فرهنگ امروز/محمدعلی مرادی:دکتر علی شریعتی یکی از شخصیتهای تأثیرگذار در عرصهی سیاسی، فکری، فرهنگی نیم قرن گذشتهی ایران است. بسیاری او را پدر معنوی و فکری انقلاب اسلامی میشمرند، ولی در جبههی انقلاب اسلامی برخی او را گرایش غیراصیل در روند انقلاب بهحساب میآورند. از او آثار بسیاری به جا مانده است که اکثر آنها بهصورت سخنرانی بوده که بعدها از سوی دوستدارانش بهصورت مکتوب درآمده است. ازاینرو، برای بررسی افکار دکتر شریعتی حجم گستردهای ادبیات وجود دارد، بعد از انقلاب بر روی آثار ایشان تحقیقات چندی در سطوح مختلف انجام شده است، سمینارها و گردهماییهای بسیار در این مورد برگزار شده است، اما از آنجا که پژوهشها در جامعهی ما هنوز پژوهشهای بنیادین نیست بیشتر آنها -اگر نخواهیم نادقیق بیان کنیم و بگوییم همه- در مورد شریعتی در دوسویهی علاقه و تنفر است. برخی آنچنان به او علاقهی عاطفی دارند و برخی دیگر به او کینهورزی میکنند، هرچند که این حب و بعض و کینه و عاطفه را میتوان برآمده از دستهبندیهای سیاسی دانست. از همان آغاز ظهور پدیدهی شریعتی به روشنی این دستهبندیها و گروهبندی وجود داشت و دارد. در این مقاله میکوشم دکتر شریعتی را بهانهای قرار دهم تا به زوال تفکر مفهومی در ایران بپردازم؛ چراکه شریعتی یکی از مصادیق بارز عدول از تفکر مفهومی است.
هنگامی که از تفکر سخن میگوییم باید روشن کرد که تفکر میتواند فرمهای گوناگون داشته باشد؛ تفکر مفهومی، تفکری تصویری، تفکر موسیقیایی، این 3 لایهی متفاوت تفکر است که خود را در فلسفه، هنرهای تصویری و موسیقی تعین میدهد. فیلسوفان با مفاهیم، نقاشان، عکاسان با تصویر و موسیقیدانان با صدا کار میکنند، همواره این پرسش مطرح است چگونه میتوان با گوش یا با چشم فکر کرد؟ دانش و علم همواره از دورهی ارسطو میخواسته است تا که با مفهوم فکر کار کند، ازاینرو ارسطو که بنیانگذار مکتب انتزاع است منطقی نوشت که به آن ارگانون نام نهاد. ارسطو در این کتاب سترگش کوشید قاعدهای برای مفاهیمی که او به آنها مقولات میگفت، پیدا کند. این کتاب شاید جزو تاریخسازترین کتب تاریخ بشر باشد؛ چراکه بر پایهی این کتاب بود که بنیاد ساختار دانش برنهاده شد. این کتاب تا دوران رنسانس پایهی دانش بشری بود، از زمان رنسانس به بعد میتوان تحول فرم نو منطق را به روشنی دید. این منطق دیگر با طبقهبندی و تنظیم دانش موجود خرسند نمیشد، بلکه تلاش میکرد تا ابزاری برای تحقیق باشد.
بیکن در ارگانون نو در سنت تجربیون و لایب نیتس با منطق اکتشاف در سنت عقلیون میخواستند شیوههای سنتی را ترک کنند. آنها بهطور جدی دریافته بودند اساس منطق گذشته بر پایهی آموزهی تعریف است، آموزهی تعریف نیز از طریق جنس قریب و فصل بعید صورت میگیرد که در واقع بسیار نارسا است. در این معنا موضوع تعریف، دیگر تحلیل و توصیف مفهومی که داده میشوند، نیست بلکه مفاهیم، آفرینش مییابند که بدین شکل آموزهی تکوین (Lehre von der genêtischen) شکل میگیرد. تبیین راستین و پربار مفاهیم تنها از رهگذر اسلوب تحقیق انتزاعی صورت نمیگیرد؛ چراکه این فرم از تحقیق انتزاعی عنصری را از خواص آن جدا کرده و آن را بهطور مجزا تعریف میکند. آنان میخواستند قانون درونی را جستوجو کنند تا کل تکوین یابد و با این کار نه تنها نشان دهند که این کل چیست، بلکه نشان دهند چرا چنین است. یک تعریف تکوینی به ما کمک میکند تا هستی را نه در ثبات بلکه در حرکت درک کرد. این تغییرات در بنیادهای منطق زمینهساز شد تا کانت در سنجش خرد ناب منطق ترافرازنده (transzendental) را بنیان گذارد. او در کتاب سنجش دربارهی جدول مقولهها بیان کرد که ارسطو مفهومهای بنیادین را جستوجو میکرد، اما چون از اصلی پیروی نمیکرد ناچار مفهومهایی که بر سر راهش قرار داشت را گرد میآورد. کانت در جستوجوی یافتن آن اصل بود که بزرگترین تحول را در منطق صورت داد و به این نتیجه رسید که این مفاهیم نه امر بیرونیاند که ذهن آنها را از طریق خودانگیختگی (Spontaneitat) برمیسازد.
