فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: انقلاب بزرگترین بازار فرهنگی کشور در انبوهای از کتابهای امروز و دیروز و حتا سالهای بسیار گذشته از دیروز، این بار سوژهی خوبی بود برای رفتن به کوچه پسکوچههای تودرتوی آن، و ساختمانهای سه و چهار طبقه با راهروهای تنگ و تاریک و پیچدرپیچ که لحظهای میمانی در کجا در حال رهسپردن هستی. حتا از بوی فضا میتوانی بیابی در بین کتابهای امروز گام میزنی یا کتابهایی که گذشت زمان آنها را به رنگ زرد و قهوهای در آورده است. و شاید کمی دل بسوزانی به حال کاغذهایی که اندیشه و تفکری در خود نهان دارند و با گرد و غبار روزگار، پنهان از دیدگان سر در هم کشیدهاند. اما غبار سیاه نشسته روی جلدها حکایت از آلودگی هوایی دارد که چون خوره قلبهای آنان را در حال جویدن است.
سر زدن به مکانهایی که بوی نای کتاب مشام را پر میکند و سکوت کتابخانهوار آن تو را دلتنگ میکند که یک فرصت کوتاه حتا برای تورق این درهم فرورفتگان شاید آروزی دور باشد. و خب لحظهای و آنی بودن آن به مسخره بودن این احساس میانجامد. به راستی چرا فضای فرهنگی ما به اینگونه متجلی شده است. چرا هنوز فراوان گفته میشود که ما در عصر شفاهی غوطهور هستیم؟ چرا همه چیز در نزد ایرانیان به شکلی دیگر از خارج از عرف تبدیل میشود؟ درباره موبایل، آپارتماننشینی، اینترنت و فضای مجازی به کرات میشنوید فرهنگ این اقلام همراه با آنها نیامده است یا به اصطلاح رسانهای، فرهنگسازی نشده است. اما نابهنجاری دانش ما بیشتر در اذهان نمایان میشود. شکی نیست به خارج حرکت چیزی از سیستم طبیعی خود، بهریختگی و معضلی به همراه دارد اما آنچه که مربوط به تفکر و اندیشه است به نظر میآید در اولویت باشد. چرا که اگر بینش و دانش اصلاح شود باقی ناهنجاریها به طور طبیعی در آن حذف خواهند شد. امروز مکرر بیان میشود دانش در فضای ما به کالای لوکس، اشرافی و دکوری مبدل شده است.
از مسیر مقصد مورد نظر دور نشوم؛ داشتم از کتاب و صاحبان اول و دوم آن میگفتم. به بعضی از این کهنهفروشیهای کتاب، در راستهی انقلاب سری زدم و گپوگفتوگویی چند ساعته با فروشندگان دلمرده آنها داشتم. صاحبان این فروشگاه نیز چون کالاهایشان اکثرا جوانان دیروز بودند که یا بازنشسته از جایی (اکثرا فرهنگی) بودند یا به قول خودشان عشق و علاقه از جوانی آنان را به این سمت و سو هدایت کرده است. به طور مثال «بیژن کرباسی» یکی از قدیمیترین این افراد است که دل پری از رسانهها و خبرنگاران داشت که تنها برای پر کردن صفحات خود از وی استفاده میکنند. مرد مسنی که حتا صدایش چون کتابهایش رنگ باخته بود.
