فرانسه می نویسد و اعلام می کند فلسفه او ضد اومانیستی است. به این معنی که از نظر او انسان کلی یا انسانیت وجود ندارد وفقط انسان جزیی وجود دارد. انسان آلمانی هست ، انسان فرانسوی هست و... ولی چیزی به نام انسان کلی وجود ندارد. البته کاسیرر بر همین نکته انگشت می گذارد و می گوید که در اینجا راه او از هایدگر جدا می شود. وقتی میشل فوکو می گوید "انسان مرده است" منظورش همین است که هم "انسان کلی" مرده است و هم "سوژه". از اینرو از نظر هایدگر و گادامر و پست مدرنیست ها تفکر هر کس وابسته به جامعه اوست و تفکر جمعی است نه فردی. البته لویی آلتوسر ایدئولوگ کمونیست فرانسوی نیز خود را ضد اومانیست می دانست ، اما او این حرف را از دیدگاه ساختار گرایی می گفت نه از دیدگاه هایدگری. هایدگر و دریدا و دیگر پست مدرنیست ها می خواهند سوژه یا فرد را از میان بر دارند و مدعی اند که تفکر در مقطع فردی معنایی ندارد و تفکر فقط می تواند جمعی باشد . باید فرد محو شود و جمع مستولی . این همان جایی است که فاشیست ها و کمونیست ها با هم اشتراک نظر دارند. آنجا که ژاک دریدا مرگ مولف را اعلام می کند ؛ در واقع مرگ "سوژه"را اعلام می کند. از اینرو شاید دریدا چندان هم خائن به آرمان های چپ نبوده است. همان چنان که گفتم هدف هایدگر و لویناس و به طور کلی فاشیست ها و کمونیست ها احیای جامعه بدوی است که در آن نه از تفکر فردی نشانی هست ونه از تقسیم کار اثری. جامعه ای که لوسین لوی-برول در آثارش به توصیف آن پرداخته است. آقای آرامش دوستدار هم از سویی به قول خودشان می خواهند به نقد دین بپردازند و از دیگر سو سرسپرده نیچه و هایدگر هستند. آنچه که کاسیرر و دیگران درباره هدف هایدگر گفته اند این است که او به دنبال احیای متافیزیک و احیای اندیشه اسطوره ای- دینی بود. تمام کسانی که بر هایدگر تاثیر داشته اند، چون لوتر، آکویناس و ... همه کشیش بوده اند. ساخت اندیشه هایدگر دینی است و خود کاسیرر هم می گوید فلسفه هایدگر فلسفه ای دینی است. فلسفه هایدگر از اضطراب و مرگ صحبت می کند؛ اضطراب و مرگ مسائل فلسفی نیستند بلکه مسائل دینی هستند. اگر آقای دوستدار پیرو هایدگر است به نوعی خودش هم دین خو است و نباید دیگران را متصف به دین خویی کند بلکه باید ابتدا درباره دین خویی خودش سخن بگوید و بعد درباره دین خویی دیگران. هانری کربن هم به نظر من سردسته تاریک اندیشان است و مسائلی را مطرح می کند که بیشتر جنبه خرافی دارند. امثال کربن را داریوش شایگان ها بزرگ کرده اند و خود آنان نیز پیرو هایدگر هستند پس باید دشمنان قسم خورده روشنگری یا مدرنیته بر خاسته از روشنگری باشند. اتفاقا این نقد سبب می شود که متفکران ما به خود آیند و مخاطبان را نا آگاه نپندارند وجوابگو باشند که آیا به آزادی های مدنی اعتقادی دارند یا به آنچه انقلابیان محافظه کار آلمانی چون هایدگر اعتقاد داشتند، وفادارند.
گفتوگو از سجاد صداقت/مهرنامه