شناسهٔ خبر: 23014 - سرویس اندیشه

ناصر فکوهی؛

علم و فرهنگ در جهان کافکایی شده

کافکا علمی که ما از آن سخن می‌گوییم، نه یک علم جهان‌شمول و شکل‌گرفته در عقلانیتی خودساخته است که در رابطه‌ای دکارتی ساخته شده باشد و به هیچ رو قابل اعتراض نباشد، بلکه علمی است که در فاصله‌ی قرن شانزده تا نوزده، بنا بر تبارشناسی بسیار دقیق و روشنی که فوکو ارائه می‌دهد، نه با هدف برساختن چیزی یا انسانیتی، بلکه با هدف حذف بسیاری چیزها و روابط و انسانیت‌ها ساخته شد.

 

فرهنگ امروز/ ناصر فکوهی: از نقطه‌نظر جامعه‌شناسی، مشکل اساسی در پرداختن به رابطه‌ای که این چند مفهوم یا مفاهیمی دیگر از این دست را به یکدیگر پیوند داده یا از یکدیگر جدا می‌کند و شاید کمی از این پیچیده‌تر، آن‌ها را در سازوکاری زبان‌شناختی و شناختی به یکدیگر می‌پیوندد و میان زبان سخن‌گو و نظام‌های شناختی و تعبیرکننده یا تفسیرکننده، تولید معنا می‌کند، در آن است که اصل امر اجتماعی در شکل‌گیری، تبیین و عملکرد آن‌ها عموماً در نظر گرفته نمی‌شود. بدین معنا که این امرِ بدیهی، نادیده گرفته می‌شود که این مفاهیم بر ساخت‌هایی تاریخی-اجتماعی در فرهنگ‌هایی گاه به‌شدت در فاصله با یکدیگر و در عدم توازن با یکدیگر بوده و هستند. به‌گونه‌ای مفاهیم با معانی «طبیعی» یا «متعارف» قلمداد می‌شوند که گویی نیازی به بحث درباره‌ی معنای آن‌ها نیست، بلکه باید آن‌ها را به‌عنوان اصل موضوعه‌ای در نظر گرفت و با حرکت از آن، موضع خود را مشخص کرد. بدین ترتیب، بسیار زود فراموش می‌کنیم که در اغلب زبان‌های اروپایی، دو مفهوم فرهنگ (culture) و تمدن (civilization) تا دورانی بسیار نزدیک به ما، یعنی تا سال‌های پس از جنگ جهانی دوم، با یکدیگر هم‌پوشانی بالایی داشتند و به همین دلیل نیز اکثر کشورهایی که براساس رویکرد استعماری، خارج از حوزه‌ی تمدن قرار داده می‌شدند (تقریباً کل جهان غیراروپایی و آمریکای شمالی) فاقد فرهنگ و یا فاقد «فرهنگ متعالی» به‌حساب می‌آمدند.

باز از این رو بود که موزه‌های اروپایی با وسایل خانگی و روزمره‌ی مردمانی پُر می‌شد که از آن‌ها ربوده شده و با متعلق دانستن آن‌ها به «فرهنگی دیگر» یا به زبان نخستین انسان‌شناسان، نظیر ادوارد برنت تایلور، «فرهنگ ابتدایی»، اصل موزه‌ای شدن و خروجشان از نظام مادی، مشروعیت می‌یافت. اهالی بومی باید کت‌وشلوارپوش می‌شدند تا لباس‌هایشان روانه‌ی موزه‌ها برای تماشای کت‌‌وشلوار‌پوشان پیشین شود. فرهنگ آن‌ها، فرهنگی صغیر و کودکی به حساب می‌آمد در مرحله‌ای از رکود و عقب‌ماندگی یا خردسالی و ساده‌لوحی که باید در آینده‌ای کمابیش درازمدت، به تعالی و ظرافت فرهنگ اروپایی می‌رسید. بیهوده نبود که هنوز از «هنرهای زیبا» (fine arts) و در ابتدای این قرن در کشور خود ما، از «هنرهای مستظرفه» برای این مفهوم استفاده می‌شد و می‌شود.

بنابراین رابطه با مفهوم فرهنگ، که امروز به‌صورتی عام مطرح می‌شود، تنها در لایه‌هایی سطحی، قابل تفکیک از گذشته‌ی تطورگرایی (evolutionist) است که بر تمام اشکال و فرایندهای تحول آن در همه‌ی جهان تأثیرگذار بوده است، ولی امروز با توهم جهانی شدن، ادعای یکی بودن و یکی شدنی را دارد که در آن، بدون شک، مردمان در موقعیت زیرسلطه هرگز نمی‌توانند جز از خلال سر گذاشتن و پذیرفتن این موقعیت و خلع‌سلاح فکری، مادی و فرهنگی خود، به رده‌ی بالاتری دست یابند.

