فرهنگ امروز/ هانری لوفور، برگردان آیدین ترکمه:
بازتولید روابط تولید، هم به سان مفهوم و هم به سان واقعیت، هنوز «کشف» نشده است. نه فردِ ماجراجوی دانش و نه ثبتکنندهی صرف واقعیتها هیچ یک نمیتوانند این «قاره» را پیش از آنکه عملاً به کاوش در آن بپردازند، ببینند. اگر این قاره وجود دارد، همچون یک صخره از پس امواج، همراه با خود اقیانوس و فراپاشیدنِ آب پدیدار میشود. استعارهی «قاره» به سرمایهداری به سان شیوهی تولید اشاره دارد، تمامیتی که هرگز نظاممند یا محقق[۱]نشده، هرگز «تمام و کامل» نمیشود، و همچنان در حال واقعیتیابی است.
فرضیهی «بازتولید روابط تولید» خودش را جایگزین مفاهیم فلسفی یا زمینههای تخصصی علمی معینی همچون «سوژه» (خواه فردی و خواه جمعی، دکارتی یا غیر از آن)، «ابژه» («چیز»، «نشانه»، و …)، «ساختار» و «کارکرد» و … میکند. این تنها زمینِ نسبتاً سفتی است که وجود دارد؛ اگر آن را ترک کنیم، هیچ انتخابی جز بازگشت به استعارههای نابسندهای مانند «سیلان» و … نداریم.
این کشف، دورنما را تغییر میدهد اما هیچ چیز را کنار نمیگذارد. این کشف، ناگهان، به اظهارات پرطمطراقی پایان میدهد که از سوی ارادهگرایان و ذهنگرایان انقلابی دربارهی پایان ذاتی «جهان کهن» ابراز میشوند، جهانی که گویی صرفاً به خاطر حماقت انسانی تاکنون دوام آورده است، همچنان که پایانی بر اظهارات آنهایی به شمار میرود که باور دارند دستیابی به تعادل و هارمونیِ ساختاری بین مولفههای گوناگون جامعه امکانپذیر است.
نقطهی تاکید تغییر میکند. دیگر لازم نیست تا فرایندهایی جزئی/ناتمام مانند بازتولید زیستشناختی (فرزندآوری، مشکلات جمعیتی)، بازتولید مادی (محاسبه و همبستگی کمی، تکنیکها و سازماندهی کار)، یا مصرف و وجوه گوناگونش (نیازها، اشیاء، «دیسکورس» و «نشانهها»، و دستکاریهای متنوع دیگر) را توصیف کنیم. آنچه ضروری است تحلیل دقیق روابط تولید است. «روابط تولید» را باید در معنای مورد نظر مارکس فهمید، نه صرفاً به سان پول و کالا (شرایط سرمایه، که کنشگری سرمایهدار آن را مقیاس جهانی برقرار کرد)، و نه صرفاً به سان دستمزدها و سود (ارزش اضافی)، بلکه به سان رابطهی زمینـکارـسرمایه، سهتاییِ سازندهی جامعهی سرمایهدارانه.
رویکرد اشتباهی است، هم در روش و هم در نظریه، که این سطوح را با مفهوم عام بازتولید بیامیزیم. «جامعهشناسان»ی وجود دارند که در انسانانگاری[۲] جامعه تردیدی به خود راه نمیدهند و میگویند که هدف هر جامعهای حفظ چنین روابط سازندهای است، به ویژه هدف جامعهای که به آگاهی از خود و تسلط بر شرایط خاص خودش دست یافته است. آنچه در واقع این روابط را تشکیل میدهد دولت است: دولت به سان سوژه، به سان آگاهی برتر، میتواند شرایط خاص خودش را حفظ و پشتیبانی کند. این نوعی ایدئولوژی فاحش/زننده (از جمله در میان «مارکسیستها») است. این روابط اجتماعی، «ناآگاهانه» از نوعیلَختی برخوردارند که عملن آنها را به چیزها تبدیل میکند، به رغم برچسب مودبانهی «دیالکتیکی» که به این به اصطلاح ماتریالیسم (یا به بیان دقیقتر، فلسفهگرایی[۳]) پیوست میشود. این ایدئولوژی را غالبن میتوان با متضادش یکسان دانست، ایدئولوژی فاجعهی همهجاحاضر[۴] (خاتمهی میدان دید، بحران، فروپاشی!). در این نوع تحلیل (یا به بیان دقیقتر، نبودِ تحلیل) بازتولید روابط اجتماعی نادیده گرفته یا نامفهوم رها شده است. آنهایی که در نتیجهی چنین وضعیتی، که در واقع بازسازی ضمنی سرمایهداری است غافلگیر میشوند مجموعهی به راستی شگفتآوری از تبیینها را برای آن ارائه میدهند: حماقت انسانی، دیوانگی، هذیان عام، خشونت محض و … .
مسئلهی روابط تولید و بازتولیدشان نه با «بازتولید وسایل تولید» (نیروی کار، ابزارهای کار) مورد نظر مارکس برابر است و نه با «بازتولید گسترده[۵]» (رشد تولید) مد نظر او. پیشیگرفتن وجه نهایی بازتولید، یعنی بازتولید روابط تولید، از بازتولید وسایل تولید، تا اواخر سدهی نوزدهم، یعنی زمانی که مشکلات جدیدی را به وجود میآورد آغاز نمیشود. فصل طولانی منتشرنشدهیسرمایه[۶] که اخیراً منتشر شد گواهی بر این امر است.
