فرهنگ امروز/ فاطمه امیراحمدی: «مرتضیبابک معین» در سالهای اخیر متمرکز روی «نشانهشناسی اجتماعی» با گرایش لاندوفسکی[۱] است. با ممارستی که این محقق در سالهای اخیر داشته است این نظریهپرداز را به جامعهی علمی شناسانده است و بهاینترتیب خیلی از دانشجویان ایرانی امروز با نظرات نشانهشناسی اجتماعی خصوصاً در حوزهی فرانسه آشنا شدهاند. در یازدهمین همایش هماندیشی حلقهی نشانهشناسی تهران، معین روی گروههای اجتماعی در ارتباط با گروه مرکز مرجع به ارائهی سخنرانی پرداخت که در ادامه میآید.
مرتضیبابک معین: ارتباط بین سوژه و دیگری او، هم از منظر اجتماعی و هم فلسفی قابل بحث است
عنوان مقالهی بنده در این همایش «چهار طریق برخورد دیگری مغلوب با گروه مرکزی مرجع و شکلگیری چهار سبک زندگی» است که در واقع این موضوع تکمیلکنندهی مباحث سال گذشته است. در آن مقاله به یک نوع گروه مرکزی مرجع قائل بودم و اینکه چگونه این گروه مرکزی با دیگری غیر، با استراتژیهای متفاوت برخورد میکند، همچنین چهار استراتژی را برشمردم؛ این مقاله ادامهی همان بحث سال گذشته است منتها با «تغییر زاویهی دید» و اختیار کردن زاویه دید گروه مغلوب.
قبل از هر چیز باید به این مسئله اشاره کرد که اساساً ارتباط بین سوژه و دیگری او را میتوان هم از منظر اجتماعی و پراتیکهای اجتماعی که مورد نظر ماست مورد بحث قرار داد و هم از نظر فلسفی؛ که هریک البته تعریفهای خاص خودش را از سوژه دارند.
از منظر فلسفی، سوژه یک واقعیت قابل تعریف به شکل کلی، انتزاعی، تجریدی و مجرد از هر بافت و گفتمان در نظر گرفته میشود؛ اما در بحث پراتیکهای اجتماعی جایگاه سوژه بهمثابه ساحتی در نظر گرفته میشود که در ارتباطات بین سوژگی زیسته شکل میگیرد، ارتباطاتی که از خلال گفتمان یا پراتیکهای تجربی و قابل مشاهده آشکار میشود. برای مثال در فلسفهی سیاسی به خود و دیگری این خود، تنها بهمثابه دو واحد که در ارتباطی مبتنی بر برابری مطلق در مقابل هم قرار میگیرند نگاه میشود؛ مثلاً در حقوق هر فردی سوژهای مستقل است و در برابری کامل و مطلق با دیگری است.
اما در مباحث اجتماعی، زمانی که ما به ارتباطات بینسوژهای (سوژههایی در بافت و موقعیت) نظر میکنیم بحث عملاً تغییر میکند، اینجا سوژهها همان شخصیتهای اجتماعی هستند که به نسبت پراتیکهایی که انجام میدهند نقشها و وضعیتهای نسبی پیدا میکنند؛ کارها به شکل بیناتعریفی -روی واژهی بیناتعریفی تأکید میکنم- به هم نزدیک یا از هم جدا میشوند، به یکدیگر از این منظر، آنها تعریفی جوهری نداشته -سوژهها- بلکه به شکل نسبی و ارتباطی و بیناتعریفی از هم جدا یا به هم نزدیک میشوند.
اساساً در یک بافت مکانی و زمانی مشخص -همانگونه که یک «مای» مرجع نمیتواند خود را بهمثابه گروه مرجع و مرکزی معرفی کند مگر با شکل دادن دیگری و غیری که در ارتباط با آن خود را متمایز میکند- به همین ترتیب این دیگری غیرخارجی، طردشده یا حاشیهای نمیتواند تعریفی از خود داشته باشد و یا هویت خود را بشناسد مگر با شکل دادن و ساختن تصویر گروهی که او را طرد نموده و به حاشیه رانده است؛ یعنی گروهی که در ارتباط با آن، تفاوت، غیریت و فاصلهی خود را برجسته میبینید.
