فرهنگ امروز / آلن بدیو، ترجمه مژگان جعفری: آلن بدیو که آخرین کتابش، «عصر شاعران»، بهتازگی منتشر شده است، یادداشت زیر را در پاسخ به لوران ژفرن، سردبیر نشریۀ «لبیراسیون»، نوشته است. ژفرین در یادداشت اخیر خود در «لیبراسیون»، از بدیو به دلیل استناد به انقلاب فرهنگی چین، انتقاد کرده است.
***
در جریان بحثم با «مارسل گوشه» بر سر موضوع «کمونیسم و دموکراسی» برای طرح استدلالی که واقعاً پیچیده بود، به ویژگیهای خاصی از انقلاب فرهنگی چین استناد کردم. این کار من باعث شد که لوران ژفرن، کاری را که میتوانم بگویم بدون شک تمام وقتش را اشغال میکند (اخراج بیسروصدای تقریباً صد نفر از کارکنان روزنامۀ «لیبراسیون») رها کند و راجعبه من حکم صادر کند: بدیو یک دایناسور فسیلشده است.
متد ژفرن برای نشان دادن فسیل بودنِ من، خیلی ساده و عجولانه است: عبارت سادۀ «انقلاب فرهنگی» بهخودیخود باعث میشود که عبارت «هفتصد هزار کشته» در درون او دادوهوار بهپا کند و تمامی جزئیات هولآور (و البته واقعی) آزار روشنفکرانِ مطرح چین بهوسیلۀ گارد سرخ برایش تداعی شود.
شاید ژفرن بهقدر کافی راجعبه صورتبندیای که من از این موضوع ظاهراً گناهآلود به دست دادهام، تعمق نکرده است، چون شمردن تعداد تلفات از منظر تحلیل سیاسی، هیچ معنایی ندارد. بیاید تصور کنیم که در جریان مباحثهای سیاسی در مورد دموکراسی، فردی فرضی استدلالهایی طرح کند که به بعضی از مقاطع حساس و مهم انقلاب فرانسه ارجاع داشته باشند. تصور میکنم که ژفرن باید حرف او را قطع کند و بگوید: انقلاب فرانسه؟ جدی میگویی؟ دویست هزار کشته و گردن زدن وحشیانۀ شاعر بزرگ آندره شانیه؟ نه. ژفرن چنین حرفی نخواهد زد، چون او چیزهایی ولو اندک راجعبه انقلاب فرانسه و نقش بنیادین آن در گسترش دموکراسیهای مدرن میداند. بنابراین نکته همینجاست که او هیچچیز راجعبه انقلاب فرهنگی چین و نقش بنیادین آن در گسترش کمونیسم مدرن نمیداند و نمیخواهد بداند. او حتی نمیداند که در این انقلاب، چه کسی چه کسی را، در چه زمینهای و به چه دلیلی کشت. البته پرسش کمونیسم سیاسی بسیار مدرنتر از پرسش دموکراسی لیبرال است، زیرا دموکراسی لیبرال نتوانسته از ریشههایش در سالهای ۱۸۴۰ فراروی کند و در آنها وامانده است. درسهای انقلاب فرهنگی، که شامل درسهای مربوط به شکست آن نیز میشوند، برای شناسایی مشکلات معاصر (کاپیتالیسم عنانگسیخته شده است، میزان نابرابری دارد به همان سطحی بازمیگردد که قبل از جنگ جهانی اول وجود داشت، نحوۀ گسترش تقسیم کار بیرحمانه است، هرآنچه قرار بود در خدمت منافع عمومی باشد، برچیده شده و خصوصیسازی شده است و نباید فراموش کنیم که نوآوری سیاسی نیز دچار رکود چشمگیری است)، بسیار سودمندتر از درسهایی هستند که انقلاب فرانسه (علیرغم اهمیت آن) میتواند به ما بدهد. از این منظر، ژفرن مطمئناً بسیار قدیمیتر، ازمُدافتادهتر و کهنهپرستتر از من است.
به همین دلیل، او هیچکاری نمیتواند کند جز اینکه اعدادی را که برایش خیلی عزیزند، در بوقوکرنا کُند و پرچمی شرمآور بالای سرش ببرد که بر روی آن شعار «جنون توتالیتری» نوشته شده است و اطمینان حاصل کند که خوانندگانش در یأسِ سیاهِ نادانی، گرفتار باقی میمانند.
خُب حالا که داریم شمارش میکنیم، بیایید بشماریم. جنگ ۱۹۱۴ میان فرانسه، انگلستان و آلمان را به یاد آورید؛ جنگی میان قدرتهای متمدن غربی که قبل از جنگ در خانهشان بهطور کامل غرق دموکراسی مدرن بودند؛ دموکراسی مدرنی با انتخابات آزاد، پارلمان، اتحادیههای تجاری، احزاب و حتی میزان معتنابهی احزاب سوسیالدموکرات. اینطور نیست؟ و مطبوعات آزاد، مطبوعاتی که آزادیشان از آن مقدار آزادیای که ژفرن میتواند با وجود سهامداران باصلابت روزنامهاش داشته باشد، بیشتر بود. بنابراین، این دولتها هیچ وجه توتالیتریای نداشتند. ولی امروزه همه توافق دارند که این جنگ عبث بود، آنها مطلقاً برای هیچ جنگیدند؛ مگر اینکه بگوییم آنها برای یک خودکشی خونبار جنگیدند؛ خودکشیای که اروپا هنوز صدمات آن را ترمیم نکرده است. بنابراین آیا ژفرن میتواند هیچ معنای سیاسی عمیقاً جالبی را به جنگ ۱۹۱۴ نسبت دهد؟ من گمان نمیکنم.
خُب، این جنگ در فرانسه باعث کشته شدن یک میلیون و چهارصد هزار انسان شد؛ تودهای عظیم از مردان جوان به میان گِل و آتش افکنده شدند، سالها جهنم را تحمل کردند، با آنها همچون گوشت دم توپ رفتار شد، آنها میمردند و اجساد مثلهشدهشان به درون زمین فرومیرفتند و وجودشان در میان حملات لجوجانه و عقبنشینیهای بینظم ازهمگسیخته میشد. جنگ جهانی اول در فرانسه بهتنهایی و در عرض چهار سال، دوبرابر تعداد نفراتی که در جریان ده سال انقلاب فرهنگی چین کشته شدند (حتی براساس محاسبات خود ژفرن)، کشته برجای گذاشت. آن هم چینی که جمعیت آن بیست برابر از فرانسه بیشتر است. (بیاید بشماریم!) اگر انقلاب فرهنگی چین میخواست با فاجعهای نظیر آنچه در فرانسه بهتنهایی و در جریان جنگ ۱۹۱۴ رخ داد، برابری کند (جنگی که میان قدرتهای غربیای رخ داد که دموکراسیهای نمونهای بودند)، آنوقت میبایست ۲۸ میلیون کشته میداشت! پس بیاید قبول کنیم که در تاریخ تیرهوتار نوع بشر، تمامی دولتها (و از این منظر، دیگر تفاوتی نمیکند که این دولتها دموکراتیک بودهاند و یا توتالیتری) تا خرخره غرق در خوناند. اما بیایید متوجه این نکته باشیم که دولتهای بسیار دموکراتیک و مطلقاً غیرتوتالیتریِ درگیر جنگ جهانی اول، چنان سورِ مرگی به راه انداختند که کشتار انسانیای که نتیجۀ انقلاب فرهنگی چین بود، بههیچوجه نمیتواند با آن رقابت کند. اگر بخواهم جرئت ابراز نظری سوبژکتیو را به خود ببخشم، به یاد شما خواهم آورد که در سالهای جوانیام و با مشاهدۀ جنگهای استعماری، شروع به درگیر شدن در عرصۀ سیاست کردم. در آن سالها، مرکز پلیس پاریس با شکنجهای بیرحمانه، از ورود من به عرصۀ سیاست پذیرایی کرد. دولت در آن زمان آزادانه انتخاب شده بود و حتی رهبری آن به دست سوسیالیستها بود. آیا وقت آن نرسیده که ژفرن (بهجای جنون توتالیتری) با ما راجعبه «جنون دموکراتیک» حرف بزند؟
من صراحتاً میگویم که برای انقلاب فرهنگی چین، ارزش زیادی قائلم. میدانم که کارگران و دانشجویانی که خود را به قلب انقلاب فرهنگی انداختند، هیچ شباهتی با مردانی که برای جنگ ۱۹۱۴ بسیج شده بودند، نداشتند. آنها قربانیان دولت نبودند؛ قربانیانی که برای مرگ به زیر گلوله فرستاده شدند، نه! آنها شیوههای جدیدی برای مشارکت خلق کردند و نحوهای جدید از زندگی شبهنظامی (میلیشیایی) را به وجود آوردند. آنها براساس فرمول مائو، آزادنه در امور دولتی مشارکت کردند. من مهمترین شعارهایی را که این افراد گرامی میداشتند، میدانم. میدانم که برای آنها مهم بود که بفهمند چطور و چگونه میتوان در راه تغییرات واقعی کمونیستی بر سکون ارعابگر و بوروکراتیک دولت-حزب غلبه کرد. برای آنها مهم بود که بدانند چطور و چگونه میتوان شیوههای جدیدی از اشتراکیسازی را به وجود آورد که با مالکیت انحصاری دولت متفاوت باشد؛ اینکه چطور و چگونه میتوان بر تعارضات عظیم میان شهر و روستا، نیروی کار نظری و عملی، کشاورزی و صنعت، مهندسان و کارگران فائق آمد. اینکه کارخانههای چینی چطور و چگونه میتوانند بهنحوی رادیکال، از کارخانههای کاپیتالیستی متفاوت باشند. اینکه چطور و چگونه میتوان امری را متحقق کرد که لنین آن را کلید توسعۀ کمونیستی انقلاب میدانست؛ امری که بسیار فراتر از تصرف قدرت است؛ یعنی نظارت واقعی سازمانهای مستقل مردمی بر دولت که همواره به محافظهکاری گرایش دارد. ما متون و اسنادی دربارۀ انقلاب فرهنگی داریم که امروزه در دسترساند؛ اسنادی شامل میلیونها روزنامه، پوستر، بیانیه، حکم و همچنین بقایای صدها هزار سازمان شبهنظامی که در آن سالها ایجاد شدهاند. این اسناد شواهدِ بهیادماندنیترین بسیج دموکراتیکی هستند که جهان تا به امروز به خود دیده است. بسیجی که تا حدی پیش رفت که سازمانهای خلق، به این حق دست یافتند که بتوانند به تمامی سازمانهای اداری وارد شوند و اسناد آرشیوهای دولتی را بررسی کنند.
کتابهای زیادی هستند که به لحظات دشوار، درخشان و نوین انقلاب فرهنگی میپردازند. بدیهی است که این کتابها به اپیزودهای خشونت در این انقلاب نیز بپردازند (همانطور که مائو گفت انقلاب مهمانی شام نیست). این کتابها میکوشند که مسیر خود را از پروپاگاندای ضدکمونیستی غربی و پروپاگاندای اربابان بورژوای چین فعلی جدا کنند. اما آنچه به کهنهپرست لیبرالی مثل ژفرن این اجازه را میدهد که از «انقلاب فرهنگی» با عبارت «جنون توتالیتری» یاد کند، فقط این واقعیت است که آینده در قلب این انقلاب خفته است، اصول نظم نوین کمونیسم باید برمبنای این انقلاب (که در تحقق سوداهای خود شکست خورد) طرحریزی شود. دشمنان فعلی این انقلاب، اعضای حزبی هستند که «دنگ ژیائوپینگ» رهبری آن را به دست داشت؛ حزبی که زمام امور را در چین به دست گرفته است و به همین زودی چین را در مسیر کاپیتالیسم انداخته است (همانطور که انقلابیها هشدار داده بودند). اما همانطور که شکست خونین کمون پاریس، خلاقیت سیاسی لنین و پیروزی انقلاب اکتبر را زمینهچینی کرد، شکست انقلاب فرهنگی چین نیز نهایتاً بهعنوان راهی برای استقرار و ظهور مجدد ایدۀ کمونیسم عمل خواهد کرد. جوامع امروزی، در غیاب این ایده، بهنحو تأسفبرانگیز و منفعلانهای به بازگشتی تمام و کمال به بربریت کاپیتالیستی رضایت دادهاند؛ بربریتی که بهناگزیر به شب سیاهی از جنگهای بیپایان منتهی خواهی شد.