در این لحظه است که شیوهی تولید بر نتایج تاریخ مسلط میشود، زمام آنها را به دست میگیرد و «زیرـنظامهایی» را درون خودش ادغام میکند که پیش از سرمایهداری برقرار شده بودند (یعنی شبکههای مبادلهی بازرگانی و ایدهها، کشاورزی، تاون و کانتری، دانش، علم و موسسات علمی، قانون، نظام مالی، عدالت و …)، با وجود این، نمیتواند خودش را به سان نظامی منسجم و پالوده از تضادها برقرار سازد. آنهایی که به این نظام باور دارند در اشتباهند زیرا در واقع هیچ تمامیت تحققیافته[۷]ی کاملی وجود ندارد. با این همه، بیتردید «کل»ی وجود دارد که شرایط تاریخیاش را جذب کرده است، مولفههایش را دوباره در خود جذب میکند و در غلبه بر برخی از این تضادها کامیاب میشود، هر چند نمیتواند به انسجام و همگنی مطلوب دست یابد.
کشف این مفهوم نه تنها بر گامهای کورمالکورمال و کار جدی که به [شکلگیری] آن انجامید، بلکه افزون بر این، بر فهم ما از مارکسیسم و خودِ اندیشهی مارکس اثر میگذارد. آیا امروز باید اندیشهی مارکس را یکجا پذیرفت؟ تحلیل انتقادی مارکس دربارهی سرمایهداری رقابتی به کار بسته شد. نه مارکس و نه دنبالهروانش، لنین و تروتسکی، به روشنی نگفتند که سرمایهداری رقابتی چرا و چگونه میتوانست پایان یابد بدون آنکه ذات روابط سازندهاش پایان یابد. دنبالهروان قاطعانه بر اعلام پایان این فرایند [سرمایهداری رقابتی]، بر فاجعهی نهایی پافشاری کردند. اما آنها نفهمیدهاند که واقعاً برای چه چنین است. و روایتهای دیگری از اندیشهی مارکسیستی (یا آنچه اندیشهی مارکسیستی قلمداد میشود) وجود دارند که از اعلان پایان این فرایند خودداری کردهاند. تحلیل بازتولید روابط تولید نه تنها به ایجابیت هذیانگونهی روایت اول خاتمه میدهد، که افزون بر این مُهر پایانی است بر «نقد نقد انتقادی»، که قلمروی انحصاری روایت دوم به شمار میرود.
ضروریست تا ایدهها، ایدئولوژیها، بازنماییها و تصاویر گوناگون را به منظور پیبردن به چگونگی تاثیرگذاری آنها در نوسازی روابط موجود، چه از طریق بهکارانداختن مستقیم این بازتولید و چه از طریق پنهانکردن آن، وارسی کنیم. هیچ چیز از این فرایند وارسی جان سالم به در نمیبرد: نه «نظریهی انتقادی»، نه ساختارگرایی، نه روانکاوی، نه سوررئالیسم: و حتا خود اندیشهی مارکسیستی! باور به اینکه اندیشهی مارکسیستی نقشی موثر، هر چند غیرارادی، در برانگیختن این بازتولید داشته و خود به بخشی از آن تبدیل شده است جنایت به شمار نمیرود. نه تنها در سطح نظری، جایی که اساساً کاهشناپذیر به نظر میرسد، که همچنین در سطح پرکتیس، که به شکلگیری برنامهریزی، یعنی دستکاری جامعه از سوی دولت انجامیده است.
[چیزی به عنوان] بازتولید صرف ایدئولوژی و [بازتولید] نتیجهی منطقیاش یعنی سرکوب وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد. هیچ گونه بازتولید روابط اجتماعی بدون تولید مشخص چنین روابطی وجود ندارد؛ هیچ فرایند تکرارشوندهی محضی وجود ندارد. رابطهی ایدئولوژیها با دانش بررسی شده در حالی که رابطهی ایدئولوژیها با پرکتیس نادیده گرفته شده است. ایدئولوژیهایی که واقعاً موثرند را به سختی میتوان از پرکتیس تمییز داد: چنین ایدئولوژیهایی در سطحی مشخصاً ایدئولوژیک ابراز نمیشوند، و [اساساً] به سان ایدئولوژی نمایان نمیشوند.
برای مثال علمگرایی، پوزیتیویسم، ساختارگرایی و … را نمیتوان از ورود چشمگیر علم به تولید جدا کرد. این ایدئولوژیها به شدت در پیوند با پرکتیسی معین قرار دارند. بگذارید به این تعبیر نظریهی سهتایی سرمایهدارانهی زمینـکارـسرمایهی مارکس را به سان مرکز ثقل، همچون محور اصلی نگه داریم. این سه مولفهی جامعهی موجود به شکلی جداناشدنی در روابط تولیدی و اجتماعی به هم پیوند خوردهاند؛ اما «ایدئولوژی» باعث میشود تا آنها جدا از هم نمایان شوند و حتا تا حد معینی، جدایی (آشکاری) را بین آنها به وجود میآورد. شما زمین دارید، که از کار و کارگران متمایز است، و کار نیز به نوبهی خود از سرمایه و سرمایهداران متمایز است. اما همزمان با این جدایی آشکار، ایدئولوژی، نمود قراردادیشان را در رمزگذاری صوری (قانون مدنی[۸]) درمیآمیزد و مغشوش میکند. درآمد از زمین را داریم، درآمد حاصل از کار و درآمد حاصل از سرمایه که همگی در تولید ناخالص ملی درمیآمیزند؛ [به این ترتیب] ارزش اضافی، به سان سرچشمهی واقعی این «درآمد ملی» ناپدید میشود. این مورد آخر، نوعی ایدئولوژی چندوجهی است که به دشواری بتوان آن را از پرکتیس اجتماعی تمییز داد؛ این «نظام قراردادی»، به همراه دو زیرـنظام دیگر، [همگی] بخشی از این ایدئولوژی هستند.
