فرهنگ امروز / مجید مددی:
من این عنوان را از این جهت برای این نوشته برگزیدم که با خواندن این کتاب و تعمق در محتوای آن، آن را نوشتهای یافتم از قماش همان آثار «شبهعلمی» که صرفاً با بهکارگیری اصطلاحات مارکسیستی (بجا و نابجا) تصویری مخدوش از مارکسیسم به دست میدهند که مناسب دیدگاه پوزشگرانهشان نسبت به «سرمایهداری مدیریتشده» یا جامعهی مدنیِ «فعال و پویایی» باشد که در آن، منافع گروهها و طبقات اجتماعی در هم ادغام شده و تضادهای اجتماعی رنگ باخته است. جامعهای که به تعبیر نویسندهِی نظریهپرداز کتاب «در حد فاصل دولت و اقتصاد جای میگیرد»؛ یعنی مارکسیسم جامعهشناسانه، مارکسیسمی که به گفتهی نویسنده، «برای ماندگاری و برتری سرمایهداری پیشرفته [یا در حال احتضار] کلیدی است!» حال اگر پرسشگری شکاک بپرسد: این مارکسیسم جامعهشناسانه جعلی دیگر چه صیغهای است که در «عصر پساکمونیسم!» به صحنه آمده و ادعا میشود مناسب، درخور و زیبندهی جامعه فعال و پویایی است که «با گذار از سوسیالیسم به سرمایهداری» رسیده و البته «مارکسیسم کلاسیک هرگز جدی دربارهاش نیندیشید»، باید پاسخ داد «مارکسیسم امروزی» [یعنی همان مارکسیسم جامعهشناسانه] به باور نویسندهی کتاب، از «سهگانهی مارکسیسم کلاسیک»، یعنی «مناسبات اقتصادی»، «منازعهی طبقاتی» و سرانجام «انقلاب براندازانه» گسسته است و بر «هماهنگی منافع طبقاتی به مدد مصالحهها و ائتلافها» متمرکز شده است؛۲ چراکه «مارکسیسم امروزی» رسالتش با ایجاد «یکسانسازی» و تفاهم ملی و عدم پذیرش تضاد دشمنانهی طبقاتی، حفظ و حراست از «نظام مدیریتشده»ی سرمایهداری است که گرگ و بره بهآرامی در کنار هم آرمیدهاند، فقط هرازگاهی از سر بازیگوشی، یکدیگر را قلقلک میدهند! و این یعنی «مارکسیسم جامعهشناسانه» که مشخصهی جامعهی تحولیافتهی امروز است که شکل طنزآمیز آن، یعنی همان «شیر بی یال و دم و اشکم» مولوی که از سلطان جنگل بودنش فقط نامی از او باقی است و نه شیری «که آدم میدرد»، بلکه شیری که آدم میخورد!
حال ببینیم بهراستی ماجرا چیست. آیا میتوان مارکسیسم را بهصرف جامعهشناسی فروکاست و با پسوند و پیشوند «علم» و «علمی»، آن را «موتور تاریخ» نامید که موجب تغییر بنیادی جامعههای بشری میشود؟ کلیف اسلوتر در اثرش به نام «مارکسیسم و مبارزهی طبقاتی»، در پاسخ به آنهایی که مارکسیسم را «جامعهشناسی دیگری» و مارکس را «پدر جامعهشناسی نوین» میدانند، باصراحت میگوید:
مارکسیسم در ربع دوم قرن بیست به وجود آمد؛ همان دورهای که «جامعهشناسی» زاده شد. [ولی] مارکسیسم «جامعه شناسی دیگری» نیست، بلکه نقطهی مقابل آن و در ضدیت با جامعهشناسی است. مارکس این عقیده را قبول نداشت که دانش عمومیِ حقایق اجتماعی بتواند قلمرویی جدا از نظریهی دانش [معرفت]، علوم طبیعی و تاریخ داشته باشد. نظریههای او، نقد عملی جامعه موجود بود؛ کوششی برای فراهم آوردن «ذهنی آگاه» برای نیروهایی درون جامعهی موجود که شرایط مادیشان، ضرورت مبارزه برای سرنگونی آن را ایجاب میکرد.۳
پس مارکسیسم جامعهشناسی دیگری نیست که نقش آن «پذیرش» واقعیات زندگی اجتماعی باشد و کوشش برای معین کردن و سامان بخشیدن به قوانین پیوندها و ارتباطات آن. مارکسیسم، چنانکه در «فقر فلسفه» تصریح گردیده است، در پی ایجاد «نظامی اجتماعی است که در آن، نه طبقاتی باشد و نه دشمنیهای طبقاتی.» وضعیتی که وقوع هرگونه تحول اجتماعی در آن به انقلابهای سیاسی منجر نخواهد شد. ولی تا آن زمان، در آستانهی هرگونه دگرگونی در [ساختار] جامعه، «حرف آخر علم اجتماعی همواره چنین خواهد بود: مبارزه یا مرگ: مبارزهی خونین یا نابودی؟ و اینسان مسئله بیرحمانه مطرح میشود.»۴
اما چیزی که مارکسیسم جامعهشناسانه موعظه میکند، گونهای رفتار آشتیجویانه اجتماعی است در جامعهای که هنوز دشمنی طبقاتی به عیانترین شکل آن، وجود دارد و هیچ تحول و تغییری که در آن روی دهد، بدون ترس از منجر شدنش به انقلاب سیاسی نیست و دلیل خشونت هم ناشی از این امر است. در آغاز کتاب، به این جمله برمیخوریم که «از نظر خیلیها، مرگ سوسیالیسم، هم در واقعیت و هم در خیال، به معنای مرگ نهایی مارکسیسم بوده است.» چرا چنین تصوری به وجود آمده است؟ زیرا سوسیالیسم وعدهدادهشده در شوروی شکست خورد. ولی نویسنده که داعیهی روشنفکری دارد و نمیتواند حقیقت را کتمان کند، در دنبالهی سخنش میگوید: «با وجود این، مارکسیسم کماکان هم جامعترین نقد از سرمایهداری را به دست میدهد و هم راهنمای قانعکنندهای برای بدیلهای امکانپذیر را.»۵ [لابد سرمایهداری مدیریتشده و جامعهی فعال پساکمونیسم را!] اما نویسنده اگر با دقت بیشتری آثار مارکس و مارکسیستها را بررسی میکرد، ناگزیر متوجه این واقعیت میشد که حرف آخر و تنها بدیل، چنانکه پیشتر اشاره کردیم، «مبارزه یا مرگ است: مبارزهی خونین یا نابودی» برای رسیدن به «جامعهی بیطبقهی کمونیستی» و نه چیز دیگر و بدیلی برای آن. نویسنده در آغاز فصل اول کتاب میگوید: «رابطهی میان جامعهشناسی و مارکسیسم، همیشه رابطهِی همزیستی بوده است»! در حالی که پیشتر از زبان اسلوتر یادآور شدیم که این دو (مارکسیسم و جامعهشناسی) «نقطهی مقابل و در ضدیت با یکدیگرند.» آن چیزی که نویسنده بر آن اصرار میورزد، همان «علمی!» به قول اوست که «به حامی جهان آزاد و نقطهی مقابل ایدئولوژیک مارکسیسم-لنينیسم بدل شده»۶ و حمایتگر آن گردیده است، در حالی که مارکسیسم چه در شکل اولیهاش (مارکسیسم هگلی اومانیستی) و چه پس از گسست، به قول آلتوسر، در هیئت علمی (علم تاریخ) هرگز بر سازش با نظام بهرهکشِ انسانزدا تأکید نداشته و پیوسته بر مبارزهی طبقاتی و انقلاب پرولتری تأکید میکرده است. در اینجا پیش از پرداختن به «نکتهی محشر و درخشان!» در نظریهی مارکس «دربارهی گذار از سرمایهداری به کمونیسم»۷ که بهصورتی شتابزده و ناقص مورد بررسی قرار گرفته، از آنجا که «ترکیب ارگانیک سرمایه»(Organic composition of capital) از نکات محوری در اندیشهی اقتصادی مارکس است، بیمناسبت نمیدانم که برای ایضاح مطلب و قابل فهم کردن موضوع، به تحلیل ریمون آرون در اثری دوجلدی به نام «جریان اصلی در اندیشهی جامعهشناسیک»۸ اشاره کنم:
...برای نشان دادن ویژگی تضادآمیز سرمایهداری [کافی است ببینیم] که نظام بهطرز مقاومتناپذیری خودتخریبی نظام [سرمایهداری] را پیشگویی کرده و از آنجا مردم را وامیدارد تا کاری برای انجام این سرنوشت محتوم انجام دهند.۹ [یعنی تشدید تضادها و سرانجام نابودی نظام.]
و در ادامه میگوید: «سرمایهدارها که درگیر رقابت بیرحمانهای با یکدیگرند، قادر نیستند که جلوی دگرگونی و تغییرات اساسی در نیروهای تولیدی را سد کنند. بورژوازی بازار جهانی به وجود میآورد و از این راه، بقایای نظام فئودالی را منهدم میکند و نیز اجتماعات سنتی را. اما همانطور که تولید موجب برآمدن نظام سرمایهداری و تحول آن در بطن جامعهی فئودالی شد، به همان گونه نیز نیروهای تولیدی موجب برزدن نظام سوسیالیستی و بلوغش درون جامعهی مدرن میشود. اکنون میتوان بهروشنی دید که اساس این ویژگی تضادآمیز و دشمنانهی جامعهی سرمایهداری چیست؟ این تضاد میان نیروها و روابط تولیدی است.۱۰ بورژوازی دائماً وسایل قدرتمند تولیدی ایجاد میکند، اما روابط تولیدی (یعنی هم روابط مالکیت و هم توزیع درآمد) به همان مقیاس تغییر نمیکند. [بنابراین] نظام سرمایهداری میتواند هرچه بیشتر تولید کند، ولی بهرغم این افزایش ثروت، فقر اکثریت جامعه باقی میماند و این تضاد در نهایت، بحران انقلابی را به وجود میآورد.»۱۱
نکتهی دیگری که میتوان آن را اساس پژوهشهای مارکس در دانش اجتماعی نامید و خود مارکس از آن با عنوان «استنتاج کلی» که به آن رسیده است یاد میکند که برای او، راهنمایی در پژوهشهایش بود، بهطور خلاصه به قرار زیر است:
«در تولید اجتماعی که انسانها به آن وارد و آن را به انجام میرسانند، آنها وارد روابط مشخص و معینی میشوند که هم ضروری است و هم مستقل از تمایل و ارادهی آنها. این روابط تولیدیِ (مستقل از ارادهِی آنها) در انطباق است با مرحلهی معینی از تکامل نیروهای مادی که حاصل جمع این روابط تولیدی، ساختار اقتصادی جامعه را تشکیل میدهد؛ بنیان و شالودهی واقعی که برآن کل روبنای حقوقی و سیاسی استوار است و با آن اشکال مشخص آگاهی اجتماعی منطبق است. شیوهی تولید در زندگی مادی، تعیینکنندهی ویژگی کلی و عمومی فرآیندهای اجتماعی، سیاسی و معنوی زندگی است. این آگاهی انسانها نیست که موجودیت آنها را تعیین میکند، بلکه برعکس، هستی اجتماعی آنهاست که تعیینکنندهی آگاهی آنهاست... نیروهای مادی تولیدی در مرحلهی معینی از تکاملشان در جامعه، در تضاد و تعارض با روابط تولیدی موجود قرار میگیرند... و نتیجهی این تضاد و تعارض میان نیروهای تولیدی و روابط تولیدی، ایجاد قید و زنجیر نگهدارندهی پیشرفت [خواهد بود] و در این مرحله است که انقلاب اجتماعی رخ مینماید.»۱۲
پس اگر طبق این تعریف علمی از مکانیسمهای عملکننده در اجتماع، جامعهی بشری رو به سوی هدف معینش که همانا جامعهی بیطبقهی خالی از تضادهای دشمنانه است، پیش خواهد رفت، این سخن نابجا و غیرمعقولی است که ادعا شود شکلهای متفاوتی از مارکسیسم میتواند مناسب شرایط ویژهای باشد و عامل تحکیمبخش آن که هیچ انطباقی با شکلی که از آن یاد کردیم، ندارد. بنابراین مارکسیسم جامعهشناسی نیست که بتوان با تأکید بر جنبهی جامعهشناسانهاش! که جناب نویسنده آن را «از نوشتههای گرامشی و پولانی بیرون کشیده» است، «آن هم با تمرکز بر نحوهی گسستشان از اصول سهگانهی مارکسیسم کلاسیک»، که پیشتر به آن اشاره کردیم، این مارکسیسمی است که «بهجای اقتصاد خودویرانگر بر سرشت جامعه تاکید میکند که میانجی دولت و نظام اقتصادی است.» بهعلاوه «بهجای منازعهی طبقاتی خودگستر، بر نظام هژمونیک طبقات متمرکز میشود، بر هماهنگی منافع طبقاتی به مدد مصالحهها و...»۱۳ در حالی که اگر درست دقت کنیم، این یک انحراف یا سوءبرداشت از مفهوم جامعه و بهویژه مقولهای به نام هژمونی در نوشتههای گرامشی است. گرامشی صحبتی از «هماهنگی منافع طبقاتی» در تحلیلش از جامعهی سرمایهداری نمیکند، بلکه وزنهی سنگین تحلیل او، همان منافع تضادآمیز طبقات اجتماعی است که برای تداوم کارکرد جامعهای استوار بر اختلاف طبقاتی و بهرهکشی، نیاز به مکانیسمی دارد که اختلافات را فروکاسته، آن را توجیه کرده و در نهایت، ادامهی جامعهای را که در معرض فروپاشی و درهمریختگی است، ممکن سازد. نخست ببینیم نظر گرامشی دربارهی جامعهشناسی چیست؟ او میگوید:
«برزدن جامعهشناسی در پیوند است با افول مفهوم علم سیاست یا هنر سیاست که وقوع آن در قرن نوزده بود (دقیقتر گفته شود، در نیمهی دوم آن قرن، با کامیابی نظریههای تکاملی و پوزیتیویستی) [به نظر گرامشی]، هرچه در جامعهشناسی از اهمیت برخوردار است، چیزی جز علم سیاست نیست و سیاست هم یعنی همان سیاست پارلمانتاریستی یا سیاست دارودستههایی با منافع شخصی... اگر علم سیاست به معنای علم دولت است و دولت نیز کلِ ترکیب درهمآمیخته کنشهای نظری و علمی است که بهوسیلهی آن، طبقهی حاکم، نه تنها سلطهی خود را توجیه و حفظ میکند، بلکه شرایطی فراهم میآورد تا رضایت فعال آنهایی را که تحت حاکمیت آن هستند و بر آنها حکمرانی میکند جلب و آن را مدیریت کند، از این رو، کاملاً واضح است که مسئلهی اصلیِ جامعهشناسی، در کل چیزی جز علم سیاست نیست.»۱۴
بنابراین برخلاف فهم ناقص نویسنده، این استفاده از هژمونی و سلطهگراییِ گروهها و طبقات مختلف اجتماعی برای ایجاد ثبات و یکدستی و هماهنگی جامعهی مدنی و فعال مورد نظر نیست، بلکه برای استحکام سلطهی طبقهی حاکم از راههای گوناگونِ استفاده از دستگاههای حکومت، از جمله از طریق بهکارگیری ایدئولوژی برای جلب رضایت است. گروه یا گروههای سازماندهیشدهی حاکمیت، طبق آنچه آن را «مارکسیسم قرن بیستم» مینامند، بنا به گفتهی گرامشی، برای کنترل و حفظ نظارت، صرفاً در جهت منافع دارودستهی مسلط اجتماعی (طبقهی حاکم) از قشر یا قشرهای روشنفکری از آنجا که طبقهی مسلط در سرمایهداری امروز چون گذشته، قادر نیست با استفاده از ابزار خشونت و زورِ عریان آتش خشم تودهها را فرونشاند و حاکمیت بلامنازع خود را ادامه دهد، چون در برابر خود اتحادیههای کارگری، گروههای فشار و گسترش حقوق مدنی و... را میبینید که بهسهولت ممکن نیست آنها را نادیده گرفته و سرکوب کند، لذا باید سلطهی خود را براساس رضایت حکومتشوندگان استوار کند و این ممکن نیست، مگر از راه بهکارگیری یا جلب رضایت قشرهای روشنفکری که پیشتر به آن اشاره کردیم؛ یعنی روشنفکرانی که همفکر و دلسوز طبقهی حاکماند و سودشان هم در این جانبداری از حکومتگران است. ۱۵ بنابراین فعالیتشان عبارت خواهد بود از توجیه [منطقی!] تسلط طبقاتی با تزریق ایدئولوژی به قول آلتوسر، که فشار و اعمال خشونتِ حکومت نمیتواند با اطمینان بر آن اتکا نماید و مطمئن باشد که مؤثر و کاراست. و ابزاری که به دست این روشنفکران به کار گرفته میشوند، عبارتاند از رسانههای همگانی، مدارس، کلیساها و مراکز مذهبی و خانواده [در این زمینه، آلتوسر تحلیل جامعتری از عملکرد ایدئولوژی دارد] که با ایجاد محدودیت برای من که نوشتهام از چند هزار کلمه بیشتر نباشد! نمیتوانم به آن بپردازم.
مسئلهی دیگری که در این نوشته باید به آن پرداخت، دو اصطلاح جامعهشناختیِ «جامعه» و «اجتماع یا جماعت» است که در سرتاسر کتابِ «مارکسیسم جامعهشناسانه» مورد استفاده قرار گرفته و به دلیل عدم درک درست از معانی آنها و کاربردشان، با هم خلط شده و مفهوم دیگری به خواننده القا میکند. برای فهم درست این مفاهیم، ناگزیر باید به تحلیل تونیس دربارهی گزلشافت (Geselschaft) و گمینشافت (Gemeinschaft) مراجعه کرد که نخستین یعنی «جامعه» با ویژگیهای خاص خودش که عبارت باشد از اولویت «ارادهی عقلی که بهواسطهی روابط و تسهیلات اجتماعی برای هدفهایی مورد استفاده قرار میگیرد که بسیار متنوع و گونهگوناند، همچون دیوانسالاریهای حکومتهای نوین و اشکال مختلف تولیدات کارخانهای و غیره»، در حالی که گمینشافت یا «اجتماع»، مفهوم نوع آرمانی است و به توصیف نظامهای اجتماعی قابل اطلاق است؛ نظامهایی که در آنها، «ارادهی طبیعی یا ذاتی دارای برتری است، مانند روابط خانوادگی، قبیلهای، خانوادهها، گروههای دوستی، طایفهها، همسایگیهای دهقانی و فرقههای مذهبی». بدینترتیب بیآنکه این اشکال مختلف مورد بررسی قرار گیرد و موقعیت هریک در گروهبندیهای اجتماعی تعیین گردد، نمیتوان هر تشکل یا سازمان اجتماعی را «جامعه» یا «اجتماع» نامید که نویسندهی کتاب این خطا را مرتکب شده است.
شکل جدید از مارکسیسم، که نویسنده مدعی است مناسب «نظام سرمایهداری» امروز است و باور دارد که هر دورهی تاریخی تحول سرمایهداری، مارکسیسم خودش را پدید میآورد! یا با وام گرفتن از نویسنده، «هر دوره به مارکسیسمی از آن خودش شکل میدهد و این سنت را چنان میگستراند که مسائل روز را حلوفصل کند»،۱۶ در واقع گفتهی توجیهگرانهای برای تحریف و تخریب مارکسیسم است که علمی است برای شناخت جامعه که با درک قانونمندیهای آن، میتوان شرایط نابودی آن را فراهم آورد و به آن سرعت بخشید؛ چنانکه دیگران در این یکصدوپنجاه سال اخیر، با حفظ مضامین اصلی و اساسی این علم، یعنی مارکسیسم، دلایل به حقیقت نپیوستن برخی پیشبینیهای مارکس، از جمله وقوع انقلاب در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری را تبیین کرده و توضیح دادهاند، بیآنکه اصل را نادیده گرفته یا آن را نفی کنند. برای مثال، سهم لنین در اعتلای مارکسیسم و روزآمد کردن آن با شناخت واقعی نظریههای جهانشمول اقتصادی مارکس و ابداع «امپریالیسم» بهمثابهي «آخرین مرحلهی سرمایهداری»، که توضیح دقیقی بود از تحول نظام سرمایهداری در آغاز قرن بیست و علت عدم وقوع انقلاب در کشورهای پیشرفتهی سرمایهداری. همانطور که پیشتر اشاره کردم، به دلیل محدودیتی که برایم تعیین شده است، شرح و بسط نظریهی امپریالیسم و نیز تئوری طبقات و نقش روشنفکران در آگاهی بخشیدن به طبقهی کارگر، که نظریات لنین را بخش لایتجزای مارکسیسم میکند، برایم امکانپذیر نیست. تنها یک اشارهی کوتاه میکنم که نطفهی این نظریه در آثار مارکس با بیان انباشت سرمایه و انحصار، که موجب قطبی شدن جامعه و سرانجام میل به گسترش مرزها و صدور سرمایه میشود، بسته شده است. پس لنینیسم مارکسیسم دورهی جدید سرمایهداری تحولیافته نیست، بلکه درک و دریافت این تحولات و تلاش در تطبیق اصول خدشهناپذیر علم مارکسیسم بر شرایط نوین است. به همانگونه است نظرات مائو تسه تونگ۱۷ و تحلیل طبقاتی وی در جامعهی چین و تحولات بعدی پس از انقلاب که به گمان عدهای، نوعی تجدیدنظرطلبی در مبانی مارکسیسم بود! مائو بهعنوان یک مارکسیست-لنینیست به انتظار زمانی ننشست که جامعهی نیمهفئودالی چین صنعتی شود، طبقهی کارگری با آگاهی طبقاتی پدید آید و طبق گفتهی بنیانگذاران مارکسیسم، پرولتاریایی به آگاهی طبقاتی رسیده، انقلاب سوسیالیستی را سازمان دهد. او در تحلیل طبقاتیاش متوجه شد که صرفنظر از دهقانان ثروتمند و خردهمالکان که منافع خاصی در براندازی حکومت صاحبان سرمایه ندارند، خیل عظیمی از دهقانان چینی «خوشنشین» و رنجبرانی هستند که جز نیروی کارشان، مالک چیزی نیستند و در حقیقت، چون کارگر صنعتی پرولترند، پس آنها میتوانند در اتحاد و همیاری با کارگران بخش صنعتیشدهی چین (شانگهای) انقلابی باشند و در حرکتی، جامعه را بهسوی وضع نوینی رهبری کنند و همین کار هم انجام گرفت و انقلاب چین به وقوع پیوست.
نویسنده در کتاب «مارکسیسم جامعهشناسانه»، که به تعبیر او، مارکسیسم دیگری مناسب دورهی جدید است! هیچ اشارهای به استثمار طبقهی زحمتکش در چرخهی تولید سرمایهدارانه نمیکند و به انحای مختلف میکوشد شرایط پدیدآمدهی نوین را منطق علمی کارایی نشان دهد برای همگرایی منافع که میتواند ضامن استحکام نظام بهرهکش فعلی باشد که سراسر جهان را در «نظام نوین جهانی» سامان داده و سخنگویان توجیهگر و پوزشگر خود را نیز آفریده است. نظام «انحصارات غولآسایی که جهان را به دو بخش شمال و جنوب تقسیم کرده و بیشرمانه به چاپیدن مردم مشغول است یا بهزور اسلحه در داخل و یا به شیوهی استثماری در خارج».۱۸
نظام سرمایهداری در دورهی شکوفاییاش برای افزایش سطح تولید، «تقسیم کار اجتماعی» را معمول کرد که مبدع آن، آدام اسمیت بود؛ همو که در تنقید از این شیوهی کار گفت: «تقسیم کار موجب بلاهت کارگران میشود.»۱۹ ولی بعدها، در دورهی پیشرفت نظام اندیشهوران توجیهگرش، اَشکال بهاصطلاح «مدیریت علمی!» چون «فوردیسم» و «تایلوریسم» را جانشین آن کردند که نه تنها موجب بلاهت، که نابودی انسان تولیدگر و آفرینشگر است، زیرا هیچ ابتکاری و توانایی از کارگر طلب نمیکند، بلکه تنها مهرهای بیارزش در ماشین! باقی میماند. (تجربهی شخصی خودم هنگام زندگی و کار در انگلستان)
من در یکی از نوشتههایم که برای همین نشریهی «فرهنگ امروز» نوشتم، در تحلیل تحولات چپ در جهان با تأکید بر این واقعیت که دگرگونیهای پدیدآمده در شکل و نه محتوای نظام سرمایهداری، موجب چرخشهایی در اندیشه و عمل چپ نیز شد، بیان کردم که برخی توجیهگر نظام شدند و رادیکالیسم مارکسیستی را بهکلی به کناری نهادند و برخی با نقد اصلاحگرانهشان دست به پالایش نظام برای حفظ و ماندگاری آن زدند و در این راه، روشنفکرانه از مارکسیسم که پس از جنگ جهانی اول بهشدت زیر ضربه قرار گرفته بود، وام گرفتند. شاید بتوان مکتب فرانکفورت را بدین منظور مثال آورد. این مکتب که به ابتکار گروهی از جوانان مارکسیست آلمانی کار خود را آغاز کرد، به علت ویژهی آن زمان که فعالیت رادیکال و گفتوگو از مارکسیسم با خطر همراه بود، به قول پری اندرسون در اثرش به نام «پژوهشی در مارکسیسم غربی»۲۰ با تکیه بر فلسفهی مارکسیستی، به نقد اصلاحگرانهی جامعهی سرمایهداری پرداخت، ولی در ادامه، با پذیرش بسیاری از مقولات و مفاهیم لیبرال-دموکراسی، کاملاً به راست غلتید. ببینیم اندرسون در این رابطه چه میگوید:
«در حالی که بنیانگذاران ماتریالیسم تاریخی تدریجاً و بهطور روزافزونی از فلسفه به سیاست و سپس به اقتصاد بهعنوان مسیر اصلی حرکتشان راه بردند و اندیشهی خود را سامان دادند، جانشینانشان و دنبالهروهای این سنت، که پس از ۱۹۲۰ راه را ادامه دادند، بهگونهی روزافزونی عقبگرد کرده، از اقتصاد و سیاست به فلسفه روی آوردند و وابستگی مستقیم خود را به چیزی که علاقه و دلبستگی مارکس بالغ و بهکمالرسیده بود، گسستند و این گسست برای آنها چنان بود که گویی گسست خودِ مارکس از دنبال کردن دیدگاههای دوران جوانیاش.»۲۱
و اندرسون در بررسی شرایط پس از جنگ در آلمان میگوید: «در چنین محیط و شرایط ارعابآوری که در آن حزب ملی سوسیالیست آلمان (KPD) غیرقانونی اعلام و فعالیتش ممنوع میشود، حزب سوسیال-دموکرات آلمان (SPD) هرگونه ارتباط خود را با مارکسیسم میگسلد» و بدینترتیب، غیرسیاسی شدن کامل (depoliticization) مؤسسه که همان مکتب فرانکفورت باشد، تکمیل میشود.۲۲ بنابراین «نظریهی سیاسی (Critical Theory) مورد حمایت هورکهایمر در دههی ۱۹۳۰، اکنون صراحتاً هرگونه بستگی خود را با فعالیتهای سوسیالیستی انکار میکند و نهایتاً خود هورکهایمر تبدیل به مدافع رسوا و بدنام نظام سرمایهداری میشود.»۲۳
اکنون باجرئت میتوان گفت که نظرات اصلاحطلبانه، آشتیجویانه و غیرانقلابی اشخاصی چون کارل کرش، آنتونیو نگری، لوچیو کالتی، برنشتاین، کائوتسکی و دیگران، با تأکید بر فلسفه و آثار دورهی جوانی مارکس، که در بهترین حالت نقد رادیکالی از سرمایهداری و جانبداری از سوسیالیسم بود، فاصلهی زیادی با علم مارکسیسم دارد که نقد برای اصلاح را برنمیتابد، زیرا از دید مارکس، نقد یعنی تخریب کهنه و بنیاد نو. او دربارهی اوضاع آلمان، که عدهای از سوسیالیستها را برانگیخت تا به نقد آن بنشینند، با لحن پرخاشجویانه و گزندهای میگوید:
«...اما همانگونه که جنایتکار پست و مادون بشر زیر تیغ جلاد میرود، اوضاع آلمان نیز باید آماج نقد قرار گیرد. در ستیز با این اوضاع، نقد شوریدهسری نیست، سرِ پُرشور است. چاقوی جراحی نیست، سلاح است. خواستِ بیاعتبار کردنِ خصمش را ندارد، بلکه میخواهد نابودش کند...»۲۴
و با عنایت به این گفته است که میتوان فهمید مکتب فرانکفورتیها چه درک نادرستی از مارکسیسم دارند؛ آنانی که با نظریهی انتقادیشان گمان میکنند میتوانند سازمان جهنمی نظام بهرهکش سرمایه داری را اصلاح کنند. زیرا بهطوریکه مارکس در ادامهی نقدِ نقدش از اوضاع آلمان تصریح میکند: «چراکه روح چنین اوضاعی پیشتر بیاعتبار شده است. این اوضاع بهخودیخود ارزش اندیشیدن ندارد...»۲۵ وضعیتی هم که مردم امروز جهان در آن به سر میبرند، بیش از آن بیاعتبار شده که ارزش اندیشیدن داشته باشد.
اینک توجه خواننده را به این نکته جلب میکنم که تلاش نویسندهی کتاب در کنار هم قرار دادن گرامشی و پولانی و «همگرایی» اندیشهی این دو در ساخت مارکسیسم جامعهشناسانه، از اساس غلط، نادرست و منعندی است. دستکم گرامشی نمیتواند در این سازه، سهمی داشته باشد؛ چراکه او اندیشهورزی است با شناخت کامل و ژرفی از مارکسیسم و نظریهی معروف او هم دربارهی هژمونی، چیزی نیست جز تأکید بر «روساخت» و ارتباط متقابل آن با «زیرساخت اقتصادی» که بنیان علم مارکسیسم است. به همانگونه نقش روشنفکران در جامعهی سرمایهداری و تفکیک روشنفکر «سنتی» و «ارگانیک» که دومی در حقیقت همان «انتلیجنسیای» (Intelligentsia) لنین است که نقش آگاهیدهندهی سیاسی به پرولتاریا را دارد. از این رو، این امر، یعنی ساخت مارکسیسم جامعهشناسانه، شاید در مورد پولانی (به دید نویسنده) صادق باشد، ولی هرگز دربارهی گرامشی اینطور نیست.
حال که سخن به اینجا رسید، بد نیست نظر خواننده را به این نکته جلب کنم که مارکسیسم هیچیک از اینها نیست؛ نه جامعهشناسی است، نه فلسفه و نه حتی اقتصاد. مارکسیسم علم شناخت کلیت اجتماعی (Social Whole) است که همهی اینها و بسیاری دیگر را در بر میگیرد و بهمثابهی علم، به گفتهی آلتوسر که همان «ماتریالیسم تاریخی» باشد، فلسفهی تبیینکننده و توضیحدهندهی خود «ماتریالیسم دیالکتیک» (dialectical materialism) که تز یازدهم فویرباخ باشد طلیعهی چنین فلسفهای است، نه آنچه ما بهعنوان مکاتب فلسفی میشناسیم که مارکس نه تنها آن را قبول نداشت، بلکه بهعنوان «تفسیرکننده»ی جهان آن را تمسخر میکرد. کالینیکوس در اثرش به نام «مارکسیسم و فلسفه» مینویسد:
«اگرچه مارکس زندگی فکری خود را در مقام فیلسوف آغاز کرد و در نخستین نوشتههای خود با آرای فلسفی پیشینیان و معاصران بلافصل خود روبهرو بود، متنهایی که ماتریالیسم تاریخی نخستینبار در آنها تکوین پذیرفت، نه فقط به این یا آن مکتب فلسفی، بلکه به خود فلسفه، بیهیچ ملاحظهای، پشت کردند. همهکس از تز یازدهم دربارهی فویرباخ آگاه است: فیلسوفان به راههای گوناگون، فقط جهان را تفسیر کردهاند. نکته بر سر تغییر جهان است... مارکس و انگلس در ایدئولوژی آلمانی، حتی از این هم بیتعارفتر بودند.»۲۶
و آلتوسر در پژوهشهای خود، به کشف علمی مارکس (گشایش قارهی تاریخ) میرسد و آن را «دیرک مرگ مبارزهی خشن و سازشناپذیر طبقاتی» مینامد و میافزاید با این کشف و پیدایی «علم تاریخ»، یعنی «ماتریالیسم تاریخی» مارکس مستقیم با منافع طبقات حاکم درگیر شد و آنها که پایان حاکمیت بلامنازع خود را نزدیک میدیدند و زندگی تنعمزایشان در آرامش رخوتناک نازپروردگی مستور و اینک با فریادهای خشماگین پابرهنگان استثمارشدهی بهپاخاسته (همان ۹۹ درصد مردم جهان آزاد! که فریادشان در سیاتل لرزه بر اندام حاکمان انداخت و هنوز هم ادامه دارد و تشدید نیز شده است) به خطر افتاده بود، ایدئولوژیستهای خود را برضد او به پرواز درآوردند.۲۷
پس با گشایش قارهی تاریخ به قول آلتوسر «علم مارکسیستی کامل نشد، بلکه مارکس زایش آن فلسفه را در برنهاد یازدهم اعلام کرد و ماند تا لنین در اثر سترگ و دورانساز خود، «ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم»، آن را تدوین کند و به ضابطه درآورد.۲۸
و نکتهی پایانی اینکه در سرتاسر این کتاب، طبق مد روز! برای خشنود کردن حاکمان و دستاندرکاران جامعههای لیبرال-دموکرات، صحبت از «پساکمونیسم»، «مرگ مارکسیسم» و امکانناپذیری انقلاب و جامعهی سوسیالیستی است که اندیشهورزان برجستهای از همین «جهان آزاد»، بهطنز به آن پاسخ داده و چنین دیدگاهی را به تمسخر گرفتهاند. برای مثال، اقتصاددانان برجستهی آمریکایی پل سوئیزی و شارل بتلهایم فرانسوی در مکاتبات متبادلهشان، حکومت شوروی را «دورهی گذار» (transitional period) نامیدند که دراین دوره، هر اتفاقی ممکن است به وقوع بپیوندد و انقلاب برای رسیدن به سوسیالیسم، به معنای پدید آمدن چنین جامعهای نیست و پل سوئیزی در مقالهای تحت عنوان «سوسیالیسم بدیل واقعی سرمایهداری» که بعدها نوشت، اعلام کرد:
«آنچه امتحان شد و شکست خورد سوسیالیسم نبود، بلکه نخستین کوشش جدی تاریخی برای آغاز سوسیالیسم بود. شکست اولین کوشش برای آغاز سوسیالیسم به معنای آن است که کوششهای موفقیتآمیز آینده در این راه غیرممکن خواهد بود؟!»۲۹
و دربارهی «مرگ سوسیالیسم و کمونیسم»، میشل لووی در مقالهای دربارهی بحران سوسیالیسم واقعاً موجود مینویسند: «آنچه هنوز متولد نشده است، نمیتواند بمیرد. سوسیالیسم و کمونیسم نمردهاند؛ چراکه هنوز زاده نشدهاند.»
و در پایان این نوشته، ناگزیرم اشارهای به نوشتهی بسیار برجستهی لویی آلتوسر دربارهی فروید و لکان کنم که در نامههای متبادلهی میان این دو، آلتوسر، لکان را همچون خودش کسی دانست که به اثبات علم مارکسیسم رسید و مارکس را چون دانشمندان دیگری (طالس کاشف قارهی ریاضیات و گالیله کاشف قارهی فیزیک) کاشف و گشایندهی قارهی تاریخ معرفی کرد و بدینترتیب «علم تاریخ» متولد شد. او (لکان) هم با درک «علم روانکاوی» او را دانشمندی شناساند که ثابت کرد «انسان موجود روانمند ۳۰ نیست؛ همچنانکه آلتوسر در بررسی علم مارکسیستی ثابت کرد انسان موجود اقتصادی نیست.»۳۱ و فرجامین نکته آنکه مارکوزه دغدغهی خاطرش اين بود كه سرمایهداری پیشرفتهی امروز یا پساسرمایهداری (post-capitalism) جامعهی مدیریتشدهای ساخته است که به دلیل افزایش ثروت، میتواند با ایجاد «تقاضاهای کاذب» (false demand)، طبقهی کارگر را به خود وابسته کند و به اين ترتيب، شور انقلابیاش را از او خواهد گرفت و دیگر نميتوان گفت پرولتر در مبارزه، «چیزی جز زنجیری که بر پایش بسته، از دست نخواهد داد و دنیایی به دست خواهد آورد»۳۲ و از این رو، رسالتش «گورکن سرمایهداری» بودن است. بنابراين در مبارزه برضد نظام، خیلی چیزها از دست خواهد داد و دیگر «رسالت» پیشین را نخواهد داشت. ولی پاسخی که پل متیک به اثر مشهور مارکوزه، «انسان تکساحتی» میدهد، در رد این ادعا، چنین است:
«...انسان تکساحتی نمیتواند برای مدت زمان درازی دوام آورد. او با نخستین درهمشکستگی اقتصاد سرمایهداری، از صحنه ناپدید خواهد شد. آن هم در حمام خونی که نظم سرمایهداری از هماکنون برای وی فراهم کرده است. نظام سرمایهداری در اوج قدرت و توانایی بلامعارضش، بینهایت آسیبپذیر و شکننده است. راه گریزی به هیچجا ندارد، جز گورستان. مرگ یگانه راه برونرفت برای اوست. هرچند فرصتها و امکان برای شورش و طغیان کم است، اما هنگام سپر انداختن نیست. نباید به شکست یا عدم موفقیت اعتراف کرد.»۳۳
۱. emasculated Marxism
۲. مایکل بوراوی، مارکسیسم جامعهشناسانه
۳. Cliff Slaughter, Marxism & the Class Struggle,
۴. Karl Marx, The poverty of Philosophy p.۱۴۷
۵. مایکل بوراوی، مارکسیسم جامعهشناسانه، ترجمهي محمد مالجو.
۶. همان.
۷. همان، ص ۴۶.
۸. R.Aron, Main Currents in Sociological Thought
۹.Ibid, vol I, p.۱۱۶.
۱۰. در مورد نقش این دو مقوله، یعنی نیروها و روابط تولیدی، هانری لوفور اندیشهور برجستهي فرانسوی، با تأکید بر روابط تولیدی در اثری به نام «ماندگاری یا بقای سرمایهداری» (The Survival Of Capitalism)، میگوید این بازتولید روابط تولیدی است که موجب میشود تا نظام سرمایهداری بقا یابد و در سرآغاز کتاب، به شرح مختصری در آن باب میپردازد، به قرار زیر:
بازتولید روابط تولیدی (هم بهمثابهي مفهوم و هم واقعیت) کشف نشده، بلکه خود را آشکار ساخته است. هیچکس، نه شخص حادثهجوی [دریای] معرفت و نه ضباط صرف حقایق، قادر به مشاهدهي این قاره یا «اقلیم»، پیش از اکتشاف عملی آن نیست. اگر چنین قاره یا اقلیمی وجود داشته باشد، چون صخرهي آبگیری بههمراه خودِ اقیانوس و آب افشانش، از امواج بالا آمده است. استعارهي «اقلیم» برای نظام سرمایهداری، بهعنوان یک شیوهي تولید یا کلیتی که هرگز به نظم درنیامده و محقق نگشته است، هرگز «تمام و نابود نشده»، بلکه هنوز دریافتنی و تحققیافتنی است.
۱۱. همان.
۱۲. همان، ص ۱۲۰.
۱۳. مارکسیسم جامعهشناسانه.
۱۴. A. Gramscei, Prison Notebooks, pp.۲۴۳, ۲۴۴.
۱۵. A. Edgar, Cultural Theory (The Key Concepts).
۱۶. م. بوراوی، مارکسیسم جامعهشناسانه.
۱۷. مائوتسه تونگ، منتخبات آثار.
۱۸. Paul Baran & Paul M.Sweezy , Monopoly Capital.
۱۹. A. Smith, The Wealth of Nation
۲۰. P. Anderson, Considerations On Western Marxism.
۲۱. همان، ص ۵۲.
۲۲. همان، ص ۳۴.
۲۳. همان، ص ۳۴.
۲۴. کارل مارکس، دربارهي مسئلهي یهود، گامی در نقد فلسفهي حق هگل.
۲۵. همان، ص ۵۶.
۲۶. الکس کالینی کوس، مارکسیسم و فلسفه، ترجمهي اکبر معصومبیگی.
۲۷. مجید مددی، کاشف قارهي تاریخ، نشریهي فلسفهي نو.
۲۸. همان.
۲۹. Monthy Review
۳۰. homo-psycholicos
۳۱. homo-economicos
۳۲. Anderw Collier, Marx
۳۳. پل متیک، نقد مارکوزه، ترجمهي مجید مددی.
منبع: ماهنامه فرهنگ امروز، شماره ۳