فرهنگ امروز / غلامحسین میرزاصالح؛
گر آگوستین جدیدالمسیحی به منظور تشریح آراء و عقایدش در باب حال و آیندهی بندگان پروردگارش، سیزده سال از عمر خویش را صرف نگارش «شهرخدا» كرد و امت مسیحی به پاداش آن زحمات به مقام آموزگارِ آباء كلیسا مفتخرش كردند و قدیسش دانستند و ذُكرانش را گرامی داشته و میدارند، ماركس جدیدالمسیحی نیز سالیان دراز از عمر خویش را صرف انتشار جلد اول و جمع آوری اطلاعات برای مجلدهای بعدی «سرمایه» كرد كه آن هم مانند «شهر خدا» در باب حال و آیندهی جوامع انسانی بود. ماركس نیز آموزگار امتی محسوب میشد با جایگاهی فراتر از قدیسان. نشانههای اقتصادی«روبنا» و «زیربنای» اجتماعی ماركس مشابه «شهرخدا» و «شهرانسان» آگوستین است. اگر به گفتهی آن مجتهد آفریقایی، «شهرخدا» به انسانهایی چون هابیل تعلق دارد و «شهرانسان» به كسانی چون قابیل، روبنای ماركس هم از آن بورژوازی زالوصفت است و زیربنای آن متعلق به پرولتاریای چون پرومته در زنجیر. یكی چون لویاتان و دیگری مانند بهیموت. یكی popolo marge و دیگری popolo grasso روبنا در برابر پراكسیس كه عامل حركت و کار انسان در تاریخ است. اما عصر موعظههای آگوستین، ده سال قبل از مرگش به دست آلاریك و ویرانی و فروپاشی حاكمیت روم غربی به پایان رسید و آموزههای ماركس كه در ظهور جهان مدرن نقش داشت، با بالیدن «بچههای ژیواگو».
ماركس در مقام چهره و نماد یك دوران تاریخی بیش از پیش از ما دور شده است؛ دورانی كه شاهد انقلاب فرانسه، فلسفهی هگل، سالهای نخست صنعتی شدن بریتانیا و اقتصاد سیاسی بود. ماركس در مقام یك متفكر سدهی نوزدهم درگیر عقاید و حوادث زمانهی خود بود. نگاه به او از این منظر نشان میدهد بسیاری از مناقشاتی كه در باب میراثش در سدهی بیستم رخ داد، بیحاصل و حتی بیربط بود. این ادعا كه ماركس از پارهای جهات «به لحاظ فكری مسئول» كمونیسم در سدهی بیستم شناخته شود كاملاً گمراهكننده است. همینطور به عنوان یك دموكرات رادیكال، چرا كه هر دو تلقی به مباحثات سدهی نوزدهم و ایام متأخر آن باز میگردد.
تصور باطل علمی بودن مارکسیسم
ماركس قطعاً از جنبههای بحرانی و خطیر كاپیتالیسم آگاهی داشت، اما كاپیتالیسم مورد نظر ماركس به دهههای اولیهی سدهی نوزدهم باز میگشت. وقتی از نوع جدیدی از جامعه كه پس از فروپاشی نظام سرمایهداری یاد میكند، مفهوم روشن و دقیقی از آن به دست نمیدهد، هرچند كه فلسفهی خود را برای دور كردن از مقولات فكری دیگر به غلط «علمی» میخواند و تصور میكرد در مورد زندگی اجتماعی انسانها به معادلهای شبیه نظریهی تكامل داروین دست یافته است. این تصور باطل كه ماركسیسم، برخلاف تمام فلسفهها یك علم است، باعث شد سلسلهای از افراد «روشنفكر سرخود» و فرصتطلب از این به اصطلاح علم در رشتههای اقتصاد، تاریخ، جامعهشناسی و جز آن برای خودنمایی و كسب نوعی برتری بر این و آن و به خصوص فریفتن اشخاص ناآگاه بهره برداری كنند. پدیدهای كه در «محافل روشنفكری» كشورهای واپسمانده به عنوان یكی از مدلهای توسعه و ترقی مطرح و سالهاست در باب آن درازنفسی میشود.
میراثِ تلمودی ماركس
ماركس پژوهشگری بود به شیوهی محققان تلمودی. عملكردی كه نسلها در خانوادهاش رواج داشت و مرسوم بود. پدر حقوقدانش هیرشل لوی ماركس و پدربزرگ (الیزر هالوی) و جدش (یهودا مینتز) از خاخامان پژوهشگر تلمودی بودند و مادرش هنریتا پرسبورك دختر و از نوادگان خاخامانی مشهور در باب تلمودپژوهی. پس از صدور فرمان دولت پروس كه یهودیان را از تحصیل در كلاسهای تخصصی در رشتهی حقوق و پزشكی منع میكرد، پدر ماركس با شش فرزندی كه از نه اولاد برایش مانده بود، الزاماً تن به غسل تعمید داد. ماركس پس از آموزش ابتدایی در مدرسهای یسوعی، نخست در دانشگاه بن و سپس در دانشگاه برلین به تحصیل پرداخت، هرچند كه موفق به دریافت مدرك دكتری از آن دانشگاه معتبر نشد و بهناچار برای اخذ چنین درجهای به دانشگاه كماهمیتتر ینا رفت، جایی كه هگل هفده سال پیش از تولد ماركس در آن تدریس میكرد. ماركس یك سال پس از شكست انقلابهای ۱۸۴۸ اروپا و انتشار «مانیفست حزب كمونیست» و هفت سال دیرتر از فریدریش انگلس به لندن رفت و تا آخر عمر در آنجا اقامت گزید. زندگی سی و چهار سالهاش در آن شهر باعث تغییر هیچ یك از خصلتهای به اصطلاح تلمودی او نشد و همچنان برای سایر محققان ارزشی قایل نبود و نقد آثار آنان بنمایهی آثارش بود.