اینجا خاطرنشان میشود که ایدئولوژی چگونه به همان اندازه که نوسازی روابط کهن را پنهان میکند، از طریق نقابزدن بر تضادهای گوناگون و لحظهی تعیینکننده، بر تولید روابط جدید هم نقاب میزند. آلودگی یا مبارزه علیه آن، نابودسازی یا ساختنِ محیط، رشد صفر، رشد منفی یا مثبت، هیچ یک از اینها چیزی فراتر از یک دغدغهی موضوعی محدود نیستند مگر آنکه به مسئلهی نوسازی این روابط بپردازند. اینها را نمیتوان «عوامل» نامید. آنچه اهمیت دارد برهمکنششان به سان یک کل[۹] است.
انقلابیون بیشماری بیهوده باور داشتهاند، و هنوز هم دارند، که یک جرقه برای فروپاشی جهان کافی است. بیتردید ناممکن نیست که تضادی محلی بتواند به تضادی عام تبدیل شود ــ در واقع ترس از اینکه چنین تضادی عام است خود کافی است. اما برای تغییردادن چیزی آیا اول از همه لازم نیست تا همه چیز را تغییر داد، یعنی ابتدا کل را تغییر داد؟ بیتردید چنین است. اما چگونه میتوان همه چیز را تغییر داد بدون آنکه کار از جایی آغاز شود، بدون آنکه هر چیزی، هر «هستی»، هر «انسانی» را به تدریج تغییر داد؟ چگونه میتوان نقطهی حساس را پیدا کرد، عرصهای را که بتوان حمله را از آن آغاز کرد؟
دیالکتیک دوباره در دستور کار قرار میگیرد. اما این دیالکتیک دیگر دیالکتیک مارکس نیست، دقیقاً همانگونه که دیالکتیک مارکس نیز دیگر دیالکتیک هگل نبود. گذشته از این، این که هگل و مارکس دربارهی این یا آن موضوع به طور خاص، و به ویژه دربارهی دیالکتیک چه نوشتند اهمیت زیادی ندارد. آنچه اهمیت دارد، فهم پویش و عدمـپویش در امر حاضر است، فهم آنچه که تغییر میکند و برخوردکردن و درتضادبودن با آنچه که تغییر نمیکند. دیالکتیک امروز دیگر به تاریخمندی و زمان تاریخی، یا به سازوکار زمانمندی همچون «تزـآنتیتزـسنتز» یا «ایجابـنفیـنفیِ نفی» وابسته نیست.
حرکتی از کار به سوی غیرـکار نیز وجود دارد. طبیعت کار نمیکند. طبیعت میآفریند. کار، طبیعت را تغییر داده است، طبیعتِ فرایند آفریننده را. تفاوت بین زندگی و مرگ، و بین لذت ودرد، خودش را از طریق قتل طبیعت آشکار میکند. کار مولد در و بر فیزیس[۱۰] عمل میکند؛ که تنها چیز طبیعیاش صرف نیروی/توان فیزیکی است. این کار مولد تخصصیشده و اجتماعیشده شادی[۱۱] طبیعی را با «مشاغل» و با زحمت جایگزین کرده است؛ این کار، اثر[۱۲] را با فراورده جایگزین کرده است. اما در این نقطه کار، امکان غیرـکار را به وجود میآورد: دستگاه خودکار، تولید میکند، و نیازی به هیچ تلاش فیزیکی هم نیست. و این واقعاً «طبیعت دوم» است، طبیعت دوم خودکارشدهای که تاون و اوربان آن را آشکار میکنند. نابودی فاجعهبار طبیعیبودگیِ[۱۳] نخستین به این طبیعت دوم میانجامد. تاون، ماشین «امکانها» است. اثر یک بار دیگر جهت میگیرد، به سان اثر غیرـکار؛ شادی و ارضای امیال بر زحمت غلبه میکند. اما رتوریک در این نقطه خطرناک است. موانع و تضادهای بسیار زیادی وجود دارند که باید بر آنها چیره شد. غیرـکار به طور ناگهانی در پایان تاریخ، در پایان انقلاب پرولتاریایی، آنگونه که مارکس میاندیشید، نمایان نمیشود. غیرـکار از پیش با ماست، و مانند گرایشهای دیگر سرکوب/خنثا میشود. یکی از شگفتانگیزترینِ چیزها دربارهی موقعیت کنونی بیتردید این است که افق غیرـکار، افق آزادیِ چشمگیر نه در «زادگاه» کار و کارگران، یعنی کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی، که در پیشرفتهترینِ کشورهای صنعتی سرمایهدارانه و امپریالیستی یعنی ایالات متحد امریکا پدیدار شده است. با وجود تمام مخالفتها[۱۴].
مفهوم تفاوت است که در پیوندگاه بین منطق و دیالکتیک قرار میگیرد.[۱۵] امروز غیرممکن است که بتوان منطق را به معنای دقیق کلمه کنار گذاشت، و به همین ترتیب، غیرممکن است دیالکتیک را نادیده گرفت. این دو به همان اندازهی نظریه و پرکتیس، یا دانش و ایدئولوژی، جداییناپذیرند. بگذارید مثال فضای اجتماعی را در نظر بگیریم. فضای اجتماعی جایی است که بازتولید روابط تولید (که بر روی بازتولید وسایل تولید افتاده است) در آن مستقر میشود؛ همزمان، فرصتی برای و ابزارِ شکلی از برنامهریزی (توسعهی زمین) یعنی [دلیلی برای و ابزار] شکلی از منطق رشد است. پرکتیس اجتماعی سرمایهداری به طور ضمنی بر دانش، منطق (جستوجو برای انسجام[۱۶])، نوعی ایدئولوژی بههمپیوستگی[۱۷] دلالت میکند و دربرگیرندهی آنها [دانش، منطق و ایدئولوژی] است، اما افزون بر این دربرگیرندهی تضادها، در سطحی جهانی نیز هست.