چهار الگوی سبک زندگی
در همایش سال گذشته حلقهی نشانهشناسی تهران، زاویهی دید من، زاویهی دید گروه مرجع غالب بود؛ یعنی بررسی استراتژیها و سیاستهای استراتژیک و نه سبک زندگی، استراتژیها و سیاستهای رفتاری که گروه مرجع غالب در برابر دیگری غیر اختیار میکرد. در این دوره من دورنمای گروه مقابل را اختیار میکنم؛ یعنی زاویهی دید آن غیر دیگری مغلوب در ارتباط با آن گروه مرکزی مرجع را مورد بررسی قرار میدهم.
سال گذشته من این الگو را مطرح کردم که این گروه مرکزی مرجع با آن دیگری غیر چه برخوردهایی دارد و چه استراتژیهایی اختیار میکرد: شبیهسازی هویتی، زمانی که گروه مرجع غالب سعی دارد ساختارهای هویتی دیگری را در ساختار هویتی خود هضم کرده و آن را شبیه خود کند، یا اساساً آن را طرد میکرد، یا به دلیل داشتن نوستالژی با آن، آن را تفکیک میکرد و یا اتفاقاً به دلیل غیر و مستقل بودنش، با آن تعامل فعال و پویا برقرار میکرد. امسال با تغییر زاویهی دید و اختیار کردن زاویهی دید گروه مغلوب و چگونگی برخورد آن با گروه مرکزی مرجع چهار سبک زندگی را تعریف میکنیم.
فردی که به گروه مرکزی مرجع تعلق دارد فردی است که به نحو احسن تجسم مفهوم تطبیق و هماهنگی است؛ یعنی فردی که در هر لحظه میتواند نشانهها و علائم تطبیق و هماهنگی را با هنجارهای گروهی که به آن تعلق دارد را آشکار سازد، فردی که استانداردهای اخلاقی و زیباشناختی گروه خود را بهخوبی میشناسد و آنها را به کار میبندد؛ این فرد تجسم یک فرد نرمال و هنجارمند است.
میتوان چهار سبک زندگی متفاوت در ارتباط با این وضعیت مرکزی مرجع تعریف کرد؛ سبک زندگی اسنوب، داندی، خرس و آفتابپرست (با این توضیح که دو واژهی خرس و آفتابپرست در این الگو هرگز تعریف و تعبیر منفی ندارند).
تعریف چهار الگوی سبک زندگی
سبک زندگی «اسنوب» مبتنی است بر تقلید کورکورانه از آن گروه مرکزی مرجع. سبک زندگی «داندی» مبتنی بر خلق «تمایز» است؛ یعنی آنکه خود متعلق به این گروه مرکزی است، اما میخواهد از آن متمایز شود. سبک زندگی «آفتابپرست» مبتنی بر تقلید است، اما این بار آگاهانه و سبک زندگی «خرس» مبتنی بر «خود بودن» است.
سبک زندگی اسنوب
سبک زندگی اسنوب به دنبال این است خود را به گروه مرکز مرجع نزدیک کند و به آن شبیه شود. در واقع او در فرد متعلق به گروه مرکزی، چهرهی یک جنتلمن و یک قدیس یا برجسته را میبیند که همه کاری میکند -روی «همه کاری میکند» تأکید میکنم- تا به او نزدیک شود. هرچند این رفتار و نظامهای نشانهای که از او سر میزند ضمن نشان دادن طبقهای که به آن تعلق دارد اصل او را افشا میکند، او از پایین میآید و میخواهد با هر قیمتی خود را به بالا برساند. برای او آن چهرهی عضو گروه مرجع یک مدل ایدئال است که تنها هم و غم رسیدن به او را دارد. در واقع او تازه به دوران رسیدهای -روی «تازه به دوران رسیده» تأکید دارم- است که با فراموش کردن اصل خود، آرزوی رسیدن به گروه مرجع ایدئال را دارد. سبک زندگی او مبتنی بر تقلید و چشم وهمچشمی بوده -جالب اینجاست- و نظام سلیقهای او کاملاً تقلیدی است. در خصوص خود نبودن این گروه اجتماعی و سبک تقلیدی بهغایت افراطی او، پل والری شاعر و یکی از نظریهپردازان بزرگ فرانسوی این جملهی جالب را دارد، او میگوید اسنوب واقعی کسی است که حتی از اینکه اعتراف کند که کسالت دارد و یا سرخوش و در حال تفریح کردن است {امتناع میکند}.
