شناسهٔ خبر: 29902 - سرویس علم دینی

گفتاری از ابراهیم دادجو؛

برای تحول علوم‌انسانی باید مکتب فکری ارائه داد

دادجو کسی که بتواند مکتب فکری ارائه دهد، باید بتواند تمام این‌ها را تفسیر کند و مکتب فکری‌اش پاسخ‌گو باشد. این مکتب فکری را باید در فلسفه‌ی علوم انسانی اسلامی ارائه داد. امیدواریم اندیشمندان حاضر بتوانند این کار را بکنند، البته اندیشمندانی همچون آیت‌الله جوادی‌آملی، آقای مصباح، آقای مصطفی ملکیان، آقای خسرو باقری و همچنین فرهنگستان علوم اسلامی در این عرصه حضور دارند.

 

فرهنگ امروز / زهرا نبوی: دکتر ابراهیم دادجو، استادیار پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه‌ی اسلامی یکی از سخنرانان همایش «جهان انسانی، حکمت اسلامی» بود که در خصوص ظرفیت فلسفه‌ی اسلامی در تحول علوم انسانی سخن گفت.

***

سخنان من در باب ظرفیت فلسفه‌ی اسلامی در پشتیبانی علوم انسانی فعلی است. بحثی که در چارچوب تحول در علوم انسانی اسلامی مطرح است، اینکه علوم انسانی فعلی را چگونه متحول کنیم تا با خواست‌های علمی و جامعه‌ی ایرانی و اسلامی ما هم‌سو باشد.

در باب تحول بحث‌های زیادی شده است، برخی اصلاً قائل به این نیستند که می‌شود از منظر مکتبی مانند دین اسلام تحول ایجاد کرد، مانند آقای مصطفی ملکیان. آقای ملکیان بحث‌های خوبی دارند، اما یک مغالطه در بحث‌های ایشان هست. آقای ملکیان معتقدند وقتی شناخت ما هم از اسلام و هم از علوم انسانی فعلی ناقص است، کدام علوم انسانی را می‌خواهیم متحول کنیم تا به علوم انسانی اسلامی که واقعاً درست است، برسیم؟ حرفشان صحیح است، نمی‌توان به علوم انسانی اسلامی که واقعاً درست باشد، رسید؛ چراکه همواره دانش انسان ناقص است. هیچ‌وقت انتظار نداریم دانش ما کاملاً مطابق با واقع باشد و بگوییم مسئله را حل کرده‌ایم. اگر قرار باشد هر مسئله و دانشی را حل کنیم که کاملاً مطابق با واقع باشد، دیگر نیازی به پیشبرد دانش نیست، نیازی به این نیست که دانشمندان و اندیشمندان بعدی بیایند دانش را بسط و توسعه دهند.

 بنابراین نمی‌توان گفت، نمی‌شود از علوم انسانی اسلامی و علم دینی سخن گفت. چرا می‌شود، چون از علوم اسلامی انسانی بحث می‌کنیم که بشری است، گزاره‌هایش همواره مخلوط و آمیزه‌ای از گزاره‌های درست و نادرست است. حال چگونه می‌توان این علوم انسانی را متحول کرد و فلسفه‌ی اسلامی چه تأثیری می‌تواند بر علوم انسانی بگذارد؟ عده‌ای گفته‌اند می‌توان علوم انسانی دیگری تأسیس کرد؛ یعنی علوم انسانی فعلی را کنار بگذاریم و علوم انسانی دیگری تولید کنیم که موازی با علوم انسانی فعلی پیش رود. عده‌ای گفته‌اند باید علوم انسانی فعلی را بازسازی کنیم و از این بازسازی به تأسیس دست یابیم.

