فرهنگ امروز/مجتبی قلیپور: آنچه در ادامه میآید بخش دوم از درسگفتار سوم مایکل راث است. در بخش پیشین به مبانی اندیشهی مارکس در آرای هگل و سپس نخستین بخشهای کتاب متقدم مارکس یعنی «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی» پرداخته شد. در این بخش مفهوم ازخودبیگانگی با ارجاع به همین کتاب بیشتر توضیح داده میشود و سپس نسخهی رهاییبخش مارکس آنگونه که در کتاب «مانیفست کمونیست» آمده است بیان میشود.
کارگر هرقدر که بیشتر کار میکند و کالای بیشتری تولید میکند بیشتر از خود بیگانه شده و خود را گم میکند. از نظر مارکس زمانی که ما کالایی مانند عینک را تولید میکنیم ما خود را درون آنچه که ساختهایم همانگونه که هستیم، میبینیم؛ بنابراین بازتاب خودمان را میبینیم و این درک ما را افزایش میدهد. اما بنا بر نظر مارکس، چیزی که در دنیای صنعتی مشاهده میکنیم از خود بیگانه شدن و فاصله گرفتنمان از خودمان است. بگذارید نقل قولی دیگر از بخش 6 کتاب دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی بیاورم:
«بنابراین کارگر تنها خارج از کارش خود را احساس میکند و زمانی که کار میکند چیزی غیر از خود را احساس میکند. کارگر زمانی که در حال کار نیست احساس آرامش میکند و زمانی که در حال کار است احساس آرامش نمیکند... سرانجام، سرشت بیرونی کار برای کارگر در این واقعیت رخ مینماید که کالای تولیدشده نه متعلق به او بلکه از آن کسی دیگر است...»
این همان حرف مارکس است که هرقدر بیشتر کار میکنید بیشتر حس میکنید که خودتان نیستید. به نظر مارکس این یک تناقض است؛ زیرا کار باید امتداد خود ما باشد و این واقعاً همهی چیزیست که در این اندیشه نهفته است. اگر به بیان روسو بگوییم، کار باید بر اساس طبیعت امتداد خود ما باشد؛ اما در واقعیت چنانکه مارکس میگوید به تملک کسی دیگر درمیآید. ما در کارمان خودمان را گم میکنیم و نتیجهی این امر آن است که دچار تناقض میشویم، ما در منازعه به سر میبریم. در اینجا مارکس این مدل هگلی که پیشتر دربارهاش صحبت کردیم را به کار میبندد: این منازعه و تناقض است که تاریخ را به پیش میراند. مارکس این تناقض را در کارگر مییابد و بر آن است که این تناقض تغییر تاریخی را رقم خواهد زد.
مارکس مینویسد: «در نتیجه، انسان (کارگر) آزادی خود را فقط در انجام کارکردهای حیوانیاش میبیند، خوردن، نوشیدن، تولیدمثل کردن یا حداکثر در سکنی گزیدن و لباس پوشیدن و در کارکردهای انسانیاش دیگر خود را چیزی جز حیوان نمیبیند. امر حیوانی، انسانی و امر انسانی، حیوانی میشود.»
منظور مارکس از این جمله چیست؟ منظور او این است که آنچه حقیقتاًَ برای ما انسانی است بهعنوان مثال توانایی ما برای انجام کار خلاقانه، طراحی ایدهای برای ساخت مثلاًَ یک عینک یا تولید مجموعهای از محصولات و سپس عملی کردن آن ایده، دوراندیشی، برنامهریزی و آفرینش، اکنون به چیزهایی بدل شدهاند که سبب میشوند ما خود را مانند حیوان و مانند کسی بدانیم که تحت کنترل دیگران است. در مقابل آنچه که بیشترین وجه حیوانی را برای ما دارد مثلاً میل به خوردن، تولیدمثل و نوشیدن باعث میشود احساس آزادی کنیم. در واقع مارکس میگوید زمانی که در حال انجام حیوانیترین اعمال هستیم احساس آزادی میکنیم درحالیکه زمانی که در حال کار هستیم باید احساس آزادی کنیم. از آنجا که به نظر مارکس این یک تناقض است پس میبایست تغییر کند. در فیلم چارلی چاپلین با عنوان «عصر مدرن» میتوان مثالهای فوقالعادهای از این وضعیت را دید. در صحنهای از فیلم در خط مونتاژ افراد انسانی از جمله چارلی در حال آچارکشی هستند، گویی انسان به ماشین بدل شده است یا آنجا که چارلی را در یک ماشین غذادهی قرار میدهند به وضوح میتوان دید که ماهیت انسانی از چارلی بهعنوان بخشی از یک فرایند صنعتی سلب میشود. تعداد زیادی از چنین صحنههایی در فیلم دیده میشود، اما به نظر میرسد این صحنهی خاص بهطور واضح حامل آن چیزی است که مارکس چندین دهه قبل از اینکه این فیلم ساخته شود راجع به آن صحبت میکرد.