بنابراین، این آن چیزی است که نو و ناسازه است: دیالکتیک دیگر به زمانمندی پیوست نمیشود. از این رو، رد ماتریالیسم تاریخی یا رد تاریخمندی هگلی را دیگر نمیتوان به سان نقدی بر دیالکتیک دانست. بازشناسی فضا، به معنای ازسرگیری دیالکتیک است؛ تحلیل [به این ترتیب] تضادهای فضا را آشکار خواهد کرد. فضای انتزاعی پاسخگوی نیاز ریاضیدانها و شناختشناسان است. مسیر بین این فضای ذهنی تا فضای اجتماعی همواره، به طور ضمنی، پویشی دیالکتیکی است. هیچ شکافی بین آنها نمیتواند وجود داشته باشد، شکافی که مسیر را ببندد، زیرا یگانگی بین آنها تفاوت را دربرمیگیرد. تحلیل فضای اجتماعی آشکار میکند که انسجامها (استراتژیها و تاکتیکها، «زیرـنظامها») در تضاد با همدیگر قرار میگیرند. تضادهای خاصی وجود دارند، برای مثال مانند تضاد بین مراکز و حاشیهها ــ میتوان این تضادها را در اقتصاد سیاسی، در علوم سیاسی، در نظریهی واقعیتِ اوربان/شهری، و در تحلیل تمام فرایندهای اجتماعی و ذهنی یافت. سرمایهداری دولتی و دولت به طور عام به «تاون» به سان مرکز (مرکزِ تصمیمسازی، ثروت، اطلاعات، و سازماندهی فضا) نیاز دارند. اما همزمان، آنها باعث میشوند تا «تاون»، به سان مرکزی سیاسی که به طور تاریخی ساختهشده است تکهپاره و ناپدید شود. مرکزیت در فضایی از هم میپاشد که آن را به وجود آورده است؛ یعنی به روابط موجود تولید و بازتولید این روابط [تجزیه میشود]
رابطهی بین مرکز و حاشیه/پیرامون نه «به طور دیالکتیکی» در گذرِ زمان تاریخی که «به طور منطقی» و «به نحوی استراتژیک» شکل میگیرد. مرکز، آنچه را که در پیرامونش است سازماندهی میکند، حاشیهها را ساماندهی و سلسلهمراتبی میکند. آنهایی که مرکز را اشغال/تصرف میکنند و قدرت را در دست دارند، با بهرهگیری از دانش و اصول موثر، حکمرانی میکنند. مرکزیت، پویش دیالکتیکی خودش را دارد، یا به بیان دقیقتر، مرکزیت، دیالکتیکی «است»، به سان «ویژگی[۱۸]» فضای اجتماعی و ذهنی. مرکز، مولفههایی را که آن را میسازند (کالاها، سرمایه، اطلاعات، و …) به سوی خود جذب میکند، اما این مولفهها به زودی آن را اشباع میکنند. مرکز، مولفههایی را طرد میکند که بر آنها مسلط است (امر «مهارشده»، «تابعان» و «ابژهها») اما همین مولفهها هستند که آن را تهدید میکنند.
ما نه از علم فضا، که از دانش (نظریهی) تولید فضا سخن میگوییم. رابطهی بین این دو متناظر با مفصل/بندی بین منطق و دیالکتیک است. علم فضا (ریاضیات، فیزیک) همانندیهایی با منطق، با نظریهی مجموعهها[۱۹]، نظامها و انسجامها دارد. اما دانشِ فرایندِ تولیدی، که این عامترین فراوردهها/تولیدات ــ یعنی فضا ــ را وارد هستی اجتماعی میکند، شباهتهایی با اندیشهی دیالکتیکی دارد، اندیشهای که به تضادهای فضا پی میبرد. اینجا یک بار دیگر، این پیوندگاه بین منطق و دیالکتیک است که مسئله است. این پیوندگاه در سطحی معین قرار میگیرد، سطحی که مفهوم تفاوت در آن صورتبندی میشود. پیرامون هر نقطه و هر مرکزی در فضای (اوربان) اجتماعی، چه بزرگ باشد و چه کوچک، گذرا یا دیرپا، نظم محله، و در مقیاسی گستردهتر، نظمی دورتر، یعنی نظم جامعه به سان یک کل (نظم روابط تولید، و دولت) وجود دارد. بنابراین، تفاوت بین این سطوح وجود دارد. هر سطحی، به طور مستقل، نظمی را به وجود میآورد، جستوجویی برای بههمپیوستگی[۲۰]. تعارضهای بین این نظمها غیرعادی نیستند. نظم دور، تا زمانی که خودش را، از طریق جذب دگرگونیها و گونههای نظم محلی، با نظم محلی یکی نکند فقط میتواند انتزاعی باقی بماند. این تضاد، خاص میشود هنگامی که نظم دور، که نظم روابط (اجتماعی) تولید در مقیاس جهانی و در نتیجه نظم بازتولید این روابط است، به طرزی وحشیانه به روابط محلی تولید (محله، طبیعت پیرامون تاون، «کامیونیتیهای محلی» و …) هجوم میآورد.
مسائل و مفاهیمی که اخیراً دربارهی «محیط» پدید آمدهاند، اتمام منابع، نابودی طبیعت، و …، فقط نیمی از داستان مربوط به تضادهای فضا را بازگو میکنند. این مسائل و مفاهیم فقط جلوههایی گسسته/پارهپاره اند؛ اینها بر مسئلهی جهانی نقاب میزنند، مسئلهای که مسئلهی فضا به سان یک کل است، مسئلهی تولید و مدیریتِ فضا.