کسانی که می‌گویند می‌توان علوم انسانی دیگری بنا کرد، غافلند از اینکه عالم تشیع به دلیل آنکه واقع‌گرا و عقل‌گرا است به چنین چیزی باور ندارد و هر اندیشمند و اندیشمند دینی که واقع‌گرا و عقل‌گرا باشد، نمی‌تواند قائل به تأسیس علوم دیگری موازی با علوم فعلی باشد. دلایل آن بسیار است، من چند دلیل دینی و غیردینی را عرض می‌کنم. یک دلیل دینی در علم اصول، جامعه‌ی حوزوی ما است، در علم اصول فقه می‌گویند نظر دین و شرع در مستقلات عقلیه یعنی در علوم یا قیاس‌هایی که مقدماتشان کاملاً عقلانی‌اند، نمی‌تواند تأسیسی باشد؛ یعنی دین نمی‌تواند در مقابل عقل بگوید تو یک چیز می‌گویی، من چیز دیگری می‌گویم، بلکه دین می‌گوید عقل هرچه تو می‌گویی من هم می‌پذیرم. دست‌کم یک‌سوم و شاید بیشتر از یک‌سوم علوم انسانی فعلی عقلانی‌اند، مثل فلسفه، فلسفه‌ی علم (فلسفه‌های مضاف همه عقلی‌اند)، معرفت‌شناسی،‌ منطق و ... به تصریح اصولیون علم اصول چنین چیزهایی را نمی‌توان تأسیس کرد. در تاریخ عالم تشیع هیچ‌یک از ائمه معصومین قائل به این نشده‌اند که بروید در مقابل علم زمانه‌ی خودتان علم دیگری را از طریق دین بیاورید و هیچ‌یک از دانشمندان عالم تشیع به خصوص عقل‌گراها.

ابن‌سینا، فارابی و ... چه ریاضی‌دان‌هایمان، ‌چه فیزیک‌دانانمان، چه فیلسوفان و جامعه‌شناسان چنین چیزی نگفته‌اند، حتی ابن‌خلدون هم چنین چیزی نگفته است. دانشمندان مطرح فعلی مانند علامه طباطبایی، شهید مطهری، ‌آیت‌الله جوادی‌آملی،‌ آقای مصباح و ... چنین چیزی نگفته‌اند؛ پس نمی‌شود به دنبال تأسیس به آن معنا بود، بلکه باید به دنبال این باشیم علوم انسانی فعلی را چه کنیم.

با نگاهی به کل فرایند تولید دانش، مشاهده می‌کنیم تمام‌ دانش‌ها از طریق تولید نظریه پیش می‌روند. با آموزش و نقل‌قول از دیدگاه‌ها و نظریات پیشین، علم تولید نمی‌شود، بلکه باید نظریه‌ی‌ جدید ارائه داد، آن نظریه در محک نقد قرار گیرد و در صورت درست بودن علم را پیش می‌برد. خود نظریه هم از مکتب فکری آن شخص می‌آید، تمام اندیشمندان و دانشمندان در نظریه‌شان پشتوانه فکری‌ای دارند که مبانی فکریشان را تشکیل می‌دهد، آن مبانی فکری، مکتب فکری آن‌ها می‌شود، از فرضیه‌اش پشتیبانی می‌کند و آن فرضیه را در معرض نقد و بحث قرار می‌دهد و اگر بتواند در اثبات فرضیه‌اش موفق شود،‌ آن نظریه در پیشبرد دانش مؤثر واقع می‌شود. هیچ‌کس نمی‌تواند مدعی کمک به پیشبرد علم و دست یافتن به حقیقت‌های جدید باشد، ولی مکتب فکری و نظریه نداشته باشد.

هرکسی می‌تواند مکتب فکری داشته باشد و مکتب فکری تولید کند، مانند ابن‌سینا و ملاصدرا یا فیلسوفان غربی در عالم فلسفه و در طبیعیات مانند ابن‌‌هیثم یا انیشتین -کسانی که نظریه و پشتوانه‌ی فکری داشته‌اند-.

پس از درون مکتب فکری است که می‌توان نظریه تولید کرد و هر مکتب فکری منابع تغذیه دارد که یکی عقل است و دیگری مبانی معرفت‌شناختی علم (انواع و اقسام علوم، چه علوم طبیعی چه غیرطبیعی، چه انسانی چه غیرانسانی... )
حال آنچه اهمیت دارد آن است که چگونه می‌توان مکتب فکری‌ای ساخت که واقع‌گرایانه و عقل‌گرایانه باشد. عموم اندیشمندان فلسفی واقع‌گرا و عقل‌گرا هستند. این مکتب فکری را دین هم می‌تواند داشته باشد، دین ازآن‌جهت که معرفت دینی ما است و خودش یک واقعیت است. آن مقدار که از دین می‌فهمیم، معرفت ما به دین است، این معرفت ما به دین می‌تواند مکتب فکری بسازد و بنیان‌های معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی، انسان‌شناسی و‌ ارزش‌شناسی داشته باشد. مجموع این فرایند، مکتب فکری تولید می‌کند که به ما اجازه‌ی ارائه‌ی نظریه و آزمون آن را می‌دهد.