اما این بحث در مورد علم و توسعه نیز صادق است. علمی که ما از آن سخن می‌گوییم، نه یک علم جهان‌شمول و شکل‌گرفته در عقلانیتی خودساخته است که در رابطه‌ای دکارتی ساخته شده باشد و به هیچ رو قابل اعتراض نباشد، بلکه علمی است که در فاصله‌ی قرن شانزده تا نوزده، بنا بر تبارشناسی بسیار دقیق و روشنی که فوکو ارائه می‌دهد، نه با هدف برساختن چیزی یا انسانیتی، بلکه با هدف حذف بسیاری چیزها و روابط و انسانیت‌ها ساخته شد. در روابطی کاملاً سلطه‌گرانه و طردکننده، بخش‌های بزرگی از افراد، رفتارها و اندیشه‌ها را حذف کردند و نام ناهنجاری روانی، بیماری‌های جسمانی، کژرفتاری، غیراجتماعی بودن و... بر آن‌ها گذاشتند و هر چه بیشتر و بیشتر، مکان‌ها و فضاهای طردشده‌ای به وجود آوردند؛ بیمارستان، زندان، مدرسه و...

همه‌ی شهرها را پُر کردند تا سرانجام خود شهر را به جایگاهی برای زیر نظر قرار گرفته شدن دائم، در معنایی اورلی یا باز هم فوکویی، تبدیل نمودند. همه افراد «ناهنجار» به‌صورت پیوسته یا موقت، ابتدا شناسایی شدند و سپس در فرایندهای طرد شدن از جامعه، در آن حباب‌های حاشیه‌ای‌شده قرار گرفتند تا پس از هنجارمند شدن و پذیرش «جامعه» به‌گونه‌ای که نظم می‌خواهد باشد و نه به‌گونه‌ای که هست یا به عبارت ساده‌تر، پس از پذیرش «نظم اجتماعی»، شاید امکان خروج از آن‌ها را بیابند.

علم نه تنها در قالب‌ها و اشکال مشخصی تعریف شد، بلکه شاخه‌ها، تقسیم‌بندی‌ها، روش‌ها و نظریه‌هایش براساس نظم اجتماعی تعیین شدند و بدین ترتیب، دانشگاه جدید، پس از دولت ملی، نه در قامت مکانی برای «آموزش»، بلکه به‌عنوان جایی برای «ایدئولوژی‌سازی از دانش» پا به عرصه‌ی وجود گذاشت. دانشگاه از این پس باید در خدمت علمی قرار می‌گرفت که در آن، نقطه‌ی مرکزی، فناوری توسعه‌آورانه‌ای بود که در آن توسعه برپایه‌ی معنای «تمدنی» یا «شهری» آن درک می‌شد. زیستگاهی فضایی که تعیین می‌کرد رابطه‌ی فضای کالبدی فیزیکی و سایر فضاها، به‌ویژه فضای زیستگاهی، چگونه باید باشد.

مثلث معنایی خانه، خیابان و کارخانه، که امروز در برخی از کشورها همچون فرانسه با شعار طنزآمیز «مترو، کار، خواب» (métro, bulot, dodo) شناخته می‌شود، معنایی بود که باید از علم و توسعه، ساخته و جهانی می‌شد. مثلثی که در آن، هریک از اضلاع برای ضلع دیگر کار می‌کند و وجود دارد. ما در کارخانه کار می‌کنیم تا از خیابان بگذریم و به خانه برسیم تا سپس دوباره از خیابان بگذریم و به کارخانه برسیم و... این دور باطل البته با بُعد فراغت، که یکی دیگر از چهار بُعد کارکردی-فضایی شهر است، تکمیل می‌شود و در دوران جدید، یعنی به‌ویژه پس از انقلاب اطلاعاتی، پیچیدگی‌های بسیاری پیدا می‌کند.

روشن است که دیگر ما لزوماً نه صرفاً با کارخانه، نه با خیابان و نه با خانه در معنای قرن نوزدهمی یا قرن بیستمی آن‌ها سروکار نداریم. گذار روی مثلث یا چهارگوشی که فراغت و بازتولید نیروی کار در آن قرار گرفته، بسیار پیچیده‌تر شده است. اما این پیچیدگی همان‌گونه که در قرن نوزده و بیست، هدف «طبیعی» کردن فرهنگ بود، باز هم فرایندی است که باید نشان دهد آزادی فناورانه، آزادی بدن‌هایی است که می‌توانند آزادانه میان ابزارها و برنامه‌های اطلاعاتی و پکیج‌های رایانه‌ای و اشکال بسیار رنگارنگ زیستگاهی حرکت کنند، در حالی که این حرکت آزاد در واقع حرکت «آزاد» انگشتان بر روی صفحه‌ی تبلت‌ها و صفحه‌کلید رایانه‌ها و «آزادی» برای چرخش در فضاهای کاملاً کنترل‌شده و ثبت‌شده‌ی نرم‌افزاری و شبکه‌های اجتماعی از پیش تعیّن‌یافته است. اکنون همه‌ی افراد در دستانشان دستگاه‌های کنترل از راه دور دارند که می‌توانند به‌صورت ذهنی از فضایی به فضای دیگر، از زبانی به زبان دیگر، از شهری به شهر دیگر، از یک موقعیت شناختی به موقعیت شناختی دیگر و... گذار کنند. اما در نهایت این آزادی تکثر، بیشتر از آنکه نوعی آزادی بدنی باشد، توهمی است که ذهن می‌آفریند و در دستان، به مادیت اجرایی درمی‌آید.