حرفهای ناصرالدین حسنزاده، سید عقیلی و دیگرانی که نامشان را نمیدانم دادههای این یادداشت را فراهم کردهاند. طی گفتوگوهایی که با این کتابفروشان کتابدار داشتم، مدام این پرسش در ذهنم چرخ میزد که باید گفت بیچاره کتابفروش یا بیچاره کتابخوان؟! اما گفتمان «بیچاره کتاب» بر تمام آنها غلبه کرد و معتقدم بدون چاره کتاب. اما چرا؟
وقتی با یکی از جوانهای کهنهفروش این حوزه صحبت میکردم، به من اشاره داشت و گفت، شما در این ۴ ماه دومین خانمی هستید که برای خرید کتاب آمدهاید. و در ادامه نیز گفت، در بهترین حالت بگویید سی نسخه فروش باشد با سی درصدی که به کتاب افزوده میشود نسبت به خرید خودمان، به یک میلیون هم نمیرسد؛ در حالی که اجاره مغازه ۸۰۰ هزار تومان است. با بیان این حرفها هر آدم عاقلی به این فکر میافتد مگر چند ماه از جیب میتوان خرج کرد اگر که به لحاظ مالی هم بینیاز باشید بالاخره سرمایه تمام میشود. پس .... .
به سراغ دیگری رفتم، اتفاقی یکی از کتابهای دیروز به دست داشت و با خوشحالی گفت: «خوب خریدم. صاحبش ۵۰ هزار تومان قیمت گذاشته بود». گفتم بعد شما چند میفروشید؟ گفت ۱۰۰ تا ۱۵۰ هزار تومان!
نگاهی به دور و اطراف کردم که کتابهای قهوهای کاغذ، تا سقف فضا را از آن خود کرده و تنها راهروی کوچک برای آدمیان باقی گذاشته بودند. گفتم اینها را با این وضعیت روی هم چیدهاید از بین نمیروند؟ خب پاسخ؛ جای کافی نداریم. گفتم: این انبار کتابی که در این فضای کوچک هنوز باقی ماندهاند و به قولی سرمایه است که راکد ایستاده است و در حال نابودی است، باز هم خرید دارید؟ پاسخش حاکی از بیتجربگی دیروز و کسب تجربه امروز بود؛ الان تنها کتابهایی را میخرم که برای آن مشتری در ذهن داشته باشم.
البته این نیز راه حل مناسبی است که حداقل میتوان امیدوار بود کتاب کمتری نابود شود و در این انبارِ انبارهای کهنهفروشیها از بین برود. البته کهنهفروشیهایی نیز هستند که گویا ملزم به درست کردن ظاهر کتابفروشی برای زیباسازی شهر شدهاند و همین اجبار دنیای مدرن، باعث شده است تا قفسهبندی استاندارد و مناسب داشته باشند، و به این ترتیب کتابها نیز به امانی رسیدهاند.
بدون استثنا تمام کهنهفروشیها از بازار کساد خود گفتند و از آن اظهار نارضایتی داشتند. آنها در ادامهی ناراحتی خود نیز عنوان میداشتند البته میدانیم که وضعیت اقتصادی مردم در شرایط نامناسب و سختی قرار دارد اما آیا محققان و پژوهشگرانی که مدعی کارهای علمی و مستند هستند نباید حتا به این کهنهفروشیها یک بار هم که شده سری بزنند و کتابی بخرند.
در دل خود را به جای یک محققان گذاشتم که بایست هر روز و هر لحظه در حال خوانش باشد حال اگر این محقق بخواهد چند پژوهش تاریخی در ماه داشته باشد باید یک چیزی هم روی درآمدش بگذارد و کتاب بخرد. راه عاقلانه آن خواهد بود که با ۲۰ هزار تومان حق عضویت کتابخانه ملی یا به امانت گذاشتن کارت ملی یا کارت شناسایی در کتابخانه مجلس به طور نامحدود از کتابها استفاده کند و هر آنچه که لازم است به دست آورد. حال اگر در این بین منبع و سندی جایش خالی بود و کارشناسان این کتابخانهها هنگام خرید از کهنهفروشیها از قلم انداخته باشند میتوان آن را به دیده اغماض نگریست و نیز از قلم انداخت.
حالا که به این قسمت رسیدیم لازم است به یکی دیگر از درددلهای این کاسبان فرهنگی نیز بپردازم. وقتی از یکی از آنها پرسیدم خریداران اصلی این کتابهای قدیمی و کهنه - البته قدیمی و کهنه به لحاظ ظاهر نه محتوا- باید مراکزی چون کتابخانههای بزرگ و رسمی باشند که مراجعین فراوانی! دارند، چرا از آنها نمیخواهید که کتابها را بخرند؟ پاسخ شنیدم؛ «یک بار اتفاقا یکی از کارشناسان کتابخانه ملی با بنده تماس گرفت و خواستار کتابها شد من هم با آغوش باز استقبال کردم. بعد از مدتها که از موضوع گذشت و خبری نشد و دوباره تماس گرفتم، یک نفری را فرستادند و او نیز تک به تک کتابها در ابتدا، با لپتاپی که به همراه داشت، بررسی میکرد و اگر نداشتند میخرید. به همین دلیل گفتم آقا نمیفروشم. شما میخواهید چند روز مداوم بیایید و وقت مرا بگیرید که فرضا ۱۰ جلد بخرید و بروید».
دوباره با این اتفاق، در ذهنم به مرور ماجرا پرداختم و به این نتیجه رسیدم که اگر کسانی که به دیار باقی میشتابند و کتابخانهای مثلا ۳ هزار جلدی از خود برای بازماندگانشان به جا میگذارند – زیرا یکی از کهنهفروشها عنوان داشت کتابخانههایی که الان میخریم فقیر هستند و شاید به زور به یک هزار جلد برسند کتابخانهای که شاید صاحبش مجبور به فروش شده است، به هر حال غم نان همه را درگیر خود کرده است حتا کتاب و صاحب کتاب را – که عموما نیاز مالی ندارند و بازماندگان نیز جای اضافه! خب چرا واقعا هدیه نمیکنند. اگر این کتابخانهها که یکی در میان کتاب خطی و با ارزش بسیار بالا به لحاظ محتوایی دارند به کتابخانههای بزرگ و رسمی هدیه شوند هم ثوابش به درگذشتگان خواهد رسید هم کتابها عمر بیشتری خواهند داشت و هم کهنهفروشها تبدیل به انباری و فضاهایی نفسگیر نیز نخواهند شد.
البته کهنهفروشها بیکار نخواهند شد و من نیز در اندیشههایم قطعا به دنبال حل یک مشکل و به وجود آمدن چندین مشکل نیستم. در طی مدتی که در حال گپ و گفتمان با یکی از این کتابدارها بودم، مرد جوانی با سه جلد کتاب قطور قطع رحلی وارد کهنهفروشی شد. کتابها کتابهای مرجع به زبان انگلیسی بود و البته تخصصی. در پی نیاز مالی گویا به دنبال خریدار مجموعهاش میگشت. سر به زیر بودن او و نگاه به چشمها نداشتن وی حکایت از .... .
به هر روی منظور این است که کهنهفروشها میتوانند خریدار این مجموعههای چند جلدی باشند و در واقع خریدار تک جلدی کتب، که به این ترتیب نه کتاب انبار و روی هم چیده میشود و صندلی دوستی و رهگذری برای گفتمانی نیمساعته، و نیز از سوی دیگر مشکل بندهی خدایی را حل میکند که مجبور به فروش کالاهایی شده است که زمانی با عشق آنها را منظم و با دقت و وسواس خاص در قفسههای کتابخانهاش میچیده است.
اما بیچارگی کتاب زمانی به اوج میرسد که کسی برای زیبایی کتابخانهاش و پرستیژ اجتماعی کاذبی که به دنبال آن است یک کتاب نفیس و قدیمی را که با صحافی زیبایی آن را «به چشم برو» تبدیل کرده، کسی که به هر حال آن قدر دارد که دادن یک میلیون و دو میلیون، پول خرد ته کیفش حساب میشود، میخرد و کتابخانهاش را آذین میبندد.
البته خب خوشبینانه هم بنگریم، این امر یک مسالهی پارادوکسیکال به قول اندیشمندان به وجود میآورد و آن روی سکه میشود که حداقل کتاب، صاحب ثروتمندی پیدا میکند و سرپناه و مامنی گرم برای به هر حال ماندنی بیشتر!