فرهنگ امرو / مارکوس شورینگ، ترجمهي مینا قاجارگر: نشریهی «فرانکفورتر روندشاو»، در ۲۴ جولای ۲۰۱۴، به مناسبت هشتادوپنجمین زادروز یورگن هابرماس، فیلسوف شهیر آلمانی، مصاحبهای با وی صورت داده است. هابرماس در این مصاحبه، به تکامل و تکوین مشارکت دموکراتیک در عصر اینترنت اشاره میکند و از جوانب مختلفی به پدیدهی اینترنت و وضعیت فلسفه در روزگار ما مینگرد. مطلب زیر خلاصهای از این مصاحبهی طولانی است.
***
مارکوس شوِرینگ: آقای هابرماس هشتادوپنجمین سالروز تولد خود را جشن گرفته است. در سن شما، «زیستن در زمان حال» به چه معناست؟ چه رشتهای شما را با جهان فرزندان و نوههایتان پیوند میزند؟
یورگن هابرماس: منظور شما «شور زندگی در زمان حال» است؟ بله، من همواره پیشرفتهای سیاسی را با شور و شوق دنبال میکنم. از طرف دیگر، وقتی میبینی همنسلانت در گذشته خُرد و نابود شدهاند، اثری شبیه سلاخی دارد. دیروز اولین نسخهی بیوگرافیام را که اشتفان مولر-دوهم نوشته است دریافت کردم. هرچند نویسنده، که من نهایت احترام را برایش قائلم، هیچ بهانهای برای ترس و نگرانی به دست من نداده است، اما من کاملاً از مواجهه با کتاب میترسم. دربارهی پسرانم که دیگر بزرگ شدهاند، این حس را دارم که در کل آنها همان ایدههای فکری و سیاسی والدینشان را خواهند داشت. اما نوههایم آشکارا در فضای دیگری زندگی میکنند.
مارکوس شوِرینگ: در بازنگری گذشته، مهمترین تجربهای که شما را بهسوی حوزههای فکری و پرکتیکال رهنمون ساخته چیست؟
یورگن هابرماس: بهراحتی میتوانم بگویم که تجارب فکریام به افرادی خاص بازمیگردند. اولین فیلسوفی که دیدم، کارل اتو اپل است؛ کسی که ابتدا معلمم بود و سپس دوست شدیم. بخت خوشِ کار کردن با آدورنو، مرا قادر به کشف شیوهای از اندیشه ساخت که بسیار روشنگر و جذاب بود. ولفگانگ آبندروث و هانس گئورگ گادامر، هر دو استادان بینظیری بودند. بیش از همه، من سعادت آشنایی با همکاران گرانقدری را داشتم که در طول راه و در تمامی فرازونشیبها و چرخشهای فکریام، از کمکهایشان بهره گرفتم. همهی اینها بهطور خلاصه محرکهای فکری من بودهاند. اما شما دربارهي تجارب من در سطوح عملیتر نیز پرسیدید. هرکسی که پدر یا مادر باشد و از ازدواجش شصت سال گذشته باشد، میداند که چیزهایی بسیار مهمتر از محرکهای فکری نیز وجود دارد.
مارکوس شوِرینگ: شما بلافاصله با کتاب «دگردیسیِ ساختاری حوزهی عمومی: جستاری در مقولهی جامعهی بورژوایی» (۱۹۶۱) مشهور شدید. چارچوب ارجاعیِ تجربی امروزه بهطور چشمگیری تغییر کرده است. حوزهی عمومی بهنحو رادیکال توسط رسانههای جدید تغییر یافته است. شما چگونه این موضوع را ارزیابی میکنید؟ چگونه میتوان مفهومِ مؤکد و بهصورت هنجاری اشباعشدهی «حوزه عمومیِ» دموکراتیک را بر شرایط امروز حمل کرد؟ مفهومی که شما هیچگاه از وفاداری به آن دست نکشیدید.
یورگن هابرماس: امروزه میبینیم که چگونه حتی در غرب، رویهها و نهادهای دموکراتیک ممکن است خودشان را به نماهایِ تهی تقلیل دهند، اگر حوزهی عمومیِ کارکردی را از دست بدهند. برعکس، عملکرد حوزههای عمومی همواره شرایط مبرمِ هنجاری را از پیش، فرض میگیرد. در واقع، جریان ارتباطات عمومی نباید از فرآیندهای تصمیمگیری عملی بریده و جدا شود. در اروپا حتی بحرانهای سیاسی سالهای اخیر درسهای فراوانی دربارهي این دو جنبهی مسئله به ما آموخته است.
مارکوس شوِرینگ: اینترنت برای دموکراسی مفید است یا مضر؟
یورگن هابرماس: هیچكدام. پس از اختراع «نوشتار» و «چاپ»، «رسانهی دیجیتال» سومین نوآوری بزرگ در عرصهی رسانه است. با وجود این رسانهها، تعداد بسیار زیادی از مردم که روزبهروز هم بیشتر میشوند، به حجم وسیعی از اطلاعات دست مییابند. با آخرین گام اختراع رسانه یعنی اینترنت، ما با نوعی «فعالسازی» مواجهیم که در آن، خوانندگان خود به نویسنده تبدیل شدهاند. اما این امر فینفسه و خودبهخود منجر به پیشرفت در سطح حوزهی عمومی نمیشود. در سراسر قرن نوزدهم (به کمک کتابها و روزنامهها) ما شاهد تولد حوزههای عمومی ملی بودیم که توجه تعداد زیادی از مردم همزمان روی مسائل یکسانی متمرکز میشد. البته این امر به سطح تکنیکی بستگی ندارد؛ سطحی که با آن وقایع تکثیر، تسریع و ماندگار میشوند. اساساً اینها همان جنبشهای گریز از مرکزی هستند که امروزه نیز در وب رخ میدهد. حوزهی عمومی کلاسیک ریشه در این واقعیت دارد که توجه یک پابلیک ناشناس بر چند سؤال سیاسی مهم متمرکز میشود. این آن چیزی است که وب نمیداند چطور ایجادش کند. برعکس، اینترنت در واقع اذهان را پریشان میکند و رها میسازد. برای مثال، به هزاران پورتالی که روزانه به وجود میآید فکر کنید: برای کلکسیونرهای تمبر، برای محققانِ قانون اساسی اروپا، برای حمایت از دائمالخمرهایی که ترک کردهاند و... (مجمعالجزایر مجزا). آنچه این فضاهای ارتباطی (بسته) فاقد آناند یک اتصال فراگیر است؛ نیروی فراگیر یک حوزهی عمومی که چیزهای واقعاً مهم را برجسته میکند. برای ایجاد این «تمرکز»، نخست لازم است که بدانیم (و تفسیر کنیم) چگونه موضوعات، اطلاعات و کارهای مرتبط را انتخاب کنیم. بهطور خلاصه، مهارتهای ژورنالیسم قدیمی خوب به اندازهي گذشته ضروری است و نباید به فراموشی سپرده شود.
مارکوس شوِرینگ: شما با کتاب «بین واقعبودگی و اعتبار» (۱۹۹۲) به وضعیت لیبرالدموکراتیک مشروعیت عظیمی بخشیدید. عکسالعمل شما چه خواهد بود اگر کسی این نکته را به شما گوشزد کند که به یمن وجود هابرماس، دموکراسی در سطح نظری برنده شده است، اما مسئلهی پیروزی دموکراسی در واقعیت هنوز باقی است؟
یورگن هابرماس: من خواهم گفت: یک زخم زبان به شیوهای دوستانه! من تنها یکی از مدلهای ممکن دموکراسی را نشان دادهام و این کار را در معنایی کاملاً احیاگرانه انجام دادهام، بدون اینکه بخواهم شیپور خیالپردازیهای اتوپیایی را به صدا درآورم. بازسازی من مبتنی بر مقدماتی عملگرایانه است که شهروندان ناگزیر به آن وفادارند: هر گاه که الف) رأی میدهند، ب) به دادگاه میروند و ج) با برچیدنِ دولتِ رفاهی مخالفت میکنند. وقتی این مقدمات هنجاری (اینکه همهی رأیهایی که در صندوق ریخته میشود ارزش یکسان دارد، قاضی بیطرف است و اینکه دولتها مطابق برنامههایی که وعده دادهاند و به خاطر آنها انتخاب شدهاند، عمل میکنند) بهنحو سیستماتیک نقض میشود، آنگاه اعمالی که مبتنی بر آنهاست، فرومیپاشد. یا چنین اعمالی بهواسطهی رویکرد خودخواهانهی افراد دولت و یا از طریق بیتفاوتی خاموش شهروندان، از درون خالی میشوند.
مارکوس شوِرینگ: در چند نقد اخیر که بیشتر معطوف به هانا آرنت بود تا کارل اشمیت، ادعا شده بود که مدل شوراییِ شما از هدف خود دور میشود؛ تا حدی که در این مدل، تلاش میشود تا امر سیاسی چونان فرآیندی علمی-معرفتی و انتزاعی بازسازی شود، در حالی که امر سیاسی بیشتر شبیه به یک جنگ خشن برای کسب و نگهداشت قدرت است. پاسخ شما به این نقد چیست؟
یورگن هابرماس: در یک جامعهی پلورالیستی، فرآیند دموکراتیک تنها مرجع تصمیمگیری است که مشروع تلقی میشود. از یک طرف، این فرآیند، «شمول» (یعنی نقش داشتن همهی شهروندان) را تضمین میکند، از طرف دیگر، بررسی و مشورت را (برای مثال، کمپینهای انتخاباتی و مناظرههای پارلمانی که برمبنای آنها رأیدهندگان و قانونگذاران تصمیم به انتخاب میگیرند). بهویژه به خاطر رکنِ مناظرهي عمومی (مناظرهای که باید پیش از رأیگیری انجام شود) نتیجهی انتخابات سیاسی (تقسیم قدرت بین حزبهای رقیب) چیزی متفاوت از یک نظرسنجی محض است. این امر ربط چندانی به فرآیندهای معرفت علمی ندارد، بلکه به این چشمداشت مربوط میشود که برنامههای سیاسی بتوانند بیشترین راهحلهای معقول را به اجرا درآورند. این «چشمداشت از عقلانیت» عملاً مستلزم این است که (در صورتبندی طرحهای بامعنا) اطلاعات قابل اعتماد و دلایل مناسب بهصورت عمومی بر روی میز باشند. در این فرآیند، دلایل هنجاری اغلب نقش مهمتری از دادههای تجربی واقعی یا تحلیلهای کارشناسانه بازی میکنند. در هر صورت، آنها همواره باید دلایلی باشند که بتوانند کمّیسازی کنند. این بُعد شناختی شکل دادن به اراده (هم ارادهی شهروندان و هم ارادهی سیاستمداران) زمانی حتی مهمتر میشود که افق عدم قطعیت، که ما در آن تصمیمگیری میکنیم، گسترده باشد.
مارکوس شوِرینگ: یک موضوع بزرگ که شما بسیار به آن علاقه دارید، اروپا و اتحاد دموکراتیک آن است. در سمیناری در پرینستون، شما اصلاح قانون اساسی اروپا را در راستای تغییر شورای وزیران به یک نمایندگیِ دولتهای منفرد مطرح کردید که آن را به دومین مجموعهی قانونگذار در کنار پارلمان اروپا مبدل میسازد. بلافاصله اعتراض شد که طرح اروپایی در جستوجوی غلبه بر تقسیمات دولتمحورِ قدیمی است و بنابراین نباید بقای خود را در «مجلسِ دول»، ارگان قدرت قانونگذار، مستقر کند. چگونه به این نقد پاسخ میدهید؟
یورگن هابرماس: این نقد، وضعیت سیاسی موجود را در نظر نگرفته است. حتی اختلاف بر سر نامزدیِ یانکر نشان میدهد که مسئلهی واقعی عملاً در کجا قرار دارد. در اروپای امروز، سران دولت همان نقش نظام نیمهریاستی را دارند که رهبر رایش آلمان قدیم داشت. این ضروری است که معین کنیم سران دولت چه میزان از قدرت را باید به پارلمان منتقل کنند تا آن کمبود دموکراتیک، که برای انتقام فریاد میزند، کاهش یابد. در مقایسه با دموکراسی فراملیتی، بدون هیچیک از ویژگیهای موقعیت ایالتی، نظام فدرال ایالات متحده چیزی نیست که باید از آن تقلید کنیم، بلکه پارلمان باید برابر با یک شورا باشد که بهمثابهي جایگاه نمایندگی دولت در نظر گرفته شده است. برای هماهنگسازی این دو نهاد قانونی، ضروری است که روشهایی را ایجاد کنیم.
مارکوس شوِرینگ: بیایید به سراغ گرایشهای جداییطلبانه در اوکراین، اسکاتلند، بلژیک و... برویم. چرا شما به تلخی در موقعیتهای گوناگون، این جداییطلبی را نقد کردهاید؟ چک و اسلواکی هر دو نشان دادهاند که جدایی بدون تحمل دشواریهای بسیار، ممکن است. از یک منظر تاریخی، تجزیهطلبی تنها شکل متفاوتی از ملتسازی است. چرا ما باید آن را از منظر هنجاری مستثنی کنیم؟
یورگن هابرماس: «ملت» بهمثابهي یک اصل مقدس، بهطور قطع در پایان جنگ جهانی اول در ورسای پایان یافت. این مفهوم بهجای ترویج صلح، همواره جنگ و جدالهای جدید برانگیخته است. دلیلش آشکار است: هیچ مردمی بهلحاظ قومی و نژادی کاملاً یکدست و همگن نیستند. ایجاد مرزهای جدید بهسادگی به معنای بازتولید روابط اکثریت و اقلیت به روشی معکوس است. وقتی گنشر، کرواسی را بهعنوان یک کشور مستقل به رسمیت شناخت و در نتیجهی نقش داشتن در تجزیهی یوگسلاوی سابق، کاری بیش از باز کردن در به روی وحشیانهترین قتلعام در اروپا پس از جنگ جهانی دوم نکرد. همین اشتباه در مورد کوزوو نیز تکرار شد. این نتیجهی سایهی سنگین ملیگرایی قرن نوزده بر قرن بیست است. و حال ما شاهد تجدید حیات توهم ملیگرایی در قلب اتحادیهي اروپا هستیم.
مارکوس شوِرینگ: در کتاب شما («در سیلانِ تکنوکراسی») که سال گذشته منتشر شد، شما بهشدت به سیاست اروپاییِ مرکل حمله کردید. بدین ترتیب مقصودتان پشتیبانی از کمپین انتخاباتی حزب سوسیالدموکرات (spd) بوده است. گرچه اکنون با حضور سوسیالیستها در دولت، سیاست آلمانی با توجه به اروپا کموبیش مثل سابق ادامه دارد. آیا عقیدهتان را تغییر دادهاید؟ آیا احساس ناامیدی میکنید؟
یورگن هابرماس: «spd» خودش اجازه میدهد که به درون ائتلاف کشیده شود. هرگز نمیخواست با مرکل بر سر این موضوع مخالفت کند. اگرچه حالا مجبور خواهد شد که چنین کند، اگر نخواهد به کاندیداي اروپایی خود، مارتین شولتز، خیانت کند.
مارکوس شوِرینگ: قضاوت شما دربارهي وضعیت فلسفهي امروز چیست؟ در آلمان، آنچه زمانی فلسفهي عامهپسند نامیده میشد، نمایش-گفتوگو-فلسفه، بیش از پیش مد روز شده است. منظورم شخصیتهایی چون زافرانسکی، اسلوترژیک و پرشت است. این خوب است یا بد؟
یورگن هابرماس: خب اسمهایی که به آنها اشاره کردید، نمایندگان واقعی فلسفهي آلمان نیستند. امروزه فلسفه یک تخصص دانشگاهی-علمی در کنار دیگر تخصصهاست. تنها چیزی که فلسفه را از رشتههای دیگر متمایز میکند این است که فلسفه بهمثابهي یک تفکر مستقل، یک «روش» یا یک «ابژه» که بتوان آن را از پیش تعریف کرد ندارد. من پیرتر از آنم که بخواهم یک قضاوت جامع در مورد وضعیت امروز این رشته داشته باشم، اما تجربهی خودم را میتوانم به شما بگویم. همنسلان من تنها تا جایی میتوانستند در همقطاران آمریکایی، فرانسوی و حتی انگلیسی خود علاقه به وجود بیاورند و تأییدشان را به دست آورند که روی نقاط قوت سنتمان (مثل کانت، هگل و مارکس) تمرکز کنند.
مارکوس شوِرینگ: فیلسوفان دوران باستان که به آگورا میرفتند و استفادهی عمومی از عقل را تمرین میکردند، همواره برای شما جذاب بودهاند. از طرف دیگر، مشهور است که شما بهعنوان یک فیلسوف پیچیده، نوشتههایتان سخت است و بهراحتی فهمیده نمیشود. آیا این یک تناقض نیست؟
یورگن هابرماس: خوانندگان این مصاحبه فوراً با شما موافقت خواهند کرد، اما همانطور که میبینید، هدف من هرگز این نبوده که مخاطب زیادی داشته باشم. من حتی به تلویزیون هم نمیروم. جهان من، دانشگاه است. درست است که زیاد مصاحبه میکنم و برای روزنامهها مقاله مینویسم، اما ادیتورها عمدتاً باید به خاطر این ضعفهای من سرزنش شوند. هدف من داشتن مخاطبان گسترده نیست، بلکه پرداختن به ایدههای خاص است.
مارکوس شوِرینگ: یک سؤال شخصی. آیا هرگز برایتان اتفاق افتاده که صبح از خواب بیدار شوید و ناگهان فکر کنید انگار کابوس دیده باشید، همهی آنچه تا به حال فکر کردهاید و نوشتهاید خطا بوده است؟ اگر شما واقعاً مشابه این تجربه را داشتهاید، چگونه با این ناامنی وجودی کنار آمدهاید؟
یورگن هابرماس: در یک لحظه، گویی همه چیز ناپدید میشود. همانطور که میتوانید ببینید، من به دنبال شعر و نظم رفتم. افسوس، باید شما را مأیوس کنم. پیش از آخرین بیداری، من به درون آن دنیای فانتزی و فریبنده نمیلغزم. بلکه درون گردابی از افکار آشفته سقوط میکنم. بنابراین ناامنی من میتواند خیلی عمیقتر باشد. گرچه اگر بخواهم به پرسش شما معنایی کمتر دراماتیک بدهم و آن را تنها در ارتباط با کار آکادمیک من در نظر بگیرم، به شما پاسخی عملگرایانه میدهم. این طبیعی است که هریک از گزارههایی که نوشتهام میتواند خطا باشد. اما در واقعیت شما میگویید: «همهي آنچه اندیشیده یا نوشتهاید.» بنابراین شما به مجموع همهی یقینهای اساسی اشاره دارید. در واقع، ما بهعنوان فیلسوف همواره درون یک پسزمینهی وحدتبخش فکر میکنیم. خوشبختانه این زمینه همواره میتواند بهعنوان خطا آشکار شود. این پسزمینه، که بهنحو شهودی همواره حاضر است، مثل سنگریزه میلغزد و هرجا که ما خطاهایمان را اصلاح میکنیم يا فرآیند آموختن را آغاز میکنیم، با ما حرکت میکند.