هم از این رو، شاید چندان اغراق‌آمیز نباشد که بگوییم امروز ما در جهانی زندگی می‌کنیم که اگر با اندکی تأمل به آن بنگریم، همچون مجموعه‌ای آکنده از جنون به نظر می‌رسد؛ جهانی که در آن انسان‌ها در فاصله‌ی واقعی میان فضاهای فقر و دارایی غیرقابل‌تصور، عشق و نفرت، هستی و نیستی، آزادی و اسارت، برخورداری از حق تصمیم‌گیری و توهم این حق و بسیاری از دوگانه‌های این‌چنینی، بدون در نظر گرفتن آنکه می‌توان این دوگانه‌ها را به سه‌گانه یا چندگانه تبدیل کرد، دائماً در تلاش هستند که عبث نبودن خود را به اثبات برسانند. امروز در کرانه‌های یک دریا، کودکان در غزه زیر بمب‌هایی که نمی‌دانند چرا از آسمان بر سرشان فرود می‌آیند، در پیش چشم پدرومادرشان تکه‌تکه می‌شوند و چند کیلومتر دورتر، روی همان لبه‌ی دریایی، آدم‌هایی دیگر به شنا و تفریح و رقص و شادی مشغول‌اند و دقیقاً فناوری است که امکان می‌دهد نسبت به این موقعیت بی‌تفاوت باشیم، همان‌گونه که فناوری سبب می‌شود که نسبت به این موقعیت بی‌تفاوت نباشیم.

از این رو، اندیشه‌ی فناورانه، موقعیتی به‌شدت متناقض دارد. اینکه با رقومی شدن، با فرورفتن در گفتمانی به‌شدت ازخودبیگانه‌کننده، امکان تداوم بی‌رحمی غیرقابل‌درک را در این جهان به وجود بیاورد یا اینکه با نشان دادن پیچیدگی و سازوکارهای خود، این امکان را از میان ببرد، ولی مشروعیت خود را نیز به خطر بیندازد. اما اندیشه‌ی فناورانه به دلیل وابستگی تداومش به خشونت و سرمایه، در حقیقت بیشتر ناچار است که یک هدف اساسی را دنبال کند: اینکه آنچه را وجود بیرونی ندارد، یعنی انسان واحد یکسان‌اندیش با نظام شناختی واحد و رویکردهایی یکسان را، که فراتر از زبان‌ها، فرهنگ‌ها، فضاها، گذشته‌ها، حال‌ها و آینده‌ها قرار می‌گیرد، به اثبات برساند. البته روشن است که این توهم دائماً در تنش با تمام واقعیت‌هایی است که این جهان در خود و از خود نشان می‌دهد و همین امر نیز تنها واقعیت موجود و در کوتاه‌مدت مؤثر، یعنی عامل خشونت را به تنها راه «مشروعیت بخشیدن» به این گفتمان تبدیل می‌کند.

هم از این رو نباید شگفت‌زده شد اگر امروز می‌بینیم که روابط بسیار پیچیده میان مفاهیمی بسیار پیچیده چون فرهنگ، علم و توسعه در میان انسان‌هایی با صدها زبان و جهان‌بینی متفاوت، چنین روی به ساده شدن دارند؛ زیرا روابط آمرانه‌ی خشونت‌آمیز به‌صورت خشونت واقعی یا نمادین، از خلال نظامی شدن روابط و خشونت‌بار شدن و خروج آن‌ها از منطقی به جز منطق زور و طبعاً منطق سرمایه، که همان منطق زور در مادیتی دیگر است، هرگونه امکان موجودیت و هستی خویش را حتی به‌صورت حاشیه‌ای نیز از آن‌ها سلب می‌کند. سرنوشتی تلخ، اما سرنوشتی که باید ابتدا آن را در عدم قطعیت، در پیچیدگی و در تکثر هزارتویش شناخت تا شاید بتوان با آن مبارزه کرد. و اینجاست که ساده‌اندیشی، تفکر سطحی، گفتمان‌های ساده‌انگار و اندیشه‌های کلیشه‌ای، بدل به سلاح‌های خطرناکی می‌شوند که همه‌ی کسانی را که به آن‌ها باور دارند، آماده می‌کنند تا خود نخستین قربانیان این دستگاه بزرگ بی‌معنا و در عین حال بی‌رحم شوند؛ یعنی به زبان کافکایی، به جرمی «محاکمه» شوند که نمی‌دانند چیست و خود شکنجه‌گر خویش در «گروه محکومین» شوند تا به چیزی اعتراف کنند که نمی‌دانند چیست و تا حد مرگ خود را در این جهان به‌شدت کافکایی‌شده عذاب دهند.

 

منبع: ماهنامه فرهنگ امروز