روزنامه نگاری شاعرمسلك
عالم و دانشمند نبود، محققِ روزنامه نگاری بود شاعرمسلك با نثری جذاب و در پارهای مواقع قابل قیاس با ادوارد گیبون. اشعاری كه تا هفت سال قبل از مانیفست حزب كمونیست برای ینی فون وستفالن سروده و همچنین تراژدی اولانن زیبا است و خواندنی. سرودههایی كه در نشریات چاپ میكرد آكنده از مضامینی در باب ویرانی جهان، بدبینی به انسان،خشونت و الفت با مفیستوفلس بود و اینكه هرچه هست سزاوار نابودی است. نویسندهای آخرالزمانی بود، از آغاز تا به آخر. در متنی انتقادی، اما شعرگونه از او میخوانیم: رستگاری خواهد آمد و زمین چون آسمان و آسمان چون زمین خواهد شد. آنگاه طنین ازلی و ابدی نغمهی شاد ملكوتی به گوش خواهد رسید ...آنگاه كه در روز رستاخیز تصویر شهرهای سوخته در افلاك دیده میشود...آنگاه كه سرودهای آسمانی مارسیز و كارمانیول همراه با غرش بیوقفهی توپها طنین افكن میشود و مردمان برافروخته در وقفهی كوتاه تیغهی گیوتین، فریاد برمیآورند ça Ira. در كتابی دیگر مینویسد: هیچ سیرسهای، چون آن زن جادوگری كه همراهان اودیسه را تبدیل به خوك كرد هم نمیتوانست با جادوی خود شاهكار جمهوری بورژوایی را به مصیبتی اینچنین دچار سازد و آن را به هیولایی بدل کند...یك نوك نیزه كافی است كه حجاب آن دریده شود و همگان چهرهی واقعی هیولا را ببینند.
انتحال به شیوۀ مارکسیستی
ماركس در خیلی از مواقع از مصادرهی جملات شعارگونه و كوتاه و كوبنده دیگران به نفع خود ابایی نداشت. این عبارت بسیار رایج كه «رویدادها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهان دو بار به صحنه میآیند، یكبار به صورت تراژدی و بار دوم به صورت كمدی» كه ماركس به هگل نسبت میدهد در واقع از آن انگلس است. جملاتی چون «كارگران میهنی ندارند» و «پرولتاریا جز زنجیرهایشان چیزی ندارند كه از دست بدهند» در اصل از گفتههای دكتر ژان پُل مارا انقلابی معروف است. «از هر كس به اندازهی استعدادش و به هر كس به اندازهی احتیاجش» نه به ماركس بلكه متعلق به لوئی بلان سوسیالیست و نویسندهی كتاب سازمان كار است. عنوان «دیكتاتوری پرولتاریا» را نخستین بار اوگوست بلانكی سیاستمدار انقلابی كه ۳۳ سال در زندان بهسر برد ابداع كرد. عبارت «مذهب افیون تودهها است» از آن هاینریش هاینه شاعر رومانتیك و شاگرد هگل است. «كارگران جهان متحد شوید» كه سنگ قبر ماركس مزین به آن است به كارل شاپر سوسیالیست و از نخستین رهبران جنبش كارگری در آلمان تعلق دارد.
هنر ماركس درآمیختن و برجسته كردن خواندههایی است كه چون «ماشین... بلعیده» بود. بند آخر مانیفست كمونیست كه پلخانف مدیر «ایسكرا» آن را به روسی ترجمه كرد، همان مشهورترین اثر سیاسی جهان، نمونهای از این ابتكار او است: كمونیستها...از پنهان كردن آمالشان عار دارند...بنابراین آشكارا اعلام میكنند كه هدفشان، با توسل به زور، واژگون كردن تمام نظامهای موجود است. بگذارید طبقات حاكم بر خود بلرزند. پرولتاریا چیزی جز زنجیرهایش از دست نمیدهد، اما جهان را از آن خود میسازد. پرولتاریای جهان متحد شوید!
ماركس به عنوان یك فعال سیاسی
انتظار از ماركس برای توصیف آیندهی انسان، همانقدر نادرست است كه او را مقصر گذشتهی خود بدانیم. مطالعهی چاپ تازهی آثار ماركس و انگلس و حواشی آن تصویر دیگر و كاملاً متفاوتی در اختیار ما میگذارد كه با روایتهای كلاسیك پیشین متفاوت است. مواضع برگزیده از سوی ماركس به ندرت در احكام نظری سابق در مورد كاپیتالیسم و كمونیسم مطرح شده بود. نگرش ماركس به عنوان یك فعال سیاسی بیشتر تحت تأثیر دولتهای حاكم در اروپا و اختلافات، توطئهها و رقابتهای آنها بود. دشمنی گاه و بیگاه ماركس با رژیمهای ضدانقلابی اروپا باعث گرایش عجیب او به افراط گرایی شد. ضدیت شدید ماركس با حكومت خودكامهی «روسیهی وحشی» و كوشش او در راهاندازی یك مبارزهی انقلابی در ۴۹- ۱۸۴۸ در آن كشور سبب هراس بریتانیا در كنترل جنگی بیسرانجام در كریمه شد. ماركس در راستای متهم كردن رهبران جناح رادیكال بریتانیا به جنگطلبی، مدعی گردید كه علت سیاست خارجی ضعیف و متزلزل بریتانیا آن است كه نخستوزیر لرد پالمرستون مأمور و مزدور تزار روسیه است، یعنی یكی از سلسله خیانتكارانی كه به مدت یكصد سال بر كرسی صدارت در انگلستان تكیه زده است. اتهامی كه سالها تكرار شد و به صورت سلسله مقالاتی تحت عنوان دیپلماسی در سدهی هیجدهم به وسیلهی دخترش الئانور در روزنامه به چاپ رسید. از سوی دیگر مبارزهی ماركس با میخائیل باکونین برسر مدیریت و كنترل سازمان بینالمللی زحمتكشان باعث انزجار او از رژیم سلطنتی پروس شد، تا جایی كه با بدگمانی تصور میكرد باكونین، اسلاوپَرستی است كه با تزار رابطهی محرمانه دارد. دشمنی ماركس با آنارشیسم منسوب به باكونین تا به این حد نبود. در واقع زندگی سیاسی ماركس در سدهی نوزدهم صرف این قبیل احساسات افراطی و خصومتورزیها میشد تا تضادهای مسلكی از آن گونه كه در دوران جنگ سرد رواج داشت.
