فرهنگ امروز/ سارا فرجی: در ایران اولین کتابهای مستقلی که دربارهی شوپنهاور منتشر شده است به دههی چهل باز میگردد. یعنی کتابهای «افکار شوپنهاور»، ترجمه و گردآوری مشفق همدانی (۱۳۳۶) و «جهانبینی شوپنهاور» نوشتهی مهرداد مهرین (۱۳۳۸). با وجود این، فلسفهی شوپنهاور چندان شناخته شده نیست و توجهاتی که به او شده، در سطح باقی مانده است.البته در سالهای اخیر با ترجمههای خوبی که از رضا ولییاری مترجم آثار شوپنهاور، روانه بازار نشر شده است، کمی از میزان مغفول بودن این فیلسوف کاسته شده است.چندی پیش موسسه رخداد تازه نشستی با موضوع «شوپنهاور» با سخنرانی رضا ولییاری و مسعود زنجانی برگزار کرد؛ در این نشست زنجانی در خصوص «جایگاه شوپنهاور در فرهنگ انسانی» و ولییاری در خصوص «شوپنهاور و سنت بزرگ» سخنرانی کرد، که حاصل آن را در ادامه به صورت گفتاری از این دو نفر میخوانید:
مسعود زنجانی: خرد شهودی با اراده لو میرود
شاید آن چیزی که با نام شوپنهاور پیوند خورده و همه آن را با این لقب و صفت میشناسند، بتواند نقطهی عزیمت خوبی برای آشنایی با شوپنهاور باشد؛ چراکه شوپنهاور فیلسوف بدبین نامیده شده است. شاید در ابتدای سخن لازم باشد کمی در رابطه با مفهوم بدبینی و معنای آن صحبت کنم و اینکه وقتی فیلسوفی مثل شوپنهاور سرآمد بدبینان است، مراد از بدبینی چیست و اینکه ضرورت بدبینی چیست؟ آیا بدبینی فایده و ضرورتی هم دارد؟ آیا میتوان به بدبینی نگاه واقعگرایانه و حتی خوشبینانه داشت؟ و شاید یک پرسش دیگر این باشد که اگر میگوییم شوپنهاور بدبین است این بدبینی در ارتباط با چیست؟ در رابطه با مفهوم بدبینی اگر بخواهیم تأمل کنیم و واژهی فارسی را در نظر بگیریم به نظر میآید که بدبینی دو معنا داشته باشد و تفکیک و تمایز این دو از یکدیگر بیاهمیت نیست؛ بدبینی را میتوانیم یک بارOBJECTIV درک کنیم و یک بار SUBJECTIV. یک بار بدبین میتواند صفت آن چیزی که دیده میشود، باشد و بدبین کسی است که آنچه را میبیند بد توصیف و تحلیل میکند و یک بار هم بدبین میتواند صفت نگرش ما به آن چیزی باشد که میبینیم و در واقع صفت بیننده و طرز نگرش او باشد. این دومی بدیهی است و همهی ما با آن آشنا هستیم، ولی ما با معنای نخست بدبینی یعنی بد صفت چیزی باشد که دیده میشود، برگردیم، شوپنهاور هم به این معنا بدبین است و هستی را بد تفسیر و منفی ارزیابی میکند، جهان را بد ارزیابی میکند و از نظر او این جهان بدترین جهان ممکن است.
حالا بدبینی در فلسفه چه معنایی دارد؟ همین بدبینی به معنای دوم در فلسفه چه معنایی دارد؟ بدبینی میتواند اینگونه معنی بدهد که مجموع نیروهای شر بیشتر از مجموع نیروهای خیر است یا اینکه بدبین در فلسفه کسی است که باور دارد نیروهای اهریمنی و شیطانی بر خیر پیروز میشود و نه بالعکس. اگر بخواهیم فلسفیتر بگوییم، از نظر نیچه بدبینی یک نهیلیسم خفیف است و بدبینی مرحلهی ماقبل نهیلیسم است (بیارزش بودن زندگی، زندگی فراموشی) است. در همین رابطه میتوانیم ارجاعاتی هم برای آثار شوپنهاور مبتنی بر همین معنا بیاوریم، از نظر او زندگی خرجش به دخلش نمیارزد، همانطور که ما هم در برخی از نواحی ضربالمثلی در این رابطه داریم که میگویند زندگی خرجش زیاد نیست، بَرجش زیاد است. شوپنهاور میگوید زندگی اصلاً دخل و خرجش با هم نمیخواند، زندگی خرجش زیادتر از دخلش است و مقرونبهصرفهتر است، به عبارت فلسفیتر، شوپنهاور نبودن را بر بودن ترجیح میدهد و بهطورکلی بدبین است.
