فرهنگ امروز/معصومه آقاجانپور: نشست تخصصی نقد و بررسی کتاب «ساختن تاریخ: عاملیت، ساختار و تغییر در نظریهی اجتماعی» اثر الکس کالینیکوس با ترجمهی مهدی گرایلو و با نقادی دکتر اکبر معصومبیگی، مترجم و منتقد، دکتر حسینعلی نوذری، مترجم، استاد علوم سیاسی و داریوش رحمانیان، دانشیار گروه تاریخ دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران در پژوهشکدهی تاریخ اسلام برگزار شد. با وجود اعلام قبلی، مترجم کتاب گرایلو در این جلسه حضور نداشت. آنچه در زیر میخوانید سخنان دکتر نوذری در این جلسه است.
تاریخ چگونه ساخته میشود؟
ریشه و خاستگاه نظری و تاریخی یا کانتکستهایی که بحث ساختار و عاملیت در آن بسترها و خاستگاهها مطرح میشود از کجاست؟ چرا این معنا محل مناقشه قرار میگیرد؟ در واقع مفهوم کارگزاری یا عاملیت و مفهوم ساختار سابقهی دیرینهای دارد که حتی بخشهایی از آن را در حوزهی فلسفه و نظریههای اجتماعی کلاسیک هم میبینیم. اما بهصورت بحثهای آکادمیک و فنی به قرن نوزدهم برمیگردد. بیشتر این بحث مطرح شد که تغییر و تحولات اجتماعی و آنچه که ما بهصورت دگرگونیهایی در مناسبات روزمرهی حیات اجتماعی و فردی انسانها میبینیم، روی کار آمدن و رفتوآمد قدرتها و حکومتها و دولتها، تغییر و تحولاتی در مناسبات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، اینها تا چه پایه بهعنوان رخدادها یا پدیدههایی هستند که عوامل انسانی بهعنوان سوژههای آگاه، ارادهمند، نیتمند و به تعبیر کالینیکوس purposeful و به معنای دقیقتر، وافی به مقصود صورت میگیرد؟ اینکه آیا این ساختارها این دگرگونیها و تغییر و تحولات چه در مناسبات فردی و اجتماعی و چه در کانتکست جامعه رخ میدهد تا چه پایه نتیجهی ارادهی افراد، نتیجهی نیت و قصد افراد است که آنها را به کنش وادار میکند؟
بنابراین اینجا بحث ارادهی فردی منجر به این میشود که پشت مفهوم کنش فردی و اجتماعی امری را که از آن بهعنوان intention یا نیت یاد میکنیم سراغ بگیریم و بعد خود نیت را در پیوند دقیق با مفهوم اراده یا will ببینیم و بعد این دو یعنی اراده در یک کفه و مفهوم نیت در کفهی دیگر به یک شاهین میرسند که ما از آن به آگاهی یاد میکنیم، همان آگاهی که مارکس خیلی پیشتر از این مطرح کرده بود، خیلیها از این شاهین تعبیر ایدئولوژیکی دارند. زمانی که از مفهوم آگاهی تعبیر ایدئولوژیکی میشود مارکس از آن بهعنوان false consciousness یا آگاهی کاذب یاد میکند. بهاینترتیب، بخشی از نظریهپردازن اصالت را به نقش فرد، عامل، کارگزار، نقش کنشگر و ... میدهند که اینها مسیر تغییر و تحولات تاریخی را بر مبنای ارادهی شخصی خود رقم میزنند.
سه رویکرد در خصوص کسانی که قائل به نقش و اهمیت یا اولویت فرد در ساختن تاریخ یا تغییر و تحولات اجتماعی هستند را در نظر میگیرند، یکی فردگرایی روششناسیک است( methodical Individualism)، روششناسی قومی (ethnology) و دیگری جامعهشناسی پدیدارشناسانه.
در فردگرایی روششناسیک، اساس بر این ایده است که هر نوع تغییر جامعهشناسیک قابل تقلیل به شاخص ویژگیهای افراد هستند، این افراد هستند که هم در ساختن تغییر و تحولات و هم در ارائهی تفسیر تحولات نقش اساسی دارند؛ بنابراین ما میتوانیم تبیینهای جامعهشناسیک و تاریخی را تا سطح ویژگیهای شاخص فردی تقلیل دهیم و افرادی که در این حوزه از آنها یاد کنیم کارکردگرایان هستند که دیدگاهشان به نوعی بیانکننده این است که در تبیینهای جامعهشناسیک، ما نیاز مبرم و ضروری به شاخصهای فردی داریم. البته برخی جامعهشناسان مثل دورکیم قطعاً در مقابل این حرکت بر نقش ساختارها تأکید دارند.
رویکرد دوم روششناسی قومی است که افرادی همچون هرولد گارفینکل بنا گذاشتند و حرفشان این بود که ما اگر بخواهیم مناسبات اجتماعی را تجزیه و تحلیل کنیم یکی از بهترین شیوهها، ارجاع به رفتارهای روزمرهی افراد است، اینکه افراد در زندگی روزمره چه تلقی و تعریفی از پدیدهها و چه دریافتی از پدیده دارند و اینکه آیا تلقی آنها از پدیدهها مبین نوع برخوردی است که در مصاف با پدیدهها صورت میدهند؟ نمونهی کارهای او هم در این سمتوسو است که ببینیم روشهای مورد استفادهی مردم در زندگی روزمره و معنا بخشیدن به فعالیتهای خودشان چگونه بوده است. او به دانشجویان خود گفته بود که در خانهی خود همچون یک مستأجر عمل کنید، فکر کنید پانسیون است، رفتارهای تعاملی که قبلاً با پدر و مادر داشتید را تغییر دهید و تصور کنید آنها صاحبان پانسیون هستند. حاصل این تحقیق او را به یکسری درک و دریافتهایی از نوع برخورد افراد با مسائل روزمره رساند که این افراد که ما به آنها بهعنوان افراد معمولی نگاه میکنیم در تعیین مناسبات خود بر اساس یکسری شاخصهای بسیار دقیق و جاافتاده و چارچوبمند عمل میکنند، اینطور نیست که ما به راحتی بتوانیم آنها را تغییر دهیم؛ بنابراین روندی که آنها در پیش میگیرند ازاینجهت حائز اهمیت است. سومین رویکرد، جامعهشناسی پدیدارشناسانه هست.
موضوعگیری دوم که دستمایهی کار کالینیکوس هم قرار گرفته است در واقع در نقطهی مقابل موضع اول قرار میگیرد، اینکه جامعهشناسی و نظریهی اجتماعی رویکردهای سیاسی، نظریهها و الگوهایی که ما در حوزهی تاریخ در نظر میگیریم اساساً تنها و فارغ از هرگونه دغدغه نسبت به فرد باید به ساختارها توجه کنند. این ساختارها و مناسبات اجتماعی و همینطور نزد برخی از نظریهپردازان مارکسیستی، این مناسبات تولید است که در حقیقت حرکتهای دیگر را رقم میزند، حتی در ساختن اراده و آگاهی افراد هم نقش دارد. از نظر آنها ساختارهای اجتماعی هستند که منشها و کنشهای اجتماعی را تعیین میکنند. دورکیم به این نحله تعلق دارد همینطور ساختارگرایانی همانند آلتوسر.
بحثی که آلتوسر چه در کتاب for marx (برای مارکس) و چه در کتاب خوانش سرمایه reading capital و چه در مقالهی بسیار بحثبرانگیزش Ideology and Ideological State Apparatuses طرح میکند به همین معناست، او ایدئولوژی را کنار میگذارد به این دلیل که معتقد است ایدئولوژی ذهنیتی بیش نیست؛ چراکه ایدئولوژی فارغ از ملاحظهی مناسباتی است که خود آن مناسبات به شکلگیری خود آن ایدئولوژی انجامیده است. نکتهی دیگر اینکه ایدئولوژی را ازآنجهت کنار میگذارد که ایدئولوژی بهمثابه خودآگاهی کاذب که از مارکس وام میگیرد همواره بهصورت ابزار در خدمت نظامها یا ساختارهای دولت است، حتی دستگاههای دولتی را بهعنوان ساختار قدرت مطرح میکند. او در هر سه اثر به خصوص در for marx تأکید اساسی بر ساختارها دارد و دستمایهی کار او و آنچه بعدها بهعنوان مارکسیست ساختارگرای فرانسوی شناخته میشود در واقع همان پاراگراف مستوفایی بود که در اقتصاد سیاسی مارکس آمده است.
سومین موضعگیری در مقابل رویکرد کارگزار و ساختارگرا موضعگیری است که سعی در آشتی موضع اول و دوم دارد. این ایده سعی میکند هم از ایدهی تأکید بر نقش تعیینگر و تأثیرگذار بر یا در افراد و هم از ایدهی اینکه افراد مستقل از ساختارها هستند پرهیز و اجتناب بکند. نظریهپردازانی که در این رویکرد قرار میگیرند پیتر برگر و لاکمن هستند که هر دو در واقع در حوزهی مسائل جامعهشناسی بهویژه جامعهشناسی سیاسی کارهای مهمی را ارائه دادند.
کار کالینیکوس ازاینجهت قابل توجه است که این بحث جامعهشناسانه را بهزعم منتقدانی که بر آثار او نقدی نوشتند از حوزههای صرفاً آکادمیک به مناسبات روزمره هم کشانده است، البته این معنا بهزعم من بهقدری محل تردید است؛ چراکه خود این کتاب بیش از آنکه به مباحث روزمره و مناقشات میان افراد عامی یا عادی بپردازد در واقع بحثهای فلسفی و پیچیدهای را مطرح میکند که همچنان سیطره و هژمونی فضای آکادمیک و پیچیدهی مباحث تئوری و نظری بر آن حاکم است؛ بنابراین ازاینجهت قائل هستم که کالینیکوس به اهمیت تئوریک و نظری این بحث آگاه بود و سعی نکرد سطح تحلیل را پایین بیاورد.
فحوای اصلی این کتاب تأکیدی است که کالینیکوس در یکی از بخشها به آن اشاره میکند و میگوید: «مارکسیسم بههیچوجه این ادعا را قبول ندارد که انسانها محکوم به نبرد با یکدیگر و ستیز دائمی و سلطه بر یکدیگرند.» بعضیها فکر میکنند این گزارهای که کالینیکوس مطرح میکند با آنچه که مارکس در گزارهی آغازین در مانیفست مطرح کرده در تناقض است، اما اینگونه نیست در گزارهی آغازین، مارکس اشاره میکند که تاریخ همهی جوامعی که تاکنون به وجود آمده تاریخ مبارزهی طبقاتی است، در واقع در اینجا او به یک مسئلهی اساسی اشاره میکند، اینکه ساختاری وجود دارد و این ساختار مبتنی بر نوعی تقابل دوگانه بین طبقات ساختهی ابزار تولید که نقش مالکیت ابزار تولید را دارند و طبقهی فاقد ابزار تولید است.
اما آنچه از این گزاره برمیآید –گزارهای که کالینیکوس مطرح میکند که آنها محکوم به نبرد و سلطه بر یکدیگر هستند- دو وجه را مطرح میکند: یکی وجهی است که وقتی ما به ماتریالیسم تاریخی نگاه میکنیم دو حوزهی اساسی را میبینیم که مؤید این گزارهی کالینیکوس است؛ یک بخش در دورانی که اصطلاحاً از آن بهعنوان کمون اولیه یاد میشود، مرحلهی بعدی مرحلهای است که مالکیت ابزار تولید در واقع محو میشود یا مستحیل میشود در مرحلهی کمون ثانویه. وجه دیگر اینکه من قائل به این هستم که تعریضی که کالینیکوس به رویکرد مارکسیستهای ساختارگرایی که core و هستهی اومانیستی مارکسیسم را از آن جدا میکنند مطرح میکند در تقابل با آنها یا نفی و رد داعیهی آنها است. بنابراین تهی ساختن مارکسیسم از هستهی انسانگرایانه به تعبیر کالینیکوس شیر بییال و دم و اشکم ساختن از مارکسیسم خواهد بود.
مروری تحلیلی بر فصول کتاب
نکته ای که کتاب اشاره میکند این است که یکی از انگیزههای مهم سیاسی که سبب نگارش این کتاب شد نقد نظام سرمایهداری به طور تمام و کمال بهعنوان بنیان نظری پروژهی تحول اجتماعی است. بعد اشاره میکند به سیاستهای تهاجمی که دیپلماسی نظامی ایالات متحدهی دوران حاکمیت جرج بوش در راستای تقویت و تحکیم هژمونی جهانی سرمایهداری پیش گرفته بود، ولی معذلک ما شاهد یکسری اقدامات و چالشها و مقاومتهای اساسی هستیم که نشان میدهد سرمایهداری نمیتواند بر پایهی چشمانداز و افقهایی که برای خود ترسیم کرده بیمقاومت و بیدردسر مسیر خود را پیش ببرد.
مسئلهی دیگر اینکه آنچه که جدا از مباحث نظری موجب نگارش این کتاب شد به تعبیر خود کالینیکوس، جریان اعتصاب معدنکاران و نقش دولت در درهم شکستن آن است که مشابه نوع خاصی از جنبشهای کارگری است که در واقع بر مبنای فعالیت احزاب سیاسی صورت میگرفت و طلیعهی ظهور جنبشهای جدید است و بعد اشاره میکند که این پیروزی که خیلی هم در بوق و کرنا دمیده شد، ظهور سرمایهداری نئولیبرال را نوید میداد، همینطور اشاره میکند به شکست جنبش کارگری دههی ۱۹۸۰ و نظایر آن. این فرایندها بهزعم کالینیکوس پدیدهای را بهعنوان نوزایی یا رنسانس مارکسیسم طرح میکند که با کتاب for marx آلتوسر شروع میشود، همینطور کتاب مهم و تأثیرگذار نظریهی تاریخ کارل مارکسِ جرالد کوهن در ۱۹۷۸ که بهزعم کالینیکوس هر سه بیانگر رگههای فلسفی مشابهی در خصوص گفتمان مارکس در کتاب سرمایه هستند.
همچنین این فرایندها باعث ظهور مارکسیسم تحلیلی شد. مارکسیسم اساساً خود یک جریان فلسفهی قارهای است، هیچ قرابت و نسبتی با فلسفهی تحلیلی به معنای رایج و آکادمیک کلمه یعنی جریانی که تحت تأثیر پوزیتیویسم باشد، ندارد. یکی از نخستین نقدهایی که به رویکرد فلسفهی تحلیلی بهویژه ابزار روششناسیک و فلسفهی علم منطبق با آن یعنی فلسفهی پوزیتیویسم وارد شده توسط مارکس و بعد از مارکس بوده است. در واقع آگوست کنت طرح فلسفهی پوزیتیویستی را در دههی ۱۸۷۰ پیریزی کرد و کرسیهایی را در این زمینه ترتیب داد (در این زمان هنوز مارکس از توانمندی و قابلیتها و امکان عقلانی و فیزیکی برخوردار است که پاسخهای اساسی را بدهد) و بعد مارکسیستهای دیگر یعنی نظریهپردازان انتقادی و همینطور نقدی -که بسیار هم قطور است- که لنین به اسم Imperialism, the Highest Stage of Capitalism نوشت که به فارسی هم ترجمه شد (جدیترین نقد را بعد از مارکس بر رویکرد فلسفهی تحلیلی و بر رویکرد پوزیتیویست دارد).
بنابراین مارکسیسم تحلیلی که در سالهای دههی ۱۹۷۰ که در واقع واکنشی بود بر نوشتهی کوهن، بهزعم من بیشتر بیانگر تأثیرپذیری جریانهای مارکسیستی است که در درون کانتکست بریتانیا و نظریهی اجتماعی بریتانیایی قلم میزنند. حتی رویکرد خود کالینیکوس را هم جزء فلسفهی تحلیلی نمیدانم، حتی نقدهایی هم به آن وارد میکند. این مارکسیسم تحلیلی بیشتر بر مبنای الگوی پیشنهادی جان الستر و جان گرومر و عمدتاً هم در الگوی روششناسی فردگرایی سیر میکند؛ چون رویکردهای فلسفهی تحلیلی درست مثل فلسفهی تحلیلی تاریخ در واقع قابلیتهای برساخته از سوی ساختارها را نمیپذیرند و اطلاق قابلیتهایی ازایندست را نئولوژی (neology) تلقی میکنند. اینها مطالبی است که بیشتر در مقدمه مطرح میشود.
در مقدمه باز هم در بخشی که در مورد بازنگری است در خصوص ساختار عاملیت است، این نکته حائز اهمیت میشود که کالینیکوس عقیده دارد ساختارها را میتوان عواملی تلقی کرد که تا حدودی نه به طور جازم و imperative تعیینکنندهی نیروهای کنشگران به شمار آورد و بعد در نهایت به این نتیجه میرسد که معادل دانستن ساختارها با نیروها یا agent نادرست است؛ زیرا ساختارهای اجتماعی متضمن روابطی میان کنشگران هستند و این ساختارها هستند که در درون خود امکان نشو و نمای کنشگران را هم فراهم میکند. اینجاست که من میگویم ازاینجهت است که بهزعم من رویکرد کالینیکوس جمع بین رویکرد اول و دوم است.
در فصل اول بهعنوان سوژهها و عاملان به این مسئله میپردازد که کارگزاران انسانی چگونه عمل میکنند، آیا رفتارهای کارگزاران انسانی مبتنی بر ذهنیت از پیش تعیین شده است یا مبتنی بر آگاهی اراده است؟ اگر مبتنی بر آگاهی و اراده است تا چه اندازه با شرایط عینی objective گره خورده است؟ در واقع حتی وقتی به طور مستقل مثلاً از اخلاق صحبت میکند باز میبینیم که اخلاق را در دامن ساختارها میپروراند و وقتی در فصل دوم به ساختارها توجه دارد همین راه را در پیش میگیرد؛ یعنی نگاه تکبعدی یا قطعیانگارانه چه در خصوص عامل و چه در خصوص ساختار را رد میکند. در خصوص سرشت انسان بحثهایی دارد که به مباحث انسانشناسی فلسفی ارجاع میدهد. باز در بخش دوم که نگاهی به سرشت انسانی دارد به مفاهیمی توجه میکند که بهزعم او از دید ساختارگرایان مغفول میماند؛ یعنی مفاهیمی چون اخلاق، فضیلت، عدالت که اینها را مفاهیمی میداند که وجه ارادهگرایانه و انسانگرایانه دارد. بحثی را هم در مورد عقل عملی و ساختارهای اجتماعی و اقتصادی را مطرح میکند.
در فصل دوم بحث ساختارها را مطرح میکند که در اینجا عمده تحلیل را بر این متمرکز میکند که ساختار چگونه عمل میکند؛ مفهوم ساختار اجتماعی را بررسی میکند، در واقع همین سهگانههایی را که شرح دادم؛ مفاهیم زیربنایی و اصلی ماتریالیسم تاریخی را دورههای گذار مطرح میکند؛ ماتریالیسم تاریخی ارتدوکسی را به نوعی به شلاق میگیرد و مارکسیسم گزیدهی عقلانی را در راستای جریانهایی تلقی میکند که نمایندهی وجه مهم یا تعیینکننده برای ساختار هستند، بعد هم بهصورت الگوریکال (allegorical) و استعاری، کنایهای به هابرماس میزند (هابرماس در سال ۱۹۸۹ در مجله new left مقالهای داشت تحت عنوان What Does Socialism Mean Today? آنجا اشاره میکند که با اعلان افلاس و ورشکستگی سوسیالیسم دولتی، امروزه لیبرالیسم دولت رفاه سوراخ سوزنی است که همهچیز باید از آن عبور کند که بهزعم من نوعی نزدیک شدن به حرف فوکویاماست که لیبرالیسم دولت رفاه و لیبرالدموکراسی را بهعنوان پایان تاریخ یا پایان تلاشهایی که در واقع بشر تاکنون انجام داده و همهی آمالها را میتوان در آن محقق کرد، دانست). در این فصل عنوانی دارد به نام what does left of historical materialism (چه چیزی از ماتریالیسم تاریخی به جا میماند؟). بند ششم از فصل دوم به نظر من یکی از زیباترین و البته چالشبرانگیزترین بحث این کتاب است.
فصل سوم به مسائل عقلها و منافع و یا علایق و عقولها پرداخته که بحثهای گرهدار است. تعریضهای مختلفی را در این فصل بیان کرده از بیانگرایی تا سنت هرمنوتیک، نقد چرخش زبانی و تاختن به مسئلهی زبان، بحث دربارهی رابطهی تفسیر و نظریهی اجتماعی، مفاهیمی همچون امر شفقت، حقیقت و جماعت را نظریهی فایدهگرایانه یا اصالت فایدهگرایانهای که در خصوص کنش ارائه میدهد و اینکه معیاری را بعضیها ارائه میکنند مبنی بر اینکه اگر قرار است اهمیت و اعتبار کنش را در نظر بگیریم، میتوانیم با ارجاع به اینکه تا چه پایه کنش افراد واجد سود و فایده خواهد بود و همینطور رابطهای که بین کنش و قدرت وجود دارد.
فصل چهارم و پنجم فصلهای پایانی هستند که بهزعم من آسانترین فصلها هستند. بحثی دربارهی ایدئولوژی و قدرت است که به نقش عاملان جمعی و مفهوم دروغ و ایدئولوژی را مورد بررسی قرار میدهد؛ رابطهی دولت، ملت و قدرت نظامی را بررسی میکند، همینطور یادداشتی به رابطهی روبنا، زیربنا دارد. در کل این فصل به رابطهی ایدئولوژی و عینیت شرایط پوستاندازیهایی که ایدئولوژی دارد، اشاره میکند. فصل پنجم هم که به بحث سنت و انقلاب میپردازد و انقلاب را بهمنزلهی مفهوم رهایی یا رستگاری تلقی میکند، البته در یک معنای تلویحی و تلمیحی به تحلیل عقلانیت انقلاب میپردازد. این بخش میتواند مورد استفادهی انقلابیون سابق در ایران که نسبت به رفتارهای خودشان پشیمان هستند و مفهوم انقلاب را بهعنوان یک آلترناتیو اساسی نفی میکنند، قرار گیرد. البته این فقط خواست جامعهی ما نیست، بلکه بهصورت یک اپیدمی و یک عارضهی جهانی درآمده و سرمایهداری در این راستا بسیار موفق بوده است. من فکر میکنم این فصل با توجه به مباحثی که دارد از جمله مارکسیسم و پرولتاریا، عقلانیت انقلاب، انقلاب و تکرار، سنت محرومین و ستمدیدگان، در بازنگری مواضعی که بعضی از ما اتخاذ کردیم کمک اساسی بکند.
برخی ملاحظات صوری
متأسفانه اصل کتاب تازه به دست من رسید. در این مدت کوتاه به مقابلهی ترجمه پرداختم و به این نتیجه رسیدم که این کار جزء معدود کارهایی است که با وجود آنکه مترجم اولین کارش هم هست اما تقریباً بدون غلط درآمده، البته یکسری کاستیهایی هم دارد. تفاوت اساسی که کتاب با متن انگلیسی دارد این است که در کتاب ما شاهد condense شدن (خلاصه شدن) فهرست مطالب هستیم، درحالیکه فهرست مطالب اصل کتاب بسیار مفصل و دقیق است؛ یعنی ذیل هر فصل سوتیترها را گفته است. از طرف دیگر مترجم پیشگفتاری بر کتاب نوشته که چون گفتار دیگری از مترجم نمیبینیم عنوان پیشگفتار مفهومی ندارد.
نکتهی دیگر برای کسانی که میخواهند این کتاب را بخوانند این است که بهزعم من سه فصل اول را کنار بگذارند، به خصوص فصل سوم فصل بسیار دشواری است که خود کالینیکوس هم در مقدمهای که بر ویراست دوم کتاب نوشت اشاره کرد. تفاوتی که در ویراست ۱۹۸۷ با ویراست ۲۰۰۴ وجود دارد همین مقدمهی کتاب است که سعی میکند کاستیهایی را که در چاپ اول وجود داشت را به نوعی مرمت و برطرف کند. او به تعبیری توصیه میکند ابتدا فصل چهار و پنج را بخوانید و بعد وارد فصل سوم شوید؛ چون فصل سوم بیشتر مباحث نظری را در دستور کار خود قرار داده است. نکتهی دیگر اینکه دشوارنویسی او به چندوجهی بودن او برمیگردد، پدر او یونانی بود؛ بنابراین زبان اصلی و native او یونانی است. مادرش انگلیسی و از نوادگان دختر لرد اکتن دوم است، خودش هم در زیمباوه به دنیا آمد؛ بنابراین نثر دشواری دارد، کمااینکه موضوع هم دشوار است.
کالینیکوس در میان نویسندگان مارکسیست یکی از بامروتترین نویسندهها است، درعینحالی که رویکردهای خیلی تندوتیز حتی متلکهایی به امثال فوکو، هابرماس دارد، اما جانب انصاف را رعایت کرد. حتی جرالد آلن کوهن هم که یکی از منابع اصلی این کتاب هست و کالینیکوس به او بسیار استناد کرده از نیشخندها و طعن و کنایه او در امان نماند، اما درعینحال او رعایت جانب رویکرد علمی و وامداری خود به دیگران را بیان میکند، درحالیکه در همان صفحه نقد دیدگاه خود در مورد نویسندهای را بیان میکند بلافاصله نقلقولی از همان نویسنده میآورد که دال بر تأیید است؛ یعنی سیاه و سفید مطلق نگاه نمیکند.
در مورد کتاب کالینیکوس باید گفت از اسم کتاب برمیآید که در مورد تاریخ به معنای محض کلمه باشد، اما اینطور نیست یا نباید انتظار داشته باشید در مورد تاریخنگاری و شیوههای تاریخنگاری سخن بگوید. making history در واقع به یکی از مسائل اساسی دیرینه و دیرپا در حوزهی نظریهی اجتماعی بازمیگردد که یک سر آن به حوزهی اجتماعی و جامعهشناسی و یک سر آن به رشتههای همجوار برمیگردد. بنابراین آنچه در مورد این کتاب و سایر کتابهای کالینیکوس صدق میکند این است که سرشت و ماهیت این کتاب بینرشتهای است؛ یعنی در اینجا از بحثهای مربوط به ساختارگرایی، فراساختارگرایی یا پساساختارگرایی حوزهی مباحث مربوط به روششناسی قومنگارانه یا همان ethnology از حوزهی نظریهی rational choice حتی تعریضهایی که برای rational choice marxism یا همان مارکسیسم گزیده عقلانی میزند، یا تعریضی که به رویکرد هرمنوتیکی دارد، همانطور از تعریضی که به نظریات متفکران برجستهی معاصر دارد، برمیآید که او فقط در حوزهی نظریهی تاریخی یا نظریهی خاصی از تاریخ تحدید و محصور نشده است.
حتی بهزعم من، او در واقع به بهانهی پرداختن به dichotomy (تقابل دوگانه)که جوهر کتاب است ذهن خود را به عرصههای مختلف برده که در آن عرصهها به نوعی داعیهی طرح راهحلهایی برای تناقض بین این تقابل دوگانه یا dichotomy یعنی ساختار و عاملیت را دارد؛ او به همهی این حوزهها از روششناسیهایی که در جامعهشناسی وجود دارد، از روششناسیهایی که در نظریهی اجتماعی وجود دارد، از الگوهایی که در حوزهی خود تاریخ وجود دارد، از الگوهایی که در فلسفهی تاریخ وجود دارد، سرک میکشد منتها با دیدگاههای نقادانه. من پیشنهاد میکنم دانشجویانی که قرار است این کتاب را مطالعه کنند شمایی کلی از رویکردهای نظری و رویکردهای ادبی -ادبی به معنای عام کلمه در نوع گفتمانی که کالینیکوس به کار میگیرد- آشنا بشوند، از طرفی همان کتاب مارکسیسم و فلسفه و پیشتر از آن کتاب درآمد تاریخی بر نظریهی اجتماعی را مطالعه کنند؛ چراکه در آنجا کالینیکوس تمام نظریههای اجتماعی از پیشامارکس گرفته تا رویکردهای نظری سالهای اخیر را با نگاه نقادانه بررسی کرده است. ضمن اینکه از مسائل اساسی که از کتاب نظریهی اجتماعی به این کتاب شیفت پیدا میکند مفهوم تحول اجتماعی یا social change است. کالینیکوس از طریق بهانه قرار دادن مفهوم کانتکستهای تاریخی طرح نقش مناقشهبرانگیزی را که بین ساختار و عاملیت وجود دارد یا بهعبارتدیگر، به چالش کشیدن رویکردهایی که برای ساختار یا برای عاملیت کارویژههای معینی قائل هستند، در واقع هدف را انتقال به مفهوم نظریهی تحول اجتماعی قرار میدهد. در فصلهای چهارم و پنجم ما بیشتر به مفهوم تحول اجتماعی برمیخوریم.