كبوتر ارشدی: معنا و مفهوم عشق در طول تاریخ در فرهنگها، تمدنها، باورها و عقاید برداشتهای مختلفی داشته است به طوری كه بسیاری از متون ادبی مملو از عشق و تامل درباره آن نیز هست. اما در عصر حاضر نیز دكتر علی شریعتی نیز درباره عشق به ایراد نظر پرداخته و دیدگاه خود را طرح كرده است. در این گفتوگو سعی شده نگاهی به زوایای مفهوم عشق و دیدگاه دكتر علی شریعتی در اینباره پرداخته شود.
***
موضوعی را در این گفتوگو پی میگیرم كه بهانهاش متنی از دكتر شریعتی است. موضوعی كه شاید تم فلسفیاش به نظرات كی یركه گور میرسد در ارتباط با ایده عشق. در یادداشت داستانی «سمفونی فرودگاه اورلی» شریعتی، راوی در طریق عاشقی گام برمیدارد، اقدام میكند، آنچنان كه ما را با یك كنشگر روبهرو میسازد. كنشگری كه مراحل و طریق عاشقی را طی میكند تا میرسد به دقیقه وصل. دقیقهیی كه در آن عاشق تمام امكان «دستزدن» را مهیا كرده است اما «دست نمیزند» و به ناگهان به ترك معشوق رو میآورد برای آنكه او را یا به عبارتی عشق را جاودان كند. او تجربه زیسته را در تعلیق نگه میدارد به این معنا كه معتقد است اگر دست بیازد آنچه را در ذهن آرمانی است از دست میدهد و روزمرهاش میكند. ورود من به این بحث ابتدا این است كه نظر شما را درباره چنین نگاهی بدانم؟
این نوع عشق نوعی است كه در میان اعراب سابقه دارد و در تاریخ زبان و ادبیات عرب اصطلاح خاصی برای این نوع عشق داریم به ویژه در قرون وسطی مسیحی این نوع عشق نوعی محبوبیت و مردم پسندی پیدا كرد و افرادی كه از آنها با عنوان «شهسواران» یا «شوالیهها» یاد میكنیم وجه امتیازشان همین بود كه به این نوع عشق تن میدادند و برای این نوع عشق آثار مثبتی قایل بودند. كسی كه به این نوع عشق مبتلا میشود یا به تعبیر بهتری كه بدگمانی را برنینگیزیم میگویم به این صورت عاشق میشود با دو نوع واقعیت روبهروست و از این دو واقعیت كنش خاصی را در پیش میگیرد. واقعیت اول این است كه عشق هرگز به كمتر از وصال راضی نیست و قناعت نمیكند به این معنی كه وقتی من عاشق توام هر چقدر جلو بیایم نمیایستم و باز میخواهم جلوتر بیایم و باز كه جلوتر میایم بازهم نمیایستم و میخواهم جلوتر بیایم. تنها جایی كه واقعا موقف من و ایستگاه من است وقتی است كه به وصال معشوق میرسم. بنابراین اگر ما باشیم و عشق، به كمتر از وصال راضی نمیشویم. این نكته اول كه هر نصیحت و خیرخواهی و پند و اندرزی كه به عاشق بدهی و بگویی به كمتر از وصال راضی باش، برای عاشق پند سردی خواهد بود.