مارکس در پایان نوشتهی خود راجع به ازخودبیگانگی مفهومی را معرفی میکند که نشانگر پایههایی است که وی دیدگاههای انتقادی خود دربارهی زیستن ما در تضاد را بر آنها استوار کرده است، مفهوم زندگی نوعی[1] (species-life). مارکس دربارهی این مفهوم میگوید:
«بنابراین، هدف کار عبارت است از عینیتیافتگی (objectification) زندگی نوعی انسان. انسان خود را نه فقط در آگاهی یا به لحاظ فکری، بلکه همچنین به گونهای فعال در واقعیت تکثیر میکند و بنابراین خود را در جهانی میبیند که خود ایجاد کرده است؛ بنابراین، وقتی چیزی را که انسان تولید کرده است از او جدا میشود، پس کارگر بیگانه شده از زندگی نوعی خود جدا شده است.»
مفهوم زندگی نوعی در آثار اولیهی مارکس تا اندازهای شبیه مفهوم وضع طبیعی نزد روسو است. این همان پایهای است که وی بر آن اساس نقد خود را مطرح میکند. بهعبارتدیگر، برای مارکس چیزی که با توجه به نوع بشر و بنا بر سرشت ما میبایست اتفاق بیفتد این است که کار ما به ما نشان دهد که چه کسی هستیم؛ اما در عوض به دلیل محیط صنعتیای که در آن زندگی میکنیم کار ما در واقع ما را از خودمان جدا میکند. پس از نظر مارکس این امر باید تغییر کنند، امور باید تغییر کنند؛ زیرا ما نمیتوانیم در تناقض به زندگی ادامه دهیم. بر اساس اندیشهی دیالکتیک که در آن تز، آنتیتز را سبب میشود، این امر میبایست تغییر کند. این تغییر در جهتی خواهد بود که کار ما احساس خشنودی و آزادی را برایمان به ارمغان بیاورد، نه فقط به دلیل چیزهایی که میتوانیم بخریم یا بیشتر بخوابیم، بیشتر تولیدمثل کنیم و یا سرمستتر باشیم، خیر، برای مارکس این زندگی نوعی ما نیست، زندگی نوعی ما این است که قادر هستیم خودمان را در کار خلاقانهای که انجام میدهیم و زحمتی که میکشیم، ببینیم.
بنابراین توجه داشته باشید که برای روسو لنزی که او از طریق آن مدرنیته را میبیند وضع طبیعی است. ایدههایی چون ترحم و حفاظت از خویشتن (self-preservation) ایدههایی هستند که روسو بر آنها تأکید بسیار دارد و همین به وی اجازه میدهد ما را به دلیل چیزی که به آن تبدیل شدهایم، یعنی حسودهای پوچاندیشی که تنها به دنبال تجمل هستیم، مورد انتقاد قرار دهد. برای مارکس آن واقعیت واقعی همین ایدهی زندگی نوعی است، ایدهای که میگوید ما میبایست واقعاًَ خود را در کار خودمان ببینیم، اما تاریخ در عمل خلاف این را رقم میزند. تاریخ خلاف این را تولید میکند و این بدین معناست که انسان به نحو فزایندهای ازخودبیگانه میشود، حتی وقتی که بیشتر و بیشتر کار میکنیم، بیشتر و بیشتر از کسی که باید باشیم یا کسی که میتوانیم بدان تبدیل شویم دور میشویم. این برای مارکس یک تناقض است، ما مانند حیوان زندگی میکنیم حتی اگر بزرگترین ظرفیت را برای انسان بودن داشته باشیم. از نظر مارکس این وضعیت تضادآمیز باید سنتزی را خلق کند و آن سنتز برای مارکس همان انقلاب است.
مارکس در کتاب تزهایی در باب فوئرباخ، جملهای دارد با این مضمون که فلسفه همواره جهان را تفسیر کرده است، اما مسئلهی اصلی تغییر آن است. برای وی مسئلهی تغییر جهان همواره مطرح بود و حتی زمانی هم که مسنتر و نسبت به تغییر بدبینتر میشود باز هم در فکر پیوند دادن اندیشهاش با عمل بوده است و این برخلاف هگل بود. هگل فکر میکرد فیلسوف میبایست پسینی عمل کند و فقط پس از اینکه کنش صورت گرفته و تمام شده است به آن معنا بدهد.