در خصوص تاریخ بدبینی میتوانیم بگوییم که بدبینی شوپنهاور دو ویژگی بسیار مهم دارد که آن را در تاریخ فلسفه خاص و متمایز کرده و به این خاطر است که در تاریخ فلسفه آنقدر بدبینی را با نام شوپنهاور گره میزنند. قبل از شوپنهاور هم بدبینی بوده، هم در تاریخ غرب میتوانیم این را ببینیم و هم در تاریخ شرق. بهعنوان یک متفکر اروپایی میتوانیم بگوییم ابراز عقاید بدبینی در جهان بوده است، ولی نه به شکل مسلم و فلسفی، آنچنانکه نزد شوپنهاور است. یونان ابرازات بدبینانه را به جا گذاشته است، ولی متفکر مسلط و جهانبینی بدبینانه نمیتواند باشد، شاید فیلسوفی مثل هراکلیتوس که فیلسوف تاریک نام دارد، میتواند بهطور نسبی یک فیلسوف بدبین گفته بشود، ولی باز هم تفاوتهایی با شوپنهاور دارد. یا در مسیحیت اروپا میتوانیم بگوییم ابرازات بدبینانهای ندارد، کتاب مقدس جامعه بدبین دارد چون اعتقاد دارد که زیر این آسمان چیز تازهای نیست، ولی در مجموع نگرش بدبینانه قبل از عصر جدید مسلط نیست آنچنانکه نزد شوپنهاور است.
ویژگی دوم این است که بدبینی را به شکل فلسفی نزد شوپنهاور میبینیم؛ چون شوپنهاور بدبینی را تئوریزه و سیستماتیزه میکند، این ویژگی، شوپنهاور را از چند متفکر دیگر که بدبینی بر آنها مسلط است، متمایز میکند؛ مثلاً شکسپیر هم جهاننگری بدبینانه دارد، ولی با زبان دراماتیک آن را بیان کرده است، یا فوکو، متفکر فرانسوی که بدبین است، ولی بدبینی شوپنهاور نزد خودش و خاص خودش است. در آسیا و شرق، بودا و بودیسم که یکی از سرچشمههای فکر شوپنهاور است به نوعی جهاننگری بدبینانه است و از این لحاظ هم مورد اقتباس و الهام شوپنهاور قرار میگیرد.
در رابطه با ضرورت بدبینی و اینکه بدبینی را باید منفی و بدبینانه تفسیر کرد و یا حتی میتوانیم بگوییم بدبینی شرط لازم هر نوع تفکری است یا نه، باید گفت که اگر مراد ما از تفکر، تفکر انتقادی باشد، تفکر انتقادی همیشه علیه وضع موجود است. یک خوشبین به این معنا نمیتواند تفکری داشته باشد، یک خوشبین وضعیت موجود را تائید میکند، تفکر اگر تفکر انتقادی باشد باید بدبین باشد، هم تفکر لازمهاش بدبینی است و هم تحول به معنای تحول تربیتی و اخلاقی به بدبینی احتیاج دارد. تحول بدون بدبینی امکانپذیر نیست، کسی که معتقد است که وضعیت موجود مطلوب است دیگر انگیزهای برای رسیدن به وضعیت آرمانی و ناموجود ندارد، پس شرط هرگونه اخلاقی زیستن و تحول به نوعی میتواند بدبینی باشد.
ولی سؤال این است، آیا شوپنهاور نسبت به انسان هم بدبین هست؟ در بدو امر پاسخ خیلی سادهای دارد، چطور میشود کسی که به تمام جهان بدبین است به انسان بدبین نباشد؟ اصلاً گزیر و گریزی نیست برای متفکری که نسبت به تمام جهان هستی این نوع تفکر را دارد، به عبارتی وقتی کل را منفی ارزیابی کنیم، بالطبع انسان را هم باید منفی ارزیابی کنیم. ولی پاسخی که در قبال شوپنهاور میدهیم منفی است؛ یعنی اینکه شوپنهاور نسبت به انسان خیلی خوشبین است و آن بدبینی تا وقتی که ما در جهان تصور هستیم آری و صادق است. شوپنهاور برونرفتی را از این ممکن میداند و معتقد است که جزء میتواند به کل غلبه کند و باید این غلبه را توضیح بدهیم؛ انسان میتواند بر همهی جهان غلبه کند، وقتی میگوییم انسان منظورمان آن فعالیت فکری و فرهنگی انسان در چارچوب فکری شوپنهاور است؛ مثلاً در هنرها و بهطور خاص موسیقی میتوانیم بر همهی جهان غلبه کنیم. شوپنهاور عقیده دارد که موسیقی بود حتی اگر جهان نبود، از نظر او انگار موسیقی هیچ نسبتی با این جهان ندارد و یک فراوردهی فرهنگی انسان است که انسان میتواند با آن به همهی جهان غلبه کند.