تذبذب میان لطافت و خشونت
ماركس میگفت: این «آدمیان هستند كه تاریخ خود را میسازند، ولی نه آن گونه كه دلشان میخواهد.» چراكه «بار سنت همهی نسلهای گذشته با تمامی وزن خود بر مغز زندگان سنگینی میكند» و سبب میشود تا «با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد جویند» اینچنین است كه در هر نوآوری انقلابی «نامهای آنان را به عاریت میگیرند و شعارها و لباسهایشان...تا بر صحنهی جدید تاریخ ظاهر شوند. به همین ترتیب بود كه لوتر نقاب پولس حواری را به چهره زد. انقلاب ۱۷۸۹ تا ۱۸۱۴ به تناوب یك بار جامهی جمهوری روم و بار دیگر رخت امپراتوری روم را برتن كرد و انقلاب ۱۸۴۸ هم كاری بهتر از این نیافت كه گاه ادای انقلاب ۱۷۸۹ را درآورد و گاه ادای رویدادهای انقلابی ۱۷۹۳ تا ۱۷۹۵ را.» جملات و عباراتی زیبا و فریبنده از زبان شاعری درمانده که میان استعداد ذاتی و لطیف خویش و میل به اعمال خشونت و سردمداری انقلابی ویرانگر در جهان سرگردان بود.
به كمونیسم پایبند نبود
در حال حاضر همانند سراسر سدهی بیستم ماركس و ایدهی كمونیسم در هم تنیدهاند، هرچند كه او خود چندان پایبند آن نبود. ماركس پس از تصدی سردبیری نشریهی «راینلند نیوز» در سال ۱۸۴۲ در نخستین مقالهاش، به خاطر انتشار مطلبی در دفاع از كمونیسم در روزنامهی معروف «آوگسبورگ نیوز» حملهی تندی به آن نشریه میكند. مبنای بحث او در این نقد غیر عملی بودن كمونیسم نبود، بلكه حمله به اصل ایدهی كمونیسم بود. ماركس از این گله داشت كه چرا: «شهرهای ما كه از قِبل داد و ستد شكوفا شده بودند دیگر رونقی ندارند.» میگفت: رواج ایدههای كمونیستی «عقل و هوش ما را زایل میسازد و بر احساساتمان چیره میشود.» فراگردی مكارانه كه علاج شناختهشدهای ندارد. برعكس هر اهتمامی برای درك كمونیسم میتواند به آسانی به وسیلهی نیروی اسلحه ابتر بماند. امكان دارد كوشش عملی برای معرفی كمونیسم، حتی در سطحی گسترده و عمومی، با توپ پاسخ داده شود. ماركس كه قرار بود پنج سال بعد مانیفست حزب كمونیست را بنویسد، اینك از سركوب قیام كارگران كمونیست با استفاده از نیروی نظامی حمایت میكرد. تنها این یك مورد نبود. در سخنرانی برای جامعهی دموكراتیك كلن در اوت ۱۸۴۸ با دیكتاتوری انقلابی از طرف یك طبقه مخالفت ورزید و آن را «احمقانه» دانست. اعتقادی كه كاملاً بر خلاف نظریاتی بود كه شش ماه بعد در مانیفست حزب كمونیست اعلام كرد. البته ویراستاران ماركسیست ـ لنینیست، آن سخنرانی را معتبر ندانستند. ماركس متجاوز از بیست سال بعد، در آستانهی جنگ فرانسه و پروس از «احمقانه» خواندن كمون پاریس سرباز زد. البته ماركسِ ضدكمونیست چهرهی چندان آشنایی نیست. او در مواقع مقتضی با دیدگاه لیبرالهای همعصر خود همصدا میشد و میگفت كمونیسم به رغم همهی دستاوردهایش برای پیشرفت بشر زیانبار است. اینک میدانیم كه این نمونهای از یك واقعیت كلی است.
مانع اصلی نظریه پردازی ماركس، ماهیت التقاطی افكارش بود
به رغم آمال ماركس و مساعی نسلهایی از مریدانش، از انگلس به بعد ایدههای او تبدیل به یك نظام منسجم نشد. یك دلیل آن خصلت ازهمگسیخته و آشفتهی فعالیتهای ماركس در دوران زندگیش بود. ما تصور میكنیم كه ماركس به عنوان یك نظریهپرداز بیشتر اوقات در كتابخانهی موزهی بریتانیا به سر میبرده است، اما نظریهپردازی حرفهی اصلی او محسوب نمیشد. معمولاً پرداختن به مسایل نظری تحت تأثیر امور دیگری قرار میگرفت از جمله تبعیدهای سیاسی، امور مربوط به سازمان بینالمللی زحمتكشان، فرار از دست طلبكاران، ابتلاء به بیماری پوستی مهلكی كه از سال ۱۸۶۳ همسر و فرزندانش را نیز تهدید میكرد و به خصوص روزنامهنگاری. ماركس طی ده سال، به ازای هر مقاله یك لیره، حدود پانصد مطلب برای روزنامهی نیویوركدیلیتریبیون فرستاد. بنابراین تحقیقات نظری ماركس معمولاً ماهها دچار وقفه میشد و یا در ساعات دیروقت شب صورت میگرفت. هرچند شرایط زندگی ماركس تناسبی با كار مورد نیاز برای خلق یك نظام فكری نداشت، اما مانع اصلی ماهیت التقاطی افكارش بود. البته اینكه او از آراء و عقاید دیگران استفاده میكرد از نظر علمی امری عادی محسوب میشد.