رابطهی مرکزـپیرامون، با وجودِ اهمیتش، نه یگانه رابطهی متضاد[۲۱] است و نه رابطهای بنیادی/ضروری از این دست. این رابطه تابع رابطهی متضاد ژرفتری است: رابطهی بین پارهپارهسازی/تجزیهی فضا (پارهپارهسازی پرکتیکالاش، زیرا فضا به کالایی تبدیل شده است که خریدوفروش میشود؛ به قطعات و پارسلهایی خُرد میشود، و افزون بر این، پارهپارهسازینظریاش، زیرا به واسطهی تخصصیشدن/سازی علمی، تقسیم/پارهپاره میشود)، از یک سو، و ظرفیت جهانی[۲۲] نیروهای مولد و دانش علمی برای تولید فضاها در مقیاسی سیارهای و حتا بینسیارهای، از سوی دیگر.
این فضای متضاد[۲۳] دیالکتیکیشده[۲۴] جایی است که بازتولید روابط تولید در آن انجام میگیرد. این فضا است که با واردکردن تضادهای چندگانهاش در بازتولید، بازتولید را تولید میکند، چه این تضادها برخاسته از زمان تاریخی باشند و چه نباشند. سرمایهداری به واسطهی فرایندی گسترده بر تاون تاریخی مسلط میشود، و آن را به پارههایی تبدیل میکند و فضای اجتماعی را برای خود میآفریند تا آن را اشغال کند. اما بنیان مادی این فضا همان بنگاه اقتصادی[۲۵] و تقسیم تکنیکی کار در بنگاه باقی میماند. نتیجه جابجایی گستردهی تضادها بوده است، که نیازمند تحلیل تطبیقی مشروحی است.
تضادی روششناختی و شناختشناسانه بین امر زیسته بدون مفهوم و مفهوم بدون زندگی وجود داشته است. تضادی که میتوان آن را با مفهوم بازتولید روابط اجتماعی تولید حل و برطرف کرد. هم امر زیسته بدون مفهوم و هم مفهوم بدون زندگی طرفدارانی دارند، همان افرادی که این پارههای آگاهی را از موقعیت نظری و پرکتیکالشان جدا میکنند. اگر دوست دارید میتوانید اینها را ایدئولوژی بنامید، اما همانند کنشگرانهترین انواع ایدئولوژی همواره صراحتاً این را اعلان نمیکنند. یک دسته از این طرفداران ــ «چپگرایان[۲۶]»، خودانگیختهها[۲۷]، آنارشیستها ــ اندیشهی نظری را رد میکنند، و سوگند میخورند که [با این کار] کل ایدئولوژیها را کنار میگذارند. دستهی دیگر ــ ساختارگرایان، دانشمندانی که در شناختشناسی، در دانش محض و آنچه «پرکتیس نظری» خوانده میشود گیر کرده اند ــ به هیچ وجه خود را با پرداختن به امر زیسته، که مشغلهی پیشپاافتادهای است که صرفاً سزاوار میدان عمومی است سبک نمیکنند. این جداکنندگان همگی به میزان معینی توفیق مییابند. یکسویگی، از یک سو آگاهی و فراگیری را، و از سوی دیگر، مسیر و پروژه را ساده میکند. هر دو دسته جایی را پیدا میکنند که بتوانند در آنجا از هر گونه فرازونشیبی در امان بمانند.
مردم دیرزمانی است که پیبردهاند «ما و آنها»یی وجود دارند و این «آنها» همواره فربهتر میشوند. این تجربه همسنگ آگاهی (نظری) از ارزش اضافی نیست. با این حال کمکم، آگاهی در تجربه رخنه میکند. خودانگیختگی اولیه کاهش مییابد، این بدان معنا نیست که این مفهوم به معنای دقیق کلمه بیاستفاده شده است. بلکه صرفاً به این معناست که این مفهوم دیگر از بیرون وارد امر «زیسته» نمیشود، آنگونه که لنین در فرمولی نسبتاً کلیشهشده تصریح و بدترین انواع اخاذی را به نامِ حزب سیاسی توجیه کرد.
مفهوم تولید و بازتولید روابط اجتماعی تضادی را رفع میکند که در اندیشهی مارکس وجود داشت، و البته برای او همچون تضاد نمایان نشده بود. مارکس فکر میکرد نیروهای مولد پیوسته خودشان را بر ضد موانع محدودکنندهی روابط کنونی تولید (و روابط کنونی شیوهی سرمایهدارانهی تولید) به تکاپو میاندازند[۲۸]، و اینکه انقلاب احتمالاً از روی این موانع میجهد. او تصور میکرد بحرانهای جزئی میتوانند به بحرانی کلی تبدیل شوند؛ طبقهی کارگر با بیقراری در انتظار لحظهی موعود بود، و میتوانست در پی انقلاب سیاسی وارد دورهی گذار (از سرمایهداری به کمونیسم) شود. او همچنین فکر میکرد که بورژوازی هم رسالت تاریخی خاص خودش را در رشد نیروهای مولد داشت؛ اینکه محدودیتهای سرمایهداری نسبت به آن درونی اند؛ و اینکه یک شیوهی تولید فقط زمانی از بین میرود که تمام نیروهای مولدی را که دربرمیگیرد شکوفا کرده باشد. اما آنچه روی داده است این است که سرمایهداری توانسته است تضادهای درونیاش را برای یک سده (اگر نگوییم برطرف) کماثر کند، و در نتیجه در یکصد سالی که از زمان نگارش سرمایه میگذرد، در دستیابی به «رشد» موفق بوده است. نمیتوانیم محاسبه کنیم که به چه قیمتی، اما میدانیم به چه وسیلهای: با اشغال فضا، با تولید فضا. نیروهای در ستیز نیز در طول این دوره تغییر کردهاند. بورژوازی به یک پیکره تبدیل نشده است و طبقهی کارگر هم در بند نقش «منفی»اش نمانده است. بورژوازی و پرولتاریا تغییر کردهاند، حتا دولت هم تغییر کرده است. و روابط تولید هم [تغییر کردهاند]. همهی آنچه که برای کاملکردن این فهرست ضروری است مفاهیم معینی هستند شامل مفهوم بازتولیدِ همین روابط، همراه با دیالکتیک درونیاش.
