فرهنگ امروز/یحیی شعبانی:
«فلسفه حکمتِ عشق است در خدمت عشق»
لویناس
فلسفه را از دیرباز دوست داشتن دانش یا همان عشق به دانایی گفتهاند، اما آنچه عملاً در پیکرهی فلسفه در شکل تاریخی و رسمیش مییابیم بیشتر انحلال اولی (عشق) در دومی (دانایی) است؛ وانگهی، جهتگیری کلی در تاریخ فلسفه گویی همین حرکت به سوی دانایی (و در قرنهای اخیر علم) بوده است. شاید یکی از معنادارترین نمونههای این امر را بتوان در اندیشهی هگل ملاحظه کرد، جایی که قرار است فلسفه به مقام دانش برسد، یعنی جایی که فیلوسوفیا (دوست داشتن دانش) قرار است به سوفیا (دانش) بدل شود یعنی به دانش و نه صرفِ دوست داشتنِ آن، چنین چیزی مسئلهی کانونی و خط راهنمای هگل است. از این منظر عنوان فرعی کتاب پدیدارشناسی روح هگل (System der Wissenschaft نظامِ دانش) بسیار گویاست. البته تلقی هگل از دانش در اینجا نه علم دقیقه است و نه بحث درباب مبانیِ فهم علمِ دقیقه. علم در کتاب پدیدارشناسی هگل فلسفهای است که دیگر دوست داشتنِ دانایی (philosophia)نیست، بلکه خودِ دانایی است. هگل در سرانجامِ کتاب پدیدار شناسی روح مدعی است که چنین علمی همان علمِ مطلقی است که در پایانِ پدیدارشناسی به مثابه فرآیند ظاهر میشود. چنین علمی برای هگل به معنای آغاز دورهای جدید است.
فلسفه و فروتنی
نحوهی نامگذاری فلسفه از سوی فیلسوفان کلاسیک یونانی گویای نوعی فروتنی نیز بوده است. گادامر در مقالهی logos and ergon in Plato's Lysis[1] مدعی میشود که:
«... نه خردمند (sophos) يا مرد حکیم، مانند خداوند، و نه كسي كه كاملاً نادان است هيچ كدام فلسفه ورزي نميكنند، بلكه تنها آن كه ميداند كه نميداند به فلسفه ورزي روي ميآورد.»
به عبارت دیگر فلسفه نه به خدایانِ نامیرا اختصاص دارد و نه به جاهلانِ مطلق (جهل مرکب!)، فلسفه امری است بین این دو امر؛ تنها فانیانی که واقف به جهل خویشاند سلسله جنبان تفلسفاند و بس. اين جملهي گادامر به نحوی كل استراتژيِ سقراط را نیز نمایان میکند. هاتف معبد دلفی سقراط را داناترین فرد در یونان معرفی میکند و سقراط در پی فهم دلیل آن پی میبرد که او تنها کسی است که میداند که نمیداند. به نظر حتي در اين فقره گونهاي ستايش از فيثاغورث و φιλοσοφία (فیلوسوفیا) نيز به چشم میخورد؛ هنر و آوازهي فيثاغورث براي برگذشتن از σοφία (سوفیا) و فقط دوست داريِ آن به نحوي خبر از سقراط وارگيِ نابهنگام فيثاغورث دارد. براي فيثاغورث، آنگونه كه از نامگذاريِ وي برميآيد، لبّ و كنه و ذاتِ حقيقتِ يك شيء (تعريف آن!) بدست آمدني نیست، از همین روست كه فروتنانه به دوستداريِ آن اكتفا ميكند؛ در اين خط مشی آيا سقراطي نابهنگام پنهان نيست؟
تاکیدی این چنین بر دوست داشتن و عشق البته عجیب نمینماید؛ آنطور که محاورات و سخنان در رسالهی ضیافت افلاطون آشکار میکنند فلسفه با سخنان عاشقانه آغاز میشود و با اظهار عشق و قصههای عاشقانه به جریان میافتد. ضیافت بحثی دربارهی عشق را در بین دوستان حاضر در مهمانی به نمایش میگذارد. اما درست در همانجا تمایزی ملاحظه میکنیم: سقراط عشق را نه از شور دیوانهوار آلکبیادس بلکه از عقل- کلمات خردمندانهی- دیوتیما میآموزد. سقراط، با ذکر کلمات دیوتیما، از عشق به زیبایی و نیکی به عنوان برترین صورت عشق