در واقع (من فکر میکنم) آن اصل بود. هگل بر این زمینه آماده بود تا منطق خود را تدوین کند، او کوشید نخست بهطور شفاف با 3 جریان فاصله بگیرد؛ با منطق سنتی، با متافیزیک پیشکانتی و با تئوری سوژه در معنای کانتی آن. هگل منطق خود را در 3 سطح هستی، چیستی و مفهوم نوشت و درک دیگری از حرکت مفهوم ارائه داد، در واقع هگل تفکر مفهومی را به گونهای دیگر صورتبندی کرد، از دوران رنسانس و بعدها در کانت. هگل برای رسیدن به آگاهی این ضرورت اساسی بود که دانش به گونهای سیستماتیک ارائه شود و سیستمی از مفاهیم طراحی شود. نقدی جدی به منطق هگل صورت گرفته است تا بتوان ابعاد دیگر از حیات انسانی را در فرم دانش صورتبندی کرد. هایدگر در بخشهای مهمی از کتاب هستی و زمان به نقد جدی منطق میپردازد، اما این کتاب یکی از مفهومیترین کتابهای تاریخ فلسفه است که برساخت مفهوم را از زبان میآغازد. اگر جریانهای انتقادی میکوشند از تفکر سیستمی و مفهومی عبور کنند و به تصویر و تفکر شینداری وزنی درخور دهند تا به تعادل بین این سپهرهای زندگی روحی بشر (تفکر مفهومی، تصویری، شنیداری) دست یابند. اگرچه سیستم مفهومی به صدا، بو، اتمسفر و مزه بیتوجه و فاقد آنچنان ظرفیتی است که همهی ابعاد هستی انسانی را بیان کند، اما ساختار دانش ناگزیر است در چارچوب مفهوم بیندیشد. حال اگر تفکر مفهومی واجد نارسایی بسیار است چگونه میتوان مفهوم را علیه مفهوم شورانید؟ میتوان از طریق تصویر و موسیقی، مزهی همدلی ایجاد کرد، اما رسانه خردهمفهوم است که امکان دیالوگ را فراهم میکند، انباشت دانش صورت میدهد و نظام زندگی را در گسترههای اجتماعی، حقوقی و اقتصادی سامان میدهد.
با این درآمد تئوریک که بسیار اجمالی بیان شد اکنون به تاریخ تفکر در ایران دوران اسلامی میپردازم. هنگامی که ابونصر فارابی فلسفه را در تمدن اسلامی پایهریزی کرد، کوشید منطق ارسطو را بازسازی کند و با کتاب احصاءالعلوم، علوم را دستهبندی کند. سنت منطقنویسی را که مسلمانان از یونانیان اخذ کرده بودند به سنتی تناورده در تمدن اسلامی تبدیل شد؛ ابنسینا با نوشتن منطق شرقیه، سهروردی با حکمتالاشراق در شرق جهان اسلام و ابنرشد در غرب جهان اسلام این سنت را ادامه دادند و دیگران نیز چون باباافصل در مصنفات، خواجهنصیر در اساسالاقتباس، همه به این سنت گردن نهادند. ازاینرو، در سنت اسلامی منطق جایگاه و وزن مخصوصی داشت، در نظام دانش تمدن اسلامی اگرچه با انزوای ملاصدرا و تسلط فقهای فلسفه مهجور شد، اما منطق در چارچوب علم کلام همواره مورد توجه علمای حوزه در نجف و قم بوده است. با تحولاتی که در اروپا صورت گرفت ساختار دانش در قلمرو جهان اسلام در مقابل 2 امکان قرار گرفت؛ برخی که دانش را با همان منطق سنتی دنبال میکردند و گروهی از متجددان اسلامی که میخواستند به مسائل جدید بپردازند.