از این پس میخواهیم بر مانیفست کمونیست تمرکز کنیم. در این اثر مارکس و انگلس تلاش میکنند نشان دهند که چگونه تضادهای تاریخی منجر به تغییر سیاسی میشوند. مارکس در سال 1847 مینویسد که چطور این تضادها در عصر خودمان منجر به تغییرات رادیکال سیاسی میشوند. از نظر او، این تغییرات سبب میشوند کار و آزادی بشر بهصورت یک سنتز با هم ترکیب شوند. مارکس و انگلس این اثر را در سال 1847 نوشتند و در سال 1848 انقلابهایی رخ داد، اما نه به طریقی که مارکس میخواست و به شکلی که او پیشبینی کرده بود.
تضاد تاریخیای که مارکس در کتاب اولیهاش راجع به از خودبیگانگی (دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی) به آن اشاره میکند مغلوب خواهد شد و باید هم اینگونه شود. بر مبنای پیشزمینهی هگلیِ مارکس این تضاد دوام نخواهد آورد؛ زیرا حقیقت در تاریخ ظهور میکند و تاریخ باید تضادها را حل کند. این همان پیشزمینهی هگلیِ مارکس است که ادعا میکند تاریخ اجازه نمیدهد تضادها برای همیشه باقی بمانند. تاریخ این تضاد را حل میکند و بهاینترتیب حقیقت به دست میآید. مارکس در آخرین صفحات دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی میگوید هنگامی که کارگر به این درک میرسد که سرکوب شده است و باید بر کار خود کنترل پیدا کند. وقتی کارگر خود و کار خود را آزاد میکند، همگان را آزاد میکند؛ زیرا این امر به همه نشان خواهد داد که کاری که انجام میدهیم باید از آن خودمان باشد. شاید این ادعا رمانتیک به نظر بیاید ولی برای مارکس پدیدهای کاملاًَ منطقی و عقلانی است؛ زیرا کار ما میبایست از آن خودمان باشد، ما چیزها را تولید میکنیم تا بتوانیم خود را در آن ببینیم درحالیکه چنین چیزی روی نمیدهد و این مسئله باید حل شود.
نکتهی حائز اهمیت این است که از نظر مارکس طبقهی کارگر وسیلهای برای حل تضادهای تاریخی است. وقتی طبقهی کارگر این تضادها را حل میکند بقیهی انسانها نیز بیدار شده و میبینند که آن تضادها حل شده است. قسمت پایانی دستنوشتهها بسیار فوقالعاده است؛ زیرا نشانگر حرکت از «ازخودبیگانگی» به سوی «رهایی» است:
«از رابطهی کار از خود بیگانهشده و مالکیت خصوصی، این نتیجه به دست میآید که رهایی جامعه از مالکیت خصوصی و بندگی، در شکل سیاسیِ رهایی کارگران تجلی مییابد؛ اما این رهایی فقط رهایی کارگران نیست؛ زیرا رهایی کارگران شامل آزادی جهانی کل بشر است...»
رهایی نام برنامهای است که در اثر بعدی مارکس که آن را بررسی خواهیم کرد، یعنی «مانیفست کمونیست» بیان شده است، اثری که مارکس آن را با کمک دوست و حامیاش انگلس نوشت، درست در آستانهی انقلابهای 1848 که سراسر اروپا را درنوردیدند.
شاید باید زمان بیشتری به صحبت دربارهی زمینهی تاریخی اختصاص دهیم. در چند سخنرانی قبل راجع به تأثیر روسو بر انقلاب فرانسه و عصر حکومت ترور در سال 1793 مطالبی را ایراد کردم؛ اما دربارهی ظهور ناپلئون در اواخر دههی 1790 و سپس تسلط وی بر اروپا طی 15 سال نخست قرن نوزدهم صحبتی نکردیم. شکست ناپلئون در سال 1815 و واکنش محافظهکارانه به انقلاب فرانسه که بهتدریج سراسر اروپا را درمینوردید راهی برای مهار تغییرات سیاسی بود. این درست همان هدف کنگرهی وین و قدرتهای محافظهکار بود که سعی داشتند بعد از دستگیری و تبعید ناپلئون اقتدار خود را احیا کنند. این اقدامات برای مدنی مؤثر بود؛ اما صنعتی شدن و بسیاری از تغییرات اقتصادی و دیگر انواع تغییرات ادامه داشت و بنابراین قدرتهای محافظهکار نمیتوانستند این تغییرات را مهار کنند. در فرانسه چارلز فیلیپ در سال 1824 به قدرت میرسد؛ اما انقلابی دیگر در سال 1830 فرانسه را درنوردید و به عزل وی از حکومت انجامید. وی به انگلستان فرار کرد و لویی فیلیپ که شاهی بسیار میانهروتر و به گفتهی بعضی بورژوا بود، روی کار آمد. بخش آلمانیزبان اروپا که از تعداد زیادی شاهزادهنشین تشکیل شده بود بسیار محافظهکارتر بود. پروس هنوز کشوری محافظهکار بود؛ اما در بخش مارکسیستی آن جنبش رادیکالی وجود داشت که به سرعت رشد میکرد.