آرمانهای مشترك
با اینكه از پارهای جهات پوزیتیویسم چندان مورد توجه مورخان قرار نگرفت، اما ایدههای برگرفته از آن غیرقابل انكار بود. هانری دو سن سیمون سوسیالیست در این مقوله نقش انكارناپذیری داشت. اوگوست كنت نیز كه میكوشید به جامعهشناسی اعتبار بخشد با استفاده از فرصت نهچندان طولانی كه سمت منشیگری سن سیمون را به عهده داشت، جامعهشناسی پوزیتیویستی را بنیان نهاد كه تا به امروز معتبر شناخته میشود. جدایی از سن سیمون باعث گردید كه كنت در مقام یك اصلاح طلب به راه خود ادامه دهد. كنت به آینده مینگریست، به زمانی كه مذاهب سنتی و طبقات اجتماعی از یادها رفته باشد و اینداستریالیسم (اصطلاحی كه سن سیمون باب كرد) براساس اندیشهای سنجیده سازماندهی شود. این استحاله كه در یك سلسله مراتب تكاملی رخ میدهد به آنچه دانشمندان در جهان طبیعی به دست میآورند شباهت داشت. كنت نظام خود را اثباتگرایی و روشش را اثباتی میخواند و آن را در تضاد با عصر مابعدالطبیعه میدانست. به اعتقاد او «رشد و تكامل...از سه مرحلهی تخیلی، مابعدالطبیعه و علمی یا اثباتی میگذرد». ماركس در واكنش به نظام فلسفی كنت آن را گُه پوزیتیویستی خواند. احتمالاً ادعاهایی چون اینكه پنج كشور معتبر اروپایی تا پایان سده به هفتاد جمهوری تقسیم میشود و جهان به پانصد دولت كوچك، بهانهای شد برای ناسزاگویی ماركس. با این وصف میان دیدگاه ماركس در باب تاریخ و جامعه و پوزیتیویستها شباهتهای زیادی وجود دارد. هر دو اعتقاد داشتند كه مسیر دگرگونی تابع قوانین است. كنت معتقد بود كه حكومت پوزیتیو یا اثباتی آخرین مرحلهی تكامل انسان است. روایت ماركس در زمینهی تكامل و پیشرفت انسان به آراء هربرت اسپنسر نیز شباهت داشت، كسی كه به عوض داروین اصطلاح «بقاء اصلح» را مطرح نمود و از آن برای دفاع از كاپیتالیسم لسهفر استفاده كرد. جوامع انسانی تحت تأثیر كنت و اسپنسر به دو تیپ ستیزهجو و صنعتی تقسیم میشدند. ستیزهجویان در مرحلهی ماقبل صنعتی و علمی بودند و جوامع صنعتی سمبل عصر نو در تاریخ جهان. دنیای جدید اسپنسر در كاپیتالیسم اوایل دوران ویكتوریا تجسم مییابد، حال آنكه عصر مدرن ماركس ظاهراً پس از فروپاشی كاپیتالیسم پدیدار میشود. با این حال هردو چشمبهراه ظهور پدیدهای بودند، یعنی فرارسیدن عصر علمی جدید؛ عصری كه با روزگار گذشتهی انسان تفاوت داشت. این روزها كسی كه به گورستان هایگیت در شمال لندن میرود میتواند سری هم به محل دفن كارل ماركس و هربرت اسپنسر بزند و ببیند كه به رغم اندیشههای متفاوت، آن دو متفكر روبهروی هم در گور خویش آرمیدهاند. اتفاقی كه چندان بیربط به نظر نمیرسد.
فقط نظریهی تاریخ و پروسهی تكامل در یك تمدن علمی نبود كه ماركس از پوزیتیویستها وام گرفت، بلكه عناصری از نظریاتشان در مورد تیپهای نژادی را هم از آنان آموخت. این كه ماركس چنین نظریاتی را جدی گرفته باشد حیرتانگیز است. اما گفتنی است كه متفكران برجستهی سدهی نوزدهم، بهخصوص اسپنسر، از طرفداران جمجمه شناسی بودند. پوزیتیویستها مدتها باور داشتند كه تفكر اجتماعی برای نیل به مراتب عالی علمی اساساً میبایست متكی بر فیزیولوژی باشد. كنت نیز معتقد بود كه علم جدید جمجمه شناسی او را متقاعد كرده است كه یك عنصر نوعدوستی در مغز انسان وجود دارد كه امیال خودپرستانه را كنترل میكند. كنت نژاد و البته آب و هوا را از جمله عناصر موثر طبیعی در حیات اجتماعی تلقی میكرد. در واقع ایدهی اصلی رسالهی كنت ژوزف آرتور دو گوبینو در باب عدم تساوی نژادهای انسان كه دوستی با واگنر و نیچه را برایش به ارمغان آورد و دو دههی بعد از بانیان پانژرمنیسم شناخته شد، برگرفته از كنت بود. ماركس با لحنی تحقیرآمیز نسبت به رسالهی گوبینو واكنش نشان داد و مدعی شد در روابط خویش با دامادش پل لافارگ كه تبار كوبایی ـ آفریقایی داشت به هیچ وجه احساس برتری نمیكند. در حقیقت مخالفت اصلی ماركس با آن ازدواج ناچیز بودن درآمد لافارگ بود، نه بنمایهی نژادی او. میدانیم که در همین زمان ماركس در مورد فردیناند لاسال سوسیالیست یهودی جانباختۀ عشقی حرام تلقی دیگری دارد: «راندهشدهای بیسروپا... حالا دیگر برایم آشكار شده كه لاسال با بررسی شكل سر و رشد موهایش از تبار كاكاسیاهانی است كه به هنگام خروج موسی از مصر به او پیوستند. امكان دارد كه مادرش و یا مادربزرگش از طرف پدری با كاكاسیاهی همبستر شده باشد. حالا این تركیب تخم و تركهی یهودی آلمانی كاكاسیاهی باید نسل جدیدی بپروراند. سماجت این جوانك نیز به كاكاسیاهان شباهت دارد.» ظاهراً این قضاوت تند نشاندهندهی درك غیرنژادی ماركس نسبت به یهودیان است. تركیب یهودیت و آلمانیگرایی كه ماركس در لاسال آن «بارون جهود» تشخیص میدهد جنبهی فرهنگی و سیاسی داشت و نه بیولوژیكی. او همچنین به انواع نژادی اشاره میكند و میگوید این گونهها وابسته به تبار بیولوژیكی هستند. ماركس در ستایش از تحقیقات قومی و زمینشناسی پیر ترمو در باب نقش ژئولوژی در تكامل انسان و حیوان میگوید: نظریات او به خاطر ارائهی «بنیاد طبیعی برای ملیت و بیان این كه نسل موجود رو به زوال سیاهان نوع پیشرفتهی آن است» مهمتر و غنیتر از داروین است.