واقعیت دوم برای این نوع از عاشقان این است كه وصال كه غایت عشق و مقصد و مقصود عشق است و در عین حال قتلگاه عشق است یعنی از لحظهیی كه به وصال میرسم دیگر آن عاشق پرشور و شیدایی سابق نیستم. یعنی لحظه وصال در عین حال كه لحظه مقصد و مقصود عشق است در عین حال لحظه پایان عشق هم هست. عشق از لحظه وصال به بعد دیگر پشنpassion) ) و شور وشیدایی خودش را از دست میدهد و چون این شور وشیدایی را از دست میدهد پس از آن به بعد عاشق در سراشیبی عشق میافتد و دستكم اولین مولفه عشق كه شور و شیدایی است، از دست میرود. این واقعیت وقتی ملحوظ این اشخاص واقع میشود، میگویند ما جلو میرویم اما به محض اینكه به نقطه وصال میرسیم خودمان را پس میكشیم تا شور و شیدایی را نسبت به معشوق از دست ندهیم و این همه را برای فرداها و پس فرداها همچنان ادامه دهیم. چرا ؟ چون عاشق اینگونه میانگارد كه این شور وشیدایی برای من سودهایی دارد كه نمیتوانم از این سودها صرفنظر كنم.
پس بحث سود در میان است...
بله اما نه سود مادی یا جسمی، این سود همان سود روانشناختی و روحانی است كه برای عاشق مطرح است.
برای عاشق و دیگری – معشوق - در این سود مطرح نیست ؟
اصلا و ابدا... این سود برای خود عاشق است و نه دیگری. من پیش از اینكه این سودها را تصویر كنم باید عرض كنم كه تلقی خود من این است – كه البته تلقی اختصاصی خود من هم نیست اما تلقی مقبول من است – در اینجا عاشق بیش از اینكه عاشق معشوق باشد، عاشق عشق است. عاشق حالت عشقی است كه برای او وجود دارد، عاشق شور و شیدایی است. میدانید چرا؟ چون اگر عاشق معشوق بود یكسره و یكدله، حتما نهایت آرزویش وصال بود پس چرا وقتی این امكان وصال پیش میآید عاشق پا پس میكشد؟ به جهت این است كه به نظر او خود عشق را داشتن از در اختیار داشتن معشوق ارزشمندتر است. این عاشقان بیشتر شیفته عشقاند نه معشوق و چون رسیدن به معشوق به معنای از دست دادن عشق است از رسیدن به معشوق صرفنظر میكنند. به عبارت دیگری او میتواند معشوق را داشته باشد اما عشق را از دست بدهد یا میتواند عشق را داشته باشد و معشوق را از دست بدهد. اینگونه عاشقان در این دوراهی كه گیر میكنند عشق را نگه میدارند از معشوق صرفنظر میكنند.
من پیش از اینكه به آثار و نتایج این نوع از عشق بپردازم، عرض میكنم كه در تاریخ زبان و ادب عرب به این نوع عشق میگوییم: «عشق عذری» چون قبیلهیی در میان عربها بوده كه به قبیله «بنیعذره» معروف بودند. در این قبیله جوانان – زن یا مرد – همه این نوع عشق را ترجیح میدادهاند. دختر و پسر این قبیله اینگونه بودهاند كه تا لحظه وصال پیش میرفتهاند و درست همان لحظه پا پس میكشیدهاند تا شور عشق را زنده نگه دارند. گفته شده كه مجنون هم بنی عذری بوده است. البته كار من تحقیق تاریخ نیست و به عهده نمیگیرم اعتبار این حرف را ولی گفته شده كه عشق قیس بن بنی عامرهم عشق عذری بوده است...