پس دین یا معرفت دینی ما که همان معارف اسلامی ما است، نمی‌تواند علوم انسانی دیگری تولید کند، اما می‌تواند علوم انسانی فعلی را بازسازی کند. این بازسازی که به باور بنده واقع‌بینانه‌ترین باور است از طریق تولید مکتب و نظریه می‌تواند تولید دانش کند. در معارف اسلامی (کتاب،‌ سنت و عقل) چه داریم که بتواند این مکتب را شکل دهد؟ ما معمولاً می‌گوییم منابع دین ما آن چیزی است که در کتاب، سنت، قول، فعل و تقلید از معصومان و عقل ما است، برخلاف اهل‌سنت که به عقل بها نمی‌دهند و چون اهل‌سنت به عقل بها نمی‌دهند قائل به آن شده‌اند که می‌توان علوم انسانی دیگری در مقابل علوم انسانی فعلی تأسیس کرد، این علوم از کتاب و سنت برنیامده است؛ بنابراین آن‌ها را کنار بگذاریم و از کتاب و سنت که مرجع اصلی ما است علوم انسانی جدید را با عنوان علوم انسانی اسلامی استخراج کنیم.

 بر این اساس، ادعای تأسیس علوم انسانی اسلامی از ناحیه‌ی اهل‌سنت به عالم تشیع و به ایران انتقال پیدا کرده است. ما به چنین چیزی قائل نیستیم، در ایران این متأسفانه ناشی از سوء‌تفاهم‌ها است، اینکه بگوییم چون توانسته‌ایم حکومت اسلامی بنا کنیم، علوم انسانی اسلامی هم می‌توانیم تولید کنیم؛ غافل از اینکه این مسئله در زمین اندیشمندان اهل‌سنت باقی است و لازمه‌اش آن است که مبانی فکری اهل‌سنت را تغذیه کنیم. من مخالف اهل‌سنت نیستم ازآن‌جهت که اهل‌سنت‌ هستند، از آن‌ جهت مخالفم که این ادعا واقع‌گرایانه و عقل‌گرایانه نیست و به همین دلیل‌ ما نمی‌توانیم آن را بپذیریم.

 

معیار اصلی ما عقل است

ما انسانیم و معیار اصلی برای ما عقل است، حتی فهم ما از دین هم وابسته به عقل است. شاخص‌ترین و ساده‌ترین نمونه، کتاب «اصول فقه مظفر» است که عقل را به‌ خودی‌ خود حجت بالذات می‌‌داند؛ بدین‌جهت، فهم ما از دین، خدا، نبوت و معاد متوقف بر عقل است؛ یعنی اگر ما این‌ها را عقلانی نفهمیم، نمی‌شود روی آن تکیه کرد. بعد از اینکه برای ما عقلانی است،‌ دینی هم هست؛ یعنی کتاب و سنت هم تأیید می‌کند. به قول اصولیون کتاب و سنت مؤید عقل است؛ یعنی هرچه عقل بگوید؛ کتاب و سنت پایبند عقل است. حال باید دید در متحول ساختن علوم انسانی فعلی از معارف اسلامی (کتاب، سنت و عقل) چه استفاده‌ای می‌توان کرد.

 عقل بر کتاب و سنت مقدم است، اما به لحاظ فهم نه به لحاظ ارزش و اعتبار، به لحاظ معرفتی مقدم است. عقل باید ببیند توانایی کتاب و سنت چقدر است و چگونه می‌تواند این توانایی‌ها را به کار گیرد، و در علوم انسانی فعلی تأثیرگذار باشد. به همین دلیل بهترین کار عقل آن است که از یک سو به منابع دین تکیه کند و از سوی دیگر‌ علوم را در نظر بگیرد و سبک سنگین کند، ببیند چه داد‌و‌ستدهایی می‌توانند با هم داشته باشند. این را در خود علوم، دین و معارف دینی نمی‌تواند انجام دهد، بلکه در یک افق بالا می‌تواند صورت دهد که به آن فلسفه‌ی دین یا فلسفه‌ی علم می‌گویند، چون خود دین در باب معانی و مکاتبی که می‌تواند به تولید آن علم رهنمون شود، بحث نمی‌کند.

علم در مورد متن آن دانش بحث می‌کند، دین هم در مورد متن معارف دینی بحث می‌کند؛ بدین‌جهت هم باید علم را در نظر بگیریم، هم دین را و هم فلسفه‌ی علم دینی و هم فلسفه‌ی علوم را؛ برایند این یک فلسفه‌ی علم می‌شود، آن فلسفه‌ی علم می‌شود فلسفه‌ی علم دینی؛ یعنی ما می‌خواهیم ببینیم علم دینی چگونه تولیدشدنی است. برای آنکه بگوییم علم دینی چگونه تولیدشدنی است، باید به فلسفه‌ی آن بازگردیم، به‌عنوان دانش درجه دوم می‌آید.