از این بحث سریع بگذریم و به بحث اصلی که جایگاه شوپنهاور در فرهنگ جهانی است، برسیم. من میخواهم در این فرصت کوتاه ایدههایی که یک پیوند و جنبهی اختصاصی و احیاناً اقتباسی با شوپنهاور در تاریخ فرهنگ و فلسفه خورده است را بیان کنم، آنجایی که اندیشههای شوپنهاور اختصاصی میشود یا در تاریخ بعد از خودش زمینهی اقتباسی پیدا میکند. شوپنهاور معتقد است که بشر چیزهای کمی از من آموخته است، ولی آنها را هرگز فراموش نخواهد کرد و وقتی از او خواستند که مطلبی بدهد تا بر سنگ مزارش بنویسند، گفت نیازی نیست من را پیدا خواهند کرد. حال میخواهم در رابطه با چیزهایی که بهعنوان میراث شوپنهاور نامیده شده است و بعد از شوپنهاور بشر به خودش نخواهد دید، بگویم:
اولین مورد یا ایدهی اختصاصی شوپنهاور بدبینی است. چیزی که تا قبل از آن خیلی بهصورت سطحی درک شده است، درک مفهوم خوشبختی است. شوپنهاور دربارهی خوشبختی ابرازی میکند که فوقالعاده تکاندهنده و شوکآور است و جملهای را میگوید که بعد از آن نمیتوان مثل قبلش فکر کرد، اینکه: «ما نیامدیم که در این جهان خوشبخت بشویم» یا اینکه «خوشبختی در این جهان ممکن نیست». شوپنهاور میگوید: فقط جوانان بیخیال و بیاندیشه فکر میکنند به این جهان آمدهاند تا خوشبخت بشوند انگار که جهان یک هتل مرفه است، ولی خوشبختی ممکن نیست؛ چون ما نیامدیم که خوشبخت بشویم، خوشبختی اگر مطلوب هم بود، ممکن نیست. بهطور اختصاصی خوشبختی از نظر او چه بوده که ممکن نیست؟ اینجا رابطهی رنج و لذت و خوشبختی مطرح میشود؛ چراکه او رابطهی میان لذت و رنج و خوشبختی را به گونهی کاملاً متفاوتی فکر میکند. به نظر شوپنهاور در تمام تئوریهایی که در فلسفه نمایندگی شده است و باور همهی انسانها است، خوشبختی وضعیتی است که در آن رد و نشانی از رنج نیست و همهی رنجها بدرقه شدهاند، خوشبختی یعنی لذت بردن. اگر این درک از خوشبختی مورد نظر قرار بگیرد، شوپنهاور با آن ناسازگار است؛ چون ساختار انسان و روانتنی انسان به گونهای است که نمیتواند از رنج جدا بشود. تا انسان هست، رنج هم هست و آنگونه که شوپنهاور تحلیل میکند، جهان یک ساختار رنجزا دارد.
ما از کانت که یکی از سرچشمههای فکری شوپنهاور آموختیم که فقط از چیزی میتوانیم تصور داشته باشیم که تجربه داشته باشیم، چیزی که تجربهناپذیر است، تصورناپذیر است و چیزی که از آن تصور نداریم هیچ نسبتی نه به شکل سلبی و نه به شکل ایجابی نمیتوانیم به آن بدهیم؛ یعنی نه میتوانیم آن را تصدیق کنیم و نه تکذیب. ما باید از یک موضوعی ابتدا تصور داشته باشیم و بعد بتوانیم در باب آن حکمی را صادر کنیم و برای اینکه یک موضوعی را تصور کنیم باید از آن تجربه داشته باشیم. شوپنهاور میگوید از تجربهای که رنج در آن نباشد هیچ تجربهای نداریم و بعد بهطور ایجابی هم این بحث را پیش میکشد که ساختار جهان رنجزاست. چرا سرشت جهان یا اراده همیشه رنجزاست؟ اراده یک نقصان درونی دارد و سیریناپذیر است و این نقصان همان معنای رنج است، پس شوپنهاور مسئلهی خوشبختی را مورد انتقاد قرار میدهد و به ما یاد میدهد که خوشبختی نداریم، بلکه خوشبختیها داریم، ولی چون یک درک از خوشبختی مسلط بر همهی تاریخ فلسفه بوده (خوشبختی یعنی رنج نبردن)، آنوقت در این شرایط شوپنهاور میگوید خوشبختی ممکن نیست. ولی ما میتوانیم از بطن صحبت شوپنهاور متنی را دربارهی خوشبخت بازتولید کنیم، وقتی که شوپنهاور میگوید که ما به این جهان نیامدیم که خوشبخت بشویم بلکه آمدیم که رنجهایمان را به دوش بکشیم، بجنگیم تا پیروز بشویم و در واقع قهرمانانه زندگی کنیم و تنها چیزی که برای ما ممکن است یک زندگی قهرمانانه است، حالا میتوانیم بگوییم که منظور شوپنهاور این است که زندگی قهرمانانه یعنی زندگی که معنای خوشبختی راستین را داشته باشد، ولی قهرمان کسی نیست که رنج ندارد و کسی نیست که بر جهان آنگونه که ما فکر میکنیم، مسلط میشود و تسخیر میکند؛ چون ما فکر میکنیم که فاتحان جهان قهرمانان جهانند. شوپنهاور میگوید آنها اسیر جهانند، چون کسی که بر جهان مسلط میشود هیچ موقع از جهان رها نشده است و مصداق قهرمان واقعی برای شوپنهاور نیستند، زیرا قهرمان واقعی کسی است که از جهان بینیاز است (البته باز این بینیازی توضیح میخواهد).