زمانی که پرکتیس اجتماعی (سرمایهدارانه) وارد مرحلهی بازتولید خودش شد، این فرایند بازتولیدِ روابط اجتماعی، درون جامعهی (سرمایهدارانه) رخ میداد، بدون آنکه هیچگونه آگاهیِ با آن ملازم باشد. از لحظهای که پرکتیس اجتماعی ــ پرکتیس اجتماعیِ بازتولید ــ «ناخودآگاه» شد، فقدانِ معنا جذابیتی هراسانگیز پیدا کرد. [نتیجه این که] زبان هیچ ارجاعی جدا از خودش ندارد.
فقدان معنا و هویت در برخی مفاهیم، شکلِ نوعی ارزشکاهی و رقیقشدگی را به خود گرفته اند. بگذارید واژهی تولید را در نظر بگیریم. اگرچه مارکس گام بزرگی در راستای تبیین این مفهوم برداشت، اما همچنان مبهم باقی ماند، و در واقع یک واژهی واحد، هم بر تولید در معنای گستردهی واژه (تولیدکردن آثار هنری[۲۹]، [تولیدکردن] کل یک جامعه) دلالت میکند و هم بر تولید در معنای محدود واژه (تولیدکردن چیزها یا «محصولات»). یکصد سال پس از مارکس، واژهی «تولید» هر گونه دلالت مشخصن تعریفشدهای را از دست داده است، و معمولن تولید را هر گونه که دوست داریم معنا میکنیم: تولیدِ معنا، نشانهها، دیسکورس، ایدئولوژیها، نظریه، نوشتار، ادبیات، و حتا نوعی «تولیدِ تولیدِ» دوچندان متفاوت[۳۰]. این بسیار یادآور شیوهای است در فلسفه که بر مبنای آن واژگان به تعبیری روی خودشان میافتند ــ «اندیشهی اندیشه»، «آگاهیِ آگاهی (خودِ خود)»، «ارادهی اراده» و … . هر چه محتوای این مفهوم رقیقتر و در انتزاع گم میشود، ژرفتر به نظر میرسد (در حالی که عملاً چنین نیست).
مفهوم بازتولید روابط تولید، محتوایی مشخصاً تعریفشده، دلالتی پرکتیکال را به مفهوم تولید بازمیگرداند. این مفهوم به ما امکان میدهد تا فقدان معنا و هویت را در مفهوم «تولید» و احتمالاً در برخی مفاهیم دیگر (کار، میل، پرکتیس و …) بفهمیم.
دیوانگیهای ناگهانی جوانان روشنفکر، که گرایش به آن دارند تا مد را با «فرهنگ» و دانش را با غیردانش درآمیزند برآمده از همین وضعیت هستند. نقد این علایم/نشانگان با اندیشهی جهانی/کلی اشتباه گرفته میشود، و از نقد انتقادی دگماتیسم نشئت میگیرد. نقدی جزئی/ناتمام، نقد یکی از ابعادی که تصور میشود کل جامعه را تعریف میکند، ناگهان اهمیتی بیش از حد پیدا میکند و جهانی/کلی به نظر میرسد؛ و به واسطهی همین توهم، انتزاعیترین نقد ــ نقدِ نقدِ انتقادی ــ هوای آزادی انگاشته میشود.
این فزونیهای ایدئولوژیک را، که دستدردست ردِ ایدئولوژی پیش میروند باید بیانگر بیماری دانست. این جامعه که بازتولیدِ (روابط) در آن، فرایندی اصلی و پنهان را به وجود میآورد، همهی انواع گروههایی را پس میزند که با این همه ممکن است بهوجودآورندهی زندگی اجتماعی باشند: جوانان (کودکان، نوجوانان، «افراد جوان»)، زنان، «خارجیها»، «غریبهها»، حاشیهایها. یکی از تضادهای مشخص این جامعه تضاد بین اخراج/طرد[۳۱] (طرد تمام گروهها به سوی حاشیههای فضایی، ذهنی و اجتماعی) و ادغام[۳۲] (که نمادین، انتزاعی و «فرهنگی» باقی میماند) است. این تضادی است که بلافاصله خوانا نیست اما در فرایند رمزگشایی قرار دارد. این وارونهسازیهای امر اجتماعی (انقیادش نسبت به امر سیاسی و امر اقتصادی) ناگزیر «آگاهی از خود» را برهممیزنند و به ایدئولوژیهایی نسبتن عجیبوغریب تبدیل میشوند.
این ابهامها به تضادهایی تبدیل میشوند که مفهومِ ما میتواند آنها را از لحاظ نظری تشریح کند البته بدون آنکه آنها را برطرف کند یا در پرکتیس مهر پایانی بر آنها بزند. این «فاکتورهایی» که رشد نیروهای مولد و حفظ روابط تولید را ممکن میسازند، با نقابزدن بر پدیدهی اصلی به زندگی اجتماعی، آگاهی و کنش آسیب رسانده اند.
در کاوش برای راهیافتن به هسته، مرکزِ کنونی، میتوانیم تصویری با دو وجه پایهریزی کنیم: در یک وجه، شاخصها، علایم و علل حفظ روابط اجتماعی، و در وجه دیگر، شاخصها، علایم و علل فروپاشی این روابط و [شاخصها، علایم و علل] انقلاب. اصلاحات (برای مثال، تجدیدنظرهای مرتبط با زنان) اصل را تغییر نداده اند. تدوین قوانین و روابط قراردادی در برابر هر آنچه ممکن است آن را به طور رادیکال تغییر دهند (برای مثال، «حقِ متفاوتبودن») صرفن پس نشسته [کوتاه آمده] است، اگرچه قوانین کار رواج یافتند، هر قدر هم که محتوای جدیدی یافتند، اما شکل تغییر نکرده است.
