صالح نجفی:
١ ژیل دلوز و فلیکس گتاری کتاب «فلسفه چیست؟» را در سال ١٩٩١ منتشر کردند. دلوز حدودا ٦٥ ساله بود و گتاری حدودا ٦٠ ساله. گتاری یک سال پس از انتشار آن کتاب از دنیا رفت و دلوز چهار سال پس از آن. کتاب با مقدمهای ده صفحهای آغاز میشود، درباره زمان درست طرح پرسشی که در عنوان کتاب آمده است. دلوز و گتاری میگویند این پرسش را شاید فقط در سالهای پایانی عمر بتوان پیش کشید، به هنگام پیری که نوبت به طرح حرفهای ملموس و انضمامی میرسد. به گفته دلوز و گتاری، مجموعه کتابهایی که درباره ماهیت فلسفه نوشته شدهاند بسیار محدود است. چرا؟ چون، به نظر آن دو، این پرسش در لحظههای بیقراری و بیتابیهای خاموش مطرح میشود، «در نیمههای شب به هنگامی که دیگر چیزی برای پرسیدن نمانده است. این پرسش را پیشترها هم میپرسیدند، همیشه میپرسیدند، ولی بیش از حد غیرمستقیم؛ بیش از حد تصنعی، بیش از حد انتزاعی». به نظر دلوز و گتاری مشکل کسانی که پیش از این پرسش «فلسفه چیست؟» را مطرح میکردند این بود که «مُسخّر» یا «مقهور» این پرسش نمیشدند، یعنی خود را یکباره به دست آن نمیسپردند بلکه آن را لابهلای حرفهای دیگر یا اصطلاحا «به اجمال» مطرح میکردند و بدینترتیب آن را «مُسخر» خود میکردند: پرسندگان چندان که باید هشیار نبودند، هنوز مستی از سرشان نپریده بود. آن قدر مشتاق «کار» فلسفی بودند که از خود نپرسیدند فلسفه چیست و اگر هم پرسیدند فقط بر سبیل تمرین سبک بود. به گفته دلوز و گتاری، لحظهای هست که دیگر نشانی از سبک نمیماند و در این لحظه است که آدمی سرانجام میتواند از خود بپرسد «این کاری که در تمام عمرم کردهام به راستی چیست؟». به نظر ایشان این لحظه برای پرسندگان هنوز دست نداده بود: «زمانهایی هست که پیری نه جوانی ابدی بلکه نوعی آزادی فرمانفرما میآفریند، ضرورتی ناب که در آن آدمی از لحظه فیضی میان زندگی و مرگ برخوردار میشود و تمامی اجزای ماشین گرد هم میآیند تا خصوصیتی را روانه آینده کنند که شامل حال تمام سنها میشود.»١
٢ از کتاب «فلسفه چیست؟» در سه سال گذشته دو ترجمه فارسی وارد بازار کتاب ایران شده است: اولی با ترجمه پیمان غلامی و زهره اکسیری (١٣٩١) و دومی با ترجمه محمدرضا آخوندزاده (١٣٩٣). چنان که دیدید، دلوز و گتاری کتابشان را با طرح این پرسش آغاز میکنند که پرسش «فلسفه چیست؟» را در چه سنی میتوان/ میباید مطرح کرد. درست است که آن دو جمله آغازین کتاب را با «شاید» ایراد میکنند، ولی میتوان به قیاس از راهبرد طرح پرسش ایشان پرسید کتابهایی چون «فلسفه چیست؟» را در چه سنی میتوان خواند/ فهمید/ ترجمه کرد. مترجمان ترجمه اول به هنگام ترجمه «فلسفه چیست؟» حدودا ٢٥ ساله بودهاند و مترجم ترجمه دوم حدودا ٣٥ ساله. آیا این قضیه میتواند معیاری برای داوری درباره کیفیت ترجمه ایشان باشد؟ شاید آری، شاید نه. مترجمان جوانتر یادداشتی پنج صفحهای بر ترجمه خود افزودهاند که حاوی ادعاهای جالب توجهی است: غالبا معدود خوانندگان این ترجمه این ادعاها را نادیده میگیرند اما، به گمان من، نسبتی هست میان این ادعاها، سن و سال مترجمان، وضعیت سیاسی- اجتماعی ما در سالهای اخیر و کیفیت ترجمه ایشان. مترجم ترجمه دوم برای یادداشت مترجم به یک «پیشکش» و نقلقولی از «تاریخ بیهقی» بسنده کرده است.