تغییرات سیاسی در فرانسه، فلسفهی آلمانی و اقتصاد انگلستان منابع الهامبخش مارکس هستند. مارکس به فرانسه مینگرد و میبیند که انقلاب در حال تغییر دادن همه چیز است، پس تغییر جهان امکانپذیر است. او به آلمان نگاه میکند و میپرسد جهان چگونه تغییر میکند؟ در اینجا نیز هگل پاسخ او را میگوید. بااینهمه از آنجا که هگل چیز زیادی راجع به اقتصاد نمیداند، مارکس به منظور فهم نظریهی ارزش کار[1] و فهم تغییرات اقتصادی به اندیشمندان انگلیسی رو میآورد. مارکس تمام این دغدغهها را در مانیفست کمونیست به هم پیوند میزند: اقتصاد انگلیسی، فلسفهی آلمانی و رادیکالیسم فرانسوی. قلم مارکس که مانیفست را مینویسد خبر از انقلابهایی میدهد که وقوعشان نزدیک است.
مارکس {و انگلس} مانیفست کمونیست را با این جمله آغاز میکنند:
«شبحی در اروپا پرسه میزند، شبح کمونیسم.»
یکی از نخستین چیزهایی که باید در این متن به آن توجه شود این است که چه کسی کار انقلابی میکند؟ اگر هماکنون در کلاس درس بودیم و این سؤال را میپرسیدم همه دست خود را بالا میبردند و میگفتند طبقهی کارگر؛ زیرا طبقهی کارگر طبقهی رهاییبخش است؛ اما این مطلب در مانیفست درست نیست، از نگاه مارکس در این کتاب، طبقهای که بیشترین کار انقلابی را میکند طبقهی بورژوازی است، طبقهی متوسط. مارکس بورژوازی را انقلابیترین طبقه میخواند. انقلاب بالاخره قطعاً رخ خواهد داد؛ زیرا شرایط اقتصادیای که به آنها اجازهی تولید ثروت میداد واژگون خواهد شد، همچنین تناقض ذاتی این سیستم خود عاملی مهم در وقوع این انقلاب است. اما در تمام این مبارزات، طبقهی متوسط میبایست دست به دامان پرولتاریا شود و برای اینکه از کمک آن بهرهمند شود این طبقه را به عرصهی سیاست بکشاند.
بنابراین، بورژوازی خود، پرولتاریا را با عناصر آموزش عمومی و سیاسی خود تأمین میکند، بهعبارتدیگر، آنها پرولتاریا را مسلح میکنند تا با بورژوازی بجنگد. چیزی که مارکس در دههی 1840 مشاهده میکند این است که طبقهی متوسط به منظور شکست آریستوکراسی، غلبهی بر پادشاه، کاهش مالیات و کنترل حکومت به کارگران متوسل میشود تا به خیابانها بریزند، تغییر ایجاد کنند و آفرینندهی کنش سیاسی باشند. اتفاقی که پس از سقوط پادشاه روی میدهد این است که صاحبان کارخانهها کار خود را تمامشده میدانند، آنها میگویند ما فقط میخواستیم بعضی چیزها را تغییر دهیم و بعد از این همه چیز خوب خواهد بود. این ادعا برای مدتی مؤثر است، از نظر مارکس این حالت همیشگی نیست و آنچه که رخ میدهد این است که کارگرانی که از نظر سیاسی فعال شدهاند دیگر نمیتوانند تحت انقیاد و سرکوب باشند، حرف آنها این است که ما دیگر نمیخواهیم به وضع جاری تن بدهیم؛ زیرا از بورژوازی آموختهایم که چطور جهان را تغییر دهیم. در مانیفست کمونیست اینگونه میخوانیم:
«بورژوازی هالهی مقدس هر پیشهای را که تاکنون مورد اکرام بود و با احترام و ابهت نگریسته میشد کنار زده است. بورژوازی، فیزیکدان، حقوقدان، کشیش، شاعر و دانشمند را به مزدور روزمزد خود تبدیل کرده است.»
