شناسهٔ خبر: 30202 - سرویس اندیشه

مجید مددی/ به مناسبت سالمرگ مارکس؛

مارکس: کاشف قاره‌ی تاریخ

کارل مارکس به گفته‌ی آلتوسر، در جهان اندیشه تاکنون سه انقلاب به وقوع پیوسته است: انقلاب نخست در ریاضیات توسط تالس بود که «قاره‌ی ریاضی» گشوده شد و موجب پیدایش فلسفه‌ی افلاطون گردید؛ انقلاب دوم در فیزیک توسط گالیله بود که «قاره‌ی فیزیک» را گشود و سبب بر زدن فلسفه‌ی دکارت شد -فلسفه‌ی دنیای نو- که فلسفه‌ی پویایی، حرکت بی‌وقفه و صیرورت در جهان است، برخلاف فلسفه‌ی ایستای افلاطون؛ انقلاب سوم در عرصه‌ی تاریخ که مارکس کاشف و گشاینده‌ی قاره‌ی آن است.

فرهنگ امروز/ مجید مددی: به جرئت می‌توان گفت که هیچ اندیشه‌وری در جامعه‌ی فرهنگی ما چون مارکس این‌چنین بد، ناقص و مسخ‌شده معرفی نشده است؛ نابغه‌ای بی‌بدیل و پیامبری غیرمرسل! از سوی دل‌خستگان و پیروان سینه‌چاک نادانش -انقلابی‌های سابق و مرتجع‌های لاحق! - و دشمن آزادی و دموکراسی! و پیامبر خشم و خشونت و ستیز طبقاتی، از سوی «بیماران چپ‌ستیزی» که حتی بردن نام او را کفرآمیز می‌دانند و نظریه‌پردازی متعلق به گذشته که دیدگاه‌های فلسفی، اقتصادی، جامعه‌شناختی و سیاسی‌اش امروزه محلی از اِعراب ندارد و درخور تأمل نیست! و باید در گنجینه‌ی آثار عتیقه! ‌چون اشیایی گران‌بها! جای گیرد و حفظ و حراست شود! و این دیدگاه به‌اصطلاح مارکسولوژیست‌های (Marxologist) وطنی است که انکار کامل او را دور از شأن علمی‌شان! می‌دانند.

اینک ببینیم به راستی مارکس که در کشور ما با عناوینی چون «فرزانه‌ی قرن نوزده»، «بنیان‌گذار فلسفه‌ی علمی!»، فیلسوف، جامعه‌شناس و اقتصاددان شناسانده شده است، کیست و مارکسیسم که با نام او رقم خورده، چیست؟ مارکس در دوره‌ی تحصیل در دانشگاه برلین با فلسفه‌ی هگل که در آن زمان در دانشگاه مزبور مبحث فلسفی مسلط و شایع بود، آشنا شد و به جرگه‌ی نوهگلی‌های جوان پیوست. طبع نوجو، نوخواه و جست‌وجوگر مارکسِ جوان به‌زودی او را نسبت به آیین هگل بدبین کرد و با پیوستن به کلوب موسوم به «دکتر»، عملاً وارد فعالیت‌های رادیکال جناح چپ شد.

مارکس و دیگر هگلی‌های چپ در آن‌وقت به شدت تحت تأثیر ماتریالیسم فویرباخ بودند که به نقد فلسفه‌ی هگل پرداخته بود. مارکس در ۱۸۴۱ درباره‌ی نویسنده‌ی «گوهر مسیحیت» می‌نویسد که به نظر او، فویرباخ «به طرز بسیار موفقیت‌آمیزی هگل را از دیدگاه ماتریالیستی نقد می‌کند» و در انتقاد از دستگاه فلسفی هگل نشان می‌دهد که «روح مطلق» هگل در واقع «تجسم انسان حقیقی است که بر شالوده‌ی طبیعت مُقام گرفته است». از آن زمان به بعد همه‌ی تلاش فلسفی مارکس در جهت ترکیب و ادغام دیالکتیک هگل با ماتریالیسم فویرباخ به کار رفت.

در اینجا ضروری می‌دانم به نکته‌ای اشاره کنم که در تحلیل اندیشه‌ی مارکس، مارکسیست‌های ارتدوکس یا سنتی و یا به تعبیری، مارکسیست‌های هگلی، پیوسته آن را بر زبان می‌رانند که مارکس در ساخت اندیشه‌ی فلسفی‌اش همواره تحت تأثیر هگل و به‌ویژه مفهوم دیالکتیک در دستگاه فلسفی وی بوده و آن را با جرح و تعدیلی در آثار خود به کار برده است؛ درحالی‌که چنین نیست و واقعیت چیز دیگری می‌گوید. سیدنی هوک در اثرش به نام «از هگل تا مارکس» در تأثیرپذیری مارکس از هگل با صراحت اعلام می‌دارد که: «هیچ دو نامی حاکی از دوگانگی ژرف تقابل و توافق چون نام‌های هگل و مارکس نیست؛ پیوستن آن‌ها، بیان پیوند و هم‌بستگی میان آن‌ها نیست، بلکه مطرح کردن و نشان دادن معما یا چیستان است؛ چالش‌انگیزترین معما در تاریخ اندیشه».

 می‌گویند مارکس دیالکتیک هگل را گرفت و آن را برای توضیح و تبیین جهان به کار بست، ولی خود مارکس می‌گوید: «این وجه عقلانی، روشی را که فقط هگل کشف کرد» و او می‌خواست مختصری درباره‌ی آن بنویسد و فرصت نکرد، «روشی پیچیده در لفافه رازورانه» بود و او با برداشتن و کنار زدن «پوسته‌ی ایدئالیستی‌اش» آن را (دیالکتیک) «وجه عقلانی» ساختار تحلیلی خود ساخت و با این کار هگل را روی پایش قرار داد! اما مارکس تأکید می‌کند که روش دیالکتیکی او در مبانی‌اش نه تنها متفاوت از روش هگلی است که دقیقاً در مقابل آن است. «برای هگل فرایند تفکر که او حتی زیر نام «ایده» به موضوعی مستقل برمی‌گرداند، آفریننده‌ی جهان واقعی است و جهان واقعی تنها نمود خارجی ایده است؛ برای من معکوس آن واقعی است: ایدئال چیزی نیست جز جهان مادی که در ذهن انسان بازتاب یافته و به شکل‌های تفکر برگردانده شده است».[۱]

بنابراین، رهیافت مارکس، ماتریالیستی بود و توانست با استفاده از دیالکتیک هگل که پوسته‌ی ایدئالیستی آن به دور افکنده شده بود، به توضیح و تبیین «کلیت اجتماعی»[۲] بپردازد و مناسبات اجتماعی را بر پایه‌ی صورت‌بندی اقتصادی هر دوره‌ی تاریخی توضیح دهد. بدین‌سان، مارکس با گسست از اندیشه‌ی هگل بود که توانست علم و فلسفه‌ای پدید آورد که نه توضیح‌دهنده و تعبیرکننده‌ی جهان، بلکه تغییردهنده‌ی آن باشد که این البته فرایندی بود درازمدت و گذشت از مراحلی که سرانجام به «گسست کامل یا مطلق»[۳] انجامید، امری که آلتوسر با دوره‌بندی آثار او از مرحله‌ی پیشامارکسیستی (اومانیستی) دوره‌ی جوانی مارکس تا آثار دوره‌ی بلوغ وی که آن را آثار علمی می‌خواند، نشان داده است.[۴]

بی‌مناسبت نیست در اینجا به این نکته اشاره کنم که به گفته‌ی لنین، اگرچه خاستگاه نظری مارکسیسم ۱) فلسفه‌ی کلاسیک ۲) اقتصاد سیاسی انگلیس ۳) سوسیالیسم تخیلی فرانسه بود، ولی مارکس نگرش کاملاً نو و بی‌مانندی برای گشودن مسائل و معضلات نظری و علمی به کار گرفت. او در پی آن بود تا پاسخی برای پرسش‌های اساسی که تحولات اجتماعی مطرح کرده بود، فراهم آورد. بنابراین، مهم‌ترین و برجسته‌ترین ویژگی مارکسیسم توصیف و تشریح وضعیت و شرایطی است برای تغییر جهان و نشان دادن وسیله‌ها و عوامل این دگرگونی و نه صِرف تعبیر و تفسیر جهان؛ چرا که مارکس اعتقاد داشت فلاسفه‌ی پیشین «تاکنون جهان را به طرق گوناگون تفسیر کرده‌اند، اما غرض تغییر آن است.»

در تصریح آن مفهوم باید بگویم که به گفته‌ی آلتوسر، در جهان اندیشه تاکنون سه انقلاب به وقوع پیوسته است: انقلاب نخست در ریاضیات توسط تالس بود که «قاره‌ی ریاضی» گشوده شد و موجب پیدایش فلسفه‌ی افلاطون گردید؛ انقلاب دوم در فیزیک توسط گالیله بود که «قاره‌ی فیزیک» را گشود و سبب بر زدن فلسفه‌ی دکارت شد -فلسفه‌ی دنیای نو- که فلسفه‌ی پویایی، حرکت بی‌وقفه و صیرورت در جهان است، برخلاف فلسفه‌ی ایستای افلاطون؛ انقلاب سوم در عرصه‌ی تاریخ که مارکس کاشف و گشاینده‌ی قاره‌ی آن است، «قاره‌ای» که به دید آلتوسر با مفاهیمی از حوزه‌های «قانونی-سیاسی» یعنی با «فلسفه‌های تاریخ» اشغال شده بود که مدعی بودند گزارش دقیق از آنچه در تاریخ و جامعه‌شناسی بشری روی داده، عرضه می‌دارند.[۵]

آلتوسر این کشف علمی مارکس -گشایش قاره‌ی تاریخ- را «دیرک مرگ مبارزه‌ی خشن و سازش‌ناپذیر طبقاتی»[۶] می‌نامد و می‌افزاید: با این کشف و پیدایی «علم تاریخ» یعنی «ماتریالیسم تاریخی»، مارکس مستقیم با منافع طبقات حاکم درگیر شد و آن‌ها که پایان حاکمیت بلامنازع خود را نزدیک می‌دیدند و زندگی تنعم‌زایشان که در آرامش رخوت‌ناک نازپروردگی مستور و اینک با فریادهای خشمگین پابرهنگان استثمارشده‌ی برپاخاسته به خطر افتاده بود، ایدئولوژیست‌های خود را بر ضد او به پرواز درآوردند؛[۷] این «ایدئولوژیست‌ها» همان به‌اصطلاح «پسامارکسیست‌هایی» هستند که برای حفظ نظام «نوسرمایه‌داری!» یا اصطلاحاً «پساسرمایه‌داری» که به‌زعم آنان دیگر آن نظام بهره‌کش سرمایه‌داری پیشین نیست به تفسیر «نوآورانه‌ای!» دست زدند تا مارکسیسمی را که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت، در خدمت «نظام مدیریت‌شده‌ی» سرمایه‌داری قرار دهند.

 و این، آن چیزی است که من «مارکسیسم اخته‌شده‌ی» پست یا پسامدرن‌ها می‌نامم، مارکسیسمی که «با ایجاد یک‌سان‌سازی و تفاهم ملی و عدم پذیرش تضاد دشمنانه‌ی طبقاتی» می‌کوشد «گرگ و بره را کنار هم بنشاند!» [۸] و از انقلاب جلو گیرد که به قول کالینی کوس، «تحریف» مبانی اصلی و اساسی مارکسیسم است؛ چراکه این ایدئولوژیست‌ها معتقدند «مارکس را دانشگاه‌ها کشف کرده‌اند و آثار او موضوع صدها تفسیر و تز دکترا شده» و نتیجه‌ی پیدایش «گونه‌های تازه‌ای از مارکسیسم که نه بر جنبش کارگری که بر دانشگاه‌ها و دارالفنون‌ها استوارند و هدف آن‌ها نه سرنگونی سرمایه‌داری که مطالعه‌ی خود مارکسیسم است.»[۹]

بازگردیم به تفسیر آلتوسر از انقلاب علمی مارکس و گشایش «قاره‌ی تاریخ» توسط او. چنان‌که آلتوسر می‌گوید، با پیدایش «علم تاریخ» یعنی «ماتریالیسم تاریخی» اکنون نوبت فلسفه‌ی مارکسیستی یعنی «ماتریالیسم دیالکتیک بود که برای حفظ و تبیین و توضیح آن (که کار و وظیفه‌ی فلسفه است) پدید آید که به گفته‌ی آلتوسر، مارکس زایش آن را در تز (برنهاد) یازدهم فویرباخ اعلام می‌کند -یعنی فلسفه‌ای که وظیفه‌اش تعبیر جهان نیست، بلکه تغییر آن است- و می‌ماند تا لنین در اثر سترگ و دوران‌ساز خود (ماتریالیسم و امپریوکریتیسم) تدوین و به ضابطه درآوردن فلسفه‌ی مارکسیستی را بر عهده گیرد و به پایان برد.»

در بخش پایانی این مقاله ضروری می‌دانم به این نکته اشاره کنم که بنیان‌گذاران سوسیالیسم علمی برای پیمودن این راه دراز پرپیچ‌وخم و درک فرایند دشوار و پیچیده‌ی تحولات تاریخی تا رسیدن به جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی کمونیستی، نقطه به نقطه مسیر ناهموار را درنوردیدند و به پیش رفتند. به قول ارنست مندل در اثرش به نام «شکل‌گیری اندیشه‌ی اقتصادی مارکس»، آن‌ها از نقد مذهب آغاز کردند و به نقد فلسفه رسیدند، از نقد فلسفه تا نقد دولت، از نقد دولت به نقد جامعه؛ یعنی از نقد سیاست به نقد اقتصاد سیاسی که این نقد فرجامین به نقد مالکیت خصوصی انجامید.

 بنابراین، مطالعات مارکس و انگلس برای شناخت و دریافت واقعیت نظام بهره‌کش سرمایه‌داری و ایجاد جامعه‌ای نو و خالی از تضادهای دشمنانه که ناانسانی شدن انسان را موجب می‌شود، منجر به جنبه یا وجهی از کل «واقعیت اجتماعی» (social reality) نبود، بلکه کلیت ساختار نظام را در نظر داشتند، به‌طوری‌که کلیف اسلوتر در اثرش به نام مارکسیسم و مبارزه‌ی طبقاتی[۱۰] به روشنی به این نکته اشاره می‌کند که:

مارکسیسم جامعه‌شناسی دیگری نیست، بلکه درست نقطه‌ی مقابل آن است. مارکس دانش عمومی واقعیت‌های اجتماعی را با حوزه‌ای ویژه خودش جدا از نظریه‌ی شناخت و دانش‌های طبیعی و تاریخ نمی‌پذیرد... ازاین‌رو، به دید من، مارکس را باید دوباره شناخت و چنان‌که آلتوسر می‌گوید، با خوانش دوباره -یا چندباره- آثار دوره‌ی بلوغ او، به عربده‌های تهوع‌آور مشاطه‌گران نظام سرمایه‌داری و به «مارکس مرده!!» [۱۱] توجهی نکرد و این علم زنده و پویا را به‌درستی هضم و جذب کرد؛ چراکه ضرورت تغییر جهان برای رهایی بشریت نه تنها از اسارت سرمایه، بلکه انواع گونه‌گون ایدئولوژی‌ها که انسان اسیر امروز را به بند کشیده‌اند در دستور روز قرار دارد و این (مارکسیسم) علم دگرگونی جهان است و نجات بشریت.

ژاک دریدا ستیزنده با کمونیسم با شجاعت و اطمینان می‌گوید: آینده بدون مارکس قابل تصور نیست.

 

 

پانوشت‌ها:

[۱] الکس کالینی کوس، اندیشه‌ی انقلابی مارکس [ترجمه قدری نارساست]

 

[۲] Social whole

[۳] Absolute rupture

[۴] لویی آرتور، علم و ایدئولوژی، مجید مددی

[۵] لویی آلتوسر، علم و ایدئولوژی، مجید مددی

[۶] همان جا

[۷] همان جا

[۸] مجید مددی، مارکسیسم اخته‌شده‌ی پسامارکسیست‌ها، فرهنگ امروز، شماره ۳

[۹] کالینی کوس، اندیشه انقلابی مارکس.

[۱۰]  Cliff Slaughter, Marxism and the Class Struggle

[۱۱] برای درک بیشتر مطلب نگاه کنید به نوشته‌ی من با عنوان مارکسیسم اخته‌‌شده‌ی پسامارکسیست‌ها، نشریه فرهنگ امروز، شماره ۳

 

منابع:

۱. مارکس و انگلس، گزیده‌ی آثار (۳ جلد)

۲. آنتی دورینگ، انگلس

۳. مارکس کاپیتال

۴. آلتوسر، گزیده نوشته‌ها

۵. مجموعه مقاله‌ها، کنگره‌ی بین‌المللی مارکس، مارکسیسم پس از صد سال (۳ جلد)

۶. سیدنی هوک، از هگل تا مارکس