مترجمان جوان یادداشت ترجمهشان را با بیان یک احساس آغاز میکنند: این دو به گفته خودشان احساس میکنند ترجمهشان «چیزی بیش از صرف انتقال دانش یا طرحی پژوهشی برای فهم دقیقتر فلسفه دلوز و گتاری» است. این احساس ایشان است نه مدعای ایشان: مترجمان ما نمیخواهند صرفا دانشی را به خوانندگان خود انتقال دهند، میخواهند به یاری ترجمهشان راهی باز کنند برای «ارزشگذاری دوباره در قبال[؟] شیوههای اندیشیدن، گزینشها، کردارها، شورها، احساسها، و بازیهایمان» و خلاصه، همهچیز. مترجمان احساسهای دیگری هم دارند، چیزی از جنس، به قول خودشان، «بدبینی سرخوشانه»: اما احساسهای ایشان رفتهرفته به قالب ادعاهایی درمیآید که در محدوده چهار صفحه تکلیف همه چیز را روشن میکند. به گفته مترجمان، کتاب دلوز و گتاری «شیوه خاصی از گزینش معیارهای درونماندگار و ارزشگذاری درونماندگار نیروهاست تا خود فلسفه بتواند به نخستین شرطش [...] آری بگوید.» خوب، نخستین شرط فلسفه به روایت مترجمان ما: «تولید مفاهیم روی صفحه درونماندگاری». این تولید از نظر مترجمان «شرط پیشافلسفی» فلسفه است. باری، در یادداشت ترجمه میخوانیم که فلسفه باید به شرط پیشافلسفی خود آری بگوید «تا در نتیجه بتواند از دست مقولات کاذب خلاص شود». «مقولات کاذب»؟ حال، به فهرست مقولات کاذبی که فلسفه باید از دستشان خلاص شود توجه کنید: «امر منفی، امر کلی، تضاد، منفیت، امتداد، فعلیت، و الخ». وقتی فلسفه از دست این مقولههای کاذب رها شود میتواند به «یگانگی مفهوم و چیز» دست یابد. مترجمان این یگانگی را برایمان روشن میکنند: «دیدن پوستی بسگانگیهای ماهوی و متفاوتشونده».
چند سطر بعد، مترجمان جوان ادعا میکنند که «بسیاری از فیلسوفها حتی به اصل اول فلسفه نیز نیندیشیدهاند». اصل اول فلسفه دیگر چیست؟ جواب: «وضعیتها را نه امر کلی یا امر اکسیوماتیک بلکه امر تکین یا امر پروبلماتیک توضیح میدهند، و به همینخاطر اساس اندیشه و ضرورتهای حاکم بر هر اندیشهای را امور تکین میسازند». مترجمان یک صفحه بعد را صرف «تبیین» این مدعا میکنند، اما اوج جوانیکردن و آریگفتنشان به «شرط پیشافلسفی فلسفه» در اواخر یادداشت پدیدار میشود: مترجمان از چهار فیلسوف نام میبرند که «متحمل اصلیترین حملات نظری» دلوز و گتاری میشوند: دکارت، هگل، هایدگر، و بدیو؛ «چراکه این چهار فیلسوف (و بسیاری نامهای دیگر) هریک به نوبه خود بیشترین توهمها، ادراکهای کاذب، و سفسطهها را به فلسفه وارد کردهاند و زیر نقاب اندیشه فلسفی، خود فلسفه را به امور کلی، امور متعالی و همه فریبها و دروغهای دال پیوند زدهاند».
ایران سرزمین عجایب است: در ٢٥ سالگی نهتنها میتوان پرسشی را مطرح کرد که «شاید فقط در سالهای پایانی عمر بتوان آن را مطرح کرد»، بلکه میتوان به این پرسش پاسخ گفت. از آن مهمتر اینکه میتوان در ٢٥ سالگی در ٥ صفحه تمامی مقولههای کاذب تاریخ فلسفه را شناسایی و دست آدمهایی را رو کرد که «زیر نقاب اندیشه فلسفی» فلسفه را دچار انواع و اقسام «توهمها، ادراکهای کاذب و سفسطهها» کردهاند. در ایران میتوان در ٢٥ سالگی با نوعی «بدبینی سرخوشانه» بر همه چیز از نو ارزشگذاری کرد و بعد به تعبیر مترجمان، همراه با «رنجورترین فیلسوف جهان... قاه قاه خنده را ابداع کرد». کسانی که ترجمه فارسی «فلسفه چیست؟» را دست میگیرند شاید همراه با مترجمان جوانش احساس کنند با «چیزی بیش از صرف انتقال دانش» رویارویند، چون مترجمان به قول خودشان احساس میکنند «ضرورتهای حاکم بر این کتاب میتوانند سرتاسر زندگیمان را ... تحتتأثیر قرار دهند».
٣ «فلسفه چیست؟» کتاب آسان و دستیابی نیست. سبکی غریب دارد و متکی است بر یک عمر کلنجار رفتن با طیف وسیعی از نوشتهها و متفکران و هنرمندان و فیلسوفان. ترجمه اول، به گفته مترجمانش، از روی «هر دونسخه انگلیسی و فرانسوی» و ترجمه دوم بر پایه متن اصلی به زبان فرانسه صورت گرفته است. ترجمه دوم نثری روانتر و استوارتر دارد. در ترجمه اول، ابهامها و لغزشها و اشتباههایی هست که بیش از آنکه ناشی از شتابزدگی، ناآشنایی با زبان انگلیسی یا بیدقتی باشد دقیقا معلول شکل خاصی از «جوانی» یا، به تعبیر مترجمان، آریگفتن به زندگی است و شاید کیفیت نامطلوب ترجمه تا حد زیادی نتیجه وضعیتی عامتر باشد که گریبان همه ما را گرفته است.
