فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: شانزدهمین نشست عمومی از سلسله نشستهای پژوهشکدهی مطالعات فرهنگی با موضوع «مشكلهی علم و دين و علم ديني از كجا ناشي ميشود؟» با سخنرانی غلامحسین مقدمحیدری، رئیس پژوهشکدهی غربشناسی و علمپژوهی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در محل پژوهشکدهی مطالعات فرهنگی روایت برگزار شد. مقدمحیدری در اين جلسه نشان داد كه عدم آگاهي از چيستي علم سبب شده كه به اشتباه به آن اتقان داده شود و متوليان علم ديني بدون آگاهي از مناقشات موجود در علم به دنبال توليد علمي همسو با فرهنگ اسلامي باشند، درحاليكه چنين امري حاصل نخواهد شد.
طرح مسئله
ابتدا باید ببینیم علم دینی و مناقشهی علم و دین مسئله هست یا خیر؟ ویتگنشتاین آموزهی خوبی را به ما یاد داد، اینکه روی بسیاری از مسائل فلسفی فکر کنیم و ببینیم آیا اصلاً مسئله هستند؟ اصلاً درست مطرح میشوند؟ ویتگنشتاین در حوزهی فلسفه به ما یاد میدهد که بسیاری از مسائل ما اصلاً مسئله نیستند. اگر ما این آموزه را در خیلی از حوزهها به کار بگیریم شاید برای بسیاری از مناقشهها راهگشا باشد از جملهی آن مناقشهی علم و دین است. در کنار مناقشهی علم و دین موضوع جدیدتری هم به نام علم دینی مطرح شد. حال میشود پرسید چرا اصلاً مناقشهی علم و دین مطرح میشود؟ مناقشهی علم و دین در سطح جهان مطرح میشود، اما مناقشهی علم دینی فقط مختص کشور ما و برخی کشورهای اسلامی است. آلمان زمان هیتلر هم دقیقاً این وضعیت را داشت، در آن زمان میخواستند علمی تولید کنند که مطابق فرهنگ خودشان باشد. اما مناقشهی علم و دین قدیمیتر است و در جهان هم از آن صحبت میشود، اما چرا در ایران مطرح شد؟ وقتی از عصر صفوی به بعد با شروع به دادوستد و تعامل با غرب کردیم کمکم مشکل علم و دین به وجود آمد. اولاً، آنچه که برای ما خیلی جذاب بود تکنولوژی غرب بود نه science و بهمرور با سفر به کشورهای غربی نظم و تکنولوژی آنها مهم شد؛ مدرسه را وارد کردیم، کتب را ترجمه کردیم، از علوم جدید، فیزیک و شیمی و پزشکی را وارد و تدریس کردیم، دانشگاه در ایران تأسیس شد و کمکم مشکل علم و دین به وجود آمد که اگر فرضیات و نظریههای علمی درست هستند جا برای آموزههای دینی تنگ میشود.
حصول واکنشهای مختلف در مناقشهی علم و دین
یک نگاه این است که کاملاً علم و غرب را کنار میگذارند، چون تعداد افرادی که این رویکرد را دارند بسیار اندک است و من اصلاً به آن نمیپردازم. نگاه دیگر این است که همهی آموزههای دینی را باید کنار بگذاریم. نوع دیگر این است که میان علم و دین باید تعامل ایجاد شود و این تعامل هم دو ویژگی دارد، یکی همان اتفاقی است که در مدارس اسلامی میافتد؛ یعنی یکسری دانشآموز بااستعداد را پذیرش میکنند تا مهندس و دکتر اما نمازخوان و روزهبگیر تربیت کنند، واکنش دیگر ارائهی تعبیرهای علمی از احکام و آموزههای دینی است، نمونههای آن کارهایی است که عبدالکریم بیآزار شیرازی و مهندس بازرگان انجام میدادند، کارهایی که در حوزهی آنتروپی و پایان عالم و از این نمونهها تا نمونههای سطحیتر آنچه که مثلاً صدا و سیما در این حوزه پخش میکند.