 حالا در فلسفه‌ی علم دینی باید ببینیم این مکتب را چگونه باید ساخت. برای آنکه یک مکتب را بسازیم در وهله‌ی نخست ناچاریم بگوییم علم یعنی چه، معرفت یعنی چه؛ یعنی باید معرفت‌شناسی‌مان را تکمیل کنیم. در معرفت‌شناسی باید بگوییم چگونه واقع‌گرایی هستیم، چگونه عقل‌گرایی‌ای هستیم. اگر واقع‌گرایی‌مان مانند واقع‌گرایی امروزین غربی‌ها باشد، که آن‌ها در علوم انسانی اصلاً واقع‌گرا نیستند و در علوم طبیعی هم واقع‌گرای تقریبی‌اند؛ یعنی می‌گویند گزاره‌های علمی تقریباً درستند، ما مطمئن نیستیم که کاملاً درست باشند. یا آنکه شق دیگری در نظر بگیریم، بگوییم ما واقع‌گرای مطلق‌ هستیم؛ یعنی ما می‌گوییم گزاره‌های علمی اگر درستند، مطلقاً و کاملاً درستند، چون اگر گزاره‌های علمی مطلقاً درست نباشند همیشه در شک و تردیدیم که آیا این درست است یا خیر.

 در واقع کل عالم را علوم تجربی تصرف کرده است، هیچ‌کس هم تردید ندارد علوم تجربی فعلی‌مان موفق است، ولی تقریباً هیچ‌کس هم در درست بودن گزاره‌هایش تردید ندارد، چون اگر درست نبود به این موفقیت دست پیدا نمی‌کرد؛ مثلاً ما می‌دانیم نوع کاربری موبایل کاملاً درست است؛ یعنی حرفه‌ای درست شده و تخلف نمی‌کند، همیشه درست است، اگر درست ساخته شده باشد. در علوم انسانی همین‌طور است، اگر بتوان یک واقعیت بشری عقلانی و تجربی را درست کشف کرد، همواره باید درست باشد، حتی در خصوص قواعدی که وضع می‌کنیم ولو اعتباری، باید درست باشد، مانند قواعد بین‌المللی.

هیچ‌کس قرار نیست از این قواعد تخلف کند، مگر آنکه اعتبار آن را از بین ببریم و بگوییم اصلاً این اعتبار قابل پذیرش نیست؛ به همین دلیل در معرفت‌شناسی باید واقع‌گرای مطلق و در علم اثبات‌پذیر باشیم و این بنیان فکری واقع‌گرایانه‌ی ما می‌شود. این بنیان فکری با مبانی دینی عالم تشیع می‌خواند؛ چراکه عالم تشیع واقع‌گرا و عقل‌گرا است. البته بگذریم از برخی تفسیرهای مفسران که بحث را به جاهای دیگر می‌کشانند، ولی عموم دانشمندان عالم تشیع از قدیم‌الایام تا امروز، هیچ‌کس و هیچ‌یک مدعی نبودند که واقع‌گرا نیستند، جز اخباریون.

حال چگونه می‌توانیم علوم انسانی اسلامی را به وجود آوریم؟ برای این کار باید نظریه بدهیم. مشکل فعلی ما در این است که نمی‌توانیم مکتب تولید کنیم و هیچ اندیشمندی نداریم که مکتب فکری‌ای در باب این داشته باشد که علوم انسانی را به چه نحوی می‌توان اسلامی کرد. نظریات جسته‌گریخته و پراکنده می‌دهیم، ولی مکتب‌سازی نمی‌کنیم. برای این کار ابتدا باید مبانی معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی، انسان‌شناسی و ارزش‌‌شناسی را تقویت کرد؛ یعنی ما باید بتوانیم بگوییم ارزش‌های دینی چه تأثیری می‌توانند بر علوم انسانی داشته باشند، اگر نتوانیم از این‌ها سر دربیاوریم، یعنی مکتب نداریم.

کسی که بتواند مکتب فکری ارائه دهد،  باید بتواند تمام این‌ها را تفسیر کند و مکتب فکری‌اش پاسخ‌گو باشد. این مکتب فکری را باید در فلسفه‌ی علوم انسانی اسلامی ارائه داد. امیدواریم اندیشمندان حاضر بتوانند این کار را بکنند، البته اندیشمندانی همچون آیت‌الله جوادی‌آملی، آقای مصباح، آقای مصطفی ملکیان، آقای خسرو باقری و همچنین فرهنگستان علوم اسلامی در این عرصه حضور دارند. در این حوزه حدود پانزده نظریه مطرح شده، ولی هیچ‌یک مکتب نیست و تا مکتب نباشد نمی‌توان علوم انسانی را متحول کرد.