ماركس و داروین
ستایش داروین از طرف ماركس بر كسی پوشیده نیست. معروف بود كه ماركس میخواست كتاب سرمایه را به داروین تقدیم كند. البته كسانی این شایعه را افسانهای تكراری میدانند كه پایانی ندارد. در واقع این ادوار ایولینگ عاشق الئانور دختر ماركس بود كه به نزد داروین رفت و از او خواهش كرد كه كتاب عامهپسندی دربارهی تكامل به ماركس تقدیم كند. به هر صورت تردیدی وجود ندارد كه ماركس از اثر داروین استقبال كرد و آن را در راستای ماتریالیسم دانست و ضربهی روشنفكرانهی دیگری بر پیكر خداشناسی. آنچه از آن كمتر اطلاع داریم تفاوت عمیق ماركس و داروین است. ماركس پژوهش پیر ترمو را به این علت «تحولی مهم در نظریهی داروین میدانست» كه «تكامل در نظر داروین كاملاً اتفاقی تلقی میشد، حال آن كه از نگاه ترمو ادوار تكامل و پیشرفت، خاص موجود خاكی بود.» در واقع همهی پیروان معاصر داروین اعتقاد داشتند كه او برهانی علمی در باب تكامل طبیعت ارائه داده است، هرچند كه او در پارهای مواقع در مورد نظریهی بنیادی خود دچار تردید میشد.
همان گونه كه لچك كولاكوفسكی گفته است «ماركس یك فیلسوف آلمانی است». تفسیر ماركس از تاریخ مبنای علمی نداشت، بلكه برگرفته از روایت متافیزیكی هگل و تز تجلی روح در جهان بود. ماركس با تأكید بر اساسِ مادی حوزهی عقاید و آراء به شكل ماهرانهای آن را سروته كرد، اما در جریان این وارونه كردن، این اعتقاد هگل كه تاریخ اساساً یك پروسهی عقلانی است، مورد بهرهبرداری ماركس قرار گرفت و آن را تسلسل دگرگونیهای انقلابی و مترقیانه برشمرد. این پروسه كه مطلقاً از نظر ماركس گریزناپذیر بود جایگزین بربریتی میشد همیشه مستدام. از نگاه ماركس اوج اعتلای انسان نقطهی پایان تاریخ است. آنچه ماركس و پیروانش از تئوری تكامل انتظار داشتند ایجاد بنمایهای استوار برای اعتقاداتشان در جهت نیل به دنیای بهتر بود. اما پژوهش داروین نشان میداد كه چگونه تكامل بدون توسل به یك نقشهی راه و پایان وضعیتی، به پیش میرود. ماركس در مقابل به تئوری ساختگی ترمو متوسل شد كه اینك به دست فراموشی سپرده شده است.
قطعیت متافیزیكی و علوم جعلی ماركسیستی
آراء و عقاید ماركس نقشی در جنایات كمونیسم نداشت. ریشهی گولاگ نه در ماركس، بلكه در لنین بود. او هیچگاه در اندیشهی ایجاد تشكیلاتی شبیه دولت توتالیتر چون اتحاد شوروی سوسیالیستی نبود. در واقع ظهور چنین كشوری برایش غیرقابلتصور بود. هیچگاه فكر نمیكرد بر خرابههای كاپیتالیسم نظامی مانند اتحاد شوروی سربرآورد. ماركس در اواخر عمر در منظری یوتوپیایی به فكر باطل شمردن بیزاری و جدایی كارگران از دیگرانی افتاد كه خود را وقف فعالیتهای هنری و علمی میكردند. او حقیقتاً باور داشت پس از فروپاشی كاپیتالیسم دنیایی متفاوت و بیبدیل و بهتری جانشین آن میشود. اساس چنین باوری بر عدم انسجام فلسفهی ایدهآلیستی، اندیشههای تكاملی مشكوك و نگاه پوزیتیویستی به تاریخ استوار بود. نمیتوان منكر شد كه لنین به قصد بیان روایت جدیدی از همین ایمان، قدم به قدم به تعقیب ماركس پرداخت. كولاكوفسكی همصدا با دیگران میگوید تركیب مصیبتبار قطعیت متافیزیكی و علوم جعلی كه لنین از ماركس آموخته بود، نقشی اساسی در ظهور توتالیتر كمونیستی داشت. پیروان لنینیست ماركس در تحقق بخشیدن به آمال غیر قابل فهم او برای نابود كردن نظامهای كاپیتالیستی و ایجاد جامعهای هماهنگ، دولتی سركوبگر و غیرانسانی تأسیس كردند كه در نهایت به عوض درهم شكستن حاكمیتهای مبتنی بر شیوهی كاپیتالیستی، خود به بایگانی تاریخ پیوستند. هرچند ماركس را نمیتوان از پارهای جنایات هولناك اواخر سدهی گذشته مبری دانست، اما به هرحال بعضی از تضادهای جاری را برملا ساخت. برای اثبات این قضیه میتوان به بخشی از فصل اول مانیفست حزب كمونیست نوشتهی ماركس و انگلس اشاره كرد: آنچه قرص و محكم است باد هوا میشود. آنچه كه مقدس است از قداست خویش عاری میشود و سرانجام انسانها ناگزیر میشوند به وضع زندگی خود و همنوعشان با دیدگانی هشیار بنگرند.