مورد دیگری از میراث شوپنهاور، رابطهی خرد و خوبی و خوشبختی است. در فلسفهی یونان اینگونه است که از طریق خرد به خوبی میرسیم و از طریق خوبی هم خوشبخت میشویم یا اینکه از طریق عقل به فضیلت میرسیم و از طریق فضیلت خوشبخت میشویم، ولی شوپنهاور این معادله را مورد انتقاد قرا میدهد، او باور ندارد که از طریق خرد به خوبی میرسیم. کافی است که بر روی این جمله شوپنهاور تأمل کنیم، ما چیزی را نمیخواهیم که خوب میدانیم، بلکه چیزی که میخواهیم را بعد خوب میدانیم؛ یعنی اینطور نیست که ما یک چیزی را خوب بدانیم و بعد بهطور ثانوی آن را بخواهیم، بلکه کاملاً برعکس است، ما اول چیزی را میخواهیم و بعد آن را خوب میدانیم. از نظر شوپنهاور نه عقل و نه آرمانهای اخلاقی هیچیک انگیزههای حاکم بر زندگی انسان نیستند. اگر بخواهیم به ایدهی دیگری برویم، رابطهی اراده و عقل است، همانطور که رابطهی خرد و خوبی تغییر میکند، رابطهی خرد و اراده هم عوض میشود و این مسیر تا هگل ادامه دارد، ولی شوپنهاور برعکس میگوید و مطرح میکند که عقل تابع اراده است. در تعبیر شوپنهاور از اراده یک تعبیر متافیزیکی میشود و نه یک تعبیر روانشناختی.
شوپنهاور بهطورکلی درکش از اخلاق را عوض میکند و اخلاق دیگر آن معنای سنتی و کلاسیک خودش را ندارد. همین نظر او یک ایستگاه در تئوریها و دیدگاههای مطرح در اخلاق است، اراده در راستای مطامع و مقاصد خودش عقل و شعور را میآفریند و در واقع اراده، عقل را در خدمت خودش میگیرد و هیچ موقع هم نمیتواند برعکس شود. بنابراین، همانطور که از او میآموزیم خوشبختی نداریم بلکه خوشبختیها داریم، یاد میگیریم که خرد نداریم بلکه خردها داریم و یا اینکه ما عقل نداریم، عقلها داریم. شوپنهاور در آثار خودش از دو نوع خرد صحبت میکند، او در برابر خردobjective خردsubjctiv میگذارد، در برابر خرد ذهنی یک خرد عینی میگذارد. او باور دارد که از درون ما راهی برای ورود به درون پدیدهها هست که این ابراز نظر مهمی است؛ چون انتقاد او به کانت هم محسوب میشود. کانت میگوید که ما نمیتوانیم سرشت پدیدهها را آنچنانکه هست، بشناسیم یا اینکه انسان نمیتواند شناخت سرشتی داشته باشد و ما میتوانیم در رابطه با این امور فقط فکر کنیم، ولی شوپنهاور در اینجا خوشبین میشود و میگوید خیر، اگر اینگونه باشد، جهان یک جهان تهی میشود.