ساختار قدرت بیتردید به طبقات متوسط متکی است، در واقع ساختار قدرت بر ابهامهای این طبقات استوار است. هم واقعیتی اقتصادی (در تولید همچنان که در مصرف) به آنها نسبت داده میشود و هم توهمی از قدرت سیاسی. طبقات متوسط ــ تکنیسینها، اندیشمندان و … ــ با این باور که رها از روابط اصلی هستند این روابط را تقویت میکنند. افراد به این ترتیب نوعی زندگی نخبهگرایانه را سرمشق قرار میدهند یا میکوشند چنین کنند. راه فرار آنها «فرهنگ» است هرچند دانش فرهنگیشان در خدمت سرمایهداری باشد، و به عنوان یک طبقه، حامل[۳۳] روابط تولید باشند. بنابراین، طبقات متوسط، در دو سطح زندگی میکنند، در یک دوگانگی یا دورویی همیشگی. افراد در یک سطح داوری میکنند، انتقاد میکنند، گاهی استدلال میکنند و ممکن است حتا خودداری کنند. در سطحی دیگر، آنها به نقطهی مقابل خدمت میکنند (و پذیرایش میشوند): تفویض موهوم قدرت، که باعث میشود تا آنها این طور بیانگارند که در حال انجام کار متفاوتی از آنچه عملن انجام میدهند هستند. آنها یک زندگی دوگانه را میزیند: فقیر و غنی، اینجا و جایی دیگر، بخشی از «نظام» بودن اما همواره عذری در رد این موضوع داشتن، درگیر در کارهایی بیاجرومزد همراه با لذتی که نیمی واقعی و نیمی واهی است. آنها در نیمهراه بین طبیعت و فرهنگ، بین سلیقهی فردی و کلیشهی عمومی، بین «بهنجار» و نابهنجار (آسیبشناختی و …) میایستند.
طبقات متوسط مثالی را در اختیار ما میگذارند که نشان میدهد ابهامها چگونه میتوانند به تعارضها تبدیل شوند. فقدان انسجام/یکدستی و صراحت/برجستگی[۳۴] که مشخصهی طبقات متوسط به سان باتلاق است در واقع به آنها کمک میکند تا مزایایی «مثبت» به دست آورند، کمک میکند تا امتیازاتی کسب کنند ــ و در نتیجه تولید کنند. آنها تولیدکنندگان آثار هنری[۳۵]و معنا هستند. نقش این اقشار و طبقات، که عمدتن از تکنیسینها (در تمام سطوح)، کارمندان حقوقبگیر، اندیشمندان و اعضای آنچه حرفههای لیبرالی نامیده میشود تشکیل میشوند، نه صرفن فراگیری دانش و انتقال آن، که افزون بر این، واردکردن/گنجاندنِ آن در تولید و پرکتیس اجتماعی است. اگر یادگیری (علوم و تکنیکها) به وجود چنین پشتیبان اجتماعیِ شکنندهای متکی است، پس بیتردید یادگیری به خودیِ خود نمیتواند تضمین کند که فرایند اجتماعی یادگیری (یعنی سرمایهگذاریِ آن در تولید) کنترلشدنی باشد. هر قدر هم که این تضمین ناگزیر به نظر برسد، حاملان اجتماعی این فرایند آن را متزلزل میکنند. یادگیری، امری اجتماعی است، نه صرفن ذهنی، و نمیتواند خودش را همچون نظامی «مثبت[۳۶]» که شرایط خاص خودش را فراهم میسازد بازتولید کند.
واقعیت این است که هیچ سدی/حایلی بین یادگیری «مثبت» و وجه «منفی» اش، که همان اندیشهی انتقادی است وجود ندارد. کوشش برای جداکردن دانش تکنیکی (علوم کاربردی) از دانش به طور عام، از پژوهش بنیادی، از فلسفه یا (برای مثال) نقد ادبی، هرگز واقعن موفق نبوده است.
«طبقات متوسط» به عنوان یک باتلاق، به سختی تن به تحلیل دقیق، و حتا کمتر از آن، به مفاهیم کاربستنی میدهند. با این همه، با فضامندسازیِ تصویر این طبقات میتوان به نتایجی قطعی دست یافت. در فضای اجتماعی، این طبقات موقعیتها و احتمالن فضاهای بینابینی/میانجی بین مرکز و حاشیهها را همچون بافت میانی اشغال میکنند. در معنایی کلیتر، این موضوع، مسئلهی نظری و روششناختی گذر از ذهنی (بازنماییهای انتزاعی فضا) به اجتماعی (فضاهای واقعی ــ فضاهای بازنمایی) را به وجود میآورد.
این تزِ ناحیهی انتقالیِ مغشوش بین ابهامها و تعارضها با تحلیل انتقادی فضای اجتماعی، بیشتر تایید میشود. همانند نظمی که بر تقسیم کار و بر تعمیم سازماندهی صنعتی در بنگاههای اقتصادی (به بیان دیگر، آنچه عقلانیت فنی نامیده میشود) به جامعه به سان یک کل مبتنی است، آشوبی فضایی وجود دارد؛ آشفتگیای برخاسته از نظم، برخاسته از عقلانیتی که واقعی اما محدود است. این وضعیتی است که میتواند سرانجام با تبدیلشدن فضا به اصل صریح سازماندهی، زیر و رو [نابود] شود.