شهرت مجدد ماركس، یك حادثهی تاریخی
به رغم این كه ناسیونالیسم و مذهب بر خلاف پیشبینی ماركس از بین نرفت، اما وقتی دریافت كه چگونه كاپیتالیسم زندگی بورژوازی را متزلزل میسازد، متوسل به حقیقتی حیاتی شد. البته این به معنی آن نیست كه او توانسته راه خروجی برای مشكلات اقتصادی مطرح سازد. در آثار مینارد كینز و یا هایمن مینسكی، در قیاس با ماركس، بینش و بصیرت بیشتری در گرایش به كاپیتالیسم برای تحمل صدمات از بحرانهای متناوب به چشم میخورد. ایدهی كمونیستی فارغ و به دور از هرگونه شرایط اجتماعی واقعی یا تخیلی، كه به اهتمام كسانی چون آلن بادیو و به نعل و به میخ زدنهای مضحک اسلاوی ژیژك نیمه جانی گرفته، همتراز است با بازار آزاد موهومی كه در جناح راست احیا شده است كه در آن نظام سرمایهداری در رقابت با سیستم اقتصادی دیگر موفقتر بوده است. هدف این قبیل نظریههای نئوماركسیستی و نئولیبرالی با درازنفسی، تداوم بخشیدن به قدرت ایدههایی است كه وعدهی خوش رهایی جاودانی به بشر میدهد. اعتبار و شهرت مجدد ماركس در واقع مدیون چند حادثهی تاریخی گریز پذیر است. اگر جنگ بزرگ رخ نداده بود و رژیم تزاری با کودتای بلشویکها ساقط نشده بود و اگر جهان شاهد اتفاقات ناشی از این وقایع نبود، اینك كسی از ماركس یاد نمیكرد.
فیلسوف خشمگین!
ماركس را تنها «فیلسوفی» دانستهاند كه افزون بر توهین لفظی، از برخورد فیزیكی با دیگران ابایی نداشت. به هنگام خشم مشتی گرهكرده داشت برای كوبیدن به سر و روی حریف. بهانهاش آن بود كه «گرگهای در پوست میش را باید رسواكرد.» یك بار به هنگام تحصیل در دانشگاه بن به خاطر حمل سلاح كمری بازداشت شد. در انجام دوئل با رقیبانش گوی سبقت از پوشكین و گریبایدف و لاسال ربود و زخم چشم چپش یادگار نخستین دوئل او بود. در همان سال انتشار مانیفست به اتهام كمك مالی برای تحریك كارگران بلژیكی به برپایی تظاهرات دستگیر و زندانی شد. برخورد او با همسر و پدر ومادرش تفاوتی با رویارویی با دشمنانش نداشت. مصرف دایمی مشروبات الكلی در تشدید خشونت ذاتی او بیتأثیر نبود.
شرححالنویسانش میگویند قدی كوتاه داشت و مویی بلند و سیاه و ریشی انبوه. درشتاستخوان بود و هیكلش پرمو. كثیف بود و نامرتب و بسیار بدلباس و در جوانی هرزه. خشن بود و خشونت را ترویج و تبلیغ میكرد. از نثار فحش به تروریستی كه نتوانسته بود امپراتور ویلهلم اول را به خونش آغشته سازد خودداری نورزید. بلندپروازی بود بیبال و پر و مغرور به آنچه میدانست. وصف باكونین از او راست است، هرچند كه از زبان دشمنش بود: «به خود میبالد...قلبش نه از عشق، بلكه از نفرت سرشار است.»
بر باد دادن میراث پدری و مادری
معاصرانش میگفتند ماركس تنها فیلسوفی است كه به جز حقالقلمِ اكثراً مختصری كه بابت مقالاتش از جراید دریافت میكرد درآمدی نداشت. هرگز نه در نهاد و تشكیلاتی به كار پرداخت و نه دانشگاهی از او برای تدریس دعوت كرد. پدر و مادرش از كمك به او و همسر و فرزندانش دریغ نداشتند، هرچند به زودی از ولخرجیهای او به ستوه آمدند و آرزو كردند كه ای كاش پسرشان به عوض نوشتن دربارهی «سرمایه» اندكی از آن را جمع میكرد تا یك عمر سربار دیگران نباشد. كسب ارث و میراث هم گرهی از مشكلات او نگشود. در واقع میراث پدری را برای مسلح كردن كارگران بلژیكی بر باد داد و سهم زیادی از ارث مادری را بابت پرداخت بدهی خود به عمویش فیلیپس، صاحب كمپانی معروف فیلیپس، حواله نمود. ماركس از سر استیصال دست كمك به سوی انگلس، دوست سرمایهدارش دراز كرد و با ارسال نامههای سوزناك، ضمن گلایهی طلبكارانه از روزگار نامهربان، از او درخواست كمك كرد: «تیرهروزی و فلاكتی كه در آن گرفتارم به حدی است كه آرزو میكنم نصیب سرسختترین دشمنانم هم نشود. وقتی كه میبینم تمام استعدادهایم در یك چنین فقر وحشتناك و نفرتانگیزی تباه میشود دلم به درد میآید و خشم سراپای وجودم را فرا میگیرد...واقعاً میگویم كه دیناری در بساط ندارم.» یكبار به هنگام اقامت در ناحیهی چلسی صاحب خانهاش به خاطر عدم دریافت مالالاجارههای عقبافتاده، ماركس و ینی و چهار فرزند، از جمله كودك نوزادشان را از خانه بیرون كرد و اثاثیهی آنان را به خیابان ریخت. ماركس پس از فروش اسباب و وسایل زندگی خود و خانوادهاش به منظور تسویه حساب با بقال و قصاب و شیرفروش محله، در پانسیون حقیری اقامت گزید.