پس این قبیله در كل به ازدواج تن نمیدادند؟
ببینید گفته شده كه جوانان این قبیله اینگونه بودهاند اما بعد از مدتی به ازدواج رو میآوردهاند. توجه میفرمایید؟ بین عشق و ازدواج بسیار فرق قایل بودهاند. اگر این داستان به لحاظ تاریخی درست باشد، احتمالا آنها هم به تفكیكی كه امروز در اذهان خیلی از ما هست قایل بودهاند و معتقد بودهاند كه عشق كاركردی دارد كه میتواند جایگاه و لوكوس دیگری داشته باشد و ازدواج به كل كاركرد دیگری دارد كه جایگاه و لوكوس آن متفاوت است. این عشق در دوره قرون وسطی مسیحی خیلی popular شد، خیلی مردم پسند شد و مردم خیلی به این نوع از عشق احترام میگذاشتند. حتی اگر خودشان به چنین عشقی تن نمیدادند اما در دیگری آن را تمجید میكردند. بسیاری از شهسواران و شوالیهها این عشق را برای خودشان پذیرفته بودند كه از این نظر به این عشق، عشق «عشق شهسوارانه یا شوالیهگرانه» گفته میشد. این عشق به تعبیر امروز نوعی عشق رمانتیك است كه فقط همان رمنس برایش كفایت میكند. حالا این عده در عشق چه میدیدند كه اثر و نتیجه مثبت را فدای وصال نمیكردند؟ در این باره بسیار گفته شده اما یك نكته بسیار حایز اهمیت است در داستان خاصی كه محل بحث من و شماست گویی عاشق میخواهد تصویر آرمانی معشوق را نگه دارد. به تعبیری كه در یكی از فیلمهای كیشلوفسكی هم دیده میشود، معشوق باید در حال آرمانی بماند. او برای معشوق هیچ كدام از ویژگیهای زمینی را قایل نیست از جمله اینكه مثلا تن معشوق عرق میكند یا دندان معشوق هم كرم خورده میشود یا... یعنی معشوق آنقدر idolize میشود كه انگار ویژگیهای منفی انسانی در او وجود ندارد و از طرفی ویژگیهای مثبت انسانی در حد كمال در او یافت میشود و چون وصال این پرده را كنار میزند و ویژگیهای منفی انسانی را هم نمایان میكند و تصویر آرمانی فرو میریزد و معشوق شبیه انسانهای دیگر میشود، پس عاشقی اینگونه به وصال تن نمیدهد.
رویكردهای یك جامعه به هر حال بر حسب ضرورتهایی است كه نیاز به بررسی جامعهشناختی دارد. شاید ابتذال افراطی این تنزه افراطی را طلب میكند. آیا دورانی كه شریعتی چنین پیشنهادی میدهد، جامعه چنین نیازی داشته است؟ میتوانیم بگوییم شریعتی در دوره تاریخی خودش پیشنهاددهنده «واقعبین» و «راهگشایی» به لحاظ تاریخی بوده است؟
اولا زمانی ما باید برویم سراغ بحث جامعهشناختی كه پدیدهیی به صورت یك میل یا گرایش یا یك ترند trend نمایان شده باشد وگرنه نمیتوان به سراغ تحلیل جامعهشناختی یا روانشناختی اجتماعی رفت. ویژگیهای شخصی یك یا چند نمونه نمیتواند به عنوان یك گرایش مطرح شود. بنابراین اولین نكته كه باید بگویم این است كه حرف شما صحیح است اما باید یك گرایش مطرح شده باشد كه در جامعهیی كه دكتر شریعتی میزیست – و در همان جامعه من هم میزیستم و نوجوان و جوان بودم – این نوع نگاه به صورت یك گرایش خودش را نشان نمیداد. نكته دوم كه میخواهم بگویم این است كه من نمیتوانم بپذیرم كه اگر دكتر شریعتی خودش اهل چنین عشقی بوده با نوشتن داستانش میخواسته مروج چنین عشقی هم باشد. نمیتوانم این را بگویم. من میگویم هر فرد انسانی میتواند حسب حال خودش را بنویسد. در واقع دكتر شریعتی در كویریات یا این سنخ از نوشتههایش میتواند حسب حال خودش را نوشته باشد و توصیه نكرده باشد. اگر من بگویم كه به صورت باورنكردنی از خلوت و انزوا بیشتر لذت میبرم تا جلوت و اجتماع و معاشرت و حتی اگر این تمایل خود را در قالب یك داستان كوتاه یا یك رمان هم بنویسم، باز هم صرف اینكه رمان نوشتهام برنمیآید كه لزوما توصیهكننده این شیوه باشم. من صرفا دارم خودم را برای شما صادقانه گزارش میكنم. بنابراین نمیتوانم بپذیرم كه دكتر شریعتی لزوما در مقام توصیه بوده باشد. اگر من باشم و نوشته دكتر، میگویم این حسب حالی است كه نگاشته است. البته خودتان میدانید كه ما با دكتر شریعتیای روبهرو هستیم كه ازدواج میكند و تشكیل خانواده میدهد. این را باید درون شریعتی به عنوان یك عامل بكاویم كه مربوط به جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیست بلكه كاملا شخصی است. نمیخواهم بگویم كه اگر توصیه كرده بود خطا كرده بود، به هیچوجه ! اما واقعا معتقد نیستم كه توصیه این نوع از عاشقی از جانب او شده باشد.
