شناسهٔ خبر: 35708 - سرویس اندیشه

مجید مددی؛

مارکسیسم و علم تاریخ

آلتوسر برخلاف تصور شاید همه‌ی ما، تاریخ صرفاً گزارش رویدادها نیست، تاریخ فرایند است، چیز «thing» نیست و این فرایند قوانین خود را دارد؛ در نتیجه تاریخ نه سوژه‌ی انسانی دارد و نه خدایان در آن نقشی دارند، بلکه خود بر اساس قوانین و قانونمندی‌های خودش عمل می‌کند که باید آن‌ها را کشف نمود. ؟ آلتوسر در تحقیقات خود به این نتیجه می‌رسد و می‌گوید موتور تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی در جوامع انسانی است. آلتوسر وقتی می‌گوید مارکس قاره‌ی تاریخ را کشف کرد و علم تاریخ «Historical materialism» را به وجود آورد، این علم در حقیقت هنوز مارکسیسم نیست بلکه بخشی از آن است

 

فرهنگ امروز/ فاطمه شمسی: نشست «مارکسیسم و علم تاریخ» به همت گروه روش‌شناسی و تاریخ‌نگاری با حضور مجید مددی در پژوهشکده تاریخ اسلام برگزار شد. جناب مددی در این نشست به بیان دیدگاه‌ها و خوانش آلتوسر از علم مارکسیسم و فلسفه‌ی آن و همچنین ساز و کار نظام‌های  سرمایه‌داری می‌پردازد. متنی که در ادامه میخوانید تلفیقی است از متن این سخنرانی و یادداشتی که دکتر مددی در تکمله‌ی آن آورده است.

آلتوسر و علم مارکسیسم

نحله‌های مختلف مارکسیستی وجود دارد، دیدگاه‌های کاملاً متفاوت و حتی می‌شود گفت متضاد در جهان امروز؛ و شرایطی نیز به وجود آمد که این دیدگاه‌ها را یا تعمیق بخشید، یا اصلاح کرد و یا شق‌های ثانی را معرفی کرد و دنبال آن رفت.

 دو تا از نزدیک‌ترین رویدادهایی که تأثیر عمیق خود را بر جای گذاشت، یکی جریان کنگره‌ی بیستم حزب کمونیست شوروی در دهه‌ی ۶۰ بود که در طی آن خروشچف استالین را به‌عنوان یک جانی معرفی کرد که جز جنایت و خشونت و عقب‌ماندگی شوروی کاری نکرده است و اعلام کرد که می‌خواهد این راه را پاکیزه و اصلاح کند و به آنجایی برساند که سوسیالیسم روسی تلاش کرد به آن برسد و نتوانست. این جریان شاید در زمانی نه‌چندان بلند اعتراض حزب کمونیست چین را برانگیخت و آن‌ها نامه‌هایی به حزب کمونیست شوروی نوشتند که به‌عنوان «نامه‌های متبادله میان کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست چین و شوروی» معروف شد؛ این رویه مدت‌ها ادامه پیدا کرد و آن‌ها نیز پاسخ می‌گفتند، وقتی این نامه‌نگاری به اتمام رسید، کمیته‌ی مرکزی حزب کمونیست چین تفسیرهایی بر این نامه نوشت و منتشر کرد که بسیار گویا بود و نتیجه‌ی حاصل آن، این بود که کاری که خروشچف و حزب کمونیست شوروی انجام داد، پس از جنجالی که به پا شد، نه تنها انتخاب راه درستی نبوده است بلکه این را با کلمه‌ی رِویزیونیسم (revisionism) یعنی تجدیدنظرطلبی معرفی کردند که این‌ها اصل اساسی را زیر سؤال برده‌اند.

 پس از این رویداد، دومین چیزی که تأثیر بسیار مهمی در سطح جهان گذاشت، انقلاب فرهنگی چین بود. نتیجه‌ی این دو رویدادی که اشاره کردم سبب شد افرادی از درون احزاب کمونیست در اروپا و جاهای دیگر متوجه واقعیاتی شوند که تاکنون مکتوم بوده است. در دو دهه‌ی ۶۰ و ۷۰ در بعد از جنگ اول و دوم در اروپا که خود من در این دو دهه خوشبختانه در اروپا زندگی می‌کردم و دانشگاهی بودم، دو دهه‌ی بسیار پربار و از نظر محتوای اندیشگی بی‌نظیر در اروپا بود؛ یعنی بسیاری از تفکرات نوین، چه مارکسیستی و چه ضدمارکسیستی در این دو دهه به وجود آمد.