رازی كه انگلس فاش كرد
همسر ماركس كه تبار اشرافی داشت و پدرش از بارونهای عضو دولت پروس بود و در دوران زندگی با ماركس، حتی ظروف نقرهی جهیزیه و جواهرات خود را برای تأمین مخارج زندگی از دست داده بود از این كه شوهرش از سر خودخواهی و غرور بیجا از ایفای نقش خویش به عنوان سرپرست و به اصطلاح نانآور خانواده غفلت میورزد در رنج بود، اما آنچه سبب بیزاریش از ماركس شد تجاوز شوهرش به دختر جوانی بود به نام هلن دیمیوت كه بارونس آمالیا وستفالن به نزد دخترش فرستاد تا در ادارهی امور خانه به ینی كمك كند. «مدافع كارگران جهان» نهتنها تا پایان عمر اجرتی به این زن كارگر پرداخت نكرد، بلكه از قبول مسئولیت پدری نسبت به پسر نامشروع خود از آن زن بیكس بینوا سرباز زد. هلن دمیوث در ۲۳ ژوئن ۱۸۵۱ طفلش را به دنیا آورد و پسرش را هنری فردریك نامید و اسم خانوادگی خویش را به او بخشید. ماركس نخست بیمیل نبود كه كودك به یتیمخانه سپرده شود، كاری كه روسو در گذشته و انیشتن در آینده مرتكب شدند. عدم موافقت هلن با این اقدام باعث گردید كه ماركس مثل همیشه به انگلس متوسل شود و از او بخواهد که هنری فردریك را پسر خود اعلام كند. انگلس كه شیفتهی شعر و شكار روباه بود با زنی پرخاشجو و بنیادگرا به نام مری برنز میزیست و هردو مخالف ازدواج رسمی و تشكیل نهاد خانواده بودند. انگلس تا دوازده سال پس از مرگ ماركس از افشاء آن راز خودداری ورزید، اما اندكی پیش از پنجم اوت ۱۸۹۵ وقتی دریافت سرطان گلو كه تكلم را از او سلب كرده به زودی جانش را خواهد ستاند، روی لوحی كه برای بیان مقصود به دیگران از آن استفاده میكرد راز زندگی هنری فردریك را فاش كرد و روی آن لوح نوشت كه او فرزند ماركس است. آن پسر نامشروع که ماركس هرگز تن به دیدارش نداد و حتی برای یکبار سخنی با او نگفت تا ژانویهی ۱۹۲۹ زنده بود.
سیمای رقتانگیز خانوادۀ مارکس
ینی آن زن خوشچهره و چشمآبی، زیباروترین دختر تریر كه پیش از ازدواج با ماركس در نوزدهم ژوئن ۱۸۴۳ هفت سال نامزد او بود، پس از ابتلاء به بیماری آبله و ازدسترفتن زیباییاش با بیمهری شوهر انقلابی هوسرانش روبهرو شد. درد و رنجی توام با عذاب ناشی از بیماری سرطان را بالاخره در دوم دسامبر ۱۸۸۱ با خود به گور برد. آن بانوی وفادار كه زمانی فریفتهی دفتر اشعار ماركس در وصف خویش شده بود، به خاطر همگامی با همسرش، همزندان شدن با فاحشگان و شركت در انواع بلواها وتظاهرات را به جان خرید. در واقع زندگی غمانگیز و سیمای رقتانگیز ینی را باید یكی از «نخستین نمادهای تاریخ سوسیالیسم» دانست.
جینی كرولاین اولین دختر ماركس در اول ماه مه ۱۸۴۴ چشم به جهان گشود و در ۱۱ ژانویهی ۱۸۸۳ به علت ابتلاء به بیماری سرطان مثانه درگذشت. جینی در ۱۸۷۲ با چارلز لانگیت كه سوسیالیستی پرجوش و خروش بود ازدواج كرد. لورا دومین فرزند ماركس در ۲۶ سپتامبر ۱۸۴۵ به دنیا آمد. او در ۱۸۶۸ با روزنامهنگار ماركسیست و انقلابی كوباییالاصل مقیم فرانسه به نام پل لافارگ (۱۹۱۱- ۱۸۴۲) عقد ازدواج بست. لافارگ مترجم آثار ماركس به زبان فرانسه بود. لورا و لافارگ در ۲۶ نوامبر ۱۹۱۱ با هم دست به خودكشی زدند. پل لافارگ یادداشتی از خود برجای گذاشت كه در آن آمده بود: «چون نمیخواستم شاهد ضعف و فتور خود باشم و به خاطر پیری چشم بر لذت و خوشی بربندم و سربار دیگران شوم و همچنین سالها پیش به خودم قول داده بودم بیش از هفتاد سال عمر نكنم اینك به زندگی خودم پایان میبخشم. زندهباد كمونیسم! زندهباد انترناسیونالیسم دوم!» لنین كه در مراسم خاكسپاری شركت داشت، بعداً به كروپسكایا گفته بود: «اگر كسی نتواند به حزب خدمت كند باید مانند لافارگ دست از زندگی بشوید.» چارلز لوئیس هنری ادگار سومین فرزند و نخستین پسر كه ماركس موش (گنجشك كوچولو) خطابش میكرد، در سوم فوریهی ۱۸۴۷ زاده شد و در شش ماه مه ۱۸۵۵ از بیماری ورم روده در هشتسالگی درگذشت. هنری ادوارد گای چهارمین فرزند و دومین پسر ماركس در پنجم سپتامبر ۱۸۴۹ به دنیا آمد و عمر كوتاهش در ۱۹ نوامبر ۱۸۵۰ به آخر رسید. جولیا الئانور كه در ۱۶ ژانویهی ۱۸۵۵ زاده شد و در ۳۱ مارس از دنیا رخت بربست سوسیالیست فعالی بود. به رغم علاقهی زیادی كه جولیا به پدرش داشت، از این رفتارش كه او و خواهرانش را مجبور به ماندن در خانه میكند و از آنان میخواهد كه مانند دختران افراد ثروتمند و اشرافی خود را با نواختن پیانو و نقاشی سرگرم كنند ناخشنود بود. الئانور نیز مانند سایر افراد خانوادهی ماركس سرانجام دردناكی داشت. او در چهل و سهسالگی وقتی فهمید دوستپسرش ادوارد اولینگ در خفا با هنرپیشهی جوانی به نام فرای ازدواج كرده است با اسید پروسیك خودكشی كرد. ماركس در شش ژوئیهی ۱۸۵۷ صاحب فرزند بینام دیگری هم شد كه پس از تولد چشم از دنیا بست.