شما به عنوان مصطفی ملكیان وقتی در جامعه امروز متنی را منتشر میكنید چون مخاطبان خاص خودتان را دارید كه به نظرات شما توجه میكنند و پیگیر آن هستند، حتی اگر حسب حال خودتان را بدون اینكه در مقام توصیه برآمده باشید، بنگارید، به نوعی متن شما پیشنهاددهنده خواهد بود در شیوه و رویكرد. چگونه این تفكیك را میشود قایل شد؟ شریعتی در چند متنش در بزنگاههایی كه زمینی است مناسبات آرمانی را مسكوت میگذارد. همیشه معشوق برای شریعتی، پدیدهیی جالب است كه راوی را جذب میكند اما راوی در طریق عاشقی كه گام مینهد به نزدیكای معشوق كه میرسد یا ایدهیی ندارد و میگریزد یا میبیند كه معشوق – بدون اینكه تجربه عینی داشته باشد – چندان هم جالب توجه نیست. غیر از این توصیهیی دیگری در این متنها نكرده است.
فرض بفرمایید من رمانی بنویسم كه در آن هرآن چه به تصویر میكشم بیصداقتی خودم باشد. آیا از این برمیآید كه من دارم بی صداقتی را توصیف میكنم؟ رمان كه كتاب اخلاق نیست.
من حرفم را اصلاح میكنم چون گویا به مسیر دیگری افتادیم كه مورد نظر من نیست. ابتدا این را بگویم كه متن مورد نظرمتنی نیست كه به لحاظ ادبی در مقام ادبیات داستانی قابل بررسی باشد. پس آن را یادداشتی در نظر میگیریم كه در عین حال كه حق مطلب را ادا میكنیم باعث نشویم ارزشهای آن را هم نادیده بگیریم. همانطور كه در حوزه جامعهشناسی و فلسفه هم سعی بر آن بوده همواره كه این نگاه لحاظ شود. ما شریعتی را طوری پذیرفته ایم كه به عنوان انسانی برآمده از یك نسل كه ایده داشته و جریان ساز بوده در نظر بیاوریمش. من یادداشت سمفونی فرودگاه اورلی را در حوزه ادبیات داستانی بررسی نمیكنم. معتقد هستم در دورهیی این نگرش و رویكرد در آثار شریعتی قابل بررسی است، یعنی رویكرد: دست نزدن برای از دست ندادن.