در صفحه ١٦ «فلسفه چیست؟» (رخداد نو)، آنجاکه دلوز و گتاری درباره نسبت دوستی و فلسفه حرف میزنند، به این جمله مبهم برمیخوریم: «همچنین آیا دوست موجودی مدعی است و از همین روی ادعای آن را دارد که دوست است، یعنی همان چیزی که او مدعی آن است و نه شخص ثالثی که برخلاف به یک رقیب بدل میشود؟» این جمله در ترجمه انگلیسی چنین آمده است:
Is the friend also the claimant then, and is that of which he claims to be the friend the Thing to which he lays claims but not the third party who, on the contrary, becomes a rival? (p,٤)
چنانکه میبینید ترجمه فارسی معنای محصلی ندارد، آن هم به دلیلی ساده: مترجمان ساخت جمله را نفهمیدهاند و then و also را در جای درستش به کار نبردهاند. دلوز و گتاری میپرسند: آیا براین اساس (then) میتوان گفت دوست در ضمن (also) همان مدعی است و آیا آنچه وی مدعی است دوست آن است همان «چیزی» (the Thing) است که مدعی آن است و نه شخص ثالثی که، بالعکس، رقیب میشود. جملههای بعدی مترجمان هم چیزی را روشن نمیکند: «در نتیجه دوستی بدگمانیِ رقابتیِ رقیب و توأمان کوششی عاشقانه به سوی ابژه میل خواهد بود وقتی دوستی حول ذات میگردد، دو دوست همچون مدعی و رقیب میشوند (اما چه کسی میتواند آنها را جدا از هم بپندارد؟)»
Friendship would then involve competitive distrust of the rival as much as amorous striving toward the object of desire.
اشتباه بعدی مترجمان ناشی از بیتوجهی به حرف of پس از distrust است. «بدگمانیِ رقابتیِ رقیب» بدین معناست که رقیب نسبت به کسی بدگمان است. دلوز و گتاری از بدگمانی یا بیاعتمادی ناشی از رقابتجویی نسبت به رقیب سخن میگویند، یعنی «بیاعتمادی به رقیب» نه «بدگمانی رقیب»: «بدینسان دوستی به همان اندازه که با بیاعتمادی رقابتجویانه به رقیب همراه است مستلزم تلاش و تقلای عاشقانه برای رسیدن به موضوع میل هم هست». و جمله بعدی:
The basic point about friendship is that two friends are like claimant and rival…
«نکته اساسی درباره دوستی این است که دو دوست به مدعی و رقیب میمانند (ولی چه کسی میتواند این دو را از هم جدا خواند؟)».
در صفحه ٣٠، در اوایل فصل، «مفهوم چیست؟» به این جمله به ظاهر ساده برمیخوریم که باز به جهت بیتوجهی به کاربرد as معنا نمیدهد: «همه مفاهیم به مسائلی متصل هستند که بدون آنها هیچ معنایی ندارند و خودشان تنها میتوانند سوا شوند یا به منزله ظهور راهحلشان به فهم آیند».
All concepts are connected to
problems without which they would have no meaning and which can themselves only be isolated or understood as their solution emerges.
دلوز و گتاری میگویند همه مفهومها با مسئلههایی پیوند دارند که بدون آن مسئلهها معنایی ندارند اما خود آن مسئلهها را هم فقط زمانی میتوان مجزا یا درک کرد که راهحلشان پدیدار شود (ترجمه مترجمان باز ناشی از نفهمیدن ساخت جمله و برگردان اشتباه as به «بهمنزله» است).
جملههای بعدی هم بر ابهام متن دامن میزنند: «اما اگر فکر کنیم که مسئله دیگری را کشف میکنیم، قطعا همه چیز تغییر میکند: ماهیت موضع شخص دیگر چیست که سوژه دیگر تنها وقتی برای «اشغالکردن» سرمیرسد که همچون ابژهای خاص به نظرم آید، و نیز در عوض وقتی به نظر میرسد سوژه دیگری باشم، همچون ابژهای خاص برای اشغالکردن سرمیرسم».(ص ٣٠)
دقت کنید: ما در حال خواندن فصل اول یک متن مهم فلسفی هستیم، متنی که جمله به جملهاش باید معنی بدهد و غلطبودن هر جمله ممکن است به بهای بدفهمیدن یا نفهمیدن جملههای بعدی تمام شود:
Of course, everything changes if we think that we discover another problem: what is the nature of the other person’s position that the other subject comes to “occupy” only when it appears to me as a special object, and that I in turn come to occupy as special object when I appear to the other subject? (p,١٦)
مسئله این است که مترجمان حواسشان به مفعول فعل occupy نیست و به همین سبب جملهشان کاملا بیمعنی است. دلوز و گتاری مینویسند: «ولی اگر گمان کنیم که مسئله دیگری را کشف کردهایم، همه چیز تغییر خواهد کرد: موضع شخص دیگر چه ماهیتی دارد که سوژه دیگر فقط زمانی میتواند آن [=موضع] را «اشغال کند» که به منزله ابژهای مشخص بر من ظاهر شود و من نیز فقط زمانی میتوانم در مقام ابژهای مشخص آن [=موضع] را اشغال کنم که بر آن سوژه دیگر ظاهر شوم؟» بحث دلوز و گتاری بر سر اهمیت و اولویتِ «موضع» بر سوژه و ابژه است: سوژه و ابژهای فیذاته در کار نیست. دیگری نه سوژه است و نه ابژه، مهم این است که چه موضعی را اشغال میکند.
