فرهنگ امروز/ سارا فرجی: ژان کلود کریر، فیلمنامهنویس و بازیگر فرانسوی یک بار در جایی گفته بود: «شکسپیر اگر امروز زنده شود، بهطورقطع شکسپیری که در بستر زمان خلق شده و به ما رسیده را نخواهد شناخت، چون در این سیر تاریخی اندیشمندان و هنرمندان با اجراها و نگاههای متفاوت آن را بارور کردهاند.» این جملهی او حکایت روایت برخی از فیلمهای سینمایی و تئاترهایی است که این روزها در سالنهای نمایش فیلم و تئاتر اکران و اجرا میشود. کارهایی که بعضاً با عنوان برداشت آزاد همراه میشود و همین عنوان دست کارگردان را باز میگذارد تا جایی که میخواهد اصل داستان را دستکاری کند و به شیوهی خودش آن را بپروراند؛ اما این ماجرا هم مثل بسیاری از نظرات دیگر هم موافق دارد هم مخالف.
حسین پاکدل که این شبها نمایش «یک صبح ناگهان» را در سالن استاد سمندریان، تماشاخانهی ایرانشهر به اجرا میگذارد، جزو موافقان این اتفاق است و عقیده دارد که نباید بیجهت دستوبال یکدیگر را ببندیم و احتمالاً بر همین اساس نمایشنامهی «یک صبح ناگهان» که به گفتهی خودش برداشتی آزاد از کتاب «طشت خون» نوشتهی اسماعیل فصیح است را به نگارش درآورده است. او پیش از این هم دو اثر تاریخی دیگر با نامهای «حضرت والا» و «عشق و عالیجناب» را در عرصهی تئاتر ساخته بود که فقط نمایش «حضرت والا» اجرای عمومی شد و «عشق و عالیجناب» به دلیل ممیزیهایی که داشت به اجرای عمومی نرسید و فقط در سیامین دورهی جشنوارهی تئاتر فجر دیده شد.
فارغ از اینکه این برداشت چگونه صورت گرفته و چقدر حق مطلب کتاب را رعایت کرده و با جزئیات یک رخداد تاریخی تناسب و هماهنگی دارد، در این یادداشت قصد داریم که نگاه اجمالی به کلیت نمایش، اجرا، دیالوگها، طراحی صحنه و موسیقی آن داشته باشیم و بررسی کنیم که اگر فصیح یا دیگر شخصیتهای این نمایش از کارمندان ناصرالدینشاه گرفته تا کمالالملک زنده بودند چقدر از دیدن این نمایش احساس رضایت میکردند.
داستان این نمایش، روایت روزهایی است که ناصرالدینشاه قاجار ترور شده و دعوا بر سر جانشینی وی است. در میان این بلبشو که همهی مردم ایران درگیر آشوب آن روزها هستند، جوان هنرمندی که نقاش و شاگرد کمالالملک است (مهدی پاکدل) به خاطر حملهی کارمندان ادارهی معارف به منزل او و پاره کردن نقاشیهایش خودکشی میکند و خون خودش را در یک طشت بزرگ میریزد، طشتی در زیرزمین خانه که پدرش از لحظهی فوت او از کنارش تکان نمیخورد، حتی برای تشییع جنازهی وی.
اصل داستان این نمایش، حکایت اتفاقها و حرف و حدیثهای پس از مرگ اوست، اینکه واکنش اطرافیان این جوان از استاد نقاشیاش گرفته تا خاله، خواهر و برادرهایش چگونه است. نکتهای که بهصورت خیلی واضح دربارهی این نمایش میتوان گفت، اینکه اغلب اتفاقها، دیالوگها، بازیها و فضای کلی این نمایش ساختگی و مصنوعی است و همین دیدنیهای مصنوعی برقراری ارتباط با اثر را سخت کرده است؛ بهعنوان نمونه طراحی صحنهی این نمایش هیچ سنخیتی با داستان و فضای نمایشنامه ندارد؛ چراکه نمایشنامه، ادبیات و لحن آن در یک فضای فاخر و به عبارتی قاجاری روایت میشود، ولی طراحی صحنهی آن، دیوارهای پلاستیکی است که بر روی آن رنگهایی به سبک کوبیسم پاشیده شده و به نوعی سمبل نقاشیهای هنرمند جوان است؛ فارغ از زشت و زیبایی این دیوارها چنین تصویری بیشتر مناسب نمایشهایی با موضوع امروزی مدرن که به نوعی دارای فضای روشنفکرانه هستند، است و دقیقاً همین اِلمانهاست که بین مخاطب با یک اثر هنری از تئاتر گرفته تا سینما و تابلوی نقاشی پیوند و ارتباط برقرار میکند.
طراحی چنین صحنهای با موضوع تاریخی شاید از نظر برخیها نوعی هنجارشکنی و ترک کلیشهها و ترک عادت به شمار بیاید، ولی واقعیت امر این است که چنین اتفاقاتی اغلب بین مخاطب و اثر فاصله و گسست ایجاد میکند. تنها نشانهای که طراح صحنه از آن بهعنوان یک نماد تاریخی استفاده کرده بود قاب چوبی قاجاری بود که از سقف آویزان بود و تا انتهای نمایش هم کارکرد آن مشخص نشد. اگرچه کارگردان خیلی سعی کرده بود که سایر نشانههای نمایش را به زمان روایت داستانش برگرداند، ولی این نشانهها بهقدری مصنوعی و کلیشهای بود که گاهی با خندهی حاضرین همراه بود؛ بهعنوان نمونه کلیشهی موهای مشکی بافتهشدهی زنان، ریختن چای در استکانهای کمرباریک یا لباسهای شبیه به هم بازیگران زن که نشانگر تلاش طراح لباس برای شبیهسازی لباسها با آن دوران تاریخی بود؛ ولی به نظر میآید که موفق نشده بود، اگرچه این اتفاق در مورد لباسهای بازیگران مرد قابل تحملتر بود.
مورد دیگر لحن و ادبیات کلامی افراد است که گاهی با پرش زمانی همراه بود و انگار بازیگران نمایش گاهی فراموش میکردند که قرار است با چه زبانی حرف بزنند، گاهی به زبان ادبیات کهن حرف میزدند و گاهی به زبان و لحن امروزی. اما ضعف دیگر کاربرد این کلیشهها کار استفاده از دیالوگهایی مثل «ملک جان، خواهرم» است که مهدی پاکدل خطاب به خواهرش میگوید، یا مثلاً دیالوگهای مهدی سلطانی که اغلب در قالب قصه و حکایت بود، یا این دیالوگ تکراری که با هرکسی صحبت میکرد در انتها میگفت: «ملک را هم با خود ببرید»؛ این تکرار تا جایی تکراری بود که مخاطب را کلافه میکرد.
در بخشی از نمایش هم عاطفه رضوی که نقش مادر کمال (سوژهی اصلی داستان) را دارد، صحبتهایی دربارهی سفرهی حضرت زینب و امالبنین میکند که بسیار کلیشهای و مصنوعی است و از آن بدتر اینکه مادربزرگ کمال به مهدی سلطانی که در این نمایش نقش پسرش را دارد، حافظ میدهد و از او میخواهد با خواندن غزلی از حافظ خودش را که در سوگ مرگ پسرش است آرام کند؛ این صحنه تا اندازهای به موضوع و فضای نمایش بیارتباط بود که با وجود تلاشی که کارگردان کرده بود صحنهای تأثیرگذار و احساسی طراحی کند، شاهد چنین تأثیر و اتفاقی نبودیم.
یکی از عناصری که از ابتدای نمایش تا انتها ما را همراهی میکرد، موسیقی اثر، ساختهی فرشاد فزونی بود، اگرچه شنیدن خودِ موسیقی به تنهایی بسیار دلنواز و شنیدنی بود، ولی چون مداوم بود و در تمام طول اثر حضور داشت، گاهی مزاحم متوجه شدن داستان و دیالوگها میشد و به همین جهت شاید بهتر بود که از موسیقی بهصورت مقطعی و متناسب با فضا استفاده میشد تا به این شکل هم بهتر شنیده شود و هم تأثیرگذارتر عمل کند. ممکن است برخیها معتقد باشند که موسیقی پیانو مناسب یک نمایش با فضای تاریخی نباشد، ولی این یک قاعدهی کلی و ثابت نیست که بتوان حکم به اجرای آن داد، در اینگونه موارد بستگی به تبحر و سلیقهی کارگردان دارد که موسیقی و فضای نمایش را چگونه هماهنگ کند.
یکی دیگر از ضعفهای این نمایش، شباهت برخی از صحنههای آن به سریالهای تلویزیونی بود که این اتفاق در صحنهی آخر به اوج رسید؛ قاب دورهمی یک خانوادهی گرم ایرانی که دور حوض مینشینند و هندوانه میخورند، یا صحنههای دیگر که عاطفه رضوی شبیه شخصیتهای سریال پهلوانان نمیمیرند بازی کرده و مخاطب را به فضای آن سریال و آن دوران میبرد.
نکتهی دیگر در خصوص این نمایش، بازی بازیگرانی بود که اکثر آنها در حوزهی تئاتر بنام بودند، ولی در «یک صبح ناگهان» خیلی به چشم نیامدند؛ بهعنوان مثال مهدی سلطانی و مهدی پاکدل هر دو جزو بازیگرانی هستند که تجارب زیادی در بازیگری و سینما و تئاتر داشتند و دارند، ولی هیچیک آنچنانکه بایدوشاید بازی خوبی ارائه نداده بودند، شاید حتی بتوان گفت که بازی ارائه نداده بودند، چون نقش خاصی را ایفا نمیکردند؛ مهدی پاکدل که نقشش در حد چند قدم راه رفتن به داخل و خارج صحنه و بالا و پایین رفتن از پلههای صحنهی نمایش بود و حرکات و بازیاش بیشتر شبیه نقش افراد شهیدی بود که در تئاتر بازی میکنند تا یک نقاش؛ مهدی سلطانی هم تمام مدت تئاتر یعنی یک ساعت و چهل دقیقه را نشسته بود و تکان نمیخورد و هرازچندگاهی یک دیالوگ کوتاه میگفت و آنقدر نقش و حضورش خشک بود که به نظر میرسد هر فرد دیگری هم میتوانست این نقش را بازی کند. باقی بازیگران هم نقششان با دیالوگهایشان معنا پیدا میکرد و ما شاهد بازی ویژهای از هیچیک از آنها نبودیم.
علاوه بر همهی اینها، مدت طولانی نمایش و کشدار بودن آن حوصلهی بسیاری از مخاطبان را سر میبرد و به نظر میرسید که اگر خیلی از صحنهها حذف میشد اتفاق خاصی برای کلیت نمایش نمیافتاد. ضمن اینکه موضوع نمایش یک ماجرای غمناک و تاریخی داشت و جز صحنههایی که استاد نقاشی (مهدی پاکدل) که مزین نام داشت و کمی فضا را کمدی و طنزآمیز کرد، باقی صحنهها خشک و یکدست و به نوعی خستهکننده بود؛ این در حالیست که پیش از این، نمایشهای تاریخی داشتیم که با وجود مدت زمان طولانی، مخاطب را تا انتهای اثر نگه داشتهاند.
به قول پیتربروک، کسالت شیطان تئاتر است و چه خوب که کارگردانان تئاتر ایرانی حواسشان به این شیطان باشد.