نكته اول اینكه اصلا این تلقی كه نسبت به یك نویسنده داشته باشیم فرق نمیكند كه دكتر شریعتی باشد یا نیچه باشد یا داستایوسكی باشد یا هر كس دیگری، این تلقی درستی نیست كه ما باید كسی را حتی پراكندهگوییهایش را حاكی از درایت یا نغزی ببینیم و حاكی از بصیرتی ببینیم و بگوییم حتما باید به آن اعتنای جدی كرد؛ حتی بالاتر از اعتنای جدی بگوییم باید از او حرف شنوی یا تبعیت داشته باشیم.من این را به كلی اشتباه میدانم. اما نكته دوم اگر بپذیریم كه به هر حال این داستان وصفالحال خود نویسنده است و در عین حال نوعی توصیه هم محسوب میشود، باز هم در پذیرش و عدم پذیرش این توصیه آزاد هستیم. من خیلی وقتها توصیهیی میكنم ولی شما میتوانید عقل خود را ملاك قرار دهید و بگویید توصیه مصطفی درست نیست و آن را نپذیرید. حق هم دارید هر انسانی حق دارد. پس حتی اگر شریعتی چنین رویكردی را توصیه هم كرده باشد من معتقد هستم كه این توصیه را نمیپذیرم. به این معنا كه جامعه ما جامعهیی بود كه نمیتوانست چنین توصیهیی را بپذیرد و نپذیرفت. خب البته ممكن است من به عنوان یك فرد و نه به عنوان یك گرایش و میل اجتماعی، بر اساس سنم یا امور وراثتیام یا سنخ روانی یا تعلیم و تربیتم یا تجربههای عینی زندگی، شبیه دكتر شریعتی شده باشم. آن وقت من به عنوان یك فرد توصیه او را خواهم پذیرفت اما اینكه جامعه آن را بپذیرید باید بگویم نه، از سوی جامعه پذیرفتنی نیست. در نظر بگیرید كه نمیگویم خطاست یعنی الزاما هر آنچه را كه جامعه نپذیرد خطا نیست. مثلا هنوز جامعه نپذیرفته كه صداقت داشته باشد دلیل نمیشود كه صداقت امر نابجایی باشد. بنابراین حتی اگر كوتاه میآمدم و میگفتم این یادداشتها تنها وصفالحال نبوده و در آن توصیهیی نهفته است این توصیه مقبول واقع نشد و انسانها حق داشتند كه نپذیرند.
به واسطه حرف شما بحث را به جای دقیقتری كشاندیم. اگر همین موضوع را ادامه دهیم یعنی تلاش برای فرارفتن از روزمرگی و ابتذال را. اگر بخواهیم اشكال آرمانی را روی مصادیق مشخص زندگی تعمیم دهیم و مشق كنیم و ببینیم به چه میزان میتوانیم آرمانها را عینی كنیم، اینجاست كه مورد پرسش قرار میدهم این نگرش را یعنی اگر ایده دست نزدن برای از دست ندادن را بپذیریم، پس هرگز زمینههای به واقعیت درآوردن بخش آرمانی ذهنمان را مهیا نكردهایم و بدتر اینكه در این میان مناسبات عاشقانه را از امر ازدواج جدا كردهایم كه خود این مساله به لحاظ روانشناسی اجتماعی مشكلات و بحرانهایی را ایجاد خواهد كرد. یعنی پذیرفتهایم كه در واقع مبتذل باشیم و در ذهن ایده آل. این یعنی دره عمیق بین آرمان و زیست مشخص. آیا پیشنهادی از این دست در جوامع دینمدار یك مقدار به خاطر وجود شریعت نیست كه راه زیست ایده عاشقانه را با امور ممنوع آمیخته است ؟
چند نكته در این پرسش وجود دارد كه مایل هستم به آنها توجه بدهم شما را. نكته اول این است. آنچه شریعتمند میكند از آن رو كه شریعت است یا فقه است، رفتار است یعنی گفتار به علاوه كردار است پس در این زمینه هم اگر شریعتمند باشد منع رفتار عاشقانه است نه منع عشق. بنابراین شریعت تا آنجا كه محل گفتوگوی من و شماست، عاشق شدن را در اینگونه موارد اگر منجر نشود به رفتار عاشقانه دارای اشكال نمیداند و منعی نمیكند. پس كسی مثل شریعتی هم میتواند بگوید عاشق شدهام و برای اینكه عشق را از دست ندهم دست به سوی معشوق دراز نمیكنم و اتفاقا این دست دراز نكردن را شریعت هم به من شریعتی اجازه داده است. اما شریعتی نمیگوید كه چون شریعت گفته دست نزن پس من دست نمیزنم.