اما در سه واکنش اول یک فرض اساسی وجود دارد، اینکه نظریههای علمی مفروض و متقن و مستحکم هستند، آنها به دنبال این هستند که دین را گونهای تعبیر کنند که با نظریههای علمی بخواند؛ مثلاً در مورد داروین همین کار را میکنند، آن آیه از قرآن که تکامل جنین را بیان میکند به گونهای به تکامل تدریجی داروین میچسبانند. هیچوقت دین را مفروض نمیگیرند بلکه تنها بررسی میکنند که آیا نظریههای علمی با آن میخواند یا خیر. بنابراین اگر نظریهی داروین وارد ایران نمیشد نظریهی تکامل تدریجی از قرآن هم بیرون نمیآمد. حالا سؤال این است که آیا اصلاً نظریههای علمی اینقدر متقن و مستحکم هستند که آن را اصل قرار میدهند و دین را با آن تعبیر میکنند؟
مناقشات موجود در science
من در این بحث اصلاً با دین کار ندارم، قصد بر این نیست که بگویم دین خوب است یا بد، به دنبال ارزشگذاری دین نیستم. ظاهراً قصد بر مقایسه است؛ گاه در مقایسه ما به دنبال پیدا کردن شباهتها و تفاوتها هستیم، اگر از این جنس باشد ما در دنیا میتوانیم همه چیز را با هم مقایسه کنیم، اما مقایسه بین علم و دین از این جنس نیست، به طور معمول در مقایسهی علم و دین ارزشگذاری میکنیم. دین مسئلهای معنوی است و علم مادی، چگونه این دو کنار هم قرار میگیرند؟ من چون در حوزهی دین تخصصی ندارم اظهارنظر هم نمیکنم، اما میتوانم در مورد علم و چیستی آن توضیح دهم. حال در مورد اینکه علم چیست، آیا ماحصلی وجود دارد و میتوان علم را تعریف کرد، اگر در این زمینه به نتیجه رسیدیم خودتان نتیجهگیری کنید که آیا قیاس میان علم و دین میتوان انجام داد یا خیر، اگر میشود به چه معنی میشود؟ اصلاً شاید مسئله اشتباه طرح شده باشد و مقایسه درست نباشد.
دانشمندان معتقدند علوم بر چند اصل استوار است. حال ببینیم این اصول اتقان دارند یا خیر؟
۱- مشاهده: ما میگوییم علم یقینی است، چون بر مبنای مشاهده است؛ مثلاً یک آزمایش را در نظر بگیرید که با میکروسکوپ انجام میشود ولی سؤال این است که آیا مشاهدهی کسی که هیچ شناختی از میکروسکوپ ندارد با مشاهدهی کسی که طریقهی استفاده از آن را میداند همسان است؟ قاعدتاً آن فرد میبایست یکسری نظریههای زیستشناسی را خوانده باشد، مشاهده مبتنی است بر یکسری نظریه. پس آیا مشاهدهی خالص داریم که در آن هیچ تردید نداشته باشیم؟ ما تقریباً هیچ مشاهدهی خالصی نداریم حتی در زندگی روزمره هم نداریم چه برسد در science. وقتی در ساحل به آسمان نگاه میکنید چه چیزی میبینید؟ یک نیمدایره که ستارگانی در آن وجود دارد، اما در واقعیت آسمان چیز دیگری است. یا وقتی خورشید و ستارگان را رصد میکنید با واقعیت یکی است؟
۲- آزمایش و تکرارپذیری: در خصوص این اصل باید توجه داشت اولاً، بعضی نظریهها اصلاً تکرارپذیر نیستند؛ مثلاً نظریهی داروین بیشتر یک نظریهی متافیزیکی است تا یک نظریهای که قابل تکرار باشد. کرهی زمین یک بار به وجود آمد و ما هم در مراحل به وجود آمدن آن نبودیم، این آزمایش را نمیتوان تکرار کرد، میتوانیم شواهدی مؤید آن پیدا کنیم ولی نمیتوانیم نظریه را دوباره چک کنیم. اما در مورد تکرارپذیری باید گفت تکرارپذیری چقدر به ما حجیت میدهد، چقدر اتقان دارد؛ مثلاً وقتی میگوییم هر میلهی فلزی با گرما منبسط میشود ما این هر را از کجا آوردهایم؟ مگر ما قادریم همهی میلهها را آزمایش کنیم؟ راسل یک مثال جالب دارد، او میگوید یک بوقلمون را به مرغداری آوردند، بوقلمون میگوید ظاهراً میخواهند از من نگهداری کنند، روز سوم میگوید نه هنوز زود است این نتیجه را بگیرم، یک ماه گذشت و گفت سی روز است که از من مراقبت میکنند پس هدف آنها نگهداری از من است، اتفاقاً آن شب، شب کریسمس بود، فردای آن روز سرش را میبرند. راسل نتیجه میگیرد هرقدر تعداد هم زیاد باشد به این معنا نیست که همه شامل آن قانون میشوند. هیوم و پوپر هم به آن اشاره میکنند، تعداد مشاهدات چیزی را برای ما ثابت نمیکند.
۳- مسئلهی ابطالپذیری: دو اصل بالا مربوط به استقراییون بود، اما ابطالپذیرها مثل پوپر بر این اعتقاد هستند که ما یک قانونی را عرضه میکنیم و تا زمانی که ابطال نشد آن را به کار میبریم، هروقت مورد خلاف پیدا شد آن را به کنار مینهیم. پوپر ایدهاش را از مثال نقض ریاضیات میگیرد، در روششناسی پوپر ما قانون جهانشمول نداریم، نظریه داریم و تا وقتی صادق هستند از آنها استفاده میکنیم. حال مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که وقتی نظریه را به مصاف آزمایش و تجربه میبرند هرگاه با مثال نقض آن مواجه شدند هیچگاه نمیگویند نظریه غلط است، میگویند این مورد استثناست. conversationalist هایی همچون پوانکاره قبل از پوپر میگویند، میشود هیچوقت نظریه را ابطال نکرد. شما میتوانید بگویید ابزار اشتباه کرد، مشاهدهگر اشتباه کرد، حتی تبصره بزنید و بگویید حالت خاص است، در شیمی خیلی از این تبصرهها داریم. خود پوپر در منطق اکتشاف علمی ذکر میکند و این مشکل را طرح میکند و میگوید conversationalist ها راست میگویند.
بنابراین راهحلی که ارائه میدهد این است که میگوید همان ابتدا نظریه را ابطال کنید. اما ایرادی که به او میگیرند این است که اگر بخواهیم از همان اول نظریه را ابطال کنیم همهی نظریات علمی را همان روز اول باید به دور بیندازیم، چون همهی نظریات علمی کلی مثال نقض دارند، مثل کوانتوم، مثل نسبیت، اینها از روز اول با کلی مشکلات مواجه هستند، بهمرور وقتی استقرار پیدا میکنند جواب داده میشود. یک ایراد دیگر هم به پوپر وارد است، اینکه شاید مشکل از نظریه نباشد بلکه مشکل از ابزار باشد، نه اینکه ابزار دچار مشکل شده باشد، منظور این است که شاید نظریهای که با آن مثلاً ابزاری همچون میکروسکوپ را ساختهاند مشکل داشته باشد؛ یعنی وقتی یک نظریه را آزمایش میکنند که ببینند ابطال میشود یا نه، در واقع با مجموعهای از نظریات مواجه هستید که هریک ممکن است ابطالپذیر باشد؛ این مشکل تسلسلوار ادامه پیدا میکند و همهی نظریات را زیر سؤال میبرد. اینها در سیستم پوپر بیجواب میماند، خود پوپر متذکر میشود که این مشکلات وجود دارد. پوپر میگوید برای آن مشکل تسلسلوار باید اجماع کنیم، ولی اگر بخواهیم بر پایهی اجماع پیش برویم دیگر طرح این پرسشها موضوعیت ندارد، جامعهی علمی هر اجماعی کرد کافی است.
۴- روشمند بودن: آیا علوم طبیعی روشمند هستند؟ برای science چه روشی میخواهیم تعیین کنیم روش استقرا یا روش ابطال؟ دیدیم که این روشها دچار مشکل هستند. سؤال این است که آیا دانشمندان این روشها را به کار بردند تا به نظریات امروز رسیدند؟ آیا این روشها اطمینان و یقین میآورد؟ فایرابند برای پاسخ مورد گالیله و حرکت زمین و تلسکوپها را بررسی میکند، میگوید در ایرادی که ارسطوییها در خصوص حرکت زمین به گالیله وارد میکردند این بود که آنها میگفتند بر اساس مشاهده زمین تکان نمیخورد، ما اصلاً لرزشی احساس نمیکنیم، اگر زمین حرکت کند وقتی سنگی را رها میکنیم باید به پشت ما بیفتد، ولی نمیافتد. ما الآن این سؤالها را با حرکت نسبی جواب میدهیم، ولی در آن زمان حرکت نسبی وجود نداشت. فایرابند، نامهها و جوابهای گالیله را بررسی میکند و میگوید گالیله مرتب به آنها میگوید به چشمان خودتان اعتماد نکنید به استدلال من اعتماد کنید.
بنابراین در اینجا برای اثبات حرف خود به استدلال روی میآورد و میگوید از مشاهده اجتناب کنید، ولی در به کار بردن تلسکوپ برای مشاهدهی آسمان روش دیگری را به کار میبرد. ارسطوییها از قبل با تلسکوپ آشنایی داشتند، تلسکوپ کشف گالیله نبود، قبل از آن هم در جنگها و کشتیها استفاده میکردند. ارسطوییها میگفتند ما از تلسکوپ برای اجرام روی زمین استفاده میکنیم، اما الآن آن را رو به آسمان گرفتهای. در سیستم ارسطویی جهان یک مرکزی دارد به نام زمین، یک کرهی بلورین به دور آن هست و این جهان وسط قرار دارد و ستارهها هم به محورهای آن کرهی بلورین چسبیدهاند، سیارات همینطور. از نظر آنان چیزهایی که در آسمان هستند از جنس زمین نیستند؛ بنابراین برای آنها این سؤال مطرح بود که به چه مجوز آن را برای اجرام آسمانی که اصلاً از جنس ما نیستند به کار ببریم. دیدن اجرام آسمانی برای آنها این حالت را دارد که به شما بگویند با تلسکوپ میتوانید جن را ببینید. گالیله در اینجا از روش مشاهده استفاده میکند، ولی ارسطوییها استدلال میکردند که نمیشود این مشاهده را انجام داد. اینجا فایرابند نتیجهی جالبی میگیرد، میگوید گالیله دو شیوهی مختلف را به کار میبرد؛ جایی میگوید مشاهده اول است بعد استدلال، جایی دیگر میگوید استدلال اول است بعد مشاهده. پس این روش کجا قرار دارد؟ همچنین الهام شدن به دانشمندان خیلی اوقات روش ندارد، حتی پوپر هم در منطق اکتشافات علمی بیان میکند که روش وجود ندارد.
مسئلهی دیگری که فایرابند مطرح میکند این است که اگر از دانشمندان بخواهیم روش خاصی را به کار ببندند نبوغ آنها را از آنها میگیریم، چون روش دانشمند را محدود میکند؛ مثلاً اگر شما به فیزیکدان بگویید بر اساس روش ابطال کار کن، دیگر نمیتواند کار کند. هایزنبرگ در کتاب جزء و کل وقتی با پاولی در مورد ساختار اتم با هم بحث میکنند، میگویند انرژیهایی که در داخل اتم رخ میدهند با قوانین ما سازگار نیستند، بعد پاولی میپرسد که نکند اصلاً الکترون مسیر نداشته باشد؛ یعنی یکی از بنیادیترین فرضهای نیوتنی را کلاً کنار میگذارد و بعد نظریه میدهد. بنابراین اینکه علم یک امر سیستماتیک است جای مناقشه بسیار زیاد دارد، اما اینکه یک نظریه از کجا میآید، پوپر میگوید باید یک روانشناسی صورت بگیرد.
چگونه یک نظریهی علمی پذیرفته میشود؟
جواب رایج این است که دانشمندان بر اساس استدلالهای منطقی مبتنی بر شواهد تجربی نظریه را میپذیرند. توماس کوهن فیزیکدانی است که ۱۰ الی ۱۵ سال تاریخ علم کار میکند، کتابی به اسم ساختار انقلابهای علمی نوشته که به فارسی هم ترجمه شده -ترجمه سعید زیباکلام بهترین ترجمه در ایران است-، این کتاب داستان پذیرش یک نظریه را بیان میکند. من نظر کوهن را خلاصهوار میگویم، او سیری را میگوید که تاکنون کسی آن را بیان نداشت، او میگوید علم یک پارادایم دارد، جو زمانهای دارد که علم در آن کار میکند، در این پارادایم نظریه هست، ابزارآلات هست و ... هر دانشمندی در هر دورهای در یک پارادایم زندگی میکند؛ فیزیکدان بطلمیوسی در پارادایم ارسطویی، بطلمیوسی زندگی میکردند. جهان آنها یک جهان بسته بود، از چهار عنصر آب و آتش و خاک و هوا درست شده بود. حرکت اجسام بر اساس حرکتهای جبری تبیین میشد. جهان ما جهان نیوتنی است -کوانتوم را بگذاریم کنار-، آسمان آن یک فضای بیکران است، ستارههای آن نقطهی نورانی نیستند گویهای پر از گاز هستند که همواره انفجارات اتمی دارد. قوانین فیزیک این دوره با دورهی قبل فرق میکند. حرکت در سیستم ارسطویی یک حرکت مطلق است، درصورتیکه در سیستم نیوتنی یک حرکت نسبی است.
اینها پارادایمهای مختلفی هستند، دانشمندان در این پارادایمها شروع به کار میکنند، مسئله طرح میکنند بعد حلش میکنند. پارادایم اجازه میدهد مسائل طرح شوند و پارادایم جدید مشکلات پارادایم قبلی را حل میکنند، بعضی از این مشکلات آنقدر وسیع و بزرگ است که به این راحتی قابل حل نیست، وقتی زمان میگذرد و این مشکلات باقی میمانند جامعه را با بحران مواجه میکند، عین الگویی که در حوزهی سیاسی داریم، یک مقاله چاپ میشود، یک انتخابات انجام میشود، یک مشکل پیش میآید، سعی میکنند آن را حل کنند ولی شرایط خاص اجتماعی اجازهی حل آن را نمیدهد؛ هرقدر این اعوجاج و مشکل طولانیتر شود جامعه به سمت بحران نزدیک میشود، اگر خیلی طولانی شود جامعه در بحران غلت میزند، جامعهی علمی همین است مثل اعوجاج جسم سیاه. برای اطلاع بیشتر شما را به کتاب جزء و کل هایزنبرگ ارجاع میدهم که در آنجا بحران را توصیف میکند.