بنابراین، باید یک راه برونرفتی باشد و بعد میگوید من یافتم، یک راه باریکی هست، راهی که میتوانیم از این طریق سرشت جهان را بشناسیم؛ چراکه میتوان از فاعلگرایی خلاص شد، در تاریخ فلسفه -که این هم یکی از کارهای مهم او در تاریخ فلسفه است- فاعلزدایی امری بسیار مهم است که شوپنهاور مطرح کرده است. شوپنهاور فاعلگرایی عصر جدید را اقتباس میکند، ولی بعد انتقاد میکند که فاعلگرایی بیشتر از اینکه بتواند ما را خوشبخت کند، ما را بدبخت میکند. از نظر روانشناسی، شوپنهاور میگوید که باید برego غلبه کنیم نه اینکه تقویتش کنیم، باید برsubject غلبه کنیم که این شیوه هم برایش مهم است. در هنر این اتفاق میافتد، ولی در اخلاق اتفاق جدیتر میافتد که ما میتوانیم از دست خرد مفهومی و درک مفهومی جهان خلاص بشویم، آن موقع میتوانیم جهان را در سرشت خودش تجربه و دریافت کنیم و بازتاب بدهیم، پس اینکه عقلها داریم و سخن کانت اعتبار نسبی آن را معلوم میکند، این سؤال پیش میآید که یعنی ما دو تا عقل داریم یکی subjective و دیگری objective؟ شوپنهاور پاسخ میدهد که خیر، با خاموش شدن عقل subjective (مفهومی) انگار از خاکستر آن عقل دیگری زاده میشود؛ یعنی با خاموش شدن آن امکان عقل شهودی یاobjective فراموش میشود. فاعل که فاعلیتش را از دست میدهد، انگار که با از دست دادن یک امکانی امکان دیگری حاصل میشود، با از دست رفتن عقل مفهومی امکان دیگری برای ارتباط با جهان پیدا میکنیم و آن یک امکان بلاواسطه و شهودی است. اما اینکه این امکان چگونه فراهم میشود، میتوانیم بگوییم اهمیت شوپنهاور برای فلسفه در این است که میگوید که من نمیتوانم اراده را بدون جسم خودم تصور کنم و اصلاً کار با تمرکز بر جسم شروع میشود، به خاطر همین تأمل در باب جسم و بدن در قرون اخیر بسیار بااهمیت شده است. بعد از شوپنهاور از دگرانی چون نیچه، مرلون پونتی، فوکو و متفکرین مهم دیگری میتوانیم نام ببریم.
شوپنهاور همانطور که فلسفهاش وحدتگراست، انسانشناسیش هم وحدتگراست و قائل نیست که ما روحی جدا از جسم داریم، تقابل روح و جسم و تقابل دئالیستی را قبول ندارد و بر آن است که جسم انسان چیزی غیر از اراده نیست و جسم، ارادهی عینیتیافته است. اراده همان شیء فینفسهای هست که کانت میگفت، نمیتوانیم آن را بشناسیم، ولی شوپنهاور ضمن تأیید سخن کانت به او گفت که اراده را با عقل شهودی میتوانیم بشناسیم، با عقل شهودی میتوان سرشت جهان را بشناسیم، چون سرشتِ یک پدیده را شناختن مساویست با سرشت جهان و جسم این امکان را فراهم میکند تا ما سرشت همهی جهان را بشناسیم. تحقق اراده همیشه موضعی و موقتی است و ما اسمش را لذت میگذاریم و فقط یکی از فریبهای اراده است. شوپنهاور کل وضعیت انسان را آونگی میان رنج و کسالت میداند و لذت فقط برههی موقتی است. او معتقد است مثلاً سلامتی، جوانی و لذت را سلبی تجربه میکنیم و چیزی که ایجابی تجربه میکنیم، رنج است. از نظر او سلامتی یک بیماریِ تعویقافتاده است. دیدگاه شوپنهاور در مورد آزادی اینگونه است که آزادی در اهداف وجود ندارد و ارادهی آزاد نداریم، نهایتاً ما در وسایل و ابزار آزادیم نه اهداف.
شوپنهاور اصل و منشأ جهان را اهریمنی میداند، اندیشهی شوپنهاور یک الهیات خداناباورانه و یک عرفان آتئیستی دارد. او به وحدت وجود و شهود قائل است، ولی تفاوتش این است که هستی را منفی ارزیابی میکند.
نقش شوپنهاور در ارتباط با دو راهحلی که برای غلبه بر سرشت جهان و اراده ارائه داده بسیار مهم است؛ هنر و اخلاق. هنر را بهعنوان راهی موقتی و اخلاق را بهعنوان یک راه دائمی که نزد همه میتواند وجود داشته باشد، میداند؛ چون هنر فقط برای نوابغ امکانپذیر است ولی اخلاق امکانش برای همگان وجود دارد. بههرحال انسان میتواند بر همهی جهان و بر این ارادهی مخرب غلبه کند. درک شوپنهاور از هنر و اخلاق در تاریخ بسیار مهم است، او هنر را بهعنوان شناخت مطرح میکند، هنر میتواند گونهای شناخت باشد. ما میدانیم که در یونان نظریهی افلاطون تاریخساز بود و انتقاد افلاطون به هنر این بود که هنر نوعی تحریف ما از حقیقت است؛ بنابراین نه تنها شناخت نیست، بلکه تحریف است. افلاطون میگوید که جهان سایهها را برای ما کپیوار تبلیغ میکند. در عصر جدید کسانی مانند بومگارتن و کانت که با تاریخ زیباییشناسی آشنا هستند، استقلال نسبی برای هنر و زیباییشناسی قائلند، حتی کانت هم میگوید هنر شناخت نیست، ولی مواد زیادی برای فکر کردن به ما میدهد. شوپنهاور میگوید که هنر میتواند سرشت اشیا را به ما نشان بدهد. دیدگاه شوپنهاور در باب هنر مهم است، از جمله در رابطه با موسیقی، معماری، نقاشی، مجسمهسازی، تراژدی و دربارهی موسیقی فکر میکند که موسیقی هنری است که میتواند سرشت جهان را بازتاب بدهد. او معتقد است که چون از طریق هنر سرشت غمانگیز چیزها را بازتاب میدهیم، هنرمند میتواند اندوهگین باشد، ولی از آنجایی که میتواند با این شناخت بر او غلبه کند، میتواند خوشحال باشد؛ یعنی یک اندوه شادمانه در هنرمند میبینیم.