اگر به مجموعه نوشتههای سید جمال اسدآبادی، شریعت سنگلجی، محمد نخشب، مهندس بزرگان و سرانجام علی شریعتی توجه کنیم، هیچیک کوششی برای طراحی منطق جدید صورت ندادهاند از سوی دیگر روحانیون نیز از فلسفه عدول میکردند و اگر هم به فلسفه رجوع میکردند نیازی به تجدیدنظر در منطق سنتی نمیدیدند و علم اصول نیز متکی به همان منطق سنتی بود. ازاینرو، فرمی از تفکر در میان آنها شکل گرفت که ترکیبی از مفاهیم اروپایی با رگههایی از مفاهیم دینی اسلامی است که به گونهای چندرگهای با هم پیوند خوردهاند. این نوع تفکر را از جنبهی فرم با مفهوم چندرگه میتوان نام گذاشت (Hybriditat) که با منطق خاص که از سنخ سیستم و منظومه نیست درهمتنیده شدهاند. این نوع فرم اندیشه بیشتر در ایجاد مقاومت در مقابل کنش و رفتار متجددان ایران میتوانست مورد بهرهگیری واقع شود، اما متجددان ایرانی هم کوششی در پیریزی و توجه به منطق و دستگاه مفهومی صورت نمیدادند. بدین شکل میتوان وضعیت اندیشه در ایران را گونهای زوال تفکر مفهومی دانست.
شریعتی در این بستر فکری شکل گرفت و مورد اقبال بسیاری از مسلمانان واقع شد که نه میتوانستند و نه میخواستند که در نظام مفهومی گذشته خود را تعریف کنند؛ چراکه آنان در شهرهای رو به گسترش ایران زندگی میکردند و دانشآموختهی مهندسی، پزشکی و دیگر علوم جدید بودند که در غرب شکل گرفته بود و آنها (غربیها) در نظام تولید دانش خود، منطق ارسطویی را متحول کرده بودند، اما اینها ضرورتی در بازسازی و تجدیدنظر در منطق نمیدیدند. شریعتی بهواسطهی عدم توجه به منطق علوم میکوشید هرآنچه میاندیشید یا از مبارزان ضد استعمار مثل فرانس فانون و دیگران دریافت میکرد در فرم ادبیات، شعر و سخنرانی شوری در بین مسلمانان مبارز ایجاد کند و در این زمینه موفق هم شد. شریعتی از آنجا که بیشتر اهل خطابه بود متناسب با مجلسی که خطابه میکرد از مفاهیمی بهره میگرفت و این مسئله برای او اهمیت نداشت که بسیاری از این داوریها مبانی متخلفی دارند. در واقع «من» دکتر شریعتی در جایگاهی خاص نمیایستاد، روایتهای گوناگون را مورد تأیید قرار میدهد، ازاینرو آگاهی که تولید میکند گونهای آگاهی گنگ و غیرمفهومی است که میتوان آن را وادع با تفکر مفهومی گفت.
در اینجا بهطور نمونه ۲ اثر او را مورد بررسی قرار گرفته است: «از کجا آغاز کنیم؟» و «آری اینچنین بود برادر». او مینویسد: «پس باید تعیین کنیم در چه مرحلهی تاریخی هستیم آیا در دورهی بورژوازی بزرگ هستیم» و در ادامه میگوید: بهطور خلاصه جامعهی ما در حال حاضر از نظر تاریخی در آغاز رنسانس و در انتهای قرونوسطی به سر میبرد (ص 47) ... بنابراین در یک دورهی تحول از قرونوسطای فکری، اجتماعی به یک رنسانس شبیه به رنسانس بیکن و امثال آن به سر میبریم (47 ص) ... تا همچون پروتستانیسم مسیحی و اروپای مسیحی در همهی عوامل انفعالی که با نام مذهب اندیشه و شریعت را منجمد کرده است (ص 63).