و سپس به اشتباههای بامزهای میرسیم: «نظم تغییر کرده است، همانطور که ماهیت مفاهیم و مسائلی که گمان میرفت به مفاهیم پاسخ میدهند». (ص٣٠)
«مسائلی که گمان میرفت به مفاهیم پاسخ میدهند؟»
The order has changed, as has the nature of the concepts and the problems to which they are supposed to respond.
ترجمه درست: «ترتیب [نه نظم] عوض شده است، ماهیت مفهومها هم عوض شده و همچنین ماهیت مسئلههایی که مفهومها قرار است حلشان کنند». قرار نیست مسئلهای به مفهومی پاسخ بدهد!
اوضاع در صفحه ٣١ ترجمه به همین منوال پیش میرود: اشتباههای کوچک اما ناجور. دلوز و گتاری از نوعی میدان یا عرصه تجربه بحث میکنند که جهانی واقعی انگاشته میشود اما نه دیگر در نسبت با یک «خود» (self) بلکه در نسبت با «هست» یا «وجود داردی» بسیط. و ادامه را در ترجمه فارسی بخوانیم: «گاهی اوقات، جهانی آرام و پرآسایش وجود دارد. ناگهان، چهره ترسناکی سربرمیآورد که به چیزی خارج ساحت نگاه میکند». چهره ترسناک در ترجمه a frightened face آمده است، یعنی مترجمان frightened را frightening خواندهاند و بدینترتیب، جملههای بعدی باز بیمعنی میشوند: «در یک لحظه، جهانی آرام و آرامشبخش وجود دارد. و ناگهان چهرهای وحشتزده ظاهر میشود که به جایی بیرون از این میدان یا عرصه نگاه میکند». به گفته دلوز و گتاری، شخص دیگر در این مقام نه به صورت سوژه و نه ابژه بلکه در هیأت چیزی بس متفاوت ظاهر میشود: جهانی ممکن، امکان جهانی وحشتانگیز. مسئله این است که وحشتزده بودن چهره دلالت بر امکانِ وجود جهانی وحشتانگیز میکند. اشتباه مترجمان ربط منطقی جملهها را از میان برداشته است. و دو جمله بعد: «این جهان یک امر بیانشده است که تنها در بیانش وجود دارد: چهره یا همارز چهره. برای شروع، شخص دیگر همین تجربه یک جهان ممکن است.» «تجربه» در ترجمه existence آمده است. باری، حرف دلوز و گتاری این است که این جهان ممکن، از آن حیث که ممکن است، واقعیت مشخصی در خودش دارد... و ادامه ترجمه فارسی:
«وقتی امر بیانکننده به سخن درمیآید و میگوید «میترسم»، حتی اگر واژگانش غیرحقیقی باشد برای یک واقعیت کافی است تا به چنین امکانی اعطا شود».
چه چیز قرار است به «چنین امکانی اعطا شود»؟
…even if its words are untruthful, this is enough for a reality to be given to the possible as such.
دلوز و گتاری مینویسند، وقتی این بیان را میشنویم که «من وحشتزدهام»، حتی اگر این کلمات دروغ باشند، خود این جمله (یا بیان) به امر ممکن از آن حیث که ممکن است، واقعیتی میبخشد.
و گاهی در ترجمه فارسی به اشتباههایی برمیخوریم که از خواننده سلب اعتماد میکنند. در صفحه ٣٩، آنجاکه دلوز و گتاری آخرین ویژگی «مفهومهای فلسفی» را برمیشمارند، میخوانیم: «خلط مفهوم و قضیه باوری در وجود مفاهیم علمی، و منظری از قضیه را در مقام یک «مضمون» اصیل (آنچه جمله بیان میکند) تولید میکند: متعاقبا، مفهوم فلسفی معمولا تنها در مقام قضیهای ظاهر میشود که بری از معناست». گذشته از اینکه تقریبا معنایی از این دو جمله برنمیآید، مترجمان مرتکب اشتباهی ابتدایی شدهاند: «باوری در وجود مفاهیم علمی» در ترجمه ‘a belief in…’ آمده است. من بعید میدانم اگر مترجمان ما در متنی غیرفلسفی به این ترکیب میرسیدند، مرتکب این اشتباه میشدند. دلوز و گتاری مینویسند: «اشتباه گرفتن مفهوم با قضیه [یا گزاره] موجب اعتقاد به وجود مفهومهای علمی میشود و موجب میشود قضیه [یا گزاره] را «اشتدادی»
(intension) حقیقی انگاریم (آنچه جمله به بیان درمیآرد) در نتیجه، مفهوم فلسفی فقط در قالب قضیهای عاری از معنا ظاهر میشود».
به نمونه دیگری از این نوع اشتباهها نظر کنیم. در صفحه ٧٤ در بحثی راجع به دکارت، چنین میخوانیم: «بدینترتیب، دکارت در قبال خصیصه یا سوگیریای مرتکب اشتباه میشود که آنچه را اساسا در اندیشه منفی است بیان میکند. او نخستین کسی نبود که چنین اشتباهی کرد، و «خطا» میتواند به منزله یکی از خصیصههای اساسی تصویر کلاسیک اندیشه دیده شود».
بنا به ترجمه فارسی، صحبت بر سر «اشتباه» دکارت است: اشتباه در قبال خصیصهای که آنچه را در اندیشه منفی است بیان میکند(؟) معلوم است که اشتباهی شده است:
Thus Descartes makes error the feature or direction that expresses what is in principle negative in thought. He was not the first to do this, … (p. ٥٢)
مترجمان ‘make error’ را با ‘make an error’ اشتباه کردهاند و بدینسان متوجه معنای جمله نشدهاند. مفعول makes در این جمله error نیست، the feature است. به گفته نویسندگان، «دکارت از خصوصیت یا جهتی خطا میسازد که بیانگر آن چیزی در درون تفکر است که اصولا منفی یا سلبی است». به عبارت دیگر، آن خصوصیتی که بیانگر وجه منفی/ سلبی تفکر است در فلسفه دکارت «خطا» تلقی میشود: «دکارت نخستین کسی نبود که چنین کرد؛ میتوان گفت «خطا» یکی از ویژگیها یا خصوصیتهای اصولی تصویر کلاسیک تفکر است.»
در ترجمه فیلسوفانی چون دلوز و دریدا که با وسواس کلمهها و فعلها را بهکار میبرند، اشتباهگرفتن معلوم و مجهول اصلا پذیرفتنی نیست: «آنچه توأمان تغییر میکند حرکتهای نامتناهی است که اندیشه در آنها شکست میخورد و غلبه میکند». (ص٧٥) در ترجمه انگلیسی آمده:
… the infinite movements in which though is lost and gained. (p,٥٢)
ترجمه درست: «حرکتهای بیمنتهایی که در آنها تفکر از دست میرود و به دست میآید.»
در صفحه٧٧، میخوانیم: «رابطه اندیشه با حقیقت در ابهام حرکت نامتناهی هرگز مسئلهای ساده نبوده است، آنهم اگر بخواهیم دائمیبودن این مسئله را نادیده بگیریم». چنانکه میبینید، مسئله بر سر آشنایی و ناآشنایی با بحثهای فلسفی نیست، مسئله بر سر این است که مترجمان ما بیش از آنکه بخوانند و تأمل کنند ترجمه میکنند و شاید هیچوقت از خودشان نمیپرسند ترکیب ساده «let alone» دقیقا به چه معناست:
The relationship of thought to truth in the ambiguities of infinite movement has never been a simple, let alone constant, matter. (p,٥٤)
ترجمه درست: «رابطه تفکر با حقیقت در متن ناهمخوانیهای حرکت نامتناهی هرگز مسئلهای ساده نبوده است، چه رسد به اینکه ثابت یا بدون تغییر». «نادیدهگرفتن دائمیبودن این مسئله» فقط نتیجه درستنخواندن let alone است.
و باز باید یادآوری کنیم که در ترجمه متنهای فلسفی بعضی لغزشها بخشودنی نیستند. مترجمان در صفحه ٨٧ مینویسند: «چهبسا پرسوناژ مفهومی بتواند لنفسه تنها بهندرت یا متوهمانه ظاهر شود». مترجمان
allusively را illusively خواندهاند (و البته در همه جای کتاب persona را «پرسوناژ» ترجمه کردهاند که قطعا معادل خوبی نیست. «پرسونا» در روانشناسی به «نقاب شخصیت» اطلاق میشود که با خود «شخصیت» یا پرسوناژ فرق میکند): «این امکان هست که پرسونای [یا نقاب] مفهومی فقط بهندرت یا به اشاره [یا به صورت تلویحی] ظاهر شود».
و نمونه دیگری از مجهول را معلوم خواندن: در ابتدای فصل «ژئوفلسفه» یا «زمین- فلسفه» میخوانیم «کانت کمتر از آنچه بدان باور دارد زندانی مقولات سوژه و ابژه است». (ص ١١٧)
Kant is less a prisoner of the categories of subject and object than he is believed to be,…(p,٨٥)
یعنی «کمتر از آنچه گمان میرود یا گمان میکنند». چند سطر پایینتر، مترجمان «فرایند بازقلمروسازی» را «فرایند بازقلمروزدایی» ترجمه کردهاند.
و مترجمان جوان ما گاهی دچار اشتباههایی میشوند که ناشی از جوانبودنشان است. پاورقیهای مفصل مترجمان نشان میدهد که گاهی بهراستی کوشیدهاند مو را از ماست بیرون بکشند و بدینمنظور به منابع مختلفی رجوع کردهاند و بعضا در انتخاب معادلها انصافا زحمت کشیدهاند، ولی مطالعه کتابهای تاریخی نیاز دارد به اینکه مدتی دست از ترجمه بشویی و فقط در متنهای تاریخی (اعم از نوشتههای مورخان و رمانهای تاریخی) غور کنی. در صفحه ١٧٩ ترجمه فارسی میخوانیم: «برای مثال، مفهومی با یک عنصر واحد، مفهوم ناپلئون اول، «فاتح ژنو» (یا «همان کسی که واترلو را شکست داد») را در مقام مضمونش در اختیار دارد».
… a concept with a single element, the concept of Napoleon I, has for its intension “the victor at Jena”, “the one who was defeated at Waterloo”. (p,١٣٦)
ناپلئون اول در اینجا مثالی است از مفهومی که تنها یک عنصر دارد اما به اصطلاح اهالی منطق میتواند معنای کثیر داشته باشد. برای مثال، ناپلئون اول هم «فاتح نبرد ینا» است (نه البته «فاتح ژنو») و هم «مغلوب نبرد واترلو» (نه «همان کسی که واترلو را شکست داد»).
در صفحه ١٩٥، در میانه بحثی راجع به فلسفه آلن بدیو و نظریه رخداد و مفهوم خلأ در آن میخوانیم: «خود رخداد پدیدار (یا ناپدید) میشود، البته نه در مقام یک تکینگی، بل بیشتر در مقام نقطه تصادفی جداشدهای که به عرصه رخدادخیز اضافه شده یا از آن کسر شده است، آن هم درون تعالی مغاک یا همان حقیقت به عنوان مغاک، به نحوی که بدون آن میتوان راجع به الصاق رخداد به موقعیتی که رخداد عرصهاش را در آن مییابد (امر تصمیمناپذیر) تصمیم گرفت».
the event itself appears (or disappears), less as a singularity than as a separated aleatory point that is added or subtracted from the site, within the transcendence of the void or the truth as void, without it being possible to the adherence of the event to the situation in which it finds its site (the undecidable). (p,١٥٢)
مترجمان ساخت جملهای را که با without آغاز میشود نفهمیدهاند؛ دلوز و گتاری مینویسند: «خود رخداد پدیدار (یا ناپدید) میشود منتها بیش از آنکه به صورت یک تکینگی، به هیأت یک نقطه جداگشته اتفاقی که به عرصه وقوع رخداد اضافه میشود یا از آن تفریق میشود، در درون تعالی خلأ حقیقت به مثابه خلأ، بیآنکه کسی بتواند درباره تعلق رخداد به وضعیتی که رخداد، عرصه وقوع خود را در آن مییابد تصمیم بگیرد (امر تصمیمناپذیر)». چنانکه میبینید، مترجمان قسمت پایانی را درست برعکس ترجمه کردهاند. (بگذریم که انتخاب واژه «مغاک» در برابر void اصلا خوب نیست.)
در صفحه ٢٣٨، آنجا که دلوز و گتاری توضیح میدهند که چرا معماری نخستین هنر است و پیوند آن را با قاب تشریح میکنند، میخوانیم: «برنارد کش، با تبدیل معماری به اولین هنر قاب، میتواند تعداد مشخصی از فرمهای قاببندی را که از پیش هیچ کارکرد یا محتوای انضمامی از عمارت را تعیین نمیکنند، فهرست کند: دیواری که فرو میافتد، پنجرهای که (در تماس مستقیم با قلمرو) تصرف یا گزینش میکند، طبقه همکفی که دفع یا رقیق میکند («رقیقکردن آسایش زمین تا مسیری آزاد به گذرگاههای انسانی بخشیده شود»)، سقفی که تکینگی مکان را احاطه میکند («سقف شیبدار عمارت را بر یک تپه واقع میکند»). در این چند جمله به عجایبی برمیخوریم: «دیواری که فرو میریزد»، «طبقه همکفی که آسایش زمین را رقیق میکند». «رقیقکردن آسایش زمین»! ترجمه انگلیسی:
The wall that cuts off, the window that captures or selects (in direct contact with the territory), the ground-floor that wards off or rarefies (“rarefying the earth’s relief so as to give a free path to human trajectories”), …(p,١٨٧)
فعل cut off مترادف است با isolate؛ و آنچه مترجمان جوان ما «آسایش زمین» ترجمه کردهاند relief است که در اینجا به معنای «برجستگی» است، به همان معنا که در مجسمهسازی و نقاشی از «نقش برجسته» یا «برجستهنمایی» سخن میگوییم. برنار کش، معمار معاصر فرانسوی، از آنجاکه معماری را به نخستین هنر مبتنیبر قاببندی بدل میکند قادر میشود شماری از فرمهای قابسازی را فهرست کند که پیشاپیش هیچ محتوا یا عملکرد ملموسی برای یک عمارت تعیین نمیکنند: دیواری که فضایی را قطع میکند و آن را از دیگر فضاها جدا میسازد، پنجرهای که (در تماس مستقیم با قلمرو زمین) [منظرهای را] قاب میگیرد یا برمیگزیند، طبقه همکفی که برجستگیهای زمین را میکاهد تا مسیر حرکت انسانها هموار یا آزاد شود، سقفی که تکینگی مکان را میپوشاند... .
در صفحه ٢١٠، در بحث راجع به تأثیر مواد مخدر در آفرینش هنری و شباهت نقاشی کودکان با کار نابغههایی چون پل کله و خوان میرو، به بعضی تعبیرهای عجیب برمیخوریم: «این پرسش عملا با این پاسخ کلی مواجه میشود که تا آنجا که ترکیبهای تخدیری به طور فوقالعادهای فلسی هستند، نمیتوانند خودشان را حفظ کنند، و به محض ساختهشدن یا لحاظشدن منهدم میشوند» و دو سطر بعد، «این نقاشیها [=نقاشیهای کودکان] بهندرت پا برجا میمانند و، تنها اگر برای خیلی به آنها نگاه نکنیم، صرفا به کله و میرو شباهت دارند». (صص ٢٠٩-٢١٠)
اینها جملههای سختی نیستند، بار فلسفی خاصی هم ندارند اما بر یک چیز گواهی میدهند: نثری که هنوز قوام نیافته، نثر جوانانی که ادای سالمندان را درمیآورند، جوانانی که در فضای جامعهای منزوی و جهانسومی و البته متصل به انواع شبکههای مجازی و بینالمللی بار آمدهاند و برای آشناشدن با انبوه نقاشان و نویسندگان و فیلسوفانی که نامشان در کتاب دلوز و گتاری آمده، کافی است جلوی مونیتوری بنشینند و تکمهای را فشار دهند و برای مثال به نام روبنس که میرسند پاورقی بدهند که «نقاش فنلاندی سبک باروک»، چون Flemish را
Finnish خواندهاند (ص٢٤٧)٢ . البته اینگونه لغزشها به خودی خود اهمیتی ندارند، مهم این است که ما عموما به جلد نقشهایی میرویم که یکبار از بد حادثه دچارشان شدهایم و دیگر شهامت/حوصله/توان بیرونآمدن از آنها را در خود نمیبینیم و بعد خیال برمان میدارد که داریم سنتی فکری- پروژهای نظری را بنا میکنیم/ پیش میبریم: «تا آنجا که ترکیبهای تخدیری بهطور فوقالعادهای فلسی هستند»:
inasmuch as drug-induced compounds are usually extraordinarily flaky, … (p,١٦٥)
دلوز و گتاری از ترکیبهایی سخن میگویند که بر اثر یا تحتتأثیر استعمال مواد مخدر تولید میشوند و میگوید این ترکیبها معمولا بیش از حد flakyاند. بله، flaky به معنای «پوستهپوسته» یا «ورقهورقه» است ولی در ترکیبهایی چون flaky friend دلالت بر
undependable میکند، یعنی «غیرقابلاعتماد». خلاصه اینکه، این ترکیبها معمولا سستبنیاد و سخت ناپایدارند و ازاینرو نمیتوانند دوام بیاورند و به محض آنکه ساخته میشوند یا نگاه میشوند فرو میپاشند. این حکم در مورد طراحیهای کودکان هم صدق میکند: آنها هم بهندرت دوام میآورند و «فقط در صورتی شبیه کارهای کله و میرو به نظر میآیند که مدتی طولانی نگاهشان نکنیم». مترجمان جوان for long را «برای خیلی» ترجمه کردهاند.
و بهعنوان آخرین نمونه، به این جمله از صفحه ٢١٧ ترجمه نظر کنید: «درکها میتوانند تلسکوپی یا میکروسکوپی باشند، و ابعاد عظیمی به شخصیتها و مناظر ببخشند، گویی زندگیای آن درکها را بلعیده است که هیچ ادراک زیستهای نمیتواند آن زندگی را به دست آورد».
… as if they were swollen by a life that no lived perception can attain. (p,٧١)
بحث بر سر تقابل percept ها و perception هاست: مدرکها (به فتح «ر») یا دادههای ادراک و خود ادراکها. «مدرَکها میتوانند به شخصیتهای داستانی و منظرهها ابعادی غولآسا ببخشند، چنانکه گویی حیاتی که از دسترس هر ادراک زیستهای بیرون است آنها را باد کرده و بزرگ نموده است». Swollen گذشته کامل swell است و ربطی به swallow ندارد، الا اینکه متنهایی چون «فلسفه چیست؟» ممکن است هر دو بلا را بر سر خواننده- مترجمان جوانشان بیاورند: «فلسفه چیست؟» میتواند در آن واحد خواننده فارسیزبانش را ببلعد (swallow) و بادش کند (swell). و حاصل این فعل و انفعال، تولید نسلی از «سالمندان جوان» است که چون خانهای ندارند باید در فضاهای مجازی یا لابهلای کتابهایی با تیراژی کمتر از هزار مأوی گزینند.
٤ هانس گئورگ گادامر در کتاب کمحجم و پرمغز «آغاز فلسفه» که دوازدهسال پیش با ترجمه عالی عزتالله فولادوند به فارسی ترجمه شد، جوانبودن را «تجربهای بنیادی» میخواند. او در بخش اول کتاب، «معنای آغاز»، میگوید وقتی به معنای واقعی «آغاز» پی میبریم که به جای «آغازنده» یا «نوخاسته»
(incipient) از «آغازندگی» یا «نوخاستگی»
(incipience) سخن بگوییم: غرض از نوخاستهبودن
(being incipient) این است که «چیزی هنوز به هیچ معنایی و در مسیر هیچ غایتی و از جهت هیچ تصوری معین و مشخص نیست، و هنوز بسیاری پیشامدها (البته در حد معقول) امکانپذیر است». با این مقدمه، گادامر معنای حقیقی «آغاز» را با «جوانی» پیوند میزند: «معنای آغاز هر چیزی این است که کسی آن را در جوانی آن بشناسد». و مراد او از جوانی، آن مرحله از زندگی هر انسانی است که «هنوز گامهای ملموس و قطعی در جهت بالیدن و شکوفایی برداشته نشده است».