تجربهی زیبایی شناخت، فاعلگرایانه اتفاق نمیافتد، بلکه تصادفی و ناگهانی اتفاق میافتد و به خاطر همین، تجربه تمام میشود و هنرمند همیشه دلش میخواهد دست به خلق بزند؛ چون تجربهی زیباییشناختی تداوم ندارد. در تجربهی زیباییشناختی دو اتفاق میافتد، یکی اینکه هنرمند بهعنوان انسان و فاعل، فاعلیت خودش را از دست میدهد و هنرمند آینهای تمامنما برای جهان میشود، هنرمند یک چشم کیهانی میشود.
شوپنهاور پرسش اصلی اخلاق را تغییر میدهد، پرسش اصلی اخلاق تا قبل شوپنهاور این بوده که چه باید بکنم؟ تمام نظریههای اخلاقی به نوعی این پرسش را جواب میدهند، ولی در عصر جدید، وظیفهگرایی و نتیجهگرایی را پاسخ مهم به پرسش اخلاقی چه باید کرد، میدانیم. ولی شوپنهاور احساس میکند این مسئله بد طرح شده است؛ بنابراین پرسش را عوض میکند و میگوید پرسش اصلی اخلاق چه باید باشم، هست نه چه باید بکنم. با پاسخگویی به چه باید کرد، در جهان تصور باقی میمانیم و نمیتوانیم از ورطهی رنج بیرون بیاییم و خوشبخت بشویم. پاسخ به این پرسش یک تصحیح موضعی به رفتار است، ولی از نظر ما باید تحول اساسی پیدا کنیم و این یک آموزهی اخلاقی برای قرن ما هست.
شوپنهاور اعتقاد دارد که با خرد شهودی، اراده لو میرود و دستش خوانده میشود، وقتی به ساختار این اراده علم وارد میشود، مصون میماند و دیگر از این آسیبی نمیبیند.
شوپنهاور میان مفهوم هدف و معنا تفاوت میگذارد و میگوید: اراده هدف دارد ولی معنا ندارد. این برای جهان ما بسیار قابل اقتباس است که انسان عصر جدید و پرمشغله هدف دارد ولی معنا ندارد، این را بعداً افرادی مثل هایدگر و هانا آرنت از شوپنهاور آموختند و تحت تأثیر قرار گرفتند. برای شوپنهاور انسان امروز یک انسان پرمشغله هست که فعال نیست، برای همین میگوید آنهایی که وقت ندارند کسانی هستند که کمتر از همه کار و فعالیت میکنند؛ چون اگر کار و فعالیت را بهدرستی انجام میدادند وقت داشتند. اما کار و فعالیت به معنای درستش چیست؟ پاسخ پارادوکسیکال شوپنهاور به این سؤال، انفعال و خروج از این جهان بیمعنا و پرمشغلهی پویایی است، چون نوعی از خود بیخود شدن و خود را از دست دادن است و بالاترین شکل فعالیت است. برای او فاعلیت ممدوح نیست و فاعلگرایی عصر جدید و روشنگری مورد انتقاد است، ولی با هنر و اخلاق میتوان به فاعلیت غلبه کرد، با هنر و اخلاق میتوان فاعلزدایی کرد. او اعتقاد دارد با اراده و با برنامهریزی نمیتوان غلبه کرد، چون به نوعی به نظم مخرب آن آغشته میشوی به عبارتی برsubject نمیتوانsubjectivity غلبه کرد؛ چون هر نوع غلبهای شکلی از خواستن است. شوپنهاور در پاسخ به منتقدانش میگوید: غلبه بر اراده اتفاقی میافتد؛ مثلاً بودا هیچوقت با برنامه بر اراده غلبه نکرد. نیچه به شوپنهاور انتقاد کرده که انسان ترجیح میدهد هیچ را بخواهد تا هیچ نخواهد؛ بنابراین نمیشود بر اساس حرف شوپنهاور هیچچیز نخواهیم و خوشبخت زندگی کنیم؛ چون نمیشود هیچچیزی نخواهیم، حتی نخواستن هم نوعی خواستن است، ولی شوپنهاور جواب میدهد که من نخواستن را بهعنوان شکلی از خواستن مطرح نمیکنم، بلکه منظورم نخواستن اتفاقی است.