 در حال حاضر هم تغییر سرفصل‌های رشته‌های دانشگاهی علوم انسانی (نمی‌گویم درست نیست، زیرا دانشجو دست‌کم با مفاهیم آشنا می‌شود) راهکار نیست. با تغییر سرفصل‌های مثلاً جامعه‌شناسی یا اقتصاد و سیاست، علوم انسانی از منظر اسلامی تولید نمی‌شود. تعدادی از مفاهیم، معانی، احادیث و آیات را در آن‌ها درج می‌کنیم و به جای آنکه به دانش آبرو بدهد، آبروی دانش و معارف اسلامی را هم می‌برد، می‌گویند معارف اسلامی یعنی همین!؟ چند آیه و حدیث را در کتاب‌ها بریزیم  و نامش را بگذاریم «تدوین جامعه‌شناسی اسلامی».

در مورد روش به وجود آوردن مکتب فکری در علوم انسانی، یکی از روش‌ها مطالعه مبانی معرفت‌شناسی‌مان برحسب واقع‌گرایی مطلق، مطالعه‌ی فلسفه‌ی علم برحسب نظریه‌ی حدس و اثبات و مطالعه‌ی فلسفه‌ی علوم انسانی اسلامی برحسب تهذیب باواسطه است. تهذیب باواسطه، یعنی هنگامی که از تهذیب علوم انسانی فعلی سخن می‌گوییم از معارف اسلامی اخذ و در علوم انسانی داخل کنیم (بدون واسطه، بدون روش و  متد می‌شود بی‌واسطه چون از احادیث و قرآن و آیات گرفته و وارد علوم انسانی می‌کنیم). راه دیگر آن است که با واسطه‌ی روش خود علوم انسانی این کار را انجام دهیم؛ اصلاً هیچ علمی -به‌ویژه علوم انسانی- بدون روش، توسعه و بسط پیدا نمی‌کند.  هر علمی روش خودش را دارد و نمی‌توان از روش علم تخلف کرد. مگر در دانش فیزیک می‌توان از روش آزمون‌های تجربی تخلف کرد؟ مگر در فلسفه می‌شود از روش عقلانیت تخلف کرد؟ برای همین اگر معارف اسلامی بخواهد در فلسفه تأثیر بگذارد باید از طریق خود عقل تأثیر بگذارد.

در علوم انسانی تجربی بعضی‌ چیزها را شاید نتوان گفت علم هستند، مثل دانش ترافیک و دانش حسابداری؛ این‌ها حاصل تجربه‌ی انسان‌ها در حیات تجربی است و به این دلیل که معضلات اجتماعی را رفع کند این دانش‌ها را به وجود آورده‌ است. هیچ واقعیت نفس‌الامری‌ای جز در عالم اعتبار ندارند. ما اعتبار کردیم قوانین ترافیکی را رعایت کنیم.

در خصوص علومی که از دین دریافت کرده‌ایم، معیار درستی آن‌ها خود دین است. این‌ها را فقط دین می‌تواند تأسیس کند؛ یعنی علوم انسانی‌ درون‌دینی. این‌ها را دین (معرفت دینی ما) مستقیماً تأسیس کرده است. به‌جز آن‌ها هیچ‌کدام را نمی‌تواند تأسیس کند، بلکه از طریق روش تک‌تک آن علوم می‌تواند تأسیس کند. به همین دلیل برای آنکه دین در فلسفه تأثیر بگذارد باید عقلانی وارد آن شود؛ یعنی اگر مبانی و محتوای عقلانی دارد و بخواهد در معارف علوم انسانی مثل فلسفه تأثیر بگذارد باید عقلانی باشد، در غیر این صورت فلسفه نخواهد پذیرفت. به همین دلیل گزاره‌ها را از یکی از منابع دینی استخراج می‌کنیم و آن را عقلانی می‌کنیم، انتقال می‌دهیم به فلسفه و تا زمانی که عقلانی نباشند و عقل آدمی نپذیرد، گزاره‌های علمی و فلسفی نخواهند بود و چون با محک عقلی پذیرفته نمی‌شوند، نمی‌تواند هیچ تأثیری در علوم انسانی عقلی و فلسفه بگذارد. در رشته‌های دیگر همین‌طور است؛ مثلاً در فلسفه‌ی علم برخی به دنبال این هستند که فلسفه‌ی علم اسلامی تولید کنند! برفرض اگر قابل تولید باشد، اگر در معارف اسلامی محتوای علمی داشته باشید، باید بتوانید آن را عقلانی انتقال داده و بگوییم یک فلسفه‌ی علمی می‌سازیم که اسلامی است (فلسفه به‌عنوان یک علم انسانی یا معرفت‌شناسی یا فلسفه‌های مضاف به امور)؛ یعنی وقتی امری مثل عدالت را پژوهش و در مورد فلسفه‌ی عدالت بحث می‌کنید، باید بتوانید عقلانی بحث کنید و تا زمانی که این اتفاق نیفتد، قابل پذیرش نخواهد بود.