 یکی از آدم‌هایی که اکنون در مورد او می‌گویند که اگر کسی بخواهد در مورد مارکسیسم چیزی بخواند یا بنویسد، نمی‌تواند این شخصیت را نادیده بگیرد، فیلسوف برجسته‌ی فرانسوی به نام لویی آلتوسر بود. این شخص خود عضو حزب کمونیست فرانسه بود، آن هم نه عضو معمولی، بلکه ایشان ایدئولوگ حزب بود؛ یعنی اندیشه‌ور بزرگ و تأثیرگذار این حزب، بااین‌وجود، انسانی آزاداندیش و با تمام برنامه‌ها و سیاست‌ها و دیدگاه‌های علمی حزب مخالف بود. ایشان هم رئیس آنجا و هم سال‌ها در یک کالج معروفی در پاریس به نام سوپریور ( Supérieure ) کالج تدریس کرده بود. از او چنین تعریف می‌کنند که هروقت به کلاس می‌رفته است در حدود ۱۰ تا ۲۰ دقیقه در مورد اینکه من چرا عضو حزب کمونیست هستم و چرا حزب کمونیسم مرا بیرون نمی‌کند، حرف می‌زده است؛ دلایلی که می‌آورد این است که اولاً من به‌عنوان یک مارکسیست ضرورتاً باید عضو یک تشکیلاتی باشم و در اروپا هیچ تشکیلاتی نیست که مرا راضی کند جز حزب کمونیست. در پاسخ به اینکه چرا آن‌ها مرا اخراج نمی‌کنند، می‌گفت برای اینکه آدمی نقش‌پرداز و ایدئولوگ این حزب هستم، آن‌ها نمی‌توانند به سهولت مرا دفع کنند.

 آلتوسر چه کرد که در جهان به معروفیت غیرقابل تصور رسید و مکتبی به نامش باز شد و در تمام دانشگاه‌های اروپا و آمریکا و امریکای لاتین و آسیا و آفریقا و همه جا دیدگاه‌های این مرد را تدریس می‌کردند و مکتب او را به‌عنوان مکتب اساسی و تأثیرگذار مارکسیستی قبول کرده‌اند؟

 با بیان این مختصر می‌خواهم نظر دوستان را جلب نمایم که اگر ما بخواهیم بفهمیم که آلتوسر چه کرده، ضرورتاً باید ببینیم که مارکسیسم چه بوده است. آلتوسر صراحتاً اعلام کرد که تاکنون در جهان هیچ‌کس جز ۳ تن، مارکس را نفهمیدند: اول لنین، بعد گرمشی و آخرسر مائوتستونگ. مائوتستونگ در دهه‌ی ۶۰ متوجه شد که نظام به‌وسیله‌ی بخش روبنایی جامعه که عبارت باشد از فرهنگ، آموزش و پرورش، مذهب، هنر و... در حال از بین رفتن است و به این نتیجه رسید که تحت سیطره‌ی دیکتاتوری پرولتاریا باید انقلابی در روساخت جامعه انجام داد که انجام گرفت، انقلاب پیروزمند کارگری و فرهنگی در چین، ولی بعد از مدتی شکست خورد.

 آلتوسر در یکی از سخنرانی‌هایش در دانشگاه می‌گوید مارکس نه فیلسوف و نه جامعه‌شناس بود و نه حتی اقتصاددان؛ مارکس دانشمندی بود که توانست برای نخستین بار قاره‌ی تاریخ را کشف کند (بحث از اینجا شروع می‌شود و کمی البته دشوار است). آقای آلتوسر معتقد است که در جهان اندیشه تاکنون ۳ انقلاب اتفاق افتاده است: انقلاب اول در عرصه‌ی ریاضیات توسط تالس یونانی، انقلاب دوم توسط گالیله در عرصه‌ی فیزیک و انقلاب سوم در عرصه‌ی تاریخ توسط مارکس؛ و این ۳ اپیزود یا رویداد موجب پیدایش فلسفه‌ی خودش گشت. برخلاف تصور همه‌ی ما به‌ویژه ایرانیان باسواد و تحصیل‌کرده -که در حال حاضر مد شده است که راجع به هر چیز که حرف می‌زنیم یک فلسفه کنارش می‌گذارند؛ فلسفه‌ی زناشویی، فلسفه‌ی فوتبال، فلسفه‌ی رقص، فلسفه‌ی اسلام، خداشناسی، بی‌دینی ... و هم استناد می‌کنند به گذشته‌های بسیار دور که فلسفه، مادر و پدیدآورنده‌ی همه‌چیز است-  آلتوسر از یونانیان سوفیست پیش از سقراط نقل می‌کند که آنچه موجب پیدایش فلسفه شد علم بود که در یونان قدیم با واژه‌ای به نام تخنه که بعدها در دوران مدرن به تکنولوژی معروف شد، نامیده می‌شد، اینکه انسان‌ها شروع کردند به کار کردن و جهان را کاویدن و آنچه مورد نظر خود بود از طبیعت برداشت کردن و به تکنولوژی رسیدن و بعد برای تبیین و توضیح این علم خردورزی و اندیشه‌ورزی کردند و فلسفه را به وجود آوردند.