شوپنهاور تمایلات ناسیونالیستی ندارد، در تکتک این مراحل، تمایزها اعتباری و تصنعی است، هرگونه تمایزی برای وقتی هست که ما در جهان تصور باشیم، وقتی از این جهان بیرون بیاییم تمام این تمایزها رنگ میبازند و ما میفهمیم که دیگری خود ماست. در عدالت اولین مرحله غلبه بر خودخواهی است و اینکه دیگری را خودمان بدانیم و میفهمیم که رنج دیگری یعنی رنج خودمان. در عشق به معنای شفقت و همدردی که مرحلهی بالاتر از عدالت است، شوپنهاور میگوید که وقتی رنج دیگری کم بشود انگار رنج من کم شده است و در تقدس که بالاتر از عشق و عدالت است و ما میتوانیم هستی را با عشق همپیوند احساس کنیم، این احساس کیهانی که همهی هستی را با خودمان یکی بدانیم و دیگرخواهی در بالاترین شکل اتفاق میافتد و آن هم موقعی است که ما دیگر، دیگر نمیخواهیم، وقتی دیگر نخواستیم آن موقع پیوند کیهانی با همهی پدیدهها داریم. نفی ناسیونالیست فوقالعاده مهم است؛ چون فقط جوامع و فرهنگهای فقیر که چیزی برای گفتن ندارند ناسیونالیست میشوند، این در حالی است که افرادی مثل هگل گرایشهای ناسیونالیستی داشتند.
شوپنهاور در مورد مطالعه هم تأملات جالبی دارد، اینکه چگونه میتوانیم از طریق مطالعه احمق بشویم. انتقادی هم به آکادمیها داشته است، چیزی که بعدها افرادی مثل گادامر هم تأییدش میکنند و میگویند که هرجا کنفرانس یا همایشی هست، باید علامت خطر هم باشد. در واقع انتقاد اول با شوپنهاور و بعدها با نیچه آغاز میشود، وقتی میگوید که پروفسورهای دانشگاه علاقهشان به دانشگاه مثل تلمبه است، مغزهایشان آنقدر خالی است که میخواهند خودشان را با بقیه پر کنند و چیزی ندارند و هشدار میدهد که مطالعه باید درست و سنجیده انجام بشود و این آسیب را میبیند که ما میتوانیم در مطالعه به جای خردمند، احمق بشویم؛ چون ممکن است کتاب جای ما فکر کند، دیگری جای ما فکر کند.
خلاصه شوپنهاور همان کاری را کرده که هگل میگوید، میخواهد انجام بدهد. فلسفهی شوپنهاور آمیزهای است از آموزههای افلاطون، کانت در سنت اروپایی و تا حدی تجربهگراهای انگلیسی و همان عرفان مسیحی مثل اکهارت، ولی مهمترینش فلسفهی هندی و بودیسم هست. شوپنهاور پلی میزند میان فلسفهی اروپایی و آسیایی.
در زمان شوپنهاور افراد بسیاری مثل واگنر از او تأثیر گرفتند و دو فیلسوف مهم آن دوران مثل نیچه و ویتگنشتاین با خواندن آثار شوپنهاور مسیر فلسفیشان تعیین شد. نیچه از او بهعنوان مربی یاد میکند، مربیای که ما را به سمت خودمان آزاد میکند و بدبینی شوپنهاور را بدبینی نیرومند تفسیر میکند و میگوید کسی که مثل هیچکس نیست. در هنر و ادبیات هیچکسی مثل شوپنهاور مورد اقتباس قرار نگرفت. تولستوی از او بهعنوان بزرگترین نابغه یاد میکند و در فلسفهی آلمان، توماس مان تحت تأثیرش است. شاعرانی مثل ریلکه و الیوت هم تحت تأثیر او هستند. در ادبیات روس، چخوف و تورگنیف تحت تأثیرش هستند. در موسیقی بعد از واگنر، گوستاو مالر تحت تأثیر اوست. در عرصهی نقاشی، کاندینسکی فوقالعاده از او اقتباس کرده است. در علوم انسانی هم فروید میگوید که بهطور ناخودآگاه از بندر شوپنهاور سر درآوردیم؛ یعنی به همهی چیزهایی که رسیدم متوجه شدم قبلاً شوپنهاور گفته است؛ بنابراین، کشتی من همیشه سر از بندر شوپنهاور درمیآورد، مثل ایدهی واپسراندگی که قبل از من شوپنهاور با تعبیر فلسفی داشته است.
ولی یاری: جهان پیشرو، جهان پدیدارهاست
رضا ولییاری، مترجم آثار شوپنهاور در ایران دیگر سخنران این جلسه بود که به صورت بسیار کوتاه و چکیده سخنرانی خود در باب اندیشههای شوپنهاور را ارائه داد:
فلسفهی شوپنهاور آخرین مرحله از سنتی است که از دکارت شروع میشود و از طریق لاک، هیوم و بارکلی به کانت میرسد. شوپنهاور در کتاب ملحقاتش یک فصلبلندی دارد که بیش از 100 صفحه است و بیشترین بخش کتاب است به اسم پارهگفتارهایی در باب فلسفه. شوپنهاور میگوید، اینکه میگویند دکارت بنیانگذار فلسفهی مدرن است، درست است و 3 دلیل دارند:
1. تا قبل از دکارت همهی فلاسفه اعتبار استدلال و دلایلشان را از بیرون میآوردند؛ یعنی از مرجعیت که یا متون ارسطویی بوده میگرفتند و یا وحی و مکاشفه و آیات.