سبک زندگی داندی
سبک زندگی داندی برعکس سبک زندگی اسنوب است که همه کار میکند تا شبیه گروه مرکز مرجع شود. داندی همه کار میکند تا از گروه مرکز مرجع خود را جدا کند و از آن متمایز شود، او بر آن است تا با استفاده از نظامهای نشانهای متمایزی که به کار میبرد خود را آگاهانه به بالاترین سطح معقول هنجار برساند و در واقع او بیآنکه الزاماً فردی استثنایی باشد رفتارها و نشانههایی از خود بروز میدهد که خود را از گروه مرکز مرجع جدا کند. او ضمن داشتن اشراف -این بحث جدی است- تمام هنجارهای گروه مرکزی را میشناسد و به آن آگاه است، در عین اینکه آنها را میشناسد اما میخواهد متمایز باشد.
سبک زندگی خرس
این گروه بهصورت لجامگسیخته -روی «لجامگسیخته» تأکید میکنم- و غالباً ناآگاهانه -این واژهی ناآگاهانه واژهای بسیار جدی است- هنجارهای گروه مرکزی را نادیده میگیرد و سبک زندگی ویژهای را برای خود تعریف میکند. خرس موجودی است که هیچکس جز خودش راه را نمیتواند به او نشان دهد و زمانی که به راه بیفتد دیگر به هیچکس و هیچچیز توجه نمیکند و تمام ارتباطات خود را با آن گروهی که به آن تعلق دارد -یعنی این فرد خود به نوعی جزو گروه مرکز مرجع میتواند باشد- بیآنکه اعتقادی به هنجارهای آن داشته باشد و شاید ناآگاهانه، قطع میکند.
سبک زندگی آفتابپرست
آفتابپرست از روی نیاز و اجبار قادر است با مهارت -دوباره روی «مهارت» تأکید دارم- تمام نشانههای بیرونی گروهی که خود را ناچار میبیند به آن نزدیک شود، تقلید کرده و سبک زندگی آن را در پیش بگیرد. او با مهارت و شاید مکاری و هشیاری که البته سعی در پنهان کردن آن دارد، خود را جای اعضای آن گروه مینشاند و نشانههای بیرونی آن گروه را به خود میگیرد. او میتواند روزی به آنچه که تعلق دارد، بازگردد؛ البته هیچگاه این نظر را آشکار نمیکند.
همچنین، هرگز این سبک زندگیها به شکل ثابت تعریف نمیشود -این نیز بحث جدی است- و در بافت اجتماعی مشخص این گروهها میتوانند با تغییر مسیر خود از یک جایگاه به جایگاه دیگر سبک زندگی خود را تغییر دهند؛ برای مثال اسنوب وقتی به هدف خود رسید شاید به امید رسیدن به تغییر اجتماعی بالاتر میتواند سبک زندگی داندی را در پیش بگیرد یا برعکس، همین گروه اسنوب با ترک ناگهانی ارزشهای طبقهی خود ممکن است دوباره به همان جایگاه اولیهی خود بازگردد؛ یا آفتابپرست میتواند خسته از رنگ عوض کردنهای خود روزی تصمیم بگیرد که رها از همهی هنجارها، رفتار خرسگونه در پیش بگیرد، یا حتی با فراموش کردن ریشههای خود، سبک اسنوب و اسنوبیسم را انتخاب کند.
لاندوفسکی معتقد است در دورنمای این گروههای اجتماعی، فضای مرکزی میتواند صرفاً منطقهی ترانزیت موقتی بهحساب بیاید، او مینویسد این گروه مرکزی چهارراهی نامطمئن و به نوعی توخالی و یا به نوعی جعبهی سیاه و در یک کلام، فضایی توهمی است که هرچند توخالی، تمام حرکتها و مقصدها به نسبت آن تعیین میشود.
خرس و آفتابپرست رفتاری بر اساس غریزهی حیوانی از خود نشان میدهند، آنها هر دو حیوانهای اجتماعی هستند؛ خرس رفتاری کاملاً طبیعی و حیوانی دارد، او بدون هیچ اهمیتی به دیگران راه خود را میرود و آفتابپرست بر اساس طبیعت خود -هر دو به این دلیل حیوان هستند- با مهارت، ظاهر خود را تغییر میدهد به گونهای که نمیگذارد کسی از واقعیت و غیریت او چیزی بداند. تفاوت سبک زندگی خرس با آفتابپرست در این است، درحالیکه خرس با چهرهای روباز و آشکار بازی میکند، آفتابپرست با چهرهای نقابزده حرکت میکند. شباهت خرس و آفتابپرست این است که هر دو به شکل فردی یک هدف را دنبال میکنند و آن «خود بودن» است، در یک کلام زندگی خود را زندگی میکنند و هستی در واقع مناسبتی و نسبی را با گروه مرجع تعریف نمیکنند.
شباهت اسنوب و داندی در این است که میخواهند آنگونه که نیستند «ظاهر شوند»؛ هریک در این وجه انسانی مشترک هستند که هستی و سبک زندگی خود را به نسبت با دیگری تعریف میکنند، درحالیکه نزد خرس و آفتابپرست بودن مقدم بر ظاهر شدن است و بودن و خود بودن در رفتار آنها اهمیت دارد؛ ولی در خصوص اسنوب و داندی این ظاهر شدن یا نمود است که بر بودن مقدم است، برای آنها ارتباط و تعامل با دیگری ارجحتر است به ارتباط با خود.
البته برای اسنوب سبک زندگی یعنی به لباس گروه مرکزی ایدئال درآمدن و در خصوص داندی برعکس، درآوردن و کندن این لباس است. در هر دو صورت، چه بحث در این باره باشد که اسنوب میخواهد «مانند» گروه مرکزی شود و داندی بخواهد «مانند» این گروه مرکز نباشد، هر دو در قلمرو «مانند» قرار دارند، برخلاف اسنوب که در آغاز صفات و نشانههای گروهی که دوست دارد در آن وارد شود را ندارد و برعکس دارای صفاتی است که این گروه مرجع به دلیل همان صفات او را نفی میکند و درعینحال میکوشد خود را از این صفات عاری نشان دهد. داندی دارای صفات این طبقه هست و بر آن است که خود را فراتر و بالاتر از این صفات متمایز نشان دهد، به همین دلیل میخواهد بین متمایزها، متمایز باشد. او که طبیعتاً انسان استثنایی نیست و خود را استثنایی میداند، از خود داندیبازی در میآورد؛ یعنی از روی عمد عادات غیرنرمال و غیرهنجار و نیز عجیب و غریب را از خود نشان میدهد، او اعتقاد دارد کمی کار خاص و عجیب و غریب که آگاهانه اختیار شود میتواند بهمثابه یک نشانهی تمایز بهحساب بیاید.
با توجه به موارد مطرحشده میتوان این چهار سبک زندگی را بر اساس «غیریت» تعریف کنیم: اسنوب غیریت خودش را طبیعتاً انکار میکند؛ داندی غیریت خودش را تمدید میکند؛ خرس غیریت خودش را تقبل میکند؛ آفتابپرست غیریت خودش را نقاب میزند.
اگر بخواهم عینیتر صحبت کنم، برای مثال در خصوص سبک زندگی اسنوب یا اسنوبیسم، پراتیکهای اجتماعی مانند خوردن استیک، گذراندن اوقات فراغت به شکل ویژه و خاص، رفتن به کنسرتهای موسیقی، رفتن به باشگاههای ورزشی خاص -ورزشهای بهاصطلاح گرانقیمت- رفتن به رستورانهای خاص، خرید لوازم لوکس و ماشینهای گرانقیمت تا عمل جراحی مانند جراحی بینی، گونه و غیره به نوعی میتواند در بافت خاصی به اسنوبیسم تعبیر شوند. طبیعتاً با ربط به مباحث کلینکنبرگ این گروه بیشتر از سایر گروهها میتواند گرفتار «بیشتصحیحی نشانهای» شود؛ چراکه به هنجارهای مرکز آگاه نیست و طبیعتاً دچار بیشتصحیحی نشانهای میشود.
از آنجا که اسنوب و سبک زندگی او مبتنی بر تقلید است، تقلید از گروه اجتماعی ایدئالی که اصیل است و با چیزهای اصل سروکار دارد، میتوان بنجلگرایی یا گرایش به صنعت کیچ را به نوعی به سبک زندگی اسنو مربوط دانست؛ چراکه کیچ یک نوع تقلید کورکورانهی مصرفکنندهی پاییندست از مافوق خود برای احترام بیشتر است که نتیجهی آن افزایش نمایش تظاهری به کالاهاست و در واقع صنعت کیچ راهی برای اسنوب، برای تبعیت از طبقهی ایدئال است؛ بهاینترتیب، بحث کیچ بحث مفصلی است که میتوان به اسنوبیسم ربط داد.
ازاینمنظر، سبک زندگی اسنوب را میتوان با سبک زندگیای که بوردیو طبقهی متوسط اجتماعی جدید میگوید، مقایسه کرد.
تفاوت در دو نظام سلیقه و سبک زندگی خرس و اسنوب
بحثی که از این زمان به بعد درگیرش خواهیم بود بحث جالبی است. سبک زندگی خرس مبتنی بر لذت و کِیف بردن است، کیف از بودن در مقابل چیزها، ارتباط ادراکی-حسی با جهان پیرامون. اما سبک زندگی اسنوب برعکس «مورد خوشایند واقع شدن» است؛ یعنی تعامل با دیگری.
آنچه سبک زندگی خرس را در مقابل سبک زندگی اسنوب قرار میدهد، بحث تفاوت بنیادی بین «لذت بردن از»، برای خرس و مورد «خوشایند واقع شدن»، برای اسنوب است؛ این دو سبک کاملاً این دو را از هم جدا میکند. آنچه لاکان به آن «ژویسانس» میگوید، افراط حادی فراتر از لذت؛ یعنی کیفطلبی که حاضر است هستی خود را در مازادهای شدید کیف مصرف کند. در مورد اولی یعنی خرس با «لذت بردن از» مواجه میشویم و در مورد دوم، تعامل با دیگری.
اساساً سبک زندگی خرس سبکی است که بر اساس تعامل با دیگری شکل نمیگیرد، بلکه مبتنی است بر ارتباط ادراکی-حسی با چیزهای جهان اطراف؛ او بدون آنکه به دنبال «مانند بودن» باشد همچون اسنوب، یا «مانند بودن نباشد» مانند داندی، سبک خود را دارد.
به شکل موشکافانهتری در سبک زندگی این گروه اجتماعی ارادهی لذت بردن و کِیف کردن از جهان به ارادهی تعامل با دیگری و خوشایند واقع شدن ارجحیت دارد ... ازهمینرو برای مثال، او (خرس) آنچه را که نباید چشید را میچشد و آنچه که چشیدنش مجاز است بیاندازه میچشد و آنچه را که باید در زمان و مکان خاصی چشید، در زمان و مکان خاص آن نمیچشد.
خرس بیآنکه حتی از هنجارها آگاه باشد و یا آنها را بشناسد راه خود را میرود. نکتهی مهم این است که او فینفسه از زیر پا گذاشتن و عبور از هنجارها لذت نمیبرد. به قول لاندوسفکی خرسهای واقعی حتی از بودن هنجارها غافل هستند و آنها را نمیشناسند، پس او آگاهانه به دنبال متمایز شدن از بقیه و گروهی که به آن تعلق دارد، نیست؛ چراکه اگر آگاهانه بخواهد متمایز شود، داندی میشود؛ لذا اگر سبک زندگی او با گروه مرکزی که به آن تعلق دارد، متمایز است، به این دلیل نیست که خود را به رخ بکشد یا دیگری را تقلید کند، بلکه خروج او از هنجارها صرفاً ناشی از این است که ارضای سلایق و لذایذ به شیوهی خاص خودش به او لذت میدهد.
به هر شکل، سبک زندگی و دیدگاه ناشی از آن در خرس، چه از روی عدم سواد کافی باشد یا بیدغدغهای و بیخیالی یا ذاتی و طبیعی او باشد یا حس لذتطلبی او باشد، او نمیخواهد با جامعهای که به آن تعلق دارد، بجنگد و یا سبب تحریک احساسات آن شود، او تنها میخواهد فهمیده شود.
در بسیاری از جوامع از جمله در کشور ما -البته تحت شرایط خاص- رفتار قشر هنری که خود را نه همیشه اما در بسیاری از شرایط رها از هنجارها میبینند، میتوان به چنین سبکی نسبت داد و گاه بروز نظامهای نشانهای کلامی، پوششی، رفتاری این افراد -بهویژه در خانهی هنرمندان در عصرها- بهخوبی به چشم میخورد.
مسئلهی اغراق در سبک زندگی خرس و داندی
مسئلهی «اغراق» مسئلهی اصلی و جدی در این دو سبک است، منتها «اغراقی» که کاملاً از یکدیگر متفاوت هستند. سبک زندگی خرس، اغراق در «افزودن» است و در سبک زندگی داندی با «اغراق در حذف» روبهرو میشویم؛ خرس «میافزاید» و داندی میل به حذف دارد. در واقع سبک زندگی خرس اغراق در افزودن دادههای کمّی و نیز مصرف با شدت بالاست؛ اما در سبک زندگی داندی با اغراق در حذف دادههای کمّی مواجه میشویم، او حذف میکند و لذت میبرد.
اغراق در سبک زندگی خرس: اغراق خرس، اغراق در کمّیت با شدت بالاست، او در سبک زندگی خود دادههای کمّی را با شدت بالا به کار میبرد؛ غذاهای پُرسس، پُرملات، پُرچرب، سنگین، پُرنمک بیان این اغراق است؛ هرآنچه که بتواند لذت حسی و جسمی حداکثری برای او فراهم آورد او را در سطح ادراکی-حسی قرار میدهد. من میان افزایش فستفودها و بازگشایی روزافزون رستورانهایی که با پول محدود میتوان همهچیز را تا هر اندازه مصرف کرد، از یک سو و سبک زندگی خرس که مبتنی بر اغراق است از سویی دیگر ارتباط میبینم، در واقع آنها مکانهای ارضای لذایذ حسی-ادراکی حداکثری هستند.
اغراق در سبک زندگی داندی: سبک زندگی داندی برعکس سبک زندگی کمّی خرس به شکل پارادوکسیکالی با اغراق در حذف مواجه هستیم. برای مثال در حوزهی نشانهای خوراکی، هرچه خرس از دادههای کمّی لذت میبرد، در مورد داندی با مقولهی حذف اغراقآمیز دادههای کمّی روبهرو میشویم؛ غذایی نه سنگین، نه چرب، بدون نمک و بدون شکر و بدون سس. در تضاد با فستفودها و رستورانهایی با پول محدود و انتخاب حداکثری غذا، با افزایش رستورانهای گیاهی مواجه میشویم که میتوان آنها را جولانگاه سبک داندی در حوزهی غذایی دانست.
شاید بتوان این بحث را با بحث سرمایهداری فرهنگی - اینجا گریزی میزنم به بحثهای طبقهای بوردیو- با بحثهایی که در واقع جرمی لیفکن مطرح میکند همسو دانست. برای مثال خرید محصول ارگانیک مثلاً خرید یک سیب ارگانیک صرفاً به دلیل اینکه بازنمایی و ایماژی از سبک زندگی سالم است، صورت میگیرد. در واقع مصرف کالای ارگانیک هرچند مصداق خوردن است، اما خود برندی میشود برای یک سبک زندگی جدید و خلق یک تمایز. در واقع ما با خرید غذای ارگانیک یک تجربهی فرهنگی خاص را میخریم.
برعکس سبک زندگی خرس که مبتنی بر برقراری ارتباط حداکثری ادراکی-حسی با چیزهای پیرامون است (بیشادراکی-حسی، هیپر استزی میباشد)، در سبک زندگی داندی بها بیشتر به ویژگی «شکلی و ساختاری» چیز داده میشود (هیپر استتیک)؛ یعنی گرایش بیشتر به ویژگیهای کیفی زیباشناختی، به المانها و عناصر شیکی حداقلی در همهی نظامهای نشانهای. اگر بخواهم کمی عینیتر صحبت کنم، اغراق در بیشادراکی-حسی در مورد خرس، اغراق در دستور دادههای کمّی یعنی مصرف بیش از حد بالاست، همانطور که در بالا اشاره شد در مصرف غذاهای پرچرب و پرنمک و پرشکر و غیره. اما در حوزههای دیگر اغراق در عناصر پوششی و استفادهی اغراقآمیز از آکسسوارهای لباسی، اغراق در آرایش، اغراق در بهکارگیری لوازم متفاوت در مکان (شلوغی مکانی) به نوعی میتوانند به سبک خرس تعبیر شوند.
و برعکس سبک زندگی داندی، اغراقی بیشزیباشناختی است؛ اغراق در حذف دادههای کمّی، مصرف با شدت کم، اغراق در حذف عناصر غذایی، بینمکی، بیچربی، بدون شکر و بدون سس، اغراق در حذف عناصر پوششی مثل ساده بودن، اغراق در حذف لوازم در مکان (سادگی فضایی و مکانی) و دادن بها به عناصر شکیل و زیبا و المانهای شیکی.
[۱]. Eric Landowski