فرهنگ امروز/آتبین محبتی: قرون جدید را میتوان به حق قرون غرور علوم تجربی نام نهاد. پیروزیهای بزرگ علم در قرن نوزدهم چشمها و عقلها را خیره کرده بود و همگان را به تحسین واداشته بود، درحالیکه نقاط ضعف و نارساییها و محدودیتهایش نامکشوف مانده بود، «میگفتند جهان یک مسئلهی مکانیک ساده است، فیزیک آینده، اندکی فربهتر از فیزیک کنونی است؛ میگفتند نیوتن قوانین حرکت را برای تمام زمانها کشف کرده است؛ دکارت گفته بود به من امتداد و حرکت بدهید جهان را میسازم؛ ماخ میگفت به من خطکش و ساعت بدهید همه چیز را اندازه میگیرم و لاپلاس میگفت حرکت امروز ذرات جهان را معین کنید تا من همهی آیندهی جهان را پیشبینی قطعی کنم» (سروش، 4:1382).
بدینسان صفت علمی چون بازوبندی شد که بر هرچه میبستند از نقد و بررسی مصون میماند، اما آیا به راستی «علم» چنین ویژگیهایی دارد؟ «روش علمی» چیست که حسب مدعا به چنین نتایج متقن و ممتازی منجر میشود؟ حدود و ثغور علم تجربی کجاست؟ چه علل و عواملی در پژوهشهای علمی دخیل هستند؟ آیا اکتشافات علمی از منطق خاصی پیروی میکند؟ این سؤالات و دهها سؤال دیگر در مورد شئون علم تجربی از جمله مسائلی است که به تفصیل در «فلسفهی علم» مورد بحث و بررسی قرار میگیرد. سؤالات مذکور تنها از باب آشنایی با موضوعات محوری فلسفهی علم مطرح شده و نویسنده بنا ندارد به همهی آنها بپردازد، چه آنکه با پرداختن شایسته و بایسته به آنها این نوشته، مثنوی هفتاد من کاغذ شود.
گرچه میتوان ریشهی پیدایش فلسفهی علم را در یونان باستان جست، ولی این علم بهعنوان یک نحلهی فلسفی مستقل و نیز بهعنوان یکی از فلسفههای مضاف عملاً در ابتدای قرن بیستم و با مکتب پوزیتیویسم منطقی شناخته شد و رشد یافت. قائلان به پوزیتیویسم منطقی بر این باور بودند که نظریات علمی ازآنرو که متکی به مشاهدهاند قابل اثبات بوده و حقیقت مجسم و مجسمهی حقیقتند و ملاک معناداری یک گزاره مشاهدهپذیر بودن آن است؛ به دیگر سخن، نزد ایشان گزارهای که تجربهپذیر نباشد نه باطل که یاوه است! اهمیت مشاهدهپذیر بودن گزارههای علمی چنان بود که بزرگانی چون ماخ و ککوله وجود اتمها را به سبب عدم امکان رویتشان انکار میکردند! این افراطگرایی تا بدان جا پیش رفت که بولتزمان -مدافع نظریهی اتمی و مبدع ترمودینامیک آماری- که «آبروی خود را در دفاع از وجود اتمها ازدسترفته میدید دست به خودکشی زد!» (آرثربرت، 1380:چهل) در مقابل این موج و در همان نیمهی اول قرن بیستم فیلسوفان علمی بودند که کاستیها و ناراستیهای پوزیتیویسم را به فراست دریافته بودند و جد و جهدی در راستای در هم پیچیدن طومار این نحله به خرج دادند که از نامدارترین آنها میتوان به کارل پوپر اشاره کرد. در فلسفهی علم ابطالگرایانهی پوپر –که بعدها دفاعیاتش از لیبرالدموکراسی نیز وامدار آن است- اولاً، گزارهای علمی است «که در تجربه قابل ابطال باشد» (پوپر، 56:1384) و ثانیاً، بر این نکته انگشت تأکید میرود که گزارههای علمی بههیچوجه یقینی نیست. پس از وی ایمره لاکاتوش با طرح نظریهی برنامههای پژوهشی مدعی شد که گزارههای علمی نه بهصورت منفرد و مجزا بلکه به شکل برنامههای تحقیقاتی قابل بحث و بررسی بوده و در معرض ابطال شدن قرار دارند.