کاربستِ مکانیکی «نظام» (مثلن در آنچه به عنوان «تحلیل نظامها» شناخته میشود) موجب آشفتگی مطلق میشود. هیچ چیزی مثلن به عنوان «نظام اوربان» وجود ندارد ــ بر عکس، گسترش بافت شهری/اوربان با تجزیهی/فروپاشی تاون همراه است. و این است که یکی از ژرفترین تضادهای فضا را به وجود میآورد. زیرا تاون نه تنها انباشت هنگفت ثروت را بازنمایی میکند، که افزون بر این، مرکز زایش و یادگیری، نقطهی [مکان/لحظهی] بازتولید تمام روابط اجتماعی است. اما همچنین به مکانی تبدیل میشود که این روابط در آن در معرض خطر هستند. استراتژی فضای سیاسی تضادی را به وجود میآورد. با تاون چه میتوان کرد؟ آیا باید به هر قیمتی، با اختصاص منابعی بسیار زیاد، و شاید تمام منابع جامعه به آن، آن را حفظ کرد؟ یا باید آن را قربانی کرد، و اجازه داد تا بافت اوربان/شهری به سرعت به طور نامنظم و آشفته افزایش یابد اما از این رهگذر مراکز تصمیمسازی را تقویت کرد؟ این تضادی نگرانکننده برای بازتولید روابط تولید است.
نظریهی بازتولید (روابط اجتماعی) ارجاعی را به ما بازمیگرداند که دیگر بیرونی و و جزئی نیست، بلکه درونی و کلی است. این نظریه، به پیوستِ دیالکتیک، امکان نوعی بازنگری در ایدئولوژی را در اختیار ما میگذارد، مفهومی که رفته رفته، به خاطر نبودِ ارجاع، در بیشترین آشفتگی ممکن (در کلامگرایی[۳۷] و نقد زبان) فرومیافتد. اگر بخواهیم تعریف کنیم: هر بازنماییای ایدئولوژیک است اگر بیواسطه یا «باواسطه» در بازتولید روابط تولید نقش داشته باشد. بنابراین، ایدئولوژی از پرکتیس جداییناپذیر است. به این ترتیب (ظاهرن) ایدئولوژی میتواند چنان بنمایاند که ایدئولوژی نیست. موثرترین ایدئولوژی که نزدیکترین به پرکتیس اجتماعی سرمایهداری و در نتیجه غیر«ایدئولوژیک»ترین است، توهم بازتولید طبیعی روابط تولید است. (این توهم بر اینرسی/لختیِ ذاتیِ این روابط، که این روابط را همچون چیزها میانگاشت، و نیز بر تاثیر اجتماعی بازتولید زیستشناختی و توالی نسلها مبتنی بود) به طرز عجیبی، فقط در همین اواخر است که این توهم بازتولید «طبیعی»، در مارکسیسم ساختارگرایانهـکارکردگرایانه (برای مثال، کار بالیبار در خوانش سرمایه) پایگاهی نظری پیدا کرده است. ما پیشتر اشاره کردیم که این توهم چگونه توهمی وارونه را که فاجعهای حتمی را در انتظار نشسته است تکمیل میکند.
حفظ روابط اجتماعی درون سرمایهداری نتایج متنوعی در سطح ایدئولوژیک و نظری داشته است. ایدئولوژی و پرکتیس درآمیخته اند. طبقهی حاکم یا بخشی از آن، یا «سپهرهای» دانشی که این طبقه به اسارت خود در آورده است، یا دست آخر، قدرت دولت، به منظور حفظ وضعیت (روابط)، نظامهای رسمیتیافته/صوریشده[۳۸] یا پرکتیکالِ ارزشها را میپرورانند. امروز «حقیقت» نیز چیزی نیست جز یک ارزش. «ارزش حقیقت» ملازم و پنهانکنندهی فروپاشیِ حقیقت به معنای دقیق کلمه است، و با سایهی حقیقت همراه است، با وجه وارونهاش: سرمایهگذاری حقیقت علمی در تولید، در شیوهی تولید و بازتولید روابطش. برخی از موثرترین «ماموران نگهداری»، ایدئولوگهایی هستند که نظامها را تولید میکنند.
اینجا فقط مجال اندکی برای اشاره به نقد نظامها (که به «تحلیل نظامها» بازمیگردد) و خودِ نظریهی نظاممندسازی[۳۹] وجود دارد. بگذارید به طور خلاصه نمونهی روانکاوی را درنظر بگیریم. بخت برای مدتی کاملن با آن یار بود، زیرا جزماندیشیِ روانکاوها فقط با دیگر جزماندیشیها روبهرو میشود، جزماندیشیهایی که همگیشان به یکسان قابلدفاع هستند ــ جزماندیشی تولیدکنندهی نظامها، مارکسیست نهادی، اندیشمند متافیزیکی کلاسیک یا دانشمند تخصصی. روانکاوی، دقیقن از همان آغاز، از اولین کوششهایش در بلندپروازیاش در پرداختن به اخلاق بورژوایی، از نوعی نقص مادرزادی رنج میبرد. روانکاوی دیدگاهی غیرزمانمند نسبت به علت و معلول جامعهای داشت که در زمانی تاریخی شکل گرفته بود (یعنی جامعهی بورژوایی، خانوادهی بستهی تابع پدر به سان «رئیس»، تجسد مالکیت).
نمود محض این مدل ایستای غیرزمانمند، تاثیراتی فاجعهبار داشت (با وجود کوششهای مارکسیسم و اندیشهی دیالکتیکی در طرح نوعی پویایی). [به این ترتیب] بازکردن گره درهمفرورفتهی «ایدئولوژیـدانش» ناممکن شد. روانکاوی، ایدئولوژیای را از فروید به ارث برد که تضادها و دقیقن همان هستیاش را پنهان میکند، ایدئولوژیای که پارهای از یهودیتـمسیحیت (که نیچه از آن پرده برداشت) و پارهای از عقلانیت غربی (یونانیـرومی) بود، همداستان با لوگوس که لذت و بدن را خوار میشمرد. این پیشاـنیچه است. دست کم گزینگویