فرهنگ امروز: مگان مک آردل / ترجمه مریم معزی و نازنین موسوی: من هم مثل بيشتر نويسندگان يك وقتگذران حرفهای هستم؛ موقع نوشتن همين مقاله نزدیک به ۳۰۰۰ بار ايميلم را چک كردم؛ چندين فهرست خريد از فروشگاه را نوشته و به دور انداختم؛ در توییتر يك بحث طولانی را در مورد اينكه «آيا واقعاً اقتصاد مبتنی بر طلا بدترين نوع سياست اقتصادي مطرح شده است؟» به راه انداختم؛ پیامهایی را در فیسبوک برای همکلاسیهایی که حداقل يك دهه میشود آنها را نديده بودم، نوشتم؛ طرز تهیه یک نوع فالوده پروتئیندار خوشمزه و جدید با ترکیبی از توت و شکلات ابداع كردم و نامم را چندين بار در گوگل جستوجو كردم تا مطمئن شوم حداقل يك بار چيزی نوشتهام كه كسی واقعاً خواسته است آن را بخواند.
البته اکثر مردم تعلل میکنند و كار را پشت گوش میاندازند، اما براي نويسندگان اين يك امر حرفهای بسيار رایج است. یک بار با يك ويراستار كتاب در مورد اولين كتابی كه قرار بود روي آن كار كند صحبت میکردم، صمیمانه میگفت کتابش اواخر دههی ۱۹۹۰ تمام شد درحالیکه قرارداد آن را در سال ۱۹۷۲ بسته بود.
روزی از يك همكار بااستعداد و واقعاً مشهور خود پرسيدم، چطور مقالات ۸۰۰۰ واژهای را مینویسد؟ پاسخ داد، خب اول ۲ يا ۳ هفته آن را كنار میگذارم بعد شروع به نوشتن میکنم. در این میان عزمم را برای تمیز کردن گاراژ جزم کرده راهی آنجا میشوم؛ بعد به طبقهی بالا رفته و دوباره به طبقهی پايين برميگردم و چند ساعتی را با همسرم به گله و شكايت میگذرانم، اما در نهايت روزها میگذرد و وقتی به خودم میآیم که واقعاً منقلب شدهام، ناراحت از اینکه چرا كارم را سر موعد انجام ندادهام، اما بالاخره مینشینم و مینویسم.
در طول سالها من برای پاسخ به این سؤال که چرا ما نويسندگان تا این حد وقتگذران و مسامحهکار هستیم، به یک تئوری رسیدهام، آن هم این است که ما در كلاس انشاء بیش از اندازه خوب بودهایم؛ احمقانه به نظر میرسد اما بگذاريد حرفم را تا آخر بزنم.
بيشتر نويسندههای امروزی همان بچههایی هستند كه در مدرسه بهراحتی و تقريباً خودبهخود در كلاس انشاء نمرههای الف میگرفتند (البته استثناهايی هم وجود دارد، همانطور که در تعلل ورزیدن یا پشت گوش انداختن نویسندگان هم استثنا وجود دارد). وقتی کودک بودیم و معلمان دستور زبان مدرسه درگیر این بودند تا به ما بفهمانند پشتکار کلید موفقیت در مدرسه است، اين نويسندههای بدِ آينده آشکارا دروغین بودن این واقعیت را به اثبات میرساندند. در حالی كه دیگران با زحمت مشغول درس خواندن بودند، اینها در حل کتابهای تمرين ۲ نمره از دیگران جلو بودند. اینها همان بچههایی بودند كه با انجام یک پروژهی کلاس پنجمی خود به نویسندگان ادبیات جوان تبدیل شدند؛ البته اين بدان معنا نيست كه آنها هرگز شکست نخوردند، بلكه در سن خيلي كم نبايد با عدم موفقیت جدی مواجه شده باشند؛ زیرا استعداد ذاتیشان آنها را همیشه در رأس كلاس نگه میداشت.
از طرف دیگر این را بگویم که همهی ما اغلب زمانی که با چالشی درگیر میشویم که برایش آمادگی نداریم، دچار ناتوانی خودانگیخته شده و آگاهانه كارهايی را انجام میدهیم كه ما را در معرض شكست قرار دهند.
اما موضوع قبلی یعنی موفقیت بدون شکست در سنین کم یک درس غلط و نکتهای دروغین را آموزش میدهد، آن هم این است كه پيشرفت و موفقيت در كار بستگي زيادی به استعداد ذاتی دارد؛ زیرا متأسفانه وقتی شما يك نويسندهی حرفهاي باشید معنای دقیقش این است که در حال رقابت با دیگر کسانی هستید که آنها هم وقتی بچه بودند در كلاس انشاء رتبهی بالایی میگرفتند؛ ممکن است شما هماکنون در بین این حرفهایها دیگر بهترین نباشید یا نتوانید در زمرهی بهترینها قرار بگیرید.
حالا اگر در بیشتر موارد زندگي این هوش شما بوده که زندگیتان را به پیش برده و كارها را خیلی آسان و سریع انجام داده است، اینک هر واژهای كه مینویسید، میتواند آزمونی تلقی شود برای اینکه میزان هوش شما را نشان دهد. هر مقالهای که مینویسید انگار یک همهپرسی دربارهی مرتبهی نویسندگی شما است. تا وقتی مقاله، متن سخنرانی یا داستان خود را ننوشتهاید هنوز همه چیز میتواند خوب باشد. تا وقتی قلم به دست نگرفتهاید این امکان وجود دارد که شبیه نویسندگانی چون پروست، اسكار وايلد و جورج ارول به نظر برسید که همه را در یک بستهبندی خوشگل پیچیدهاند؛ لیکن وقتی مهلتتان به پایان رسید بيشتر شبيه يكی از آن نویسندگان دههی ۱۹۴۰ میشوید كه با چسب و قیچی مطالب را به هم میبافتند و پاراگرافهای صدصفحهای مینوشتند و تمام آن را با نقطهويرگول پشت سر هم رديف میکردند؛ زیرا در تعیین اینکه «جمله در کجا باید پایان بپذیرد» واقعاً دچار مشکل میشدند.
وحشت از انجام نشدن کار
با نزدیک شدن روز موعود بیشتر نویسندگان آماده میشوند تا کار را شروع کنند. ترس از بیمحتوا بودن مطلب نوشتهشده به ترسی بسیار هولناکتر تبدیل میشود، ترس از اینکه مقاله اصلاً نوشته نشود. من تعداد حيرتآوري از روزنامهنگاران جوان را دیدهام كه اعصاب بههمریخته يا نسبتاً آشفتهای دارند، زندگي حرفهای آنها خیلی آسان با عدم ارائهی (بهموقع) یک مقاله ضایع شده است، درحالیکه همهی این افراد در شمار آن دسته از فارغالتحصیلان دانشگاه بودند كه میتوانستند جملات سر و تن درستی بنويسند و اینطور هم نبود كه انسانهای بيكفايت و تنبلي باشند، بلکه به نظر میرسد ترس از اینکه نتوانند یک مقالهی خیلی خوب بنویسند آنها را فلج کرده است.
وقتي تئوري خودم را با كارول دويك، روانشناس استنفورد مطرح كردم پاسخ داد: دقيقاً همینطور است. دويك يكی از معروفترین متخصصان در شناخت روانشناسانهی انگيزه است. وی زندگی شغلی خود را صرف مطالعهی شكست، عدم موفقيت و چگونگی واكنش افراد نسبت به آن كرده است. البته همانطور که انتظار میرود شکست همیشه در هر فعالیت شغلی رخ نمیدهد، اما آنچه که در ضمن تحقیقات او مشخص شد، این بود که ممکن است کسی از شکست دستخوش التهابات درونی هم نشود و یا بهاصطلاح ککش هم نگزد. او روی افرادی مطالعه میکرد که کارهای ناقصی ارائه داده بودند و متوجه شد بعضی از افراد با وجود اینکه با چالش، سختی و مشقت روبهرو میشوند، بااینحال موفق هم میشوند و کارشان هم میگیرد. این دسته افراد نسبت به انجام کارهایی که چندان مهارتی هم در انجامش نداشتند احساس خوب و مثبتی نشان میدادند و دقیقاً به همين دليل بود که از شكست درس میآموختند.
دويك بر اين نکته متمرکز شد که چه چيزي باعث تفاوت و تمایز اين افراد نسبت به افراد مشابه خود میشود. روزی در دفتر كارش (در كلمبيا) نشسته بود و با یکی از دانشجویان فوق لیسانسش نتایج آخرین آزمایشش را مرور میکرد که فكری به ذهنش خطور كرد: افرادی كه چالشها و سختیها را دوست نداشتند همانهایی بودند که تصور میکردند كه استعداد قوهی ثابتی است كه انسان از بدو تولد همراه خود دارد يا ندارد؛ اما برعکس، افرادي كه احساس خوبی نسبت به چالش و سختیها داشتند فكر میکردند استعداد فقط یک توانایی اکتسابی است که فرد را برای انجام امور دشوار آماده میکند.
دويك، اینک به نکته مهمی دست یافته بود، او گروه اول را افرادی با طرز فكر ثابت و گروه دوم را کسانی که طرز فكر رو به رشد دارند نامگذاری کرد. وی معتقد شد میتوان تعیین کرد که افراد (بسته به اینکه بيشتر طرز فكر ثابت دارند یا طرز فکر رو به رشد) چه واکنشی نسبت به اموری كه ممکن است تواناییهای ذهنیشان را محک بزند نشان خواهند داد. براي افراد رو به رشد، چالشها و سختیها فرصتی براي تعمیق استعدادهايشان بود، اما براي افراد با طرز فكر ثابت، چالشها و سختیها فقط یک نوع ژرفاسنجی محسوب میشد كه سطح توانايیشان را میسنجید. در واقع فهميدن اينكه آنقدرها هم كه فكر میکردید توانمند نيستيد بالقوه میتواند فرصتی براي پيشرفت باشد یا نشانهای که شما بايد به دنبال شغلی با مسئوليت و سختی كمتری مثل زمينشويی بگردید؛ انتخاب میان این دو تعبیر دیگر به طرز فکر شما بستگی دارد.
ترس از اينكه همه بفهمند که شما واقعاً آدم بیعرضه و بيكفايتی هستيد ترس بسیار رایجی است، آنقدر كه حقیقتاً يك نام كلينيكي دارد به نام سندرم فریبکاری. تعداد شگفتآوری از افراد موفق (به خصوص زنان) باورشان شده است كه واقعاً این توانایی را ندارند که به جایی برسند و هميشه در معرض اين خطر قرار دارند كه بهعنوان انسانی متقلب و دغلكار مچشان باز شود. بسياری از این دسته افراد برای اینکه بتوانند بیشتر بدرخشند کارهای آسانتر را بر کارهای سختتر ترجیح میدهند، اگر هم با چالشی مواجه شوند كه آمادگی برخورد با آن را ندارند ممكن است دچار حالتی شوند كه روانشناسان به آن ناتوانی خودانگیخته میگویند؛ یعنی «انجام آگاهانهی كارهای تخریبکننده به منظور داشتن بهانهی لازم براي ارائهی یک کار ناقص». ناتوانی خودانگیخته میتواند تا حدی نمايشی باشد.
نتیجهی یک مطالعه نشان داد که مردان در مواجهه با كارهایی كه به خیال خود از عهدهی آن بهخوبی برنمیآیند عمدتاً به داروهای روانگردان روی آورند. ادوارد هيرت، روانشناس مینویسد: «در نظر بگیرید يك دانشجو شب قبل از امتحان به جاي مطالعه كردن به سينما میرود. اگر در امتحان نمرهی خوبي نگيرد، میتواند عدم موفقيتش را به مطالعه نكردن نسبت دهد نه اينكه توانايی يا هوش ندارد؛ از طرف ديگر اگر از عهدهی امتحان بهخوبی برآید، ممكن است به این نتيجه برسد كه توانايی استثنايی دارد، چون بدون مطالعه در امتحان موفق شده است.»
نویسندههایی كه كپيبرداری نمیکنند يا نويسندگی را به مدت طولانی كنار گذاشتهاند، اگر قادر به نوشتن مطلب خوبی نشوند براي این عدم موفقیت خود عذر موجهي دارند. آلَن دو باتون میگوید: «بالاخره كار زمانی شروع میشود كه بیم ِانجام ندادن کار بر بد انجام دادن کار غلبه کند. اغلب براي افرادی با طرز فكر ثابت، رسيدن به همه چيز هرگز اتفاق نمیافتد، آنها از هيچچيز به اندازهی فهميدن اينكه هرگز توانایی لازم را نداشتهاند، نمیترسند.»
دويك میگوید: «بچههایی هستند كه در مسابقات خواندن متون بدون آنكه کار زيادی روی آنها انجام شود به خاطر هوش و ذکاوتشان برنده میشوند و مورد تحسين و تمجيد قرار میگیرند. به راستی اینها از این موضوع چه درسی میگیرند؟ آنها ياد میگیرند كه تنها با هوش و ذکاوت خود میتوانند بر مشكلات و سختیها غلبه کنند؛ بهعبارتدیگر، کارها را آسان میبینند، اما وقتی به دانشگاه میروند يا مدرسه را تمام میکنند آن زمان است که نیاز به سختكوشی پیدا میکنند، درحالیکه واقعاً نمیدانند چگونه باید با این مسئله مواجه شوند.»
پذيرفتن كارهای دشوار
سيستم آموزشی ما تقريباً طوری طراحی شده كه طرز فكر ثابت را تقويت میکند. تصور كنيد يك كلاس ادبیات انگليسي معمولی چگونه اداره میشود؛ برای مثال شما اثر برجستهی يك نويسنده مشهور را میخوانید، پیامهای آن، نحوهی استفادهی نويسنده از زبان، ساختار و استعارهها براي بیان مفاهیم را مورد بحث قرار میدهید، نقلقولهای پرمعنی را به طور خاص حفظ میکنید تا در امتحان و یا شايد بعدها آن را جایی به کار ببرید. به ندرت ممکن است دانشجويان تشویق شوند تا به پیشنویس اولیهی کار یک نویسنده دسترسی یابند، همهی آنها میدانند که متن حاضر محصول نهايی کار یک نويسنده و ويراستار است که با علاقه و جدیت كار خود را دنبال کردهاند تا به اين اثر برجسته و درخشان تبديل شده است. هنگامی که معلم میپرسد نويسنده در اينجا چه میگوید، هيچكس حتی فکر هم نمیکند که جواب میتواند این باشد كه «نويسنده دقیقاً نمیداند چه میگوید» يا اينکه «این جمله بخشی از یک قسمت کلیدی در دستنوشتهی اوليه بوده که نويسنده فراموش كرده آن را در بازنويسي حذف كند».
برای نمونهی دیگر كلاس روش تحقیق را در نظر بگيريد؛ مطالب اين كلاس شامل تقریباً تمام تئوریهایی میشود كه درست از آب درآمدند و آن دسته از نظریههایی را که اشتباه از آب درآمدند را دربرنمیگیرد؛ مثلاً شامل باورهای عامیانهای نمیشود که به اشعهی افسانهای N اعتقاد داشتند یا میگفتند انسان ۴۸ كروموزوم دارد يا آبراهههای تخيلی را در مريخ میدیدند. امروزه وقتی ما تئوریهای جعلی گذشته را مطالعه میکنیم (مثل نظریهی تکامل لامارك که معتقد بود علم جمجمهشناسی بازسازی خودبهخود نسلها را نشان میدهد)، میبینیم کسانی كه به این موهومات اعتقاد داشتند بیشتر مانند روستاییان عامی مضحک بودند، درحالیکه بيشتر آنها دانشمندانی بودند كه کمکهای شایانی هم به رشتهی تخصصی خود كردند.
دويك میگوید: «شما هرگز اشتباهات يا کشمکشهای علمی را در این کلاسها نمیبینید»، به همین دلیل تعجبی ندارد كه دانشجويان به اين نتیجه برسند كه یک نويسندهی خوب کسی است که هرگز چیز بد ننوشته است، اگرچه این امکان متأسفانه وجود دارد که در نوشتههای خودتان یک پاراگراف نامفهوم یا یک استعارهی سنگين و یا داستان بیسرانجام داشته باشید، اما همانطور که یکی از نویسندگان جوان آمریکایی، پاستور استيون فورتيك میگوید: «دليل احساس عدم امنيت ما اين است كه ما پشت صحنه کار خود را با نقاط درخشان و برجستهی کار ديگران مقايسه میکنیم.»
به همین دلیل است که جوانهای امروزی در دنياي کاری بدون ساختار (از پیش تعیینشده) احساس راحتي و آسايش نمیکنند. تعجبي ندارد كه بسياری از دانشجويان نخبه به سراغ مشاغلی میروند که ساختار از پیش تعیینشدهای دارد، مانند امور مالی و مشاوره.
تقریباً ۶ سال پيش مفسران [اجتماعی] به الگوی عجيب رفتاریای اشاره کردند که در ميان هزاران جوانی كه از دانشگاه بيرون ریخته میشدند، دیده میشد و بالاخره نويسندهای به نام ران آلسوپ آنها را به خاطر الگوی رفتاریای که در آن پرورش یافته بودند بچههای جایزهای[۱] نامید. این نسل با این باور پرورش یافتهاند که هیچ برنده یا بازندهای وجود ندارد، هیچ بازیکن برتر یا بدتری وجود ندارد، همگان بدون در نظر گرفتن اینکه چه کار چرندی ممکن است انجام داده باشند باید جایزه دریافت کنند.
وقتي اين جوانان به نيروي كار تبدیل میشوند آنوقت است که آه و نالهی مدیران درمیآید كه فارغالتحصیلان جديد انتظار دارند محل كار، محيط شیک و مناسب محیط زیست طراحیشدهی مدرسه را برايشان تداعی كند. آنها متقاضی كارهايی هستند که خیلی خوب تشريح شده باشد، انتظار دارند که همان بازخوردهاي هميشگي را داشته باشند، گويي هنوز در تلاشند دریابند چه نکتهای در امتحان میآید. یکی از کارمندان به بروس تالگان، نویسندهی مقاله «هرکسی پاداش نمیگیرد» گفته بود: «كار سختی است كه بدون جریحهدار كردن غرور و عزت نفس جوانان به آنها بازخورد منفی بدهيم، آنها در اين خواب و خيالند كه خيلي بيشتر از آنچه هستند، میدانند.»
وقتي در خصوص این پدیده مشغول پرسوجو شدم اول كمي مردد بودم، چون قرنهاست که ما آدمهای قدیمی منزوی بدقلق دربارهی جوانان بیتجربهی کلهشق شكايت كرده و غر زدهایم، اما هر بار که به اين موضوع اشاره میکردم سيلي از گلهگزاریها از نسل جدید بهسویم روانه میشد، حتی از طرف افرادي كه سالهاست ادارهی استخدام جوانان را بر عهده دارند؛ آنها میتوانستند اين افراد را با گروههای قبلي مقايسه كنند، نه فقط با اين تصوير ذهني كه وقتی ما به سن آنها بوديم چقدر بزرگ بوديم، بلکه آنان مصرانه معتقد بودند كه واقعاً یک چيزی در این میان تغيير كرده است و مسئله هم به بچههای نازپروردهی نخبه هم محدود نمیشود و بهطورکلی در مورد نسل جدید عمومیت دارد.
تود كه شغلش كرايهی اتومبيل در منطقهی غرب میانه (آمریکا) است، میگفت: «من حاضرم يك جوان بيست ۲۷ ساله را که فرد خوبي است استخدام کنم، اما اگر يك جوان ۲۳ يا ۲۴ ساله را استخدام كنم بايد همه چيز را برايش موبهمو توضيح دهم، آنها از من میخواهند كه دائم هوایشان را داشته باشم، انگار که یکی توی این ۴-۳ سال [تفاوت سنی] به یک جایی تلنگری زده است.» شاید آنها سختكوشتر و باوجدانتر از نسل من باشند، اما بیشتر به نظر میرسد که در دنياي کار پررقابت و بینظم امروزی به شدت معذب هستند. پس هیچ جاي تعجبی ندارد كه بسياري از دانشجويان نخبه به رشتههای امور مالي و مشاوره روی میآورند؛ چراکه در این مشاغل با سایر تحصیلکردههای نخبه سروکار خواهند داشت، مشاغلی قابل پیشرفت که ارزیابیهایش بهخوبی منظم شده است.