توماس کوهن بعدها با طرح نظریهی انقلابها و پارادایمهای علمی کمابیش فلسفهی علم را از شکل توصیهای گذشته بهسوی توصیفی شدن سوق داد و نسبیگرایی معرفتی را کلید زد. به گفتهی وی، «گسستن از یک پارادایم و پیوستن به پارادایمی دیگر نوعی تغییر دین است» (اکاشا 112:1387) و نهایتاً در ربع پایانی قرن بیستم پل فایرابند با نگارش کتاب دورانساز خود به نام «بر ضد روش» تقریباً تمامی آنچه پیشینیان فلسفهی علم بیان کرده بودند به تیغ طرد و ابطال سپرد. در این کتاب وی با ارجاعات متعدد به فرازهایی از تاریخ علم مدعی میشود که علمورزی اساساً عملی غیرعقلانی است و تمامی تلاشهای پیشین برای تبیین چگونگی آن محکوم به شکست است. وی تا بدان جا پیش میرود که مدعی میشود علم تجربی از لحاظ معرفتی هیچ برتری بر سایر منابع معرفت از جمله سحر و جادو و خرافات نداشته و هیچ خصوصیت ویژهای ندارد که آن را برتر از این منابع معرفت بدیل بنشاند! وی نیز بهمانند پوپر به پشتوانهی یافتههایش در فلسفهی علم مشی سیاسی خاصی را برمیگزیند که با لیبرالدموکراسی -بهویژه با نسخهی پوپری آن- به شدت سر ستیز دارد. از این منظر و به واسطهی نقش سترگ و تأثیر عظیم آرای وی، مروری بر کتاب ارزشمند «بر ضد روش» ضرورتی انکارناپذیر مییابد.
بر ضد روش
این کتاب دورانساز و ارزشمند را میتوان به 2 بخش فلسفهی علم فایرابند و نتیجهی مأخوذه وی از آن در سیاست و جامعه تقسیم کرد. علیرغم اینکه در این کتاب نظم معمول کتب فلسفهی علم وجود ندارد، میتوان از موارد ذیل بهعنوان اساس نظریات وی یاد کرد.
فلسفهی علم در کتاب بر ضد روش
با کمی اغماض میتوان گفت یکی از وجوه اصلی افتراق وی با فلاسفهی علم پیش از خود تأکید وی بر لزوم داشتن رویکردی تاریخمحور به علم میباشد به قسمی که میزان قابل توجهی از حجم این کتاب به شرح نکات برجستهی جدال گالیله و کلیسا اختصاص دارد. در این بخش فیلسوف اتریشی نشان میدهد که تئوری افلاک کپرنیکی که گالیله مدافع آن بود با چه میزان از انتقادات موجه عقلانی و نمونههای بارز ابطال روبهرو بوده و چگونه لجاجتها، تعصبات، انگیزههای شخصی و سایر عواملِ به وضوح عقلگریز و عقلستیز در به وجود آمدن و استقرار یکی از فربهترین اکتشافات تاریخ علم نقش ارزنده و بسزایی ایفا کرده است. فایرابند مدعی میشود که ارباب کلیسا در نزاع با گالیله بسیار عقلانیتر و منطقیتر عمل کردهاند! همچنین وی با توجه دادن به مواردی چون شیوهی پیدایش و بسط نظریاتی مانند تئوری اتمی بوهر، مکانیک نیوتنی، نظریهی نسبیت خاص و عام و مواردی ازایندست تلاش میکند ناکارآمدی تئوریهای اسلاف خود را در تبیین پیشرفتهای علمی عیان و عریان کند. وی بر این مبنا نتیجه میگیرد که «روششناسیهایی که برای راهنمایی دانشمندان قواعدی را در اختیار مینهند، ناموجهند؛ چراکه نه با تاریخ علم سازگارند و نه اگر موبهمو اجرا شوند علمی باقی میگذارند؛ به این معنا هر چیزی امکانپذیر است» (فایرابند، 305:1964).
مورد دیگری که باید بدان اشاره کرد قیاسناپذیری تئوریها و رد پیشرفت علم است. برخلاف پوزیتیوستها و پوپر که قائل به تقریب تدریجی به حقیقت و در نتیجه تکامل تدریجی علم بودند فایرابند با طرح این مسئله که در تئوریهای جدیدی که جایگزین تئوریهای پیشین میشوند واژگان مشترک، معنایی متفاوت مییابند، نتیجه میگیرد که این تئوریها «عبارت از تقریب تدریجی به حقیقت نیست، بلکه بیشتر عبارت است از اقیانوسی افزایشیابنده از بدیلهایی که با یکدیگر ناسازگار و شاید حتی متناقضند» (فایرابند 57:1375).
از دیگر موارد مهم و قابل تأمل این کتاب بحث ناسازگاری بین تئوریها و پدیدهها میباشد. وی بهطورکلی این ناسازگاریها را به 2 دستهی عددی و کیفی تقسیم میکند و با نشان دادن شواهد متعدد تاریخی تأکید میکند که «هیچ تئوریای هرگز با تمام پدیدههای موجود در قلمروش مطابقت ندارد» (فایرابند 83:1375). پُر پیداست که نتیجهی گریزناپذیر این گزاره اعتقاد به ابطال کامل اصل ابطالپذیری میباشد؛ چراکه در واقع تمامی تئوریهای علمی همواره با مشاهداتی روبهرو هستند که مبطل آنان است و اگر بنا بر پذیرش اصل ابطالپذیری باشد تمامی علم باید کنار گذاشته شود.
نسبیگرایی معرفتی بیگمان از ارکان اصلی کتاب بر ضد روش است، فایرابند در فرازی از کتاب آشکارا خود را با پروتاگوراس قیاس میکند و اعلام میدارد که به آنارشیسم و نسبیگرایی معرفتی اعتقاد راسخ دارد. فایرابند عقلانیت و علم را همنشین سایر منابع معرفت مانند دین، عرفان، سحر و جادو، خرافات و حتی جنگیری میداند! چراکه بهزعم وی علم و عقلانیت سنتی هستند در کنار سایر سنتها و به لحاظ معرفتی نمیتوان برتری این دو را بر سایرین نشان داد؛ بهعبارتدیگر همهی اینها از منظر شناختشناسانه برابرند و هیچیک حتی -به تعبیر اورول- برابرتر هم نیستند! در این فقره وی آشکارا پیوند خود را با پسامدرنیسم آشکار میسازد. ضدیت فایرابند با عقلگرایی چنان شدید و غلیظ میشود که برای خوانندهی فارسیزبان این ابیات مثنوی را به ذهن متبادر میکند:
زین خرد جاهل همی باید شدن دست در دیوانگی باید زدن
آزمودم عقل دوراندیش را بعد از این دیوانه سازم خویش را
این مهم تأثیر بسزایی بر دیدگاههای وی در باب سیاست و جامعه دارد و جهتگیریهای فایرابند در این حوزهها را بر این مبنا میباید فهم کرد.
فایرابند پس از شرح و بسط فلسفهی علم خود، به منظور جمعبندی و نتیجهگیری 2 پرسش مهم را مطرح کرده و آن را با خوانندگان در میان مینهد:
- آیا زندگی بر طبق قاعدههای عقلگراییِ انتقادی مطلوب است؟
- آیا ممکن است هم علم را چنانکه شناختهایم داشته باشیم و هم این قاعدهها را؟
در باب سؤال نخست، وی معتقد است که اگر به علایق بشری و به مسئلهی آزادی انسانها توجه کنیم در این صورت در بدترین شیوهی ممکن پیش خواهیم رفت. فایرابند سپس به پرسش دوم میپردازد و با اتکا به شواهد تاریخی عنوان میکند که پاسخش به سؤال دوم «یک نَهی محکم و با صدای بلند است» (فایرابند، 251:1375)؛ چراکه تئوریهای جدید به قلمرو کوچکی از پدیدههایی متکی هستند که آنها را تأیید میکند و این پدیدههای مؤید، به کندی رشد و توسعه مییابند و اگر ملاک ابطالپذیری و عقلانیت انتقادی پوپری باشد تقریباً تمامی نظریات انقلابی در فیزیک در نطفه خفه میشدند و مجال تکون و تطور نمییافتند. به دیگر سخن، فایرابند تلاش میکند با تشبث به تاریخ علم نشان دهد که پیشرفتهای علمی نتیجهی زیر پا نهادن عقلانیت بوده و بدین پشتوانه صلا در دهد که «بدون عزل مکرر عقل، پیروی از اغراض نفسانی، غرضورزی و غیره علم وجود ندارد!» (فایرابند، 256:1375)
ملاحظات اجتماعی و سیاسی بر ضد روش
آنچه تاکنون از آرای فایرابند برشمردیم آرایی عموماً سلبی در فلسفهی علم و به نوعی به ویران ساختن آنچه پیشینیان عمارت کرده بودند مرتبط بود؛ لکن این فیلسوف نامدار اتریشی نظریاتی ایجابی در باب سیاست و جامعه نیز دارد؛ مثلاً وی از آنچه «نظریهی انسانگرایانه» مینامد دفاع میکند. وی به جد معتقد است که «انسان باید آزاد باشد، تقریباً مشابه آنچه جان استوارت میل در رسالهی شهیر دربارهی آزادی از آن دفاع کرده است» (چالمرز، 168:1387). او جوامع غربی را به راستی آزاد نمیپندارد؛ چراکه علیرغم اینکه انسانها آزادند تا دین خود را انتخاب کنند، اجازه ندارند خواهان این باشند که فرزندانشان به جای علم، سحر و جادو در مدرسه فرابگیرند؛ به دیگر سخن، وی بر این باور است که جدایی بین کلیسا و حکومت وجود دارد، اما جدایی بین علم و حکومت وجود ندارد. در آرمانشهر فایرابند، یک شهروند میتواند بدون فشار و تلقین حکومت آنچه را مناسب حال خویش تشخیص میدهد انتخاب کند. وی تأکید میکند که تحت هیچ شرایطی نباید ذهن او چنان هدایت شود که مطیع شاخصهای گروهی خاص (مثلاً دانشمندان علوم تجربی) شود. این انتخاب میبایست نتیجهی تصمیمی آگاهانه باشد که بر اساس دانش کامل از بدیلهاست؛ بهعبارتدیگر، حکومت به لحاظ عقیدتی کاملاً خنثی خواهد بود. بهزعم وی «علم صرفاً یکی از ایدئولوژیهای متعددی است که جامعه را به پیش میراند و باید با آن همان رفتار را داشت که با سایر ایدئولوژیها» (فایرابند، 383:1375).
فایرابند مثال جالبی از عنایت دولت کمونیست چین به طب سنتی ارائه میکند که بسیار خواندنی و عبرتآموز است: «وقتی کمونیستهای چینی دستور دادند پزشکی سنتی از نو در دانشگاهها و بیمارستانها رواج یابد، در سراسر جهان هیاهویی به پا شد که دیگر باید فاتحهی علم را در چین خواند؛ لکن درست عکس این حادثه رخ داد، علم چین پیشرفت کرد و علم غرب از آن آموخت» (فایرابند، 385:1375). بدین ترتیب که طب سنتی برای برخی امراض صعبالعلاج درمانهای مؤثر و موفقی ارائه داد که پزشکی مدرن از انجام آن ناتوان بود؛ لذا توصیهی فایرابند این است که علم را سر جای خود نشانیم، بهعنوان شکلی جالب اما مطلقا نه منحصربهفردِ دانش که امتیازات بسیار فراوان دارد.
جمعبندی
رویکرد تاریخمحور فایرابند و نشان دادن نقاط ضعف نظریات موجود در فلسفهی علم مقبول و مسموع بوده و همچنان پس از گذشت حدود 4 دهه از طرح آنها در این کتاب بسیاری از این موارد مورد تأیید فیلسوفان علم امروزی است. وی به بهترین وجهی ناکارآمد بودن این تئوریها را در تبیین پژوهشهای علمی نشان داده است، به گونهای که پایبندی به آرای پیشینیانش بدون جرح و تعدیل و اصلاحات مؤثر اگر نگوییم ناممکن، بسیار دور از ذهن مینماید. علیرغم این نقطهی قوت، به نظر میرسد اعتقاد وی به نسبیگرایی چنان قابل دفاع نباشد و نویسنده از ارائهی استدلالی که منطقاً منجر به قبول این دیدگاه شود عاجز است؛ به علاوه باید این پرسش را مطرح کرد که اگر بنا را بر برابری تمامی منابع معرفت بگذاریم، یک شهروند آگاه و آزاد بر چه اساس و مبتنی بر چه شاخصی از بین سنتهای جامعه (عقلانیت، علم، دین، جادوگری و غیره) یکی را انتخاب کند؟ ملاک وثوق چنین شاخصی -به فرض وجود- چگونه احراز میشود؟ همچنین باید در نظر داشت که توصیههای سیاسی-اجتماعی وی به دلیل ماهیتی که دارند عملاً راهی به دهی نمیبرند و به عقیدهی بسیاری از منتقدانش توصیههای وی در این حوزه که هر چیزی امکانپذیر است در عمل به این معناست که «هر چیزی پایدار میماند» (جان کریگ، 142:1980).
منابع و مآخذ:
آرثربرت، ادوین (1380)، مبادی مابعدالطبیعی علوم نوین، ترجمهی عبدالکریم سروش، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
اکاشا، سمیر (1387)، فلسفهی علم، ترجمهی هومن پناهنده، تهران، فرهنگ معاصر.
پوپر، کارل ریموند (1384)، منطق اکتشافات علمی، ترجمهی سید حسین کمالی، تهران، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی.
چالمرز، آلن. اف (1387)، چیستی علم، ترجمهی سعید زیباکلام، تهران، سمت.
سروش، عبدالکریم (1382)، علم چیست فلسفه چیست، تهران، صراط.
فایرابند، پل (1375)، بر ضد روش، ترجمهی مهدی قوامصفری، تهران، فکر روز.
Feyerabend, Paul (1964) "Realism and Instrumentalism: Comments on the Logic of Factual Support". In The Critical Approach to Science and Philosophy, ed., M. Bunge (New York, Free Press), P 305.
Krige, John (1980) Science, Revolution and Discontinuity (Brighton, Sussex: Harvester), P 142.