در خصوص علوم اجتماعی و رفتاری مانند علم حقوق، علم اقتصاد و... همین‌طور است. روش تولید علوم انسانی و رفتاری نقد است و تجربه؛ یعنی اعتبارات بخشی از آن علوم ناشی از عالم تجربه است؛ مثلاً در خصوص اقتصاد، قواعدی مانند پول، اوراق بهادار، بیمه و ... واقعیتی جز اعتبار خودشان ندارند؛ یعنی بگوییم پول علاوه بر آنکه پول است، حقیقتی است در عالم دیگر. خیر، هیچ حقیقتی نیست، پول را فقط اعتبار کرده‌اند، همچنان‌که به جای پول می‌توانند اوراق بهادار اعتبار کنند. این بخشی از قضیه است که به آن قواعد اقتصادی می‌گویند. بخش دیگر ریشه در منابع فرهنگ و تمدن دارد و از فرهنگ و تمدن اقتصادی جوامع تغذیه می‌کند که به آن روابط اقتصادی می‌گویند. جمیع این‌ها علم اقتصاد را به دست ما داده است.

 حال در خصوص تولید اقتصاد اسلامی، دین نمی‌تواند در مورد جنبه‌ی تجربی علم اقتصاد حرفی بزند، اصلاً حرفی ندارد! چون صرف اعتبارات حادث عالم تجربه است. برای همین مجبور است کاملاً از قواعد اعتباری علم اقتصاد متابعت کند و به همین دلیل نمی‌توانیم از اسلامی‌سازی اقتصاد سخن بگوییم. نیمی از علم اقتصاد در ارتباط با حیات تجربی انسان‌هاست و ما انسان‌ها که در حیات تجربی زندگی می‌کنیم نوعی اشتراک داریم و تمام‌ این اعتبارات تجربی را پذیرفته‌ایم، ما فقط از ناحیه‌ی منابع نقلی متفاوتیم و اینجاست که معارف دینی می‌تواند تأثیر بگذارد و روابط اقتصادی‌مان مثلاً با جهان غرب تفاوت کند، ولی قواعد اقتصادی‌مان یکی است.

 اثرگذاری روابط اقتصادی دین و معارف دینی بر اقتصاد کنونی و تحول آن، کار اقتصاددان و مقدم بر آن فیلسوف اقتصاد است؛ یعنی فیلسوف علم اقتصاد باید در علم اقتصاد مکتب‌سازی کند و علم اقتصاد از آن مکتب‌سازی تغذیه کند و نظریاتی تولید کند که برحسب فرهنگ اقتصادی ما به مذاقمان خوش ‌آید؛ چراکه منابع نقلی ما متعلق به خود ماست، مثل اینکه نمی‌‌خواهیم در اقتصادمان ربا باشد (درحالی‌که ربا در ایران بیشتر از برخی بانک‌های بین‌المللی است). ما حتی در روابط اقتصادی هم  نتوانسته‌ایم باورهای اقتصادی خودمان را در اقتصاد امروز تزریق کنیم و مانع اِعمال ربا و پایمال شدن عدالت شویم. چرا نتوانسته‌ایم؟ چون نظریه‌ی اقتصادی نداریم و این کار را باید نظریه‌پردازان انجام دهند. در حال حاضر کسانی که در عالم اسلام نظریه‌ی اقتصادی می‌دهند یا سنی هستند که اصلاً  به عقل باور ندارند و یا شیعیانی هستند که به دنبال تأسیس هستند، اصلاً علوم انسانی را نمی‌شناسند و نمی‌دانند چطور باید با آن دادوستد داشته باشند تا به یک نظریه برسند که واقعاً بشود مسئله را حل کرد.  در مورد اقتصاد مسئله را حل نکرده‌ایم، آن را پیچیده‌تر کرده‌ایم، برای همین اقتصاد ما لَنگ است. اقتصاد غربی‌ها لَنگ نیست، غربی‌ها بخش‌های تجربی اقتصادشان را اعتبار کردند و برحسب فرهنگ و تمدن خودشان هم بخش‌های فرهنگی‌شان را تغذیه کرده‌اند و می‌کنند ولی ما نمی‌توانیم، چون آن‌ها مکتب فکری اقتصادی دارند و ما نداریم.

 

پیشرفت فلسفه‌ی اسلامی مرهون مکتب‌سازی است

با این مقدمه می‌روم سراغ بحث اصلی، اینکه ظرفیت فلسفه‌ی اسلامی در تحول علوم انسانی چیست؟ ما دیدیم برای تحول در علوم انسانی فقط به فلسفه‌ی اسلامی وابسته نیستیم، بلکه مهم‌تر از آن کتاب، سنت و عقل است. فلسفه‌ی اسلامی هم بخشی از عقلانیت ما است، به این جهت ظرفیت فلسفه‌ی اسلامی در متحول ساختن علوم انسانی فعلی فقط می‌تواند در بخش‌های عقلی باشد و بیشتر هستی‌شناسانه و تا حدودی هم معرفت‌شناسانه؛ چون در فلسفه‌ی اسلامی ما، مبحث معرفت‌شناسی کنونی همان سیمای پیشرفت نظریه‌ی «شناخت» است؛ پس هستی‌شناسی و معرفت‌شناسی علوم انسانی فعلی را می‌توانیم از فلسفه‌ی اسلامی استخراج کنیم.

 اما در خصوص بقیه‌ی علوم انسانی و مبانی علوم انسانی دیگر نمی‌توانیم به همین شیوه عمل کنیم. تأثیر مبانی در دانش (مثل فلسفه) فقط در عقلانیت خلاصه نمی‌شود. رفته‌رفته به جایی رسیدند که گفتند این‌گونه نیست که فلسفه‌ی اسلامی کاملاً عقلانی باشد و ما بگوییم چون عقلانی است و عقلانی هم پیش می‌بریم، درست پیش می‌رود. عوامل بسیاری بر فیلسوف اثر می‌گذارد که اجازه‌ی کشف واقعیت را به او نمی‌دهد، فقط عوامل عقلی نیستند. این‌گونه نیست که بگوییم چون عقلانیت فیلسوف ضعیف بود، نتوانست واقعیت را کشف کند، بلکه حتی می‌گویند عوامل فرهنگی و تاریخی هم در گمراهی فیلسوف تأثیرگذار است که اجازه نمی‌دهد گزاره‌های فلسفی درستی صادر کند. به همین دلیل هر فلسفه‌ای حتی فلسفه‌ی اسلامی شاید 90 درصد آن خطا و 10 درصد آن درست باشد؛ یعنی راه علم این‌گونه نیست که به‌راحتی به کشف واقعیت‌ها دست پیدا ‌کند. قالب کشفیات ما خطاست و گاه‌گداری به کشفیات درست دست پیدا می‌کنیم و اگر بتوانیم این کشفیات درست را در چارچوب نظریه‌پردازی خوب سازمان‌دهی کنیم، آن‌وقت می‌توانیم امیدوار باشیم به یاری فلسفه‌ی اسلامی به گزاره‌های درست دیگری دست پیدا کنیم. حالا این هنر فیلسوفان مسلمان و فیلسوفان اخیری است که ببینند از درون فلسفه‌ی اسلام چقدر می‌توان محتوا کشید و به آن افزود.

 در واقع این پژوهش دو حسن دارد؛ یعنی اگر صاحبان اندیشه در فلسفه‌ی اسلامی تفکر کنند که در علوم انسانی چه می‌توان کرد، از جهتی خود فلسفه‌ی اسلامی را بارور می‌سازند، چون مدام به دنبال متد هستند. جست‌وجو برای یافتن متد مکتب‌سازی می‌کند، به همین دلیل هم دانش فلسفه‌ی اسلامی متحول می‌شود و پیشرفت می‌کند و در عین‌ حال، تحول فلسفه‌ی اسلامی می‌تواند موجب تحول علوم انسانی عقلانی شود. البته در عین‌ حال اگر برفرض بتوانیم مبانی علوم فلسفی را در علوم انسانی غیر عقلی انتقال دهیم، ‌می‌شود، ولی این مبانی دیگر مبانی بعیدند؛ یعنی در علوم انسانی غیرعقلانی مثلاً تجربی نقلی هستند، دیگر متن دانش عقلانی نیست، ولی پشتوانه‌ی آن عقلانی است. ما بدون عقل که آن‌ها را بررسی نمی‌‌کنیم، در وهله‌ی اول عقل داریم،‌ عاقلیم و مباحث را عاقلانه می‌بینیم، سپس روش آن دانش را پیش می‌کشیم و می‌گوییم بعد از آنکه منِ انسان عاقلم، حالا در علم برای مثال جامعه‌شناسی گزاره‌های تاریخ را چگونه کشف کنم که درست و مطابق واقع باشد؟ -از جهت اینکه بخشی از آن‌ها می‌تواند تجربی باشد و بخشی از آن‌ها هم ریشه در فرهنگ و تمدن ما دارد که در عالم اسلام ریشه در فرهنگ و تمدن اسلامی دارد، به خصوص ریشه اصلی‌اش در کتاب و سنت است- از این‌ها چگونه می‌توانیم استفاده کنیم تا مبانی عقلانی علم جامعه‌شناسی را تولید کنیم که مبانی عقلانی‌اش در فلسفه‌ی جامعه‌شناسی است؛ یعنی خود جامعه‌شناسی دانش عقلانی نیست، ولی فلسفه‌ی جامعه‌شناسی دانش عقلانی است، مبانی فلسفی، علم جامعه‌شناسی را می‌سازد. بله، ما فلسفه‌ی علم جامعه‌شناسی را می‌توانیم عقلانی بسازیم و اگر محتوای عقلانی در فلسفه‌ی اسلامی داشته  باشیم که بتواند تغذیه بکند، می‌توانیم از آن در پیشبرد دانش جامعه‌شناسی استفاده کنیم.

به‌هرترتیب، این مجموع برداشتی است که بنده در فرایند تولید دانش و علوم انسانی در نحوه‌ی تأثیرگذاری معارف دینی در علوم انسانی داشتم. یک مصداق عرض کنم و بحثم را تمام کنم. در دانش فلسفه (فلسفه به معنای اعم) از قدیم‌الایام در فلسفه‌ی یونان باستان تا عصر مسیحیت قائل به خلقت نبودند و عالم را ضروری می‌دانستند، می‌گفتند عالم از قدیم‌الایام هست، هیچ خلقتی هم در کار نیست، به همین دلیل هم به فکر علیت وجود نبودند. بعد از مسیحیت و به‌ویژه در عالم اسلام این بحث پیش آمد که خدا، خدایی خالق است، عالم هم مخلوق اوست، ولو اینکه بگوییم عالم ضروری‌الوجود است، به ضرورت هم خلق می‌کند. به همین دلیل می‌گویند عالم ممکن‌الوجود است و واجب‌الوجود نیست.

حال ما در علوم انسانی فعلی اگر مبانی فلسفی و هستی‌شناسی‌مان را  بخواهیم مثل غربی‌ها (مسیحیان) ببینیم، فلسفه‌ای خواهیم ساخت که قائل به خدای خالق است، قائل به این نیست که دهر همین است که هست. فلسفه‌ی اسلامی تفاوت اساسی و جوهری با دیدگاه‌هایی دارد که قائل به خلقت نیستند. این دیدگاه فلسفه را تغییر خواهد داد؛ یعنی دیگر فلسفه به معنای اعم قدما نخواهد بود، بلکه می‌شود فلسفه‌ی اسلامی. فلسفه‌ی مسیحی هم به‌نحوی قائل به خداست، ولی نه به‌نحوی‌که ما قائل به خدا هستیم. بنیان‌های ما در فلسفه‌ی اسلامی بر این استوار  است که اول، عالم مخلوق است و چون مخلوق است باید ببینیم در فلسفه چه باید کرد، آن زمان سیمای فلسفه‌ی ما سیمایی غیر از فلسفه‌های دیگر خواهد بود. ما خالقی داریم، عالم مخلوق است، محتاج است، نیازمند است، عالم ربط دارد، بدون ربط هیچ است؛ این دیگر مانده به نوع تفسیرهایی که صاحبان مکاتب گوناگون در فلسفه‌ی اسلامی مطرح کرده‌اند. در خود فلسفه‌ی اسلامی هم انواع و اقسام مکتب داریم، اما پیشرفت فلسفه‌ی اسلامی مرهون مکتب‌سازی است، مکاتب فلسفی که نظریه‌های جدیدی مطرح کردند و فلسفه‌ی اسلامی را به‌تدریج متحول کردند. اگر آن مکتب‌سازی‌ها نبود، فلسفه‌ی اسلامی تولید نمی‌شد.