فرهنگ امروز / فرهاد سلیماننژاد:
چهارم) بحثم در خصوص رابرت آلبريتون (Robert Albritton) كه مالجو با رجوع به سطحبنديهاي وي از نقد اقتصاد سياسي ماركس تلاش ميكند نقد پوپر بر ماركس را «عاميانه» خوانده و به چالش بكشد در سه بخش است: نخست به اين ميپردازم كه رويكرد آلبريتون به بحرانهايي كه طبق نظر وي محصول نظام سرمايهداري است، تناظر و تطابق زيادي با منطق رئاليستي پوپر دارد؛ دوم به اين اشاره خواهم كرد كه پوپر در «جامعهي باز» هم مبادي نظري و تجريدي تئوري ماركس را نقد ميكند و هم وجه انضمامي و غيرتجريدي آن را؛ سوم به اين خواهم پرداخت كه سطحبنديهاي آلبريتون اساساً گونهاي «قبض و بسط تئوريك افراطي» دستگاه فكري ماركس است و نه واقعيتي روشن در نظام فكري او؛ لذا بسيار ناصواب و مزورانه است كه با تمسك به اين قبض و بسط تئوريك افراطي بخواهيم فهم پوپر از ماركس را مغلوط و مغشوش قلمداد كنيم. چطور ميتوان همچون مالجو پوپر را به خاطر خلأ تئوريك ماركس نكوهش كرد!؟ دو بخش نخست اظهاراتم را در همين بند ارائه ميكنم و بخش سوم را نظر به اهميتش به شكل مجزا در بند پنجم.
بخش نخست
آلبريتون در مقدمهي خود بر ترجمهي فارسي كتاب «دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی» مينويسد:
«هنوز جداً فكر ميكنم جهان در مرحلهي عبور از سرمایهداری است و اقتصاد سیاسی مارکسی کلید درک آن را در اختیار دارد و همچنين شكل دادن به استراتژیهایی که میتوانند گذار به سمتوسویی مترقی را تضمین کنند. به نظرم دشوار است پیشبینی مدت این گذار، اما مایهی شگفتی شدید من است اگر در پایان قرن کنونی هنوز هم چیزی شبیه سرمایهداری همچنان در موقعیت هژمونیک یافت شود و گذار میتواند بسیار زودتر از پایان قرن آغاز شده باشد.»[۱]
اقرار آلبريتون به «مرحلهي گذار» آشكارا نشانهي سيطرهي روح اصالت تاريخ و موجبيت بر ناخودآگاه منطق اوست كه ميراث بيارزش و ناصواب هگليانيسم در تفكر ماركسيستي است.[۲] استيلاي چنين روح تاريخمحورانهاي دقيقاً نقيض قصد پوپر در نقد ماركس است كه معطوف است به زدودن آفت هگل و موجبيت تاريخي. مبدأ مخالفت پوپر با ماركس همين ارادهي اصالت تاريخي براي پيشگويي و طالعبيني تاريخي است كه بهزعم پوپر باطلنماي علمي بودن است. طبق گفتهي پوپر به اين دليل بايد به ماركس در مقام «پيامبري دروغين» حمله كنيم كه با همهي شايستگيهايش «مسير تاريخ را پيشگويي كرد و پيشگوييهايش راست درنيامد.»[۳] پوپر ميپنداشت كه سيطرهي خوي اصالت تاريخي مانع ميشود از اينكه درك درستي از تحولات جامعه داشته باشيم و به تبع آن از اخذ تصميمات درست كه منطبق با مهندسي اجتماعي تدريجي باشد نيز قاصر و ناتوان خواهيم بود.[۴]
اقرار قرن نوزدهمي آلبريتون به اينكه جهان در مرحلهي گذار از سرمايهداري قرار دارد، البته ظاهر ماجراست. آنچه در اظهارات آلبريتون جالب و حائز بالاترين سطح اهميت است، اين است كه او تلاش ميكند تا براي «پشتيباني از مدعاي» آخرالزماني خود مبني بر قرار گرفتن جهان در مرحلهي گذار از سرمايهداري، «شواهد نيرومندي» نيز ارائه كند كه به ترتيب مورد نظر او عبارت است از چهار بحران «اقتصادي، سياسي، ايدئولوژيك، سلامتي انسان و محيط زيست». اين وجه از رويكرد آلبريتون را ميتوان قسمي پيشبيني تاريخي به شمار آورد كه گفتيم چيزي است به غير از پيشگويي تاريخي. ممكن است در پايان اين قرن پيشبيني آلبريتون جامهي عمل بپوشد يا اينكه نادرستي آن اثبات شود؛ لكن احمقانه است براي اثبات يا ابطال پيشبيني آلبريتون منتظر بمانيم تا آخر قرن فرا برسد.
روي ديگر رويكرد آلبريتون كه به نظر من ناقض اين موجبيت اصالت تاريخي است، اين است كه وي گامهاي سهگانهي تاكتيكي و نقدپذيري در مسير چيره شدن به مخاطرات ناشي از اين بحرانها ارائه ميكند كه معطوف است به تحقق چيزي كه وي بدان «سوسياليسم» ميگويد. گام پيشنهادي نخست آلبريتون همان تاكتيك آشناي «مالیاتگیری تصاعدی» است آن هم «از نوع بسيار راديكال از درآمدها، سودها و ثروتها» كه طبق مدعاي وي «گامی اولیه بهسوی برابری بیشتر» است. گام دوم آلبريتون «در راستای استقرار یک درآمد اولیه و پایهای برای همه و ایجاد سقفی بر درآمدها» است «تا از تفاوت شدید درآمدها پیشگیری کند». گام پيشنهادي سوم آلبريتون «طراحی و پردازش نهادهای جدید است تا جایگزین نهادهای مالی معاصر شوند» كه منظور از نهادهاي مالي معاصر احتمالاً همان سيستم بانكداري جهاني است. همهي اين گامهاي سهگانهي آلبريتون را ميتوان قسمي مهندسيِ اجتماعي تدريجي به شمار آورد كه منطبق با منطق پوپر است. پوپر در «جامعهي باز» به گام پيشنهادي نخست آلبريتون يعني مالياتگيري تصاعدي صراحتاً اشاره كرده است، آن هم بدين منظور كه نشان دهد برنامهي ده مادهاي ماركس در «مانيفست كمونيست» بدون اينكه از طريق انقلاب قهرآميز محقق شود، از طريق مداخلهگري دموكراتيك محقق شده است.[۵] پوپر با ديدهي تأييد -و البته با پارهاي ملاحظات مهم- به تاكتيكهاي مداخلهگرايانهي ديگري (منطبق با مطالبات «مانيفست كمونيست») هم اشاره كرده كه احتمالاً همهي آنها مورد تأييد آلبريتون هم خواهد بود. اين تاكتيكها به قرار زير است:
«الغای كامل حق ارث؛ نظارت مركزي دولت بر وسايل ارتباطي و حملونقل؛ افزايش تعداد و وسعت كارخانههاي دولتي و وسايل توليد متعلق به دولت؛ آموزش رايگان براي همهي كودكان؛ منع اشتغال كودكان در كارخانهها.»[۶]
البته پوپر معتقد بود «ماركسيسم نظريهاي صرفاً تاريخي است ... كه هدفش پيشگويي مسير آيندهي تحولات اقتصادي و قدرتمداريهاي سياسي بهويژه انقلابهاست»؛[۷] براي همين ماركسيسم را تا پيش از لنين فاقد هرگونه مهندسي اجتماعي ميدانست. پوپر حتي معتقد بود «ماركس تقريباً هرگونه تكنولوژي اجتماعي را ممنوع ساخته و بهعنوان اينكه چيزي خيالي يا ناكجاآبادي است تقبيح كرده بود».[۸] در حقيقت به اعتقاد پوپر ماركسيسم كه تا پيش از لنين تهي از هرگونه برنامهي عملي براي مهندسي اجتماعي است پس از استقرار ديكتاتوري پرولتاري در روسيه به قسمي مهندسي اجتماعي ناكجاآبادي دست يازيد كه امروزه ميدانيم مسبب يكي از سياهترين فرازهاي تاريخ جهاني است. بر همين اساس پيشنهادات آلبريتون در راستاي مديريت بحرانهاي ناشي از سرمايهداري متأخر ميتواند بر اساس منطق پوپر جالب توجه باشد.
نظرات آلبريتون در خصوص سوسياليسم نيز با منطق پوپر انطباق حيرتآوري دارد. آلبريتون در تعريف سوسياليسم مينويسد:
«سوسياليسم فرايندي پيوسته در مسير تحقق دموكراسي، عدالت، شكوفايي انسان و طبيعت است كه از راه تركيب آزمون و خطا و پيوند آن با دانش نظري رشد خواهد كرد. سوسياليسم فقط به معناي نشاندن مالكيت عمومي به جاي مالكيت خصوصي نيست و در ضمن فقط به معناي نشاندن برنامهريزي به جاي بازارها هم نيست؛ مسئلهي مالكيت به معناي انواع و درجات گوناگون دسترسي به چيزها و نيز استفاده و كنترل آنهاست.»[۹]
تعريف آلبريتون از سوسياليسم و منوط دانستن آن به «تركيب آزمون و خطا با دانش نظري» انطباقي حداكثري با منطق رئاليستي و انتقادي پوپر در خصوص «نظريهي تكاملي معرفت» (evolutionary theory of knowledge) دارد. پوپر در باب تكامل نظريه از طريق آزمون و خطا مينويسد:
«علوم طبيعي و نيز اجتماعي هميشه با مسئلهها آغاز ميشود، از اين واقعيت كه به قول فلاسفهي يونان چيزي در ما حيرت برميانگيزد. علم براي حل اين مسائل اساساً همان شيوهاي را به كار ميگيرد كه عقل سليم مورد استفاده قرار ميدهد: شيوهي آزمون و خطا. دقيقتر بگويم، اين همان روش آزمودن راهحلها در مورد مسئلهي خود و آنگاه كنار گذاشتن راهحلهاي اشتباه است. در اين روش فرض بر آن است كه ما با شمار زيادي راهحلهاي تجربي سروكار داريم؛ راهحلها يكي پس از ديگري به كار گرفته شده و سپس كنار گذاشته ميشوند (حذف ميشوند).»[۱۰]
طبق نظر پوپر پيشرفت نظريه به معناي حذف كردن نظريههاي غلط است و ما از اين طريق به غلط بودن نظريهها پيميبريم كه نتايج عملي و عيني اين نظريهها در ساحت تجربه و عمل با نتايجي كه از آن انتظار داريم منطبق نباشد؛ بنابراين با حذف كردن نظريههاي غلط، تئوريهاي جديدي را جايگزين آن ميكنيم كه به معناي پيشرفت و تكامل معرفت است. پوپر عليرغم اينكه تئوري ماركس در خصوص تاريخ را مبتني بر مذهب اصالت تاريخ ميدانست كه حامل هيچگونه مهندسي و تكنولوژي اجتماعي نيست، بااينحال معتقد بود كه منطق رويكرد ماركس به تاريخ مبتني بر همين اصل بنيادين آزمون و خطاست و در همين خصوص است كه مينويسد:
«... برخلاف هگليهاي جناح راست، ماركس براي به كار بستن روشهاي عقلي در مورد عاجلترين و حادترين مسائل حيات اجتماعي كوششي صميمانه نشان داد، كوشش او عمدتاً با شكست روبهرو شد، ولي چنانچه نشان خواهم داد اين واقعيت از ارزش آن نميكاهد. علم با آزمايش و خطا هر دو پيش ميرود، ماركس آزمايش كرد و بااينكه در نظريات عمدهاش به خطا رفت، آزمايشي بيهوده نبود؛ چشمان ما را گشود و از بسياري جهات ديدهمان را تيزتر كرد. بازگشت به علوم اجتماعي پيش از ماركس قابل تصور نيست. پژوهندگان امروزي همگي به ماركس مديونند، ولو خود به دِين خويش آگاه نباشند. اين حكم بهويژه در مورد كساني صدق ميكند كه مانند من با نظريات وي مخالفند و من كاملاً اذعان دارم كه بحثها و عقايدم مثلاً دربارهي افلاطون و هگل متأثر از اوست.»[۱۱]
نتيجه اينكه برخي از رويكردهاي آلبريتون بههيچوجه با منطق واقعگراي پوپر در تضاد نيست و بدبختانه نميتواند براي عاميانه خواندن نقد پوپر بر ماركس كارگر باشد؛ زيرا پوپر معتقد بود كه پيششرط منطقي چيره شدن به بحرانها اين است كه راهكارهاي عملي خود را به دور از توقعات آخرالزماني منقادكننده پيشنهاد كنيم، طوري كه اساساً قبل از عمل قابل نقد باشد تا بتوان تا حد ممكن تبعات آن را پيشبيني كرد و سنجيد؛ لذا به نظر من تاكتيكهاي گامبهگام آلبريتون حداقل از حيث روش با رويكرد رئاليستي پوپر كاملاً منطبق است. تأملي اندك در «جامعهي باز» نشان خواهد داد كه مدعاي من در اين خصوص تا چه ميزان صادق است و اظهارات مالجو تا ميزان عاميانه و نيز ناشي از عدم اشراف به پوپر؛ درميگذرم از اينكه به نظر من حتي ممكن است پيشنهادهاي تاكتيكي آلبريتون با برخي از عقايد پوپر مبني بر سياست حمايتگري و مخالفت با نظم خودانگيختهي بازار تطابق داشته باشد. شايد اگر پوپر زنده بود با مهندسي پيشنهادي آلبريتون موافقت ميكرد، خدا را چه ديدهايد!؟
اما در بخش دوم عرايضم قصد دارم به اين مسئله بپردازم كه فصول سيزدهگانهي نقد پوپر بر ماركس، هم سطح انتزاعي نظريهي ماركس را در بر ميگيرد و هم سطح انضمامي آن را؛ هرچند ممكن است گفته شود كه سطح انتزاعي مورد انتقاد پوپر منطبق با تفسير آلبريتون از «سرمايه» نيست، بااينهمه پوپر در فصول نخستين نقد خود بر ماركس تلاش ميكند تا مبادي نظري او را به چالش بكشد و البته فرازهايي از اين مبادي را كه با آن توافق دارد تقويت كند. طبق منطق پوپر نميتوان همچون آلبريتون معتقد بود كه سطوح انتزاعي و تاريخي تئوري ماركس از هم مستقل هستند؛[۱۲] استقلال اين سطوح نه تنها با منطق پوپر بلكه با اصل «وحدت نظريه و عمل» كه يكي از اصول بنيادين ماركسيستي است هم انطباقي ندارد، در منطق پوپر ميان اين سطوح پيوندي منطقي برقرار است. حال اهم موضوعات چند فصل نخست مباحث پوپر را گزيدهوار بيان ميكنم تا متوجه شويم كه چگونه نقد پوپر هم بر سطح انتزاعي تحليل است و هم بر سطح انضمامي آن.
فصول سيزدهم تا هفدهم «جامعهي باز» دقيقاً اختصاص دارد به بررسي و نقد چارچوب نظري و فلسفيِ ماركس.[۱۳] فصل سيزدهم «جامعهي باز» كه فصل نخست بخش مربوط به ماركس است، به نقد مفهوم موجبيت علِّي و تاريخي ميپردازد كه در حقيقت اساس روش ديالكتيكي ماركس است. پوپر در اين فصل بنياد «سوسياليسم علمي» و اعتقاد جزمي ماركس به «قوانين چيرگيناپذير قلمرو طبيعت و تكامل تاريخي» را زير سؤال ميبرد. نقد پوپر بر جبرگرايي تاريخي نهفته در سوسياليسم علمي بدين خاطر است كه «سوسياليسم علمي تكنولوژي اجتماعي نيست و راه و روش بر پا داشتن نهادهاي سوسياليستي را به كسي نميآموزد.»[۱۴] لذا پوپر به اين خاطر سوسياليسم علمي مبتني بر موجبيت تاريخي را رد ميكند كه در عمل پيشنهادي عملي در راستاي مهندسي اجتماعي تدريجي و يا حتي ناكجاآبادي ارائه نميكند. طبق نظر پوپر سوسياليسم علمي گونهاي رمّالي و طالعبيني تاريخي است و نه بيش.
در فصل چهاردهم پوپر همسو با ماركس تلاش ميكند تا از فرو كاستن ماركسيسم به قسمي نظريهي روانكاوي يا «نظريهي اجتماعي توطئه» جلوگيري كند و منطبق با بينشي رئاليستي و منطقي بر تبعات پيشبينيناپذير تصميمات و اعمال انساني تأكيد كند؛ در اين خصوص پوپر با ماركس همسوييِ حداكثري دارد. پوپر معتقد است «فرض اينكه كليهي قوانين اجتماعي بايد عليالاصول از ويژگيهاي رواني طبيعت بشر نتيجه شوند، چقدر خام و سادهدلانه است.»[۱۵]
پوپر فصل پانزدهم را با تاختن به ماركسيستهاي عامي آغاز ميكند كه چگونگي تبيين مسير تحولات تاريخي به سياق ماركسيستي يا همان «ماترياليسم تاريخي» را به «انگيزهي سودجويي و نفع طبقاتي» فرو ميكاهند. پوپر معتقد است اينگونه گمانها عليرغم رواج داشتن حاكي از سوءتعبير تعاليم ماركس است.[۱۶] در پي اين انتقاد، كل اين فصل اختصاص دارد به تبيين مفهوم ماترياليسم تاريخي. مهمترين بحث پوپر در اين فصل تفكيك دو جنبهي مختلف آموزهي ماترياليسم تاريخي يعني «اصالت تاريخ» و «اصالت اقتصاد» است. پوپر ضمن رد كردن اصالت تاريخ، اصالت اقتصاد را بهعنوان «نمودار پيشرفتي فوقالعاده گرانبها در روش علوم اجتماعي»[۱۷] تأييد ميكند. طبق تعريف پوپر اصالت تاريخ «يعني اين ادعا كه قلمرو علوم اجتماعي با حيطهي روش تاريخي يا تكاملي و بهويژه با پيشگويي تاريخي منطبق است»[۱۸] و اصالت اقتصاد «يعني اين ادعاي ديگر كه سازمان اقتصادي جامعه و سازمانيافتگي مبادلهي ماده ميان ما و طبيعت براي تمامي نهادهاي اجتماعي بهويژه از لحاظ تكامل تاريخيِ آزادي جنبهي بنيادي دارد.»[۱۹] بااينحال پوپر ضمن انتقاد از «تأكيد بيش از حد بر اقتصاد»، روي يكي از بنياديترين ضعفهاي تئوري ماركس انگشت ميگذارد كه همانا فرو كاستن نقش تفكر و انديشه چونان معلول زيرساخت و شرايط اقتصادي است. طبق اعتقاد جزمي ماركسيستي، افكار، ايدهها يا آنچه ماركس بدان ايدئولوژي ميگويد، همه معلول وضعيت طبقاتي و اقتصادي است؛ لكن به نظر پوپر «بين شرايط اقتصادي و انديشهها، كنش و واكنش متقابل وجود دارد، چنين نيست كه فقط انديشهها به شرايط اقتصادي وابسته باشد، حتي ميتوان گفت كه بعضي از معاني يا انديشهها كه دانش ما از آنها به وجود ميآيد، بنياديتر از وسايل مادي پيچيدهي توليد است.»[۲۰]
فصل شانزدهم به تحليل درك ماركس از مفهوم طبقه و مناسبات ميان طبقات و درون طبقات اختصاص دارد. مفهوم طبقه و نبرد ميان طبقات را شايد بتوان نقطهي آغاز تحليل ماركس در نقد اقتصاد سياسي دانست، در حقيقت اساس فلسفهي تاريخ ماركس بر درك او از نبرد ميان طبقات اختصاص دارد. همچون داروين كه اصل تنازع معطوف به بقا را اساس نظام طبيعت ميانگاشت، ماركس نيز معتقد بود كه در طول تاريخ جدالي عميق و آشتيناپذير ميان طبقات اجتماعي براي تصاحب نفع طبقاتي وجود داشته و همين جدال عامل پيشبرندهي تاريخ است. اساس پيشگويي ماركس در خصوص محتوم بودن واژگوني سرمايهداري، مبتني بر حتميت پيروزي پرولتاريا در اين نبرد است. پوپر تلاش ميكند تا برخي اشكالات منطقي در خصوص چگونگي حصول آگاهي طبقاتي نسبت به منافع مشترك طبقاتي را مطرح كرده و تأكيد جزمي بر نبرد طبقاتي را خنثي كند. طبق انتقاد پوپر:
ضابطهاي كه ميگويد «هر تاريخ، تاريخ پيكار طبقاتي است»، از جهت توصيه به اينكه بايد درباهي سهم مهم پيكار طبقاتي در قدرتمداريهاي سياسي و ديگر تحولات تحقيق كنيم، بسيار ارزنده است ... ولي باز شك نيست كه در اينجا هم كلمهي «هر» در ماركس نبايد زياد جدي گرفته شود. باز توجه به اهميت اختلافنظر در درون هر طبقه، حتي تاريخ مسائل طبقاتي، هميشه تاريخ پيكار طبقاتي به مفهوم ماركسي نيست. اصطكاك منافع چه در طبقهي حاكم و چه طبقهي مردم تحت حكومت به جايي ميرسد كه حتي اگر تصديق كنيم تنازع توانگر و تنگدست همواره داراي اهميت بنيادي است، باز بايد نظريهي ماركس را دربارهي طبقات، سادهانگاري خطرناكي بدانيم ... يكي از خطرات ضابطهي ماركس اين است كه اگر زياد جدي گرفته شود ممكن است ماركسيستها را به اين اشتباه بيندازد كه هر تعارض سياسي را به تعارض بين استثمارگران و استثمارشدگان تعبير كنند؛ به همين جهت بود كه بعضي ماركسيستها خاصه در آلمان، جنگي مانند جنگ جهاني اول را به نبرد نيروهاي انقلابي نادار يعني دول مركزي با اتحاديهي كشورهاي محافظهكار يا دارا تعبير كردند، تعبيري كه ميتوانست بهانهي هرگونه تجاوز تلقي شود.[۲۱]
فصل هفدهم به «حساسترين نكته در تحليل و انتقاد» پوپر از ماركسيسم اختصاص دارد كه نظريهي ماركس در خصوص دولت و رابطهي ميان نظام حقوقي و نظام اجتماعي است. طبق نظريهي ماركس در خصوص دولت كه به «نظريهي عامل» (agent theory) نيز اشتهار دارد، دولت كميتهي اجرايي طبقهي حاكم براي اِعمال ديكتاتوري است، دولت از هر شيوهي ممكن براي تثبيت اقتدار و سيطرهي طبقهي حاكم بر طبقات محكوم سود ميجويد. اين نگرش بعدها به اَشكال مختلف توسط افرادي چون لنين، گرامشي، آلتوسر و ميشل فوكو بيان شده است، نگرشي داير بر اينكه كاركرد «ذاتي» دولت چيزي جز استيلا نيست. ماركس چون ميپنداشت كه غايت دولت اِعمال ديكتاتوري است، لذا حق اِعمال ديكتاتوري را براي پرولتاريا نيز محفوظ ميدانست. از سويي دولت از ابزار و اهرمهاي مختلفي براي اِعمال هژموني سود ميجويد، خواه با اهرم اقناع، خواه با اهرم زور. تحليل ابزارهاي اقناعي دولت براي اِعمال قدرت، يكي از بنياديتري دغدغههاي ماركسيستي از خود ماركس تا گرامشي، آلتوسر و فوكوست. طبق نظر ماركس اصول ليبرالي در خدمت اِعمال قدرت با اهرم اقناع است و آزادي ليبرالي هم صرفاً قسمي آزادي صوري است و نه آزادي واقعي. بااينكه پوپر بر اهميت حياتي دموكراسي صوري در برابر دموكراسي اقتصادي تأكيد ميكند و نيز بااينكه اين بينش به دولت را ذيل عنوان «تحليل ذاتگرايانه» به نقد ميكشد، بد نيست ماركسيستهاي عامي بدانند كه پوپر در همدلي با اين تحليل ماركس نوشته است:
«ماركس ليبراليسم و دموكراسي را صرفاً سرپوشي براي ديكتاتوري بورژوازي ميدانست ... در آن زمان با توجه به تجارب تلخي كه حاصل شده بود، اين تعبير بسيار بجا و مناسب حال به نظر ميرسد.»[۲۲]
نتيجهي بحث پوپر اين است كه در بينش ماركسيستي، «سياست، نهادهاي حقوقي، نهادهاي سياسي و مبارزات هرگز ممكن نيست در درجهي اول اهميت قرار بگيرند. سياست ناتوان است و هيچگاه قادر نيست واقعيت اقتصادي را به نحو قاطع تغيير دهد.»[۲۳] در اينجا ايراداتي كه پوپر در فصل پانزدهم به اصل اصالت اقتصاد در تئوري ماركس وارد كرده بود دوباره به مدد استدلال جديد او ميآيد، بدينترتيب كه وقتي بنا بر اصالت اقتصاد و پايگاه اقتصادي است، بديهي است كه تنها دگرگوني در نظم اقتصادي هدف اصلي خواهد بود. بر اساس چنين بينشي است كه گرايشهاي مختلف ماركسيستي بر بيهوده بودن سياست و گريزناپذيري انقلاب قهرآميز تأكيد كرده و آن را چونان دكتريني براي عمل سياسي تبليغ ميكنند؛ چنين ديدگاه خصمانهاي با «نهادسالاري» پوپر در تعارض است.
بااينكه شرح ارائهشده از اين فصول «جامعهي باز» بسيار گزيده، با جرح و تعديل فراوان و با ناديده انگاشتن برخي از مهمترين فرازهاي براهين پوپر است، بااينحال اميدوارم مشخص شده باشد كه چگونه پوپر در اين فصول سطح انتزاعي مباحث ماركس را كه صرفاً محدود به «سرمايه» نيست، نقد ميكند.
چهار فصل بعدي «جامعهي باز» را ميتوان نقد سطح انضمامي و تاريخي تئوري ماركس به شمار آورد،[۲۴] يا حداقل ميتوان گفت فرضهاي عمدهي ماركس كه در اين چهار فصل مورد انتقاد پوپر قرار ميگيرد، همه محصول مشاهدات تجربي اوست. قصد ندارم از اين فصول هم شرح گزيدهاي ارائه كنم كه به نظرم كار بيهودهاي است. در اين فصول پوپر تلاش ميكند تا خطا بودن تئوريهاي ماركس را با امعاننظر به تجربهي تاريخي مورد بحث قرار دهد، عمدهي اين انتقادات به مباحث عموماً اقتصادي ماركس كه به «قانون اقتصادي حركت در جامعهي امروزي»[۲۵] ارتباط دارد راجع است. آشكار است كه همهي اين مباحث برآمده از مشاهدهاند و بنابراين بنياد كاملاً تجربي و تاريخي دارند و لذا اطلاق صفت انتزاعي به اين مباحث يا ناشي از مغالطه است يا شيادي. پوپر مجموع براهين ماركس در حتميت نابودي سرمايهداري و استقرار سوسياليسم را در گامهاي سهگانه دستهبندي كرده و به شكل معكوس يعني از آخرين گام بهسوي گام اول تحليل ميكند كه به ترتيب بدين قرار است: گام اول، افزايش فراوري و انباشت وسايل توليد، قانون تكاثر ثروت و افزايش فقر؛ گام دوم، نابودي همهي طبقات و دوقطبي شدن جامعه متشكل از اقليت سرمايهدار و اكثريت كارگر؛ گام سوم، پيروزي قطعي پرولتاريا و حتميت تشكيل جامعهي بيطبقهي سوسياليستي.[۲۶] در اين مباحث باز تكيهي پوپر به نقد آن باورهاي جزمي است كه مذهب اصالت تاريخ پشتوانهي آن است. تمركز عمدهي پوپر هم بر كتاب «سرمايه» است كه تصور نميكنم نيازي باشد تأكيد كنم اختصاص دارد به تاريخ تحولات اجتماعي، اقتصادي و سياسي اروپاي غربي خصوصاً انگلستان از حدود نيمهي سدهي هجدهم تا ۱۸۶۷، يعني سال انتشار نخستين چاپ «سرمايه». به عبارتي برخلاف نظر آلبريتون نظرات ماركس در «سرمايه» بر مشاهدات عيني و تاريخي او از مسير تحولات سرمايهداري صنعتي اروپاي غربي بنياد دارد و اگر اصولي هم توسط ماركس انتزاع شده باشد، از واقعيت تجربي است.
پنجم) من مباحث خود در خصوص «جامعهي باز» را همين جا متوقف ميكنم و چهار فصل آخر كتاب پوپر را بدون اينكه بحثي دربارهي آنها بكنم كنار ميگذارم؛ زيرا تصور نميكنم مباحث پوپر در نقد جامعهشناسي معرفت و يا جايگاه اخلاق در تئوري ماركس ربطي به مسئلهي ما داشته باشد. چيزي كه مايلم بدان اشاره كنم اين است كه ممكن است انتقادات پوپر خطا باشد و يا حتي ممكن است منطبق با شرايط سياسي امروز، اين نظر فراگير باشد كه تحليلهاي پيشگويانهي ماركس حامل وجهي از حقيقت است، ممكن است در دورهي پوپر بنا به روند تحولات آن روزگار پيشگوييهاي ماركس درست از آب در نيامده باشد؛ اما بنا به تفاوت شرايط انضمامي و تاريخي امروز محتمل است نشانهاي از تحقق پيشگوييهاي ماركس قابل رؤيت باشد، همهي اين دعاوي را ميتوان به مدد آزمون و تجربه اثبات يا ابطال كرد، اما گفتن اينكه پوپر با ناديده انگاشتن لايههاي نظريهي ماركس روايتي مغشوش و مغلوط از آن به دست داده و به بيراهه كشانده است، بيهوده، بهدردنخور و مزورانه است؛ زيرا ما بايد به انتقادات پوپر پاسخ بدهيم نه اينكه با طرح تفسيري بيربط آن را ناديده بگيريم. مالجو ميگويد:
«مارکس در آن دسته از آثار خودش که موضوع بحث پوپر در جامعهی باز بودهاند، عمدتاً در سطح تحلیل تجریدی خیمه زده است و گرچه گاه به سطوح تحلیل میانی و تاریخی نیز گریز میزند، اما گویی پژوهش در این سطوح را به نسلهای بعدی واگذار کرده است. از باب نمونه لنین مناسبات مرکز و پیرامون را بیش از پیش در دستگاه فکری مارکس جای داد؛ آلتوسر سازوبرگهای ایدئولوژیک دولت را، پولانزاس روایت خاص خویش از نظریهی دولت را، پل سوئیزی سرمایهي مالی را، هاروی فضا را، والرشتاین ژئوپولتیک را، پولانی جنبشهای اجتماعی را، ادوارد پالمر تامسون فرهنگ را، لبوویتز اقتصاد سیاسی طبقهی کارگر را، جیمز اُکانر اقتصاد سیاسی طبیعت را و غیره.»
در اينكه ماركس پژوهش در سطوح مياني و تاريخي نظام فكري خود را به آيندگان واگذاشته ترديدي نيست؛ زيرا خود آلبريتون هم به اين واقعيت چنين اعتراف ميكند:
«در نوشتههاي گوناگون ماركس تمايزي تلويحي بين سطوح تحليلي گوناگون به چشم ميخورد، اگرچه او هيچگاه چنين تمايزاتي را نظريهپردازي نكرد.»[۲۷]
طرح اتهام ارائهي روايتي مغلوط و مغشوش و به تبع آن به بيراهه كشاندن تئوري ماركس توسط پوپر، لاجرم به معناي «فهم نادرست» آن از سوي پوپر است كه شوربختانه به يك ملعبهي باسمه شده در اختيار خيل كثيري از ماركسيستها و هگليمشربها بدل شده تا با سوءاستفاده از آن از رويارويي با انتقادات طفره روند. راحتترين كار اين است كه پوپر را به ارائهي روايت مغلوط و فهم ناصواب ماركس متهم كنيم. ارائهي روايت مغلوط را ميتوان با افشای ترجمهي خطا[۲۸] و يا اعتراض به ارجاع بخشي از تفكر يك فيلسوف بدون در نظر گرفتن ارتباط آن با كليت نظام فكرياش اثبات كرد. منتهي مالجو براي اينكه ثابت كند پوپر، ماركس را نفهميده و او را به بيراهه كشانده، تلاش ميكند تا با آويختن از تفسير گشادهدستانهي آلبريتون كه مبتني بر گونهاي قبض و بسط افراطي تئوريك است چنين القا كند كه گويي اين سطحبنديها واقعيتي مسلم در متون ماركس خصوصاً «سرمايه» است و پوپر متوجه اين سطوح نشده است. طبق قبض و بسط تئوريك افراطي آلبريتون كه ملهم از آرای اقتصاد سياسيدانهاي ژاپني -كوزو اونو و تام سِكين- است، نقد اقتصاد سياسي ماركس را ميتوان به سه سطح «مستقل» از هم تقسيم كرد كه به ترتيب عبارت است از: سطح انتزاعي، مياني و تاريخي.
آلبريتون معتقد است كه «سرمايهي ماركس اساساً نظريهاي دربارهي ساختار عميق سرمايه در سطح مجرد است و مستقيماً به جهان تجربيِ فاقد تعادل نميپردازد.»[۲۹] بر اساس همين نظر است كه مالجو ميگويد نقد پوپر صرفاً معطوف است به سطح تجريدي كه مناسبات نظام سرمايهداري را بدون در نظر گرفتن واقعيت تاريخي مورد تحليل قرار ميدهد. اگر چنين ادعايي صحت داشته باشد يقيناً اين نقصان متوجه ماركس است نه پوپر؛ بنابراين چطور ميتوان همچون مالجو پوپر را به بيراهه كشاندن چيزي متهم كرد كه اساساً وجود ندارد!؟ پوپر با يك متن مكتوب و نظام فكري مشخص كه به ماركس متعلق است روياروست و بنايي به پالايش، بهبود، تفسير، قبض و بسط منطق دروني «سرمايه» و به همين اعتبار جبران خلأ و نقصان نظريهي ماركس ندارد. خود آلبريتون در خصوص «سرمايه» مينويسد:
«من سرمايه را اثري بيعيب و نقص از علم اقتصاديِ توسعهيافته نميخوانم، بلكه آن را اثري ميدانم كه زبانش آنقدر كه بايد قادر نيست وجود راهي جديد براي نظريهپردازي ساختار عميق اقتصاد را در خود تشخيص دهد، زباني كه مانع از آن شد كه ماركس بتواند قابليتهاي كار خود را به طور تماموكمال تشخيص دهد.»[۳۰]
تلاش پوپر بر اين است كه نشان دهد نتايج حاصل از مقدمات نظري پيشگوييهاي ماركس، در عالم واقعيت -يا همان سطح تاريخي تحليل- تا چه ميزان درست و تا چه ميزان نادرست بوده است. ضمن اينكه خود پوپر هم در «جامعهي باز» تأكيد آشكاري به اين واقعيت ميكند كه در «سرمايه» صرفاً «تحليل نيروهاي بنيادي اقتصادي در سرمايهداري و تأثير اين نيروها در مناسبات ميان طبقات شرح و بسط پيدا كرده است.»[۳۱] يعني خود پوپر هم ميداند كه بحثهاي ماركس بيشتر جنبهي انتزاعي دارد. البته به نظر من قائل بودن به اين تفكيك ناقض منطق ماركس است؛ زيرا اين واقعيت را نقض ميكند كه ماركس روند تحولات و دگرگونيهاي تاريخي را به سياق يك دانشمند تجربي بررسي ميكند. نبايد خود را در برابر اين مسئله به تجاهل زد كه ادعاي ماركس اين بود كه تاريخ را بهمثابه يك علم تجربي و پوزيتيويستي بررسي ميكند و لذا به اصول علمي تاريخ دسترسي دارد؛ لذا مقدمات نظري و انتزاعي بحث ماركس مستخرج از واقعيت تجربي، تاريخي و انضمامي جوامع بود. همچنانكه از تز يازدهم ماركس دربارهي فوئرباخ برميآيد، مدعاي او اين است كه فلسفهاش از بيخ و بن انضمامي و مادي در راستاي تغيير جهان است و لذا چيزي به نام سطح انتزاعي تحليل كه به قول آلبريتون «مستقل» از سطح تاريخي است نبايد در آرای ماركس وجود خارجي داشته باشد. فرضهاي ماركس در تحليل ماترياليستي تاريخ از خود تاريخ و رخدادهاي انضمامي آن استخراج شده است؛ فيالمثل باور به اصل «جنگ طبقاتي» (class war) و يا «فقر متزايد» (increasing misery) كه از مهمترين مقدمات ماركس در پيشبيني نابودي سرمايهداري و تحقق سوسياليسم است، فرضهاي برآمده از واقعيت تجربي تاريخ است. ماركس بر اساس مشاهدات خود از تاريخ جوامع اين اصل را استخراج كرده بود كه تاريخ جوامع تاكنون تاريخ جنگ طبقاتي بوده است. يا اعتقاد راسخ ماركس به اينكه در نظام سرمايهداري به خاطر انباشت سرمايه، فقر به شكل فزايندهاي گسترش خواهد يافت، باز يك اصل برآمده از تجربه و مشاهده بود؛ منتهي پوپر معتقد است كه فرضيات انتزاعي تنها به پژوهشهاي ما انظباط و هدف ميبخشد و نه بيش.
بنابراين بر ماست كه حتي اگر فرضهايمان برآمده از تجربههاي محسوس و تكرارشونده باشد، بايد توأمان در معرض آزمون تجربي واقع شوند و اين روند آزمونپذيري بيانتهاست. اين منطق خصوصاً در عرصهي علوم اجتماعي كه دسترسي ما به عينيت قابل آزمايش بسيار دشوار است، اهميت و حساسيت بيشتري دارد. اعتراض پوپر به قانون فقر متزايد ناظر بر اين بود كه فقر برخلاف نظريهي ماركس به شكل متزايد رشد نكرد. ايرادهاي ديگر پوپر به ماركس از همين قسم است و تصور نميكنم مطلب پيچيدهاي باشد كه براي متواري شدن از آن نياز به بحثهاي انتزاعي و كلي در خصوص پالايش و بهبود منطق دروني سرمايه و سطوح سهگانه و حرفهاي گندهگنده به زبان يأجوجمأجوج هگلي باشد. اگر ميخواهيم منطق دروني سرمايه از اشتباهات پالايش شود، بايد به انتقادات پوپر گوش فرادهيم و دست از شعبدهبازيهاي ديالكتيكي و خصومت برداريم.
حال پرسش اين است: اگر ماركس چنين تمايزاني را -كه طبق تصريح خود آلبريتون در نوشتههاي او مصداقي تلويحي دارد و نه تصريحي- نظريهپردازي نكرده است چه دخلي به پوپر دارد!؟ متوني از ماركس كه مورد تحقيق و انتقاد پوپر است، متون اصلي و محوري ماركس است و لذا مسئوليت اينكه «مارکس در آن دسته از آثار خودش که موضوع بحث پوپر در جامعهی باز بودهاند عمدتاً در سطح تحلیل تجریدی خیمه زده است و ... گویی پژوهش در این سطوح را به نسلهای بعدی واگذار کرده است»، هرگز نميتواند بر گُردهي پوپر باشد. پوپر چيزي را نقد كرده كه موضوع محوريِ متون ماركس است نه موضوعات ديگري را كه ماركسيستهاي متأخر بدان پرداختهاند. اينكه متأخرين به اين مباحث پرداختهاند و بخشهاي نحيف و لاغر انديشهي ماركس را به دور از دغدغههاي بنيادين خود ماركس با تحقيق فربه كردهاند، يك بحث است و متهم كردن پوپر به در نظر نگرفتن اين سطوح مفروض چيزي ديگر. ماركس يقيناً مسائلي را بدون تحليل جزئي آن طرح و رها كرده است؛ همچنانكه پوپر نيز تأكيد ميكند كه او گامهاي سهگانهي استدلال خود در فرايند تحقق سوسياليسم را جز در گام نخست طي نكرده و گامهاي دوم و سوم را رها كرده است.[۳۲] بنا نيست كه فيلسوف معظمي چون ماركس همچون همهچيزدانهاي غيبگوي هگلي-فرويديمشرب به همهي امورات عالم لاهوت و ناسوت واقف باشد. آخرسر اينكه پالايش و بهبود منطق دروني سرمايه به سياق آلبريتون كه من نامش را قبض و بسط تئوريك افراطي گذاشتهام، هيچ حقيقتي را در خصوص خطا بودن انتقادات پوپر بر ماركس ثابت نميكند، كمااينكه آلبريتون هم در كتاب خود به اين انتقادات نپرداخته و در برابر آن سكوت اختيار كرده است.
اما استدلال اصلي من كه ميخواهم عليه مالجو مطرح كنم، اين است كه شقه كردن تئوري ماركس به سياق آلبريتون نيرنگي است ديالكتيكي براي متواري شدن از انتقاد عقلاني. گفتيم كه آلبريتون سه سطح انتزاعي، مياني و تاريخي تحليل سرمايه را از هم متمايز و مستقل ميداند، اما درعينحال ميگويد كه ميان اين سطوح پيوندي برقرار است.[۳۳] معلوم نيست كه معناي اين پارادوكس تمايز و پيوند همزمان چيست!؟ چنين نسبت متناقضي صرفاً با تخيلات ديالكتيكي ممكن است برقرار شود نه با تفكر عقلاني. منظور آلبريتون از سطح انتزاعي تحليل سرمايه اشاره به ويژگيهايي است كه وي آن را «سرشت دروني» سرمايه قلمداد ميكند. به تعبير خودش هدف او بررسي «هستيشناسي يكتاي سرمايه» است و مقصود از هستيشناسي، «ارجاعي به خصوصيات بنيادين»[۳۴] است. منظور اين است كه به شكل انتزاعي و بدون امعاننظر به واقعيت تاريخي، در ساختار دروني سيستم سرمايهداري ويژگيهاي بنياديني را تشخيص دهيم كه «ذاتيِ» سرمايهداري است. آشكار است كه ديدگاه آلبريتون در اين خصوص به تأسي از هگل ديدگاهي بهغايت ذاتگرايانه است. وي در اين خصوص مينويسد:
من پيشتر در جاي ديگري نوشتهام كه سرمايه داراي «ذات» (essence) يا «ساختاري عميق» يا «سازوكاري مولد» (generative mechanism) است كه به لحاظ تاريخي معين است و به طور اجتماعي برساخته. من ذات سرمايه را همان منطق دروني تاموتمام آن ميدانم ... ذات آن همان خودكاري يا منطق آن است كه هنگامي به هيئت نظريه درميآيد كه ميگذاريم گرايش خودشيءكنندهي سرمايه در سطح نظريه خود را كامل كند.[۳۵]
حال پرسش اين است كه درستي يا نادرستي شناخت حاصل از كاوش ذاتگرايانه چگونه به دست ميآيد؟ از چه طريقي بايد نتايج حاصل از مطالعهي سطح انتزاعي سرمايه را به سنجش درآوريم؟ يافتههاي ما در سطح انتزاعي چگونه راستيآزمايي ميشود؟ اصول كلي و انتزاعي كه آنها را ذات سرمايه فرض گرفتهايم، از چه طريقي به سنجش درميآيند؟ اگر بپذيريم كه سطح انتزاعي مطالعهي سرمايه از سطح تاريخي آن مستقل و متمايز است، طبيعتاً ديگر نميتوانيم تئوريهاي انتزاعي را به مدد تجربه و مشاهده بسنجيم و در صورت نياز، ابطال يا اصلاح كنيم. پاسخ محتملي به پرسشهاي فوق در كتاب آلبريتون وجود دارد كه به معناي سنجش پروكرستوسيِ واقعيت با نظريه است[۳۶] كه آن را ميتوان نتيجهي رويكرد ذاتگرايانهي آلبريتون به منطق سرمايه دانست. صرف خيالپردازي انتزاعي در خصوص ذات يك چيز بهخوديخود اشكالي ندارد، اشكال زماني است كه اين خيالپردازيهاي مجرد به ميعار سنجش و شناخت ما از واقعيت بدل شود، فيالواقع معضل بنيادين آنجاست كه واقعيت را با ايده منطبق كنيم. در تأكيد به همين ضرورت انطباق واقعيت با ايده است كه آلبريتون مينويسد:
«ما در سپهر نظريه، سرمايه را آزاد ميگذاريم تا بيآنكه دخالتي از بيرون صورت گيرد، آنچه واقعاً هست را به نمايش بگذارد و چنانچه سرمايه بتواند چنين كند، آنگاه شناخت از آنچه هست همان شناخت از ذات سرمايه خواهد بود.»[۳۷]
معناي چنين استدلالي كه اساس كتاب آلبريتون است، اين است كه نميتوانيم انگاشتهاي انتزاعي خود را در خصوص خصلتهاي ذاتي سرمايهداري به مدد تجربهي تاريخي ابطال كنيم كه اين نتيجهگيري از بيخ و بن ضدعلمي است. طبق روششناسي پوپر، ايدههاي ما بايد از طريق آزمون تجربي اثبات يا ابطال شوند؛ اما در سطحبندي آلبريتون اساساً هيچ سنجه و معياري براي آزمون وجود ندارد و هرچه است صرفاً تفسير است و قبض و بسط تئوريك ابطالناپذير. اساساً ربط دادن اين سطوح به يكديگر كار بسيار سرسامآوري است، البته سرسامآور براي كساني كه تقيدي به عقلانيت و نقد منطقي دارند و ذهنشان سرخوش از روانگردانهاي ديالكتيكي نيست. خود آلبريتون ميداند كه مسير «حركت از سطح نظريهي مجرد ... به سطح تاريخ انضمامي»[۳۸] مسير سنگلاخيِ صعبالعبوري است، براي همين تأكيد ميكند:
«بايد آمادهي مقابله با دشواريهاي بسياري باشيم كه در مورد چگونگي پيوند دادن اين سطوح متمايز به يكديگر است.»[۳۹]
در خصوص شعبدهبازيهاي ديالكتيكي آلبريتون كه هرگونه تناقضي را ماستمالي ميكند، مثالهايي از كتاب «ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي» ميآورم تا انتقاداتم مستند به اظهارات محيرالعقول خود وي باشد. طبق گفتهي آلبريتون يكي از عناصر ذاتي سرمايه كه در سطح انتزاعي تحليل صورتبندي ميشود «شيءوارگي» است. آلبريتون مينويسد:
«بنا به برداشت من منظور از شيءوارگي، منطق ساختاري سرمايه است كه اشخاص را به حاملان نيروهاي اقتصادي تبديل ميكند ... من شيءوارگي را شرط لازم نظريهپردازي منطق دروني سرمايه ميدانم.»[۴۰]
آلبريتون كه در بدو امر شيءوارگي را شرط لازم نظريهپردازي منطق دروني سرمايه قلمداد ميكند، بهناگاه به خاطر الزامات واقعيت عقب نشسته و مينويسد:
«اما اينكه اين منطق تا چه اندازه اقتصاد را شكل ميدهد و اقتصاد تا چه حد ديگر قلمروهاي حيات اجتماعي را در برخورد با اين واقعيت كه در سطح تاريخ شيءوارگي همواره فقط تا حدودي وجود دارد، نامتعين باقي ميماند. واقعيت اين است كه در مقابل شيءوارگي همواره مقاومت وجود دارد.»[۴۱]
آشكار است كه در خصوص شيءوارگي ميان سطح انتزاعي تحليل و سطح انضمامي آن تطابقي وجود ندارد و آلبريتون صراحتاً بدين شكل بدان اقرار ميكند كه هرچه از نظريهي سرمايهداري ناب به سطح انضماميتر تحليل حركت كنيم، شيءوارگي در شكل تاموتمام آن كمتر يافت ميشود.[۴۲]
مثال ديگري ميزنم؛ يكي ديگر از خصلتهاي ذاتي سرمايه كه آلبريتون آن را در سطح انتزاعي تحليل بازميشناسد، «خودتنظيمگري بازار» است كه پيشتر هم به آن اشاره كرديم. طبق گفتهي آلبريتون منطق دروني سرمايه كه مبتني بر خودتنظيمگري است، تماميتي سفتوسخت در معناي هگليِ آن ميسازد، اما همچون نمونهي شيءوارگي «اين تماميت صرفاً در مجردترين سطح نظريه ظاهر ميشود؛ يعني نظريهي منطق دروني سرمايه يا سرمايهداري ناب. در سطوح انضماميتر تحليل تماميتي وجود ندارد ... زيرا در اين سطوح در مقابل منطق سرمايه مقاومتهايي صورت ميگيرد و عملكردش را مختل ميسازد؛ ازاينروست كه چيرگي منطق سرمايه بر تاريخ همواره فقط تا حدي است.»[۴۳]
حال پرسش اين است: اگر ميان سطح انتزاعي و واقعيت تجربي تناقضي وجود داشته باشد، ما بايد كدام سطح از تحليل را كنار بگذاريم، انتزاع را يا واقعيت را؟ پاسخ منطبق با منطق ابطالگرايي پوپر تا حدود زيادي روشن است: ما يقيناً بايد نظريه را با سنجهي واقعيت يا اصلاح كنيم و يا با ابطال آن نظريهي جديدي را جايگزين آن كنيم كه به معناي پيشرفت دانش ما فيالمثل در خصوص اقتصاد سرمايهداري است.
مثال ديگري كه ميخواهم به آن اشاره كنم به مبحث غامض و ثقيل آلبريتون در خصوص «سوژه بودن سرمايه» ارتباط دارد كه تلاش ميكنم بسيار گزيده آن را با زبان آدميزاد -و نه زبان قدسيِ هگلي- بازگو كنم. آلبريتون معتقد است كه اقتضای ذات سرمايه يا منطق درونياش اين است كه آن را به يك سوژهي خودبنيادِ خودكار بدل ميكند كه بر همهچيز حتي انسانها حاكم است و در حقيقت همهچيز حتي ارادههاي انساني مفعول منطق سرمايهاند. بااينحال استيلاي مطلق سرمايه بهعنوان فاعلي مستولي بر همهچيز، تنها در سطح انتزاعي تحليل سرمايهي ناب مصداق دارد؛ در سطح تاريخي و در عالم واقع «تا جايي كه ما در برابر منطق سرمايه مقاومت كنيم، از قدرت ابژهواركنندهاش كاسته ميشود.»[۴۴] آلبريتون در اين مورد بهخصوص نيز باز همچون سه مورد قبلي در اقرار به تضاد يا عدم انطباق ميان سطح انتزاعي تحليل و سطح انضمامي آن مينويسد:
«سوژه بودن سرمايه به اين دليل نيست كه عامليتي در معناي خلاقيت انساني دارد، بلكه به اين سبب است كه منطق مهارنشدني و ماشينگونهي سرمايه تمامي اين عامليتها را سركوب كرده است. دقيقاً همين خودكاري سرمايه است كه سوژگي و ابژگي را ميسازد و اگرچه اين منطق عيني قابل نظريهپردازي است، در سطح تاريخ انضمامي فقط تا حدي اثرگذار است.»[۴۵]
اما حيرتآورتر اين است كه عليرغم اقرار به اين عدم انطباق، باز آلبريتون بر رأي خود در خصوص سرمايه اصرار كرده و مينويسد:
«بههرحال منطق عيني سرمايه عينيت خود را هميشه حفظ كرده است حتي اگر سيصد سال ديگر سرمايهداري به خاطرهي دوردست تبديل شده باشد.»[۴۶]
و اما نمونهي آخر مغالطهي آلبريتون در خصوص سود و ارزش است كه طبق معمول حامل تناقضي در سطح انتزاعي و انضمامي تحليل است. آلبريتون مينويسد:
«آنچه براي سرمايه مهم است فقط سود است و گسترش ارزش و ارزش مصرفي در اين ميان هيچ اهميتي ندارد. اين بيتفاوتي سرمايه به ارزش مصرفي تنها در سطح سرمايهداري ناب تصورپذير است.»
نتيجهي نهايي من اين است كه سطحبنديهاي مجعول آلبريتون فارغ از اينكه گونهاي قبض و بسط تئوريك افراطي است و هيچ بنيادي در نظريهي ماركس ندارد، بيش و پيش از آن نيرنگي است براي متواري شدن از نقد منطقي نظريهي ماركس. در منطق آلبريتون نسبت ميان اين سطوح تخيلي ديالكتيكي است و بديهي است كه از طريق نسبت ديالكتيكي ميتوان هر تناقضي را به شكل جادويي محو كرد! به اين خاطر است كه نتيجهي حاصل از ديالكتيك هيچ نيست جز زوال عقل سليم، واژگوني نقد عقلاني، اضمحلال استدلال منطقي و ويراني بنياد علم. درحاليكه پوپر با سنجش منطقي مقدمات مباحث ماركس و نتايج پيشگويانهاي كه گرفته در صدد اين است كه نشان دهد «نتيجهاي كه ماركس ميخواهد بگيرد، يعني پيشگويي ظهور جامعهي بيطبقه از مقدماتي كه چيده شده لازم نميآيد»؛[۴۷] اما تصور نميكنم آلبريتون به چنين استدلالي در خصوص اصلاح يا ابطال نظريه باوري داشته باشد؛ زيرا بهصراحت مينويسد:
«عظمت نظري ماركس آنجاست كه اجازه ميدهد سرمايه در سطح نظريه مسير خودش را برود تا بيگانگي ذاتي آن را از انسانيت نشان دهد.»[۴۸]
معناي صريح اين نظر آلبريتون گسيختن نظريهي ماركس از واقعيت و مدفون ساختن آن زير تلي از مقدمات و مفروضات انتزاعي ابطالناپذير است كه از بيخ و بن نقضكنندهي رويكرد علمي ماركس به پديدههاي اجتماعي است. شرط علمي بودن اين است كه بسنجيم نظريه تا چه ميزان ميتواند واقعيت تجربي را توضيح دهد و براي مشكلات و مسائل موجود راهحل ارائه كند، پيشرفت نظريه بايد در نسبت انتقادي با واقعيت حاصل شود، بدين معنا كه مفروضات غلط بر اساس واقعيت حذف و مفروضات جديدي جايگزين آن شود؛ بر همين اساس است كه معتقدم رويكرد هگليمشربانهي امثال آلبريتون خيانت به نظريهي ماركس است و نه تنها به پالايش و بهبود نظريهي ماركس عملاً كمكي نخواهد كرد، بلكه بنا به اعتراف صريح خود آلبريتون:
«نظريهي سرمايهداري ناب و نظريهي مرحله، هر دو ميتوانند به مطالعهي ما جهت بدهند، اما از آنجا كه هر دوي اين مراحل بالاتر تجريد، فقط به مطالعهي پويشهاي مجرد ساختاري مشغولند، استفاده از آن در مطالعهي تغييرات تاريخي بالفعل بايد همواره بااحتياط باشد.»[۴۹]
من تا اينجا صرفاً يكسوم از كتاب آلبريتون را مورد انتقاد قرار دادهام؛ لكن براهين بيشمار ديگري را ميتوان در اثبات افراطي و بيهوده بودن قبض و بسط تئوريك آلبريتون مطرح كرد كه به خاطر اِعراض از تعريض سخن و احترام به زمان ارزشمند شما خوانندگان محترم از آن اجتناب ميكنم؛ لكن اميدوارم براي اينكه ثابت شود تفاسير هگليانيستيِ آلبريتون ربطي به انتقادات پوپر ندارد و اساساً از ابطال آن قاصر است، تا همين ميزان بسنده باشد.
ادامه دارد...
پینوشتها:
[۱]. دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی، ص۱۱
[۲]. هرچند آلبريتون در جايي از كتاب خود ضمن اعتراض به انگاشت لوكاچ از سوسياليسم چونان «غايت تاريخ» اذعان ميكند: «فكر نميكنم تاريخ غايت بزرگي داشته باشد، اگر هم داشته باشد ما نمي دانيم.» (همان، ص ۶۷) آلبريتون همچنين ضمن توضيح سطح مياني تحليل سرمايه با اطلاق عنوان «مرحله» به اين سطح بدين دليل مخالفت ميكند كه اصطلاح مرحلهی القاكننده نوعي «غايتگرايي تلويحي» است. (همان، ص ۹۱) عليرغم اين بهانهتراشيها آلبريتون اين سطح از نظريه را بهعنوان يكي از سطوح نقد اقتصاد سياسي به رسميت ميشناسد.
[۳]. جامعهي باز ودشمنان آن، ص ۸۵۹
[۴]. با توجه به اينكه بازتكرار براهين پوپر در نقد مكتب اصالت تاريخ در اين فرصت به كارمان نميآيد، لذا از اطالهي كلام حذر ميكنم؛ لكن اميدوارم كه ماركسيستهاي عامي پيش از هرگونه اظهارنظر خصمانه، حداقل به آرا او در كتاب «فقر مكتب اصالت تاريخ» (the poverty of Historicism) نگاهي بيندازند.
[۵]. جامعهي باز و دشمنان آن، ص ۹۴۲
[۶]. همان
[۷]. جامعهي باز و دشمنان آن، ص ۸۵۹
[۸]. همان، ص ۸۶۰
در خصوص منابع ماركس كه پوپر براي اثبات مدعاي خود بدان ارجاع ميدهد رجوع شود به: يادداشت شمارهي ۶ از فصل سيزدهم، صص ۱۱۴۸- ۱۱۴۹
[۹]. ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي، ص ۱۹
تأكيد با ايتاليك از من و تأكيد با بولد از نويسنده است.
[۱۰]. كارل پوپر: «زندگي سراسر حل مسئله است»، ترجمهي شهريار خواجويان، تهران، نشر مركز، ۱۳۸۳، ص ۱۰
[۱۱]. جامعهي باز و دشمنان آن، ص ۸۵۸
تأكيد با بولد از من است نه پوپر.
[۱۲]. رجوع شود به: ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي، ص ۳۰
[۱۳]. عناوين اين فصول به ترتيب عبارت است از: «ماركس و موجبيت در جامعهشناسي»، «استقلال جامعهشناسي»، «اصالت تاريخ در اقتصاد»، «طبقات»، «نظام حقوقي و نظام اجتماعي»
[۱۴]. جامعهي باز و دشمنان آن، ص ۸۶۵
[۱۵]. همان، ص ۸۷۱
[۱۶]. همان، ص ۸۸۴
[۱۷]. همان، ص ۸۹۳
[۱۸]. همان
[۱۹]. همان
[۲۰]. همان، ص ۸۹۴
جان پلامناتز در انتقاد به درك ماركس و انگلس از مفهوم ايدئولوژي مينويسد: «واژهي ايدئولوژي در مقام دلالت به ايدهها و برخوردهاي مخصوص يك گروه يا جمع خاص، منشأ بالنسبهی جديد دارد و به همين مفهوم بوده كه ايدئولوژي در نوشتههاي ماركس و انگلس به كار رفته و ازآنپس هرچه دامنهي نفوذ افكار ايشان وسيعتر شده، كاربرد عموميتر پيدا كرده است؛ اما آن دو در كاربرد آن بيدقت و بيمبالات بودهاند، بهنحويكه غالباً سرگردان ميمانيم كه دقيقاً به كدام گروهها و چه ايدههايي نظر داشتهاند ... بدينسان ايشان سنت و سابقهاي براي بيمبالاتي در كاربرد الفاظ به وجود آوردند.» (جان پتروف پلامناتز: «ايدئولوژي»، ترجمهي عزتالله فولادوند، تهران، انتشارات علمي فرهنگي، چاپ سوم، ۱۳۸۹، ص ۸- ۹)
[۲۱]. همان، صص ۹۰۵-۹۰۶
[۲۲]. همان، ص ۹۱۳
[۲۳]. همان، ص ۹۰۹
[۲۴]. عناوين اين فصول به ترتيب عبارت است از: «ظهور سوسياليسم»، «انقلاب اجتماعي»، «سرمايهداري و سرنوشت آن»، «ارزيابي پيشگويي»
[۲۵]. جملهي داخل گيومه قولي است كه پوپراز «سرمايه» نقل ميكند.
[۲۶]. همان، ص ۹۳۷
[۲۷]. ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي، ص ۸۹
[۲۸]. فيالمثل پيتر سينگر كه كتابي در شرح هگل نوشته، مينويسد حداقل در يك مورد نقلقول پوپر از هگل در ترجمه غلط از كار در آمده است. رجوع شود به:
پيتر سينگر: «هگل»، ترجمهي عزتالله فولادوند، تهران، انتشارات طرح نو، ۱۳۷۹، ص ۸۹
[۲۹]. ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي، پانويس شمارهي ۴، ص ۲۸
[۳۰]. همان، ص ۴۹
[۳۱]. جامعهي باز و دشمنان آن، ص ۹۳۶
[۳۲]. همان، ص ۹۳۶
[۳۳]. ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي، ص ۳۰
[۳۴]. همان، ص ۵۲
[۳۵]. همان، صص ۹۷- ۹۸
[۳۶]. در اساطير يوناني پروكرستوس دزدي بود كه آدمها را بر تختي ميخواباند و چنانچه قامتشان از طول تخت بيشتر ميشد، از دو سو قطع ميكرد تا هماندازهي تخت شوند و چنانچه قامتشان از تخت كوتاهتر بود، برعكس، از دو سو ميكشيد تا باز با تخت هماندازه شوند. منظور منطبق كردن زوركيِ واقعيت با دگمهاي ذهني است كه ويژگي مهلك هرگونه سيستم فلسفي ايدئولوژيك از ماركسيسم گرفته تا فاشيسم است.
[۳۷]. همان، ص ۹۸
[۳۸]. همان، ص ۹۱
[۳۹]. همان، ص ۸۹
[۴۰]. همان، ص ۵۵-۵۷
[۴۱]. همان، ص ۵۸
تأكيد با ايتاليك از من است نه آلبريتون.
[۴۲]. همان، ص ۶۲
[۴۳]. همان، ۶۷-۶۸
[۴۴]. همان، ص ۸۱
[۴۵]. همان، ص ۸۲
[۴۶]. همان
[۴۷]. جامعهي باز و دشمنان آن، ص ۹۴۰
[۴۸]. ديالكتيك و واسازي در اقتصاد سياسي، ص ۷۴
[۴۹]. همان، ص ۹۵