2. دکارت میگوید تنها یقینی که داریم چیزی است که در تصور ذهنیمان میشناسیم و برایمان معلوم میشود.
3. سؤال دکارت این است که چه چیزی را من میتوانم بدانم و چطور بدانم که آن را میدانم و این سؤال مسئلهی اصلی سنت و فلسفهی مدرن است.
به این سؤال دکارت، لاک در کتاب رسالهای در باب فهم بشری پاسخ میدهد. لاک میگوید که ما در جهانی از اعیان مختلف زندگی میکنیم و این اعیان با اشکال مختلف بر دستگاه حسی ما اثر میگذارند، به این صورت ما تئوری از اعیان مختلف در جهان تصور میکنیم. میگوید که هریک از این حسهای مختلف که بر ما حادث میشوند را با یک عین همراه میسازیم؛ مثلاً یک سیب را در نظر بگیرید، یک تصوری با شکل قرمز و دایرهای، مجموعش میشود سیب. لاک میگوید که تمام شناخت ما از تجربهای که از طریق حواسمان حاصل میکند به وجود میآید، ولی نتیجهای که لاک میگیرد برای ما مشکل به وجود میآورد، اول آنکه این جهان اعیان با آن تصور ذهنی ما رابطهی یکبهیک ندارد؛ یعنی تصوری که از جهان داریم با آن چیزی که جهان واقعاً هست دقیقاً شبیه هم نیستند، دلیلش هم نقص دستگاه حسی ماست؛ مثلاً همان سیب را من قرمز ببینم، کسی دیگر صورتی ببیند و دیگری ممکن است نارنجی ببیند، برای همین کیفیتهایی مثل رنگ، بو و مزه را کیفیت ثانویه در مقابل کیفیات اولیه میداند.
کیفیتهای ثانویه کیفیتهایی هستند که اگر در ذهنم درکی وجود نداشته باشد که آنها را درک کند، وجود نخواهند داشت؛ یعنی مربوط به جهان واقعی نیستند، مربوط به ذهن انسان است. در مقابل، کیفیتهای اولیه کیفیتهایی هستند که حتی اگر ذهنی هم وجود نداشته باشد که آنها را درک کند، وجود دارند، مثل شکل، اندازه، حرکت.
مشکل دوم در مورد مقولهی علیت است. لاک میگوید که نمیتوانیم در جهان نگاه کنیم، ببینیم که دو حالت متوالی از امور به نام علیت هست یا نه، در واقع ما آن دو علت را میبینیم ولی علیت را نمیبینیم، به خاطر همین، علیت هم مثل کیفیت ثانویه وجودش در معرض تردید است. این استنتاجی که لاک میکند بعدها بنیان نظریات شوپنهاور را تشکیل میدهد چنانکه شوپنهاور هم بعدها میگوید: ادراکی که ما از جهان داریم از طریق حواس هست و چون از طریق حواس هست، جهانی که ما میبینیم جهان پدیدارهاست؛ یعنی ما نمیتوانیم به شکل فینفسه به چیزی که واقعاً جهان خودش هست، پی ببریم؛ یعنی با حواسمان نمیتوانیم بشناسیمش. این استدلال شوپنهاور دو بخش دارد، یکی مربوط به چیزی است که کانت میگوید زمان و مکان و علیت، صورتهای ذهن ما هستند، چیزی که تا قبل از کانت همه به جهان واقعی نسبت میدادند که وجود ندارند و به همین دلیل ما جهان را بهصورت جهان اعیان متکثر میبینیم. شوپنهاور از این آموزه به این نتیجه میرسد که اگر زمان و مکان صورتهای ذهن ما هستند پس فینفسه جهان باید چیزی باشد که واحد و یکپارچه است و در تمام زمان و مکان وجود دارد؛ یعنی در زمان و مکان بیانتهاست. کانت تا اینجا استدلالش را پیش میبرد، ولی میگوید که ما به بنبست رسیدیم و همهی شناختش را به همین محدود میکند.
ولی شوپنهاور میگوید که ما شناخت دیگری هم داریم و به طریق دیگری میتوانیم به فینفسهی جهان راه پیدا کنیم و آن را بشناسیم، غیر از شناختی که از طریق حواس هست و آن شناختی است که از طریق بدن خودمان داریم و نیروی درونمان هست و اراده نام دارد، انرژیای است که نه تنها ما بلکه همهی جهان را به حرکت درمیآورد.