نظریهی قدیم نمیتواند مشاهدات را تبیین کند و ناکارآمد است، اما دانشمندان نظریه را کنار نمیگذارند چون بدون نظریه امکان کار علمی وجود ندارد. مشاهده خودبهخود چیزی به شما نمیدهد، شما باید با نظریه پیش بروید؛ بنابراین دانشمندان نظریه را کنار نمیگذارند تا نظریه بعدی ارائه شود، وقتی نظریه ارائه شد دانشمندان باید آن را بپذیرند. کوهن میگوید دانشمندان با استدلال نظریه را میپذیرند، اما آیا واقعاً اینگونه است؟ استدلال دو تکه دارد، یکی به کار بردن قواعد منطق است، اما اگر این قواعد در بین دانشمندان مشترک نباشد آیا به نتیجه میرسند؟ مثلاً یکی استدلال میکند عالم صانع دارد و دیگری بگوید صانع ندارد، این قواعد مشترک نیست که بخواهند به توافق برسند، وقتی پیشفرضها متفاوت است پس استدلال اینجا کاربردی ندارد.
کوهن معتقد است عوامل جامعهشناختی موجب میشود تا نظریهها پذیرفته شوند و عوامل مختلف میآورد، یکی از عوامل همکیشی و هموطنی است، بعضی اوقات ذائقه یک جامعه با آن همخوانی دارد؛ مثلاً در پذیرش کوانتوم یک case study هست که میگوید به خاطر شرایط فرهنگی دورهی وایمار قبل از جنگ جهانی این نظریه پذیرفته شد، چون یک نگرش ضدعلمی آنجا وجود داشت که تقلیلگرا بود و نظریهی کوانتوم با این وضعیت همخوانی داشت. یا مثلاً پوشه بیان میکرد که تخمیر به سبب موجود زندهای است که خودبهخود در درون مایه به وجود میآید و تخمیر را انجام میدهد؛ یعنی حیات خودجوش دارد. پاستور میگفت این موجودات از بیرون وارد محیط تخمیر میشوند. مایه را در درون ظرفهای شیشهای میریختند و پس از خروج هوا در آن را پرچ میکردند و به کوههای آلپ میبردند -بهزعم پاستور در آنجا میکروب وجود نداشت- در آنجا شیشهها را میشکستند، چنانچه در آنجا باز هم مایه تخمیر شد نظر پوشه درست است و اگر تخمیر نشد نظر پاستور. جالب است که هریک (پاستور و پوشه) نتیجهی دلخواه خود را میگرفتند. به نتیجه نرسیدند، سالها بعد فهمیدند که این وابسته به نوع مایه بوده است. بعد از چندین بار تکرار وقتی به نتیجه نرسیدند به آکادمی سوربن مراجعه کردند تا آنجا نظر بدهند -تمامی اعضای آکادمی سوربن کاتولیک هستند و این دورهای است که نگرشهای داروینی بود-، اعضای آکادمی کاتولیک بودند، میبینند اگر بگویند نظر پوشه درست است نگرشهای داروینیستی خیلی قوی میشوند؛ بنابراین پوشه را نفی و پاستور را تأیید میکنند.
بنابراین پذیرش یک نظریهی علمی به مقبولیت آن بستگی دارد، شاید باید ببینید عوامل مقبولیت یافتن آن به لحاظ اجتماعی چه بوده است، زیرا عواملی مثل مشاهده باعث نمیشوند، چون مشاهدهی خالص نداریم، با استدلال هم نمیتوان به جایی رسید چون پیشفرضها مهم هستند.