بله ایشان این حكم را نمیآورد، ما میخواهیم شرایط و دلایل یك رویكرد را واكاوی كنیم.
ممكن است اصلا مبنای دینی و عرفی و فقهی هم نداشته باشد، بلكه دست بر قضا آنچه كرده است با شریعت موافق افتاده است. خیلی از كسانی كه طرفدار عشق رمانتیك هستند مطلقا به هیچ دین و مذهبی هم تعلق خاطر ندارند. بنابراین به خاطر برآوردن یك سلسله نیازهای روان شناختی خودشان به این كار دست میزنند ولی از قضا میبینیم كه كارشان با موازین شرعی همخوان درآمده اما نمیتوانیم بگوییم به حكم شرع چنین كردهاند. چه بسا به كل علقهیی هم به دین در میان نبوده است. این نیاز روانشناختی را پاسخ دادهاند كه برای اینكه عشق پابرجا بماند دست به معشوق نمیزنم. البته این امكان هم هست كه كسانی باشند كه براساس انگیزه دینی چنین رویكردی داشته باشند.
وقتی شریعتی همواره معترض به ابتذال است، حتی گاه با ادبیات تندی هم این اعتراض را بیان میكند، میشود این انتظار را داشت كه برای فرارفتن از ابتذال پیشنهاددهنده باشد. برای همین در امر عاشقی وقتی پیشنهادی برای مشق ایده و آرمان ندارد به جستوجوی موانع میگردیم چون به موقعیتی پارادوكسیكال برمیخوریم و میخواهیم تبیین كنیم این موقعیت را و دلایلش را بیابیم.
شما میخواهید بگویید در این مرحله او وسیلهها را در اختیار نگذاشته است. آرمانش این است كه دست نزنید تا آرمان عشق باقی بماند. پس در مرحله ایده حرف زده است. اما برای اینكه هم عشق از دست نرود و هم به معشوق دست پیدا كنیم - اگر مد نظر شماست- باید بگویم كه این اصلا پروژه شریعتی نبوده است پس نمیتوانیم انتظار داشته باشیم كه برای چنین وضعیتی پیشنهادی داشته باشد. به فرض میگویم اگر با شما همراه باشم و متن شریعتی را به عنوان یك توصیه در نظر بگیرم، باید بگویم آنچه شما میگویید كلا پروژه شریعتی نبوده است.
ما این را پذیرفتیم كه پروژه شریعتی این است كه برای از دست ندادن عشق از معشوق میگذریم. اما اینجا یك پروژه جدیتر مطرح میشود. اینكه امروز این نسل با ایده شریعتی چه زیستی را میتواند رقم بزند؟ از شما میپرسم آیا دست نزدن برای از دست ندادن را در ادامه پروژه شریعتی امروز پذیرفته و پیشنهاددهنده میدانید؟ به نظر شما آرمانهای انسانی در مصادیق عینی الزاما وجه جاودانهشان را از دست میدهند؟
ابتدا به پرسش اول میپردازم. تا حالا گمان میكردم از من میخواهید كه راوی قول شریعتی باشم، حالا میبینم كه نه مشخصا از من میپرسید. عرض كنم اول چیزی كه وجود دارد این است كه من هیچوقت توصیه نمیكنم به معشوق دست نزن تا عشق محفوظ بماند. من با این توصیه مخالف هستم. نكته دوم این است كه میگویم اصلا تو چرا باید برای خوش و شاد كردن دنیای درون خودت از انسان دیگری تصویری مخالف با واقع بسازی و بعد برای اینكه آن تصویر مخالف با واقع ویران نشود خودت را از خوشی وشادی واقعی محروم كنی. اساسا ما در قبال همنوع دو وظیفه داریم؛ یكی تقریر حقیقت، یكی تقلیل مرارت. یكی اینكه اگر حقیقتی را كشف كردهایم حتما با همنوع در میانش بگذاریم و دوم اینكه تا میتوانیم درد و رنجهای او را كاهش دهیم. بعد به این نكته اشاره میدهم، اگر تقریر حقیقت و تقلیل مرارت همسو بودند كه مشكلی نیست اما اگر همسو نبودند چه كنیم؟ یعنی اگر تقریر حقیقت درد و رنج را افزایش دهد چه وظیفهیی داریم؟ اینجا گفتهام كه برخی فیلسوفان اخلاق میگویند اولی ارجح است و برخی گفتهاند شق دوم ارجح است. نیز گفتهاند نه ادله عقلی شق اول چنان است كه شق دوم را از میدان به در كند و نه برعكس. نكته سوم این است كه وقتی حالا كه ادله عقلی این توان را ندارد فیلسوفان اخلاق اگر بعضی تقریر حقیقت را ترجیح دادهاند بر تقلیل مرارت و برخی دیگر برعكس، پس بر اساس شهود این نتیجهها را گرفتهاند و ادله عقلی دركار نبوده است. بر این اساس گفتهام كه من هم دلیل عقلی ندارم و به شهود استناد میكنم و به این واسطه میگویم تقریر حقیقت بر تقلیل مرارت ارجح است. یعنی اگر حقیقتی را به اطلاع تو برسانم بهتر از این است كه حقیقت را كتمان كنم یا خلاف حقیقتی را بگویم تا مرارت تو را كم كنم. خب پس با این دیدگاه كه من دارم میگویم باید این حقیقت را به همه برسانیم كه هیچ انسانی به صرف اینكه معشوق تو شد آرمانی نخواهد شد. همه انسانها كسانی هستند فروتر از آرمان كه البته مراتب آرمانیتر بودنشان از حد آرمان با هم متفاوت است. پس این پرسش هست كه چرا وقتی عاشق در مرحله اولیه عاشقی است، IDOLIZ میكند و حقیقتی را برای خودش كتمان میكند و بعد برای این تصویر خلاف واقع ویران نشود، میگوید به این معشوق نباید دست زد كه اگر دست بزنم این تصویر خلاف واقع ویران میشود! خب از ابتدا نباید وارد چنین پروژهیی شد. هیچ انسانی آرمانی نیست. حقیقت را تقریر كنیم كه هیچ انسانی آرمانی نیست حتی اگر معشوق ما باشد. تصویر خلاف واقع و جعلی، رویكرد غیر واقعی هم به همراه میآورد. پس من معشوقم را نگه میدارم، دست هم به او میزنم، ارتباط هم برقرار میكنم و هیچوقت هم او را آرمانی ندانستهام كه بعد از دست زدن این تصویر از بین برود.
آیا این درست است كه انتظار داشته باشیم آرمانها از رفتار متقابل انسانها شكل میگیرد؟ اینكه بپذیریم آرمانها از جهان دیگری نمیآیند؟
شكی نیست اما آرمانها از عالم واقع هم نمیآیند. در عالم واقع آرمان وجود ندارد. اما ما از سروكار داشتن با واقعیتهاست كه آرمان را میپرورانیم و میسازیم. با اینكه در عالم واقع هیچ آرمانی نیست، آرمان را ما میسازیم. بنابراین موطن آرمان، ذهن انسان است اما در سرو كار داشتن با این فاكتها آرمان ساخته ایم و برای نزدیك شدن به این آرمانها دست به عمل میزنیم و عمل یعنی دگرگون كردن جهان واقع و نزدیك كردن جهان به صورتهای آرمانی. پس در پروژه عاشق و معشوق هم حالا كه میدانم معشوق آرمانی نیست و به او دست میزنم، با كمك او به صورتهای آرمانی نزدیك میشوم. او را به عنوان واقعیتی میپذیرم كه در ارتباط متقابل با او جهان دیگری بسازم؛ جهانی كه صورتهای آرمانی مرا لحاظ كند.
منبع: روزنامه اعتماد