«جوان» به کسی اطلاق میشود که با تردید و عدم اطمینان شروع میکند ولی درعینحال «از امکانهایی که پیش روست به هیجان میآید». گادامر خطر اصلی برای این تجربه بنیادی را در دنیای امروز «سازمانیافتگی مفرط زندگی» معاصر میداند، «تا بدانجا که سرانجام جوان احساس ورود به زندگی و احساس تعیین مداوم مسیر زندگی به مدد تجربه زیسته خویش را یکسره يا تقریبا یکسره از دست میدهد». شک نیست که در فضای سرمایهداری متأخر، ما با ترکیب پیچیدهتری از سازمانیافتگی مفرط و عدم امکان سازماندهی زندگی بیرون از دایره دولت و ملت و سرمایه مواجهیم که به صورت بیسابقهای کودکی و سالخوردگی را به هم میآمیزد: این ترکیب پیچیده در فضای سرمایهداری نفتی سالهای اخیر ما به پیدایش انواع و اقسام بههمآمیختن جوانی و سالمندی منجر شده است و شاید یگانه راه مقاومت در برابر آن، آزمودنِ «فرمهای» بدیعی از سازماندهی فکر باشد که در وهله اول نیازمند تصدیق و تقلای امر منفی در متن حیاتی باشد که دیرزمانی است تمامی زوایایش مورد استثمار سرمایه در جمیع جلوههایش، از هالیوود تا فستفود، واقع شده است: نخستین گام برای ما، شاید، تخریب دیوارهای خانه سالمندان جوان باشد، خانهای که رفتهرفته حدودش بر مرزهای جغرافیاییمان منطبق میشود.
پینوشتها:
١- بخش اول این مقاله، ترجمه-گزارشی است از صفحههای آغازین کتاب «فلسفه چیست؟». ترجمه محمدرضا آخوندزاده با توجه به نثر محکم و پیراستهاش ترجمهای قابل اعتماد است، گو اینکه ستایش و پیشکشی که در ابتدای ترجمه آورده است پروژه ترجمه او را در پردهای از ابهام میپوشاند. در صفحه اول کتاب، جملهای هست که در ترجمه زهره اکسیری و پیمان غلامی درست ترجمه نشده و در ترجمه آخوندزاده هم چندان در نیامده است، در ترجمه انگلیسی میخوانیم:
‘There was too much desire to do philosophy to wonder what it was, except as a stylistic exercise.’
در ترجمه اکسیری- غلامی میخوانیم: «اگر فلسفه به عنوان عملی سبکباور را کنار بگذاریم، میل بسیار زیادی برای فلسفیدن وجود دارد تا از چیستیاش در شگفت شویم». این جمله کاملا بیمعنی است. آخوندزاده جملهای با معنا در ترجمه آورده اما به گمانم منظور را بهطور کامل منتقل نمیکند: «شور و اشتیاق فراوانی برای فلسفهورزی داشتند و درباره چیستی آن از خود نمیپرسیدند، مگر از طریق اِعمال سبک». دلوز و گتاری میگوید، آنقدر میل به کار فلسفه کردن [مترجمان انگلیسی do philosophy آوردهاند و do را ایتالیک کردهاند] شدید بود که ايشان [یعنی کسانی که کار فلسفی میکردند] از خود نمیپرسیدند فلسفه چیست، مگر زمانی که مشق سبکپردازی میکردند. در ادامه، دلوز و گتاری از نوعی لحظه فراغت از سبک (point of nonstyle) سخن میگویند که در آن آدمی سرانجام میتواند با خود بگوید «راستی من در تمام عمر به چه کاری مشغول بودهام؟». آنهنگام است که میتواند سؤالی را که همیشه میپرسیده و همیشه، بالقوه، جوابی برایش داشته، به وجهی صحیح و انضمامی مطرح کند: فلسفه چیست؟
٢- مترجمان جوان ما پاورقی فراوان دادهاند ولی در بعضی مواقع که واقعا پاورقی لازم است از دادنش دریغ کردهاند. محض نمونه در صفحه ٢١٩ میخوانیم: «آهاب از موبی دیک تقلید نمیکند و پانتهزیله روسپی را «بازی» نمیکند: شدن نه تقلید است، نه همدلی تجربه شده، نه حتی همانندسازی خیالین».
Ahab does not imitate Moby Dick, and Penthesilea does not “act” the bitch…
دلوز و گتاری از پنثهسیلئا، دختر آرس، و از زنان قدرتمند آمازونها (نژادی افسانهای از زنان جنگجوی آسیای صغیر که حضور مردان را در بین خود تنها یکبار در سال و برای استمرار نسل خویش برمیتافتند) سخن میگویند. پنثهسیلئا شهبانوی آمازونها بود و در برخی روایتها در یکی از جنگها به دست آخیلس کشته میشود. واژه bitch ربطی به «روسپی» ندارد. bitch به معنای «ماده سگ» است و در مقام دشنام به زن پتیاره گفته میشود. روشن است که دلوز و گتاری از صیرورتهای حیوانی در ادبیات (از ملویل تا کافکا) سخن میگویند: ناخدا ایهاب و پنثهسیلئا محاکات نمیکنند: آن از نهنگ سفید تقلید نمیکند و این ادای سگهای ماده را درنمیآورد. هر دو صیرورتی را از سر میگذرانند: بحث بر سر تفاوت مهم میان صیرورت (becoming) و محاکات (imitation) و تمایز میان شدن و شباهت یافتن است. «پانته زیله روسپی را بازی نمیکند» ترجمهای کاملا بیربط است.
منبع: روزنامه شرق