فارغالتحصیلان جديد امروزي ممکن است اعتبارشان بیشتر از نسلهای قبلي باشد، اما تنها زمانی كه به طور صريح راهنمايي و هدايت شوند سختکوش و پرتلاش میگردند و به نظر میرسد که دائماً به تعريف و تمجيد نياز دارند. به نظر نگرانکننده نمیرسد که در تمامی جنبههای زندگیشان آدمهای زیادی از نزدیک باید هوایشان را داشته باشند.
امروزه والدين نگران به بچههایشان خیلی توجه میکنند، درحالیکه این اندازه توجه پیشتر منحصر به شاهزادههاي جوان يا دالايیلاماهاي كوچك میشد. اين اندازه كمك از سوی والدین میتواند کاملاً مضر باشد. قبلاً دربارهی مدارس خصوصي امروزی در نيويورك گفتهام که چگونه مدبرانه و مسئولانه سعي میکنند با بيماري فراگیری به اسم «معلم خصوصي پرهزينه» مبارزه كنند، معلماني كه در واقع كار بچهها را برايشان انجام میدهند؛ یعنی درست همان کاری را انجام میدهند که در سيستم [آموزشی] ۲۰ سال قبل غيرقابل تصور بود. آن زمان والدين ما با معلمهایمان همدست بودند نه با ما، اما اين روزها به نظر میرسد کمتر پدر و مادری حاضر است اجازه دهد تا عزیزدردانهی جوانش در کنکور دانشگاههای ممتاز آمریکای شمالی[۲] رد بشود.
من از توسعه و گسترش دهها سالهی آموزش عالی (آمریکا) تقدیر میکنم که توانسته است فضاي كافي براي هر دانشجويي كه میخواهد به دانشگاه برود، فراهم کند، اما يك خلأ هم وجود دارد، زیرا اين فضاهاي جديد کمتر در مدارس و دانشكدههاي ممتاز ايجاد شدهاند. در حال حاضر دوسوم آمریکاییها به دانشگاه میروند و به هر دلیل و هدفی هركسي كه تقاضانامهای پر كند به او پذیرش میدهند، اما گنجایش دانشگاهها و مراکز علمی ممتاز پاسخگوی ۱۰ درصد از متقاضیان هم نیست و نمیتواند با رشد جمعيت همگام شود، درحالیکه تقاضا براي اين جاها بسیار سریعتر رشد يافته است؛ زیرا از وقتي که اقتصاد رقابتیتر شده است والدين به دنبال تضمين موفقيت فرزندانشان میروند، مدرك يك مدرسه يا دانشگاه ممتاز نزدیکترین فكري است كه به ذهنشان خطور میکند.
بنابراين، ما به فرزندپروري پاداشمدار روی آوردهایم؛ یعنی یک نظارت هميشگي براي اينكه مطمئن هستیم بچهها نمیتوانند خودشان از نردبان ترقیای كه آرزویش را دارند بالا بروند؛ بدینترتیب، بچهها تقریباً ماشینیوار ابتدا به يك دانشكدهی برگزیده و سپس به يك زندگي خوب رانده میشوند. اين يك واكنش کاملاً منطقي به سيستم آموزشي است كه در آن هميشه پرچمها برافراشته است و هر اشتباه كوچك میتواند فرد را از مسابقه حذف كند. اما آيا اين روش واقعاً شیوهی مناسبی برای فرزندپروري است؟ درحالیکه این مدارك طلايي تضمينکننده موفقيت نيستند و والدين در فرايند تلاش براي به دست آوردن اينگونه مدارک براي بچهها آنها را از نيازهاي واقعيشان محروم میکنند، نیازهایی همچون توانايي درس گرفتن از اشتباهات، زمين خوردن و بلند شدن یا بهعبارتديگر، توانايي شكست خوردن خوشايند؛ یعنی درست همان مهمترین درسي كه بچههاي ما در مدرسه باید یاد بگیرند، هرچند که بسياري از افراد خلاف اين را تصور میکنند.
[۱]. Trophy kids.
[۲]. Ivy League:
به مجموعهای از دانشگاههای قدیمی و بسیار معتبر شمال شرق آمریکا گفته میشود که شامل این دانشگاههاست:
Brown University, Columbia University, Cornell University, Dartmouth College, Harvard University, Princeton University, the University of Pennsylvania, and Yale University.
.