ماركس به این شعار خود كه «انسانها برای فكر كردن به غذا احتیاج دارند» اعتقاد فراوانی داشت، اما خود برای تهیهی پول لازم برای برآوردن چنین نیازی، از هر كسی كه میشناخت پول قرض میکرد و یا یكی از زیورآلات همسرش را به گرو میگذاشت و یا به ثمن بخس میفروخت. ماركس در آن روزگار فلاكت و تنگدستی، مثل همیشه در عالم رویا به سر میبرد و همه جا از این سخن میگفت كه فوران عظیم آتشفشان انقلابی تا این حد قریبالوقوع نبوده است. سخن لاطائلی كه بعدها ورد زبان وارثانش از لنین تا برژنف و «رفقای» دیگرشان در اقصینقاط شد. انگلس كه از قِبل همكاری با ماركس نام و نشانی یافته بود، هیچگاه از کمک به او سرباز نمیزد و به یاریش میشتافت. انگلس با فروش بنگاه تجاری خود و داشتن اموالی به ارزش چهار میلیون و هشتصد هزار دلار، مقرری منظمی در اختیار ماركس گذاشت كه به عمری مفتخواری عادت كرده بود. به رغم آن كه انگلس تصور میكرد با این كار ممری ثابت برای تأمین معاش ماركس و خانوادهاش فراهم آورده است، اما مسایل و مشكلات ماركس تنها در این قضیه خلاصه نمیشد. ماركس خود به خاطر افراط در مصرف مشروبات الكلی كبد ناسالمی داشت و ضمناً مانند ژان پل مارا از نوعی بیماری پوستی رنج میبرد. جوشهای ریز و درشتی بدنش را فرا میگرفت كه از نظر تعداد در جاهایی چون گونهها، احلیل و نشیمنگاهش بیشتر بود.
ترهات انگلس دربارهی ماركس
ماركس در پانزده ماه آخر عمرش كوشید تا خود را از چنگال بیماری برونشیت بواسیر نجات دهد، اما مقهور آن شد و در ۱۴ مارس ۱۸۸۳ رخت از جهان بربست. مراسم خاك سپاریش در سه روز بعد جلوهای نداشت. حدود نُه نفر از افراد خانواده و دوستانش در گورستان های گیت حضور یافتند. ویلهلم لیبكنشت (پدر) از بنیانگذاران حزب سوسیالدموكرات آلمان كه بعد در ۱۹۲۸ خانهی محل تولد ماركس در تریر را خریداری و به موزه تبدیل كرد و انگلس سخنانی ایراد كردند. انگلس گفت: «یك ربع به ساعت سه بعدازظهر بزرگترین اندیشمند زمان از تفكر بازماند. وقتی پس از تقریباً دو دقیقه كه تنهایش گذاشته بودیم به اتاق بازگشتیم، دیدیم روی صندلی دستهدارش نشسته و به خوابی آرام فرو رفته است، به خوابی ابدی.» انگلس که گروندریسه را ندیده و نخوانده بود با رطب و یابس بافتن مدعی شد كه: «هدفش سرنگون كردن امپریالیسم بود و آزادسازی پرولتاریا...میلیونها كارگر، از سیبریه گرفته تا كالیفرنیا، در سوكش نشسته اند...» ادعایی كه آیزایا برلین آن را ترهاتی بیش ندانست: «عامهی مردم اعتنایی به فقدان ماركس نكردند...ماركس هرگز به قدر معاصرانش، چون استوارت میل، كارلایل و به خصوص هرتسن مورد توجه قرار نگرفت.» لورا و الئانور دختران ماركس به همراه شوهرانشان چارلز لانگیت و پل لافارگ هم در مراسم حضور یافتند. پس از خواندن متن دو تلگراف از طرف احزاب كارگری فرانسه و اسپانیا مراسم خاكسپاری كارل ماركس به پایان رسید.
بر روی سنگ قبر و ستون عمود بر آن آخرین جملهی اقتباسی مانیفست حزب كمونیست «كارگران جهان متحد شوید» و یازدهمین بند از تزهای لودویك فویرباخ: «فیلسوفان تا كنون جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر كردهاند، اما نكتهی اصلی تغییر آن است» نقر شده است. سنگ قبر و ستون آن و همچنین چهرهی سنگی ماركس، ساختهی لارنس بردشاو در سال ۱۹۵۴ به اهتمام حزب كمونیست بریتانیا جایگزین سنگ و ستون قبلی شد. كسی اعتنایی به ینی فون وستفالن نكرد كه در كنار همسرش خفته بود.
منبع: سایت دایره المعارف بزرگ اسلامی