ستایش میکند. به زبان سادهتر و تمثیلیتر چنین تمایزی در اینجا تمایز برنز و طلاست؛ گفته میشود که آلکبیادس میخواهد برنز را با طلا عوض کند یعنی عشق شهوانی را با عشق به معرفت. اما ظاهراً عشق پدیدهای پیچیده است، کافی است به واکنش زبان به عشق نگاه کنیم، به عنوان مثال در زبان لاتین با این واژهها مواجه میشوم: amor, caritas, pietas, dilectio, affection و stadium که تنوع، معانی و حتی زمینههای عملی کاربرد آنها حاکی از این تکثر و پیچیدگی است؛ تقلیل عشق به یکی از این اشکال و معانی قربانی کردن معنای آن است.
فلسفه و تمثیل بوسه
عشق به دانایی و حکمت شاید اشکال متعددی داشته باشد اما گویی عشق پیشنیازی ضروری برای همهی این اشکال است. دوست داشتن و عشق سرآغاز فلسفه و امری مرکزی در آن بوده است. دریدا در ضمن تصدیق این مرکزیت با استفاده از تمثیل و تصویرِ بوسه بر این امر تاکید میکند. بوسه میتواند حاکی از چیزهای بسیار باشد: عشق، دوستی، و گاهی تمنا، اما همانطور که دریدا اشاره میکند میتواند در کانون فلسفه نیز قرار داشته باشد. او با نقل جملاتی از نوالیس مینویسد:
نخستین بوسه...اصل فلسفه است- منشاء جهانی نو- آغاز دورهای مطلق- عملی که اتحادی با خود را محقق میسازد که به صورت بیپایان رشد میکند. چه کسی فلسفهای را که مرکزش بوسهای اولیه است دوست نخواهد داشت؟[2]
چنان که دریدا در ادامه تصدیق میکند، ممکن است فلسفه این بوسهی اولیه را فراموش و یا حتی سرکوب کند، اما با این وجود این بوسهی اولیه هر احساس و تجربهای را به جریان میاندازد نه تنها فلسفه، نه تنها حساسیت، بلکه هر اشارهای را. این بوسهی اولیه سرآغاز هر تجربهای است، به ویژه سخن عاشقانه و ابراز عشق. دریدا در نوشتهای که در آن به اهمیت و معنای لمس کردن در فلسفهی ژان لوک نانسی میپردازد، بر جایگاه بوسه، لامسه، امر جسمانی، و عاشقانه، در کانون و در آغاز فلسفه تأمل میکند.[3]
اندیشیدن همان عشقورزیدن است
بدین ترتیب میتوان عشق ورزیدن و دوست داشتن را همان سنگ بنا و بنیاد اولیهی کل فلسفه در نظر گرفت. حتی برخی معتقدند که در امروزِ فلسفه نیز مقولهی عشق همچنان جاری و ساری است، مثلاً به گمان ژان لوک نانسی «از زمان ضیافت [یا حتی قبل از آن]...شاکلهی کلی یک فلسفهی عشق در کار است، و حتی تا کنون نیز دست از فعالیت برنداشته است، و آن چنان که خودش را میفهمد و برمیسازد فلسفه را تعیین میکند، و نیز عشق را آن چنان که آن را میفهمیم و آن چنان که آن را میورزیم».[4] نانسی حتی مدعیِ چیزی بیش از این است، به گمان او از زمان افلاطون اندیشیدن و عشق ورزیدن در هم تنیده بودهاند: «این همدستی صمیمانه بین عشق و اندیشه در سرچشمه و اصل ما حاضر است: کلمهی «فلسفه» آن را فاش میکند...یعنی: عشق ورزیدن به اندیشه، چون اندیشیدن عشق ورزیدن است». ما احتمالاً با این گزاره که فلسفه عشق ورزیدن به اندیشه است آشنا هستیم، با این وجود واژگون سازی عبارات از سوی نانسی نکتهای بدیع در خود دارد؛ به تعبیر نانسی در هم تنیدگیِ اندیشه و عشق به این دلیل است که اندیشیدن همان عشق ورزیدن است. این وارونگی به ایدهی فلسفه چارچوب مجددی میدهد و آن را غنی میسازد، فلسفه دیگر صرفاً عشق به اندیشه نیست، بلکه اندیشیدنی است که خودْ عشقورزیدن است.
ما و ارادهی معطوف به ندانستن
فلسفه دری است بدون لولا و «هیچ کس نمیتواند دری بدون لولا را ببندد». (آندره برتون) فلسفه مغاکی است که به عمق فرا میخواند و همزمان چشماندازی است که نوید فراتر رفتن میدهد. پس بی شک در این راه پر فراز و فرود، شجاعت باید یکی از ویژگیهای اصلی فیلسوف باشد. فیلسوف تنهاست چون اندیشه در هیاهو رخ نمیهد، اما حتی تنهاییِ او نیز نشان از دیگری دارد: «حتی تنها هستنِ دازاین نیز با هم هستن در جهان است!» (هایدگر) فیلسوف سرکش است زیرا پیروی و رام بودن او را از راه باز میدارد و به راه دیگران میکشاند و همانطور که نیچه میگوید پارساست، زیرا تمامی زمان و نیرو و عشق و دلبستگی خویش را برای یک چیز گرد میآورد: او به قلههای مه گرفتهی دوردست چشم دوخته است، نه معرکهگیر سیاسی است، نه لفاظ و شیفتهی بازی با واژهها، نه پرحرف و شیفتهی جلب توجه، چرا که جانی است که به خود باور دارد؛ فلسفه خاموشیِ اصیل است زیرا فیلسوف سخن گفتنِ راستین میداند: «تنها در سخن گفتن راستین است که خاموشی اصیل ممکن است.» (هایدگر)
شجاعت، تنهایی، سرکش بودن، پارسایی، خاموشی اصیل و ... برخی سازههای کلانِ تفلسف است و روی هم رفته گویای ارادهی معطوف به دانستن! باری، با پیگیری هر یک از این سازهها در زیست جهانِ فارسی معاصر میتوان برآوردی از وضعیت تفلسف در آن به دست آورد. میتوان به این پرسشها پرداخت: آیا ما در ایران امروز فلسفه و فیلسوف داریم؟ آیا آموختهایم پرسش را بر پاسخ و بیطرفی را بر طرفداری ارج نهیم؟ اصلاً آموختهایم که پرسش کنیم؟ تنهاییِ اندیشیدن را تاب آوریم؟ آیا فرهنگ معاصر ایرانی فیلسوفپرور است؟ آیا جان ایرانی، ذاتاً «طرفدار» نیست و از این بازی لذت نمیبرد؟ تنها با دانستن پاسخ این پرسشها است که میتوان پی برد آیا جان ایرانی ارادهی معطوف به دانستن است یا ندانستن.
[1]Hans-Georg Gadamer, 1983, Dialogue and Dialectic: Eight Hermeneutical Studies on Plato, Yale University Press; p.p 14, 15
[2]Jacques Derrida, 2005, On Touching-Jean-luc Nancy,Stanford University Press, p. 292
[3]LinnellSecomb, 2007, Philosophy and LoveFrom Plato to Popular Culture, Edinburgh University Press, p. 144
[4] همان