 آلتوسر می‌گوید، تالس قاره‌ی ریاضیات را گشود، این در حقیقت علمی است که به‌خودی‌خود هیچ نقشی را بازی نمی‌کند ولی گشایش این قاره و پیدایش علم ریاضیات موجب پیدایش فلسفه‌ی افلاطون شد. ریاضیات علمی است ایستا، فلسفه‌ی افلاطون دقیقاً فلسفه‌ای است ایستا، حرکتی در آن نیست؛ مثلاً در مورد طبقات اجتماعی می‌گوید حاکمان و دولت‌مردان یعنی آن‌هایی که به‌اصطلاح جامعه را حفظ می‌کنند و آن‌هایی که جامعه را از نظر خوردوخوراک تأمین می‌کنند، یعنی کار می‌کنند، این‌ها از فلزهای گوناگون ساخته شده‌اند، حاکمان جنسشان از طلا است، گروه دوم از نقره است و بقیه از آهن و برنز و غیره ساخته شده‌اند. پسر حاکم پیوسته چون جنسش از طلاست همیشه حاکم است و باقی طبقات هم به همین ترتیب. یکی از اشتباهات عمده‌ی بسیاری از آدم‌هایی که افلاطون را خوانده‌اند و او را نفهمیدند، اتفاقاً همین است. افلاطون در عین اینکه این حرف را می‌زند، معتقد به آلیاژ هم هست؛ یعنی می‌گوید ای‌بسا که در وجود حاکم و نسل بعد از او ذره‌ای نقره هم پیدا شود و آن کسی که از نقره ساخته شده، ذره‌ی طلا در او وجود داشته باشد.

انقلاب دوم که به‌وسیله‌ی گالیله انجام گرفت در فیزیک بود. فیزیک علمی پویاست و در آن همه‌چیز رونده است، کلمه‌ی فلسفی که در مورد آن به کار می‌برند صیرورت است؛ یعنی همه‌چیز در حرکت است، هیچ‌چیز سر جای خود نمی‌ماند؛ فیزیک به‌اصطلاح اثبات‌کننده‌ی این حرکت و صیرورت است. این علم دوم سبب می‌شود که فلسفه‌ای به وجود آید به نام فلسفه‌ی دکارت که به آن فلسفه‌ی دنیای مدرن و نو می‌گویند. این فلسفه، حرکت را در این می‌بیند که من به‌عنوان یک انسان به هیچ‌چیزی باور ندارم. حتماً آن جمله‌ی معروف دکارت را شنیدید، «می‌اندیشم، پس هستم»، این چگونه آغاز شد؟ گفت من هرچه تاکنون خوانده‌ام و شنیده‌ام و دیدم باور نمی‌کنم، تنها یک چیز را باور می‌کنم و آن هیچ امکان لغزشی ندارد؛ یعنی در همه‌چیز شک می‌کنم الا یک چیز و آن شکی است که می‌کنم. وقتی شک می‌کنم یعنی فکر می‌کنم و وقتی فکر می‌کنم یعنی هستم؛ به این معرفتِ خودبنیاد می‌گویند، یعنی خودش بدون آنکه کسی به او بگوید دریافته که هست. یک عبارت لاتین از او نقل می‌کنند: «Cogito ergo sum»، این در حقیقت همین مطلب را بیان می‌کنند که این موجب پیدایش فلسفه‌ی نو می‌شود که آغازگر آن دکارت است.

 علم سوم علم تاریخ است. آلتوسر می‌گوید این قاره توسط مارکس برای نخستین بار کشف شد. قاره‌ی تاریخ دارای قانونمندی‌های خودش است، برخلاف تصور شاید همه‌ی ما، تاریخ صرفاً گزارش رویدادها نیست، تاریخ فرایند است، چیز «thing» نیست و این فرایند قوانین خود را دارد؛ در نتیجه تاریخ نه سوژه‌ی انسانی دارد و نه خدایان در آن نقشی دارند، بلکه خود بر اساس قوانین و قانونمندی‌های خودش عمل می‌کند که باید آن‌ها را کشف نمود. نکته‌ی خیلی اساسی در اینجا این است که اگر تاریخ سوژه ندارد پس چه چیزی آن را حرکت می‌دهد؟ آلتوسر در تحقیقات خود به این نتیجه می‌رسد و می‌گوید موتور تاریخ مبارزه‌ی طبقاتی در جوامع انسانی است. آلتوسر وقتی می‌گوید مارکس قاره‌ی تاریخ را کشف کرد و علم تاریخ «Historical materialism» را به وجود آورد، این علم در حقیقت هنوز مارکسیسم نیست بلکه بخشی از آن است، علم مارکسیسم است.

 در توضیحات قبلی عرض کردم که هر علمی فلسفه‌ی خودش را به وجود می‌آورد و بررسی‌های آلتوسر وی را به این نتیجه می‌رساند که مارکس دیگر فرصت نکرد فلسفه‌اش را تدوین کند، تنها در یک جمله که تز یازدهم فویرباخ او است، اشاره‌ای به فلسفه‌ی مارکسیستی می‌کند و می‌گوید: «فلاسفه تاکنون جهان را به اشکال گوناگون تفسیر کرده‌اند، غرض تغییر آن است»؛ یعنی نقش فلسفه تفسیر و تعبیر نباید باشد و نیست، تغییر باید باشد. مارکس در پایان عمرش می‌گوید که این کار را دیگران انجام می‌دهند و تدوینش می‌کنند و آلتوسر معتقد است که این کار بر عهده‌ی لنین قرار گرفت که در کتاب معروفش به نام “Materialism and Empirio-criticism” فلسفه‌ی مارکسیستی را تدوین نمود. بر اساس همین صحبت‌های ابتدایی، آلتوسر معتقد است که احزاب کمونیست متوجه این واقعیت گشایش قاره‌ی تاریخ به‌وسیله‌ی مارکس نشدند، نه علم مارکسیستی (historical materialism) را فهمیدند و نه فلسفه‌ی مارکسیستی (dialectical materialism ) را و نتیجه‌ی آن اشکالاتی بود که ما در عرصه‌های مختلف زندگی دیدیم. از همین جا مارکس شروع کرد برای بیان حرکت جوامع بشری، به همه‌ی آن‌ها پرداخت و همه‌ی آن‌ها را به وجود آورد؛ مثلاً یکی از چیزهای خیلی اساسی که لقلقه‌ی زبان چپ‌ها بود «ارزش افزوده» بود که می‌گفتند در نتیجه‌ی کاری است که کارگر در کارخانه‌ها انجام می‌دهد.

 خیلی جالب است، آلتوسر و دوستانش می‌گویند که برای شناخت مارکس باید دوباره آثار مارکس خوانده شود، اما نه خواندن معمولی؛ یک اصطلاح عجیب و غریب در مورد آن به کار بردند و آن «symptomatic reading» به معنای «خوانش نشانگر یا دردنمایانه» است. شما می‌دانید وقتی که کسی مریض می‌شود از خود علائمی بروز می‌دهد که معمولاً پزشکان می‌گویند این سیمپتوم (symptom) آن درد است؛ این خوانش در حقیقت دریافت چیزهای نهفته‌ای است که علی‌الاصول به نظر نمی‌رسد، اما با این خوانش بیرون کشیده و رویش تأکید گذاشته می‌شود. آلتوسر می‌گوید از طریق این خوانش است که ما می‌توانیم بفهمیم که مارکس چه گفته است و این را تا به حال کسی نفهمیده است. جالب اینجاست که اشاره‌ای به یکی از اقتصاددانان برجسته‌ی دوران کلاسیک به نام ریکاردو می‌کند. ریکاردو اولین کسی بود که گفت ارزش به‌وسیله‌ی کار به وجود می‌آید، ولی بااینکه به این تشخیص رسید، نتوانست به این مرحله برسد که آن موجب پیدایش ارزش افزوده می‌شود. این کار را مارکس با خوانش نشانگرش از آثار ریکاردو انجام داد؛ ریکاردو گفت فقط این عامل (کار) موجب پیدایش ارزش است، اما مارکس وقتی آن را در اقتصاد به کار گرفت به این نکته رسید که فقط عامل افزایش سود کار است.

مارکسیسم یا علم تغییر جهان

 در اینجا تنها اشاره‌ی کوتاهی به اقتصاد مارکسیستی می‌کنم. کسانی در جامعه‌ی ما هستند که ادعای اقتصاددانی می‌کنند اما هنگامی که از آن‌ها می‌پرسید که ثروت در جامعه چگونه به وجود می‌آید، پاسخ سرراست آن‌ها این است که از طریق خریدوفروش. مارکس در همین زمینه می‌گوید چه ابله است آدمی که این حرف را می‌زند؛ چراکه وقتی یکی سود کند دیگری قطعاً ضرر می‌کند و چیزی در واقع در جامعه اضافه نمی‌شود؛ اما می‌بینیم که در نظام سرمایه‌داری مرتب انباشت سرمایه به وجود می‌آید. برای تولید عواملی وجود دارد که به آن «عوامل تولید» (factors of production) می‌گویند، این عوامل تولید علی‌الاصول سه‌گانه است؛ زمین land، سرمایه capital و کار labor . برخی‌ها به خصوص در غرب نقشی هم برای آدمی که این‌ها را در هم بیامیزد، entrepreneur (کارفرما، سرمایه‌گذار) قائل می‌شوند که خب سود می‌برد و سودش نیز از همه بیشتر است. وقتی سود حاصله را بر این عوامل تقسیم می‌کنیم، قسمتی از آن پول برای اجاره‌ی زمین، قسمتی را برای سرمایه‌ای که با آن برای کارخانه وسیله خریداری شده است که مستهلک می‌شود، کنار می‌گذاریم و یک بخشی هم برای دستمزد کارگر در نظر می‌گیریم. هیچ عاملی بیش از ارزش خود، ارزش تولید نمی‌کند.

 بنابراین انباشت سرمایه‌ای هم نمی‌تواند به وجود آید؛ اما چرا به وجود می‌آید؟ چرا هست؟ مارکس با توجه به همان جمله‌ی ریکاردو به این نتیجه می‌رسد که تنها یک عامل است که بیش از ارزش خود، ارزش به وجود می‌آورد و آن انسان است، کارگری که کار می‌کند. وقتی در بازار کار کارگری را استخدام می‌کنید در واقع یک انسان را استخدام می‌کنید که عقل و شعور و قدرت بدنی دارد. در اوایل پیدایش سرمایه‌داری کارگری که استخدام می‌شد ۱۸ ساعت کار می‌کرد. این مبارزات طبقه‌ی کارگر بود که ساعت کاری را به ۸ ساعت رساند و در برخی از کشورهای اسکاندیناوی به ۶ ساعت رسیده است. فرض کنید در کارخانه‌ی کفش‌سازی یک کارگر با حقوق متعارفی که دولت تعیین کرده است در عرض ۲ ساعت معادل حقوقی که گرفته است ارزش تولید می‌کند و قاعدتاً باید از کارخانه بیرون بیاید اما نمی‌تواند این کار را انجام دهد، زیرا قانوناً ملزم است که ۱۰، ۱۲، ۱۶ یا ۸ ساعت آنجا باشد و کار کند و با وجود تولید ارزش، ارزش دیگر به خود او بر نمی‌گردد؛ این، آن چیزی است که مارکس به آن ارزش افزوده می‌گوید؛ یعنی ارزشی که ضرورتی ندارد که کارگر برای آن کار کند؛ نتیجه‌ی ثروت در جوامع سرمایه‌داری همین است.

 نظام سرمایه‌داری به لطایف الحلل برای پیشرفتش با به کار گرفتن و استخدام ماشین، بهره‌وری کار (productivity of labor )را زیاد می‌کند؛ یعنی یک کارگر اگر ۲ ساعت زحمت بکشد که کفش را بدوزد، ماشین این کار را در عرض چند دقیقه انجام می‌دهد. ولی چیزی به کارگر اضافه نمی‌شود فقط از او بهره‌برداری می‌شود و نیروی او را به کار می‌گیرند که ماشین این کار را بکند که سرعت عمل بیشتر گردد؛ اما همین اتفاقاً عاملی است برای اینکه نظام را به زمین بزند. چیزی که مارکس در تحلیلش به آن دست یافت، ترکیب اندام‌وار سرمایه organic composition of capital بود که در آن کار کارگر، سرمایه و وسایل و ابزار کار با هم جمع می‌شود و این ترکیب را درست می‌کند؛ ولی وقتی شما ماشین را در اختیار کارگر می‌گذارید یعنی کارخانه را اتوماتیک می‌کنید، مقدار تولید بالا می‌رود، اما چون کارگر نقشی ندارد مجبور می‌شوید کارگر را اخراج کنید.

 labor saving machinery یعنی ماشین‌آلات، به‌اصطلاح عدم استفاده از کار کارگر. در حال حاضر در بسیاری از کارخانجات بزرگ جهان تعداد زیادی کارگر را اخراج می‌کنند. اخراج کارگر به معنای کم شدن چیزی است که کارگر به‌عنوان ارزش اضافه تولید می‌کند؛ یعنی وقتی کارگر کار می‌کند بیش از ارزش خود، ارزش تولید می‌کند، اما ماشین بیش از ارزش خود ارزش تولید نمی‌کند؛ در نتیجه همین عاملی می‌شود برای ایجاد بحران‌های ادواری در نظام سرمایه‌داری. برای مثال امیدوارم جریان سیاتل ۱۹۹۹ آمریکا را از نظر دور نکرده باشید، من چندین مقاله در این زمینه در روزنامه شرق به چاپ رساندم. جهان سرمایه در حال به زانو درآمدن است؛ چراکه آن سودی که قبلاً از طریق ارزش افزوده عایدش می‌شد دیگر به دستش نمی‌رسد و آن کسی که باید این‌ها را بخرد توانایی خرید آن را ندارد و این‌ها می‌ماند و انبار می‌شود و بعد با قیمت یک‌دهم از مرز کشور تولیدکننده خارج می‌گردد و در کشورهای دیگر به فروش می‌رسد و این در درازمدت چیزی می‌گردد که اکنون شاهد آنیم. نظام سرمایه‌داری ناچار است که ماشین را به خدمت بگیرد برای اینکه تولیدش بیشتر می‌شود. اگر یک کارگاه کفاشی داشته باشید و در روز ۵۰ کفش تولید کنید، سرمایه‌ی اولیه‌تان هرچه که باشد به این ۵۰ کفش تقسیم می‌شود که به آن هزینه‌ی تولید می‌گویند. اگر شرایطی به وجود بیاید و در کارگاهتان از ماشین استفاده کنید و به جای این ۵۰ کفش ۵۰۰۰۰ کفش تولید کنید، هزینه‌ی تولید هر جفت کفش در آن موقع که ۵۰ یا ۵۰۰۰۰ کفش بوده، اگر دانه‌ای ۱۵ تومان بود، حالا هزینه برای صاحب‌کار می‌شود ۵ ریال، هزینه پایین می‌آید؛ پس این ضرورتی است که بیشتر تولید بکند، برای تولید بیشتر باید ماشین استخدام بکند. بحث اصلی این است که نظام سرمایه‌داری نمی‌تواند از سود به هر شکل آن صرف‌نظر بکند. ولی قوانینی هست که این قوانین فاقد سوژه هستند و کسی مسئول آن نیست و این قوانین خودش عمل می‌کند؛ یعنی به ناچار آن کارخانه‌دار باید ماشین در اختیار گیرد و اگر نگیرد سودش از بین می‌رود و اگر بگیرد موجب ورشکستگی‌اش می‌شود. این‌ها قوانین موضوعه و عمل‌کننده در جوامع انسانی است. تاریخ چیزی است که انسان‌ها در آن نقش دارند و بازیگر صحنه‌ی آن هستند و این تاریخ می‌تواند به نفع کسی و به ضرر کسی کار کند. در حالی که آلتوسر معتقد است که تاریخ یک چیز نیست، کسی یا شخصی یا خدایان نقشی در آن ندارند. تاریخ یک فرایند با قوانین خود است و این قوانین عمل‌کننده است که تاریخ را به حرکت درمی‌آورد.

 بنابراین وقتی این قوانین را بشناسیم، متوجه می‌شویم که این قوانین عمل‌کننده ضرورتاً تاریخ را از مراحل دانی به مراحل عالی می‌برد. یکی از آن کارهایی که مارکس در حقیقت کرد، این بود که گفت ما ۵ مرحله‌ی تکاملی در تاریخ داریم، یک مرحله‌ی اولیه به نام کمون اولیه داریم. در کمون اولیه تضاد طبقاتی نبود، در نتیجه دولتی وجود نداشت و همه‌چیز به اشتراک بود و انسان‌ها در شرایط طبیعی کار می‌کردند، خودمدیریتی وجود داشت، تولید می‌کردند و می‌خوردند. این حرکت سبب ‌شد که رفته‌رفته این کل و شیوه نابسنده شود؛ یعنی شاید آن غذایی که تولید می‌شد برای همه کافی نبود، در نتیجه یک عده‌ای هم در هر گروه‌بندی اجتماعی پیدا شدند، آدم‌هایی که یا قدرت بدنی بیشتری داشتند و بیشتر کار می‌کردند، در نتیجه تولید بیشتری حاصل می‌شد و این فکر پیش می‌آمد که چرا تولید اضافه‌ام را به دیگری دهم؟

 لاک می‌گوید در شرایط طبیعی خودمدیریتی انسان‌ها در جامعه وجود دارد؛ یعنی هرکس حق دارد نیروی کارش را صرف بکند با عوامل طبیعی دربیندازد و تولید کند و دولتی هم اگر باشد حق دخالت در این امر را ندارد؛ اگر قدرتش بیشتر باشد بیشتر تولید می‌کند، اگر قدرتش کمتر باشد کمتر تولید می‌کند. این افراد با نیروی بیشتر خود کالای بیشتر تولید می‌کنند و حاصل کارشان بیش از مصرف خودشان است، یا این را نگه می‌دارند و یا به اشکال مختلفی و در قبال یک چیزی به دیگری منتقل می‌کنند، رفته‌رفته ادامه این فرایند سبب می‌شود که این یکی نسبت به آن یکی ارجحیتی پیدا کند؛ مثلاً در جوامع ابتدایی ما یک ریش‌سفید داشتیم، پیری که می‌توانست فرضاً گرفتاری‌های مردم را فیصله دهد؛ این شخص کار نمی‌کرد و غذایش را تهیه می‌کردند و کار او فقط فیصله دادن به منازعات بود، همین سبب می‌شود که این‌ها در جمع تبدیل به یک گروهی شوند که بتوانند از این موقعیت‌ها استفاده کنند.

 مرحله‌ی بعد از کمون اولیه، مرحله‌ی برده‌داری است؛ این مرحله‌ای است که جامعه در آن تبدیل به طبقات متخاصم می‌شود؛ یعنی کسی برده است و هیچ حق و حقوقی ندارد، فقط باید کار کند و نان بخور و نمیری بخورد و دیگری او را تصاحب بکند و هر کاری که می‌خواهد با او بکند. واقعیت امر در جامعه‌ی برده‌داری این بوده که برده فقط ابزار کار بوده است؛ مثال آن جامعه یونان قدیم است و گفته‌های دو تن از فیلسوفان بزرگ، افلاطون و ارسطو نمونه‌ی بارز آن است. افلاطون می‌گوید برده موجود بشری نیست، ابزاری است در دست من، تا زمانی که می‌تواند کار کند او را نگه می‌دارم و بعد از آن به دور می‌اندازم. در همین جامعه‌ی برده‌داری افلاطون و ارسطو بهترین نوع دموکراسی هم برقرار بوده است؛ یعنی دموکراسی آزادمردان و آزادزنان که به آن دموکراسی مستقیم می‌گویند. در این دموکراسی، مردم در میدانی جمع می‌شدند و تک به تک حرف خود را می‌زدند و نمایندگی وجود نداشت. اما در همان جامعه‌ی دموکراتیک که انسان‌های آزاد آن‌قدر دقیق می‌توانستند از منافع خود حمایت کنند و خواسته‌هایشان را اعلام کنند، اکثریت قریب به اتفاق مردمی که در آن جامعه زندگی می‌کردند برده بودند و هیچ حقوقی نداشتند؛ این در حقیقت موضوع همان تضاد طبقاتی می‌شود که مارکس روی آن بسیار تکیه می‌کند. شما شاید تاریخ مبارزات بردگان را خوانده باشید یا شنیده‌اید، برده‌ها قیام می‌کنند و جنایت‌پیشگان برده‌دار در یک روز ۶۰۰۰ برده را به دار می‌کشند؛ زیرا تحمل اینکه او حرفی بزند و خواسته‌ای داشته باشد را نداشتند.

 اما این جریان با قیام اسپارتاکوس و اعدام او از بین نرفت و بالاخره به جایی رسید که مرحله‌ی سوم که مرحله‌ی فئودالی باشد، برقرار گشت که در آن عده‌ای آمدند زمین‌ها را تصاحب کردند بعد یک عده‌ای مجبور شدند در آن زمین‌ها کار کنند و هم غذای خود و هم خانواده‌ی خود را تهیه کنند که به آن‌ها سرف می‌گفتند، این‌ها وابسته به زمین بودند؛ یعنی وقتی ارباب زمین را به کسی منتقل می‌کرد سرف هم با زمین به ارباب دوم می‌رسید. این ادامه پیدا کرد و زمان بسیار طولانی هم پایید و دین (کلیسا) نقش اساسی را در استحکام‌بخشی به این‌گونه حاکمیت‌ها داشت؛ یعنی هروقت خبری می‌شد کلیسا به نفع قدرتمندان جامعه حرف می‌زد و مردم را به سکوت و اطاعت وادار می‌کرد. این جریان نیز نتوانست برای ابد ادامه پیدا کند و در جامعه عده‌ای آمدند و از آن کالاهای اساسی برای دادوستد استفاده نمودند و سودآوری کردند و احساس کردند که می‌توانند به شکلی از اشکال از طریق ارائه‌ی این کالاها چه درون و چه بیرون از مرزهای خود، به سود برسند؛ Mercantilism در حقیقت این‌گونه به وجود آمد، این‌ها عملاً نقشی بازی کردند که اگر با آن‌ها مخالفت می‌شد آن منابع را قطع می‌کردند -کاری که در انگلستان دوران تئودورها انجام گرفت-؛ این در حقیقت آن مرحله‌ای بود که گروه موسوم به بورژوازی خرده‌پا در این جوامع نقش بازی کردند و این نقش آن‌چنان در ارکان نظام‌های سیاسی در این جوامع رخنه کرد که موجب تلاشی کل ساختار شد؛ یک مثال تاریخی آن گردن زدن چارلز اول در انگلستان بود (چارلز اول نماینده‌ی آن‌ها بود، منشور معروف ۱۶۸۸ در انگلستان مربوط به همین موضوع بود)؛ این مرحله‌ای بود که ضرورت تاریخی آن را ایجاب می‌کرد.

 بد نیست به این نکته اشاره کنم، مذهب همیشه در یک شکل خاص مدافع قدرت و قدرتمندان نیست و نقشش تغییر می‌کند. شما اسم مارتین لوتر را شنیده‌اید، او بزرگ‌ترین اسقف آلمانی و بسیار زیرک و باسواد بود که از کلیسا بیرون آمد و دکترای الهیات گرفت، زبان لاتین یاد گرفت و کتاب مقدس را از زبان لاتین به آلمانی برگرداند. کلیسا در آن زمان برای خود در واتیکان دربار درست کرده بود و خود را رابط خدا و مردم معرفی می‌کرد، هنوز هم پاپ فعلی هروقت سخنرانی می‌کند به زبان لاتین حرف می‌زند. لوتر به کلیسا اعتراض کرد و رابط بودن کلیسا بین خدا و مردم را به زیر سؤال برد. کلیسا در پاسخ او را به پرتغال فرستاد و در دادگاه تفتیش عقاید او را محاکمه کردند که زنده سوزانده شود. ویلهلم چهارم پادشاه پروس که طرف‌دار بورژوازی بود به لوتر پناه داد و از او پشتیبانی کرد، وی پس از آن جلوی واتیکان حکم دادگاه را پاره می‌کند و می‌گوید دین جدید را اعلام کردم؛ دین اعتراض، پروتستانیسم. وی این دین را اعلام می‌کند که از دید من (مقالات زیادی در این زمینه نوشتم) در حقیقت کاتولیسیسم و ارتودوکس را اخته می‌کند و این مسیحیت جدید را در اختیار سرمایه‌داری جدید قرار می‌دهد.

 جالب اینجاست همین جناب لوتر که ندای آزادی انسان را سر می‌دهد و به مردم می‌گوید که طبق فرموده‌ی پروردگارتان آزادید و حرفتان را بزنید (در آلمان انقلابات دهقانی انجام گرفت، یکی از پرشور و شرترینش انقلاب دهقانی بود که بر اساس حرف‌های مارتین لوتر شکل گرفت و دهقان‌ها با توسل به همین جمله‌ی لوتر که «شما آزادید» انقلاب کردند) دستور کشتار دهقانان را داد، جنایتی که در تاریخ بشریت نظیر ندارد. از لوتر پرسیدند: مگر شما ندای آزادی انسان‌ها را سر ندادید؟ وی در پاسخ می‌گوید: اگر یک دختربچه‌ی نازنینی در یک جایی گرفتار گرگ شود برای نجاتش چه می‌کنید؟ گرگ را می‌کشید. دهقان آلمانی در اینجا گرگ می‌شود و بورژوازی می‌شود دختربچه‌ی نازنین.

ساختار جوامع از دو جزء تشکیل شده؛ پایه (زیرساخت) یا بنیان اقتصادی(base  یا infrastructure ) و روبنا (روساخت یا superstructure ) که شامل قوانین (حقوقی)، سیاست، مذهب، آداب، رسوم و غیره است که خود از دو بخش تشکیل شده است؛ یک بخش (در قسمت زیرین) مناسبات اقتصادی جامعه یا همان بنیان اقتصادی است و بخش فوقانی که خود دارای دو بخش است، یک بخش ایدئولوژی و بخش دیگر دستگاه سرکوب دولت که بسیار حائز اهمیت است و آلتوسر بر آن تأکید می‌گذارد. در تحلیل خود آلتوسر با توجه به حوادث پدیدآمده در جهان -شکست انقلاب ۱۹۱۷ روسیه و انقلاب فرهنگی چین- تزی ارائه می‌دهد مبنی بر اینکه برخلاف زیرساخت که انقلابی است و خاصیت تحرک سریع دارد -یعنی با انقلاب و حرکت تند اجتماعی به‌صورت بنیادی تغییر کرده و دگرگون می‌شود-، روساخت جان‌سخت و محافظه‌کار است و به‌سرعت با تغییر پدیدآمده در زیرساخت تغییر نمی‌کند و تا مدتی بر جای می‌ماند و ای‌بسا که در طول زمان بر زیرساخت تأثیر گذارده و آن را تخریب نماید و به حالت نخست برگرداند.

 بنابراین می‌توان دریافت که چرا کشور شوروی به قولی به این روز افتاد، چرا انقلاب فرهنگی در چین انجام شد اما به ثمر نرسید و بسیاری از بحران‌هایی که سوسیالیسم با آن روبه‌رو شد و هنوز هم ادامه دارد. به نظر من این کژی و کاستی‌ها و بحران‌ها در نتیجه‌ی عدم درک درست علم تاریخ -مارکسیسم- است که نمی‌توان شرایط امروز جهانی را به‌درستی تحلیل کرده و در مسیری هموار برای رسیدن به جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی خالی از تضادهای دشمنانه گام نهد. ایدئولوژی، هسته‌ی مرکزی مباحث علمی/نظری نوآورانه‌ی آلتوسر را تشکیل می‌دهد، همان مفهومی که مارکس و انگلس آن را آگاهی دروغین نامیدند که نگه‌دارنده و استحکام‌بخش پایه‌ی نظام استعماری شده و هنوز هم کارکرد چندلایه‌اش به وضوح مشخص نیست.

 آلتوسر می‌گوید دستگاه ایدئولوژی فقط ایدئولوژی نیست، وی یک مقاله‌ی مفصل در این زمینه با عنوان «ایدئولوژی و دستگاه‌های ایدئولوژی دولت» دارد. این دستگاه‌های ایدئولوژی دولت دارای ۷ بخش است که شامل خانواده، مذهب، رسانه، آموزش و پرورش، اتحادیه‌های کارگری، هنر و ورزش می‌شود که از طریق این‌ها عمل می‌کند و این‌ها دولتی نیستند؛ این‌ها زیر نظر دولت عمل نمی‌کنند، اما زیر نظر دولت به آن‌ها نگاه می‌شود و مواظبش هستند، به‌صورت ملی عمل می‌کنند. این آگاهی دروغین (ایدئولوژی) همواره نقش تخریبی داشته و عملکردش صرفاً در جهت تحمیق توده و وادار کردنشان به پذیرش چیزی است که در راستای منافعشان نیست، بلکه در مجموع با شناخت سازه‌ی درهم‌پیچیده‌ی ایدئولوژی، چنان‌که آلتوسر آن را در دستگاه‌های ایدئولوژیک دولت به تصویر می‌کشد، دارای کارکردی است که عملاً حافظ و استحکام‌بخش بنیان‌های نظامی است که آن را جامعه‌ی پر از تضاد طبقاتی می‌نامیم؛ و این، آن چیزی است که آلتوسر سعی کرد در نظریه‌ی علمی خود درباره‌ی مارکسیسم، یعنی دانش تغییر و دگرگونی جامعه بشری نشان دهد و جایگاه آن را تعیین کند؛ عاملی که در صورت نبودش نه دولت با دستگاه سرکوبش می‌تواند با اطمینان خود را سرپا نگاه دارد و نه دشمنی‌ها را در جامعه تخفیف دهد و ادامه حاکمیت را تضمین کند.

امروزه بحث درباره‌ی مارکسیسم یا علم تغییر جهان بدون در نظر گرفتن دیدگاه‌های آلتوسر و نظریاتی که او ابراز داشته است امکان‌پذیر نیست و مارکسیسم در قالب تئوری‌های احزاب کمونیست و گروه‌بندی‌های چپ پاسخ‌گوی مشکلات امروز جهان نبوده و نمی‌تواند در نبرد ایدئولوژیک دنیای مدرن به پیروزی دست یابد.