مناقشه در پیشرفت علم
در مورد پیشرفت علم هم کلی مناقشه وجود دارد، کوهن در انتهای کتاب نتیجه میگیرد و میگوید آیا پارادایم جدید از پارادایم قدیم بهتر است؟ آیا معرفتش بیشتر است؟ او پاسخ میدهد خیر. لزوماً چیزی به پارادایم جدید اضافه نمیشود، یکسری مسائلی که در نظریهی قدیم بودند در نظریهی جدید پاسخ داده نمیشوند، بلکه مضمحل میشوند. با چه معیاری میتوان فهمید کدام پارادایم به واقعیت نزدیکترند، مگر میدانیم واقعیت چیست؟ حتی ممکن است نظریهی جدید نسبت به نظریهی قدیمیتر نزدیکتر باشد؛ مثلاً نظریهی نسبیت عام در مفهوم فضا و زمان به نظریهی ارسطو نزدیکتر است تا نظریه نیوتن. کوهن میگوید این یک وهم است که شما تصور میکنید یک واقعیت نهایی وجود دارد. کوهن تلویحاً میگوید در قرونوسطی کلیسا و مفهوم خدا داشتیم، همه هم در تلاش بودند به خدا نزدیک شوند، در انقلاب علمی و رنسانس خدا را کنار گذاشتیم، نتوانستیم بیخدایی را تحمل کنیم به جای آن واقعیت را جایگزین کردیم. واقعیت در علم همان کارکرد خدا در کلیسا را دارد، واقعیت یک موتور محرکه شده که دانشمندان کار کنند. نظریات جدید نسبت به قبل تنها آرتیکولارتر شده و مشکلات ما را در این دوره حل میکند نه اینکه بهتر از قبل شده باشد، چون سیستم زندگی ما تغییر کرده مشکلاتمان را دارد حل میکند، پس سر واقعیت و پیشرفت هم کلی مناقشه وجود دارد.
نتیجهگیری
حالا برای پاسخ به این پرسش که علم و دین چه رابطهای با هم دارند چه باید گفت؟ چه چیز قرار است با دین رابطه داشته باشد؟ شما باید تعریفتان را از علم بگویید، باید بگویید کدام یکی از این تعریفها منظور شماست و قرار است کدامیک از اینها با دین رابطه داشته باشد. در مورد علم دینی هم این مشکلات وجود دارد، برخی مدعی هستند که میخواهند علم دینی درست کنند. اصلاً science برای فرهنگ غربی است، البته آنها که در مورد علم دینی حرف میزنند نمیگویند فیزیک و شیمی را دینی کنیم، میگویند علوم انسانی را دینی کنیم غافل از اینکه علوم انسانی که فرهنگیتر است. بسیاری از مدیران به این علاقهمند هستند که همهی تکنولوژیها وارد بشود، اما زهر فرهنگی آن گرفته شود. باید توجه داشت تکنولوژی خودش فرهنگی است؛ اما بحث فعلاً روی science است که با اینهمه مناقشه همراه است، حال ما چه چیز آن را میخواهیم دینی کنیم؟ اگر به کتابهایی که در این زمینه نوشته میشوند دقت کنید، میبینید که آنها اول نظریات غربی را میآورند بعد نظریههای اسلامی، در آخر هم با قفل و سنجاق اینها را به هم میچسبانند. در این کتاب فقط نظریات را کپی کردند و کنار هم قرار دادند. science برآمده از دنیای غرب است، برای بررسی آن باید از قرون ۱۵ و ۱۶ اروپا شروع کنیم. science مالامال از متافیزیک است که در فرهنگ غرب وجود داشت، چه چیز آن را میتوان اسلامی کرد؟ اگر جامعهای به علم علاقهمند است باید خود آن را تولید کند که در جامعهی ما امکان ندارد. در جامعهی ما یک مشکلی پیش آمد، ما در مقابل غرب در حال انفعال هستیم، آنها به یکسری تکنولوژیهایی دست پیدا کردند و ما هم در تلاشیم تا با ساختن چیزی خودمان را اثبات کنیم، اما باید پرسید در نوع نگاه ما به عالم که نگاه دینی و نشانهای و آیهای است اصلاً تکنولوژی و science به آن معنی که در غرب تولید شد حاصل میشود؟