این برای مارکس بسیار اهمیت دارد؛ زیرا این طبقهی متوسط است که حقیقت تاریخ را آشکار میکند، حقیقتی که چیزی جز منازعهی طبقاتی نیست، چنانکه در نخستین سطور مانیفست میخوانیم:
«تاریخ تمام جوامعی که تاکنون موجود بودهاند، تاریخ منازعات طبقاتی بوده است.»
در واقع در سال 1947 برای مارکس واقعیت واقعی در کشمکش طبقاتی است؛ زیرا این همان عرصهای است که کنش صورت میگیرد و تغییر رخ میدهد.
در اعصار گوناگون، زمانی که رادیکالیسم فوران میکند، مردم اغلب تمایل به این طرز تفکر دارند که کشمکش طبقاتی بزرگترین تفاوت را ایجاد خواهد کرد. چندی پیش از اینکه من دانشجو شوم، بسیاری از مردم عادی گمان میکردند که کشمکشها بر سر حقوق مدنی، آمریکا و شاید جهان را کاملاً تغییر خواهد داد، بهعبارتدیگر، لفاظیهای آن روز حاکی از این بود که منازعات حقوق مدنی فقط به منظور آزادسازی آفریقایی، آمریکاییها نیست، بلکه ضرورتاً کل جامعه را تغییر خواهد داد، این ایده نوعی مارکسیسم بود. امروزه نظریهی فراهنجار (queer theory) نیز چنین ادعایی دارد. نسخهی سیاسیتر این نظریه میگوید اگر همه چیز را مختل (queer) کنیم آنگاه تمام بناهای پدرسالارانه و سرمایهدارانه فرو خواهد ریخت. ایدهی اصلی این است که اگر همه چیز را زیر سؤال ببرید همه چیز از جمله مالکیت خصوصی، خانواده و غیره قابل تغییر است؛ بنابراین باید به دنبال محوری بود که حول آن همه چیز تغییر کند و برای مارکس این محور نزاع طبقاتی بود و این بورژوازی است که نشان میدهد این گفته صحیح است. بورژوازی آشکار میکند که پول چرخ جهان را میگرداند، بورژوازی آشکار میکند که این تضاد اقتصادی است که مردم را وادار میکند کارهایی را انجام دهند که در غیر این صورت برای آنها منزجرکننده بود، بورژوازی تمام نقابهای عاطفی و احساسی را از چهرهی پیشههایی که در جهان اطرافمان مشاهده میکنیم، برمیدارد. مارکس مینویسد:
«بورژوازی پوشش عاطفی خانواده را کنار زده است و روابط خانوادگی را به روابط پولی صرف تقلیل داده است.»
و در جایی دیگر از مانیفست، در قطعهای معروف چنین مینویسد:
«تمام روابط با ثبات و مستحکم همراه با زنجیرهی تعصبات باستانی و محترم آنها کاملاًَ از بین رفتهاند. تمام روابط جدید پیش از اینکه مستحکم شوند، کهنه میشوند. هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود. همهی مقدسات نامقدس میشوند و انسان نهایتاً مجبور میشود با عقل سلیم خود با روابط واقعی زندگیاش و با روابط واقعیاش با نوع خود مواجه شود.»
از نظر مارکس، هرآنچه سخت و استوار است دود میشود و به هوا میرود؛ زیرا بورژوازی شرایط واقعی زندگی را به ما نشان میدهد و آن چیزی نیست جز بهرهکشی اقتصادی. ورای ازدواج، ورای اقتصاد، ورای حکومت و پدرسالاری و خلاصه ورای همه چیز، بهرهکشی اقتصادی نهفته است. ازخودبیگانگی و بهرهکشی اقتصادی شرایط واقعی زندگی هستند، شرایطی که هنگامی که آشکار شوند مردم تصمیم خواهند گرفت آنها را تغییر دهند.
ترجمه: مجتبی قلیپور
[1] . labor theory of value
[1] . معادل آلمانی این واژه Gattungswesen است که در انگلیسی گاهی به species-being به معنی وجود نوعی و species-essence به معنی ذات نوعی نیز ترجمه شده است. (مترجم)