اگر دقت کنیم میبینیم که در این عبارات شریعتی در چارچوب فلسفهی تاریخ متکی به اندیشهی پیشرفت و زمان خطی است که سهگانهی انتیک، قرونوسطی و عصر جدید در بستر فلسفهی تاریخ از فیوره تا هگل شکل گرفته، قرار دارد و مورد تأیید قرار میدهد، شریعتی به تفاوت دو جامعه و به تفاوت اسلام و مسیحت در آموزه و تکوین توجه نمیکند، اگرچه در جایی خود به این مسئله تأکید دارد. شریعتی در اینجا فکر میکند که تاریخ جهان، تاریخ اروپا است، اما در آری اینچنین بود برادر، خود را در چارچوب تاریخ جبران میبیند، او میگوید: «من به تجربه آموختم که همه جا در کتابها، آدمها، آیهها، و روایتها، آثار و افکار، در جامعه و تاریخ بیشتر به دنبال گمشده و متهم باشم؛ چه بیشتر ارزشها را چیزی یافتهام که کمتر مطرح است. تمدن یعنی دشنام، یعنی نفرت، یعنی کینه، یعنی شکنجه، شلاق، بهرهکشی، خونخواری، جلادی، شهادت فساد، این نخستین درس تاریخ است.» در این پاراگراف شریعتی آشکارا در تاریخ جبران است. چگونه همزمان در دو چارچوب به سر میبرد؟ گفتیم که از ویژگیهای نگرش چندرگهای (Hybriditat) است، ازاینرو گونهای آگاهی گُنگ غیرمتمركز و در نتیجه غیرانتقادی است كه تصور مبهمی از كلیت اجتماعی و هماهنگی نظم اجتماعی را با نظم طبیعی در هم میآمیزد، بدین شکل که به تفکیک قلمرو «طبیعت» و «جامعه» قائل نیست. شریعتی میگوید: «اینچنین است که در این سلسله علت و معلولی که طبیعت و حیات و تاریخ بهمثابه یک علت عمل میکند، در مسیر جبر علیت دست میبرد و به میزانی که تکامل مییابد و رشد میکند به تغییر دلخواه در طبیعت دست مییازد.»
در واقع شریعتی مدل روابط علی و معلولی را بر تاریخ مسلط میداند که این مدل برگرفته از علوم طبیعی است، حال آنکه از جنبهی نظری مفهوم «طبیعت» و تاریخ از دوران کانت و هگل تفکیک شده بودند. کوششهای بسیاری از همان پایان قرن نوزدهم بر این بود تا به اثبات این نکته برسد که در علوم انسانی باید از مدل فیزیک و ریاضی بیرون آمد. شریعتی بهواسطهی عدم توجه به مبانی و بنیادها در جایی دیگر، گونهای دیگر داوری میکند؛ چراکه «من» شریعتی در مبانی و بنیادی نمیایستد و متکی بر منطقی است که دانش را برای بسیج اجتماعی میخواهد. شاید در سالهای گذشته در دورانی که انقلاب در حال شکلگیری بود این منطق کارایی خاص خود را داشت. برای تأسیس و بازسازی تمدن، شریعتی دیگر سخنی برای ما ندارد، جز اینکه ما متنهای جدی علوم انسانی که نسل کنونی در مقایسه با نسل گذشته در اختیار دارد چه از طریق زبان اصلی و چه ترجمه بخوانیم و با اصرار دنبال آن باشیم که شریعتی نیز این ایدهها را زده است، این شاید برای تسکین احساسات ما برای پاسخ دادن به قهرمان دوران جوانی و نوجوانیمان بتواند مفید باشد، اما برای بازسازی تمدن کهن ایران و ایران دورهی اسلامی که از قافله تمدن جا مانده است باید فکر و عمل دیگری داشت، ضمن احترامی که برای شریعتی و امثال او قائلیم؛ چراکه با تلاشهای آنها به هر شکل و هر سیاقی با هر کاستی، نسل ما از فکر و کتب و نوشتن فاصله نگرفت. برای نسل آتی این کشور اگر میخواهد تمدنسازی کند، عبور از شریعتی از جنبهی فرم تفکر، اسلوب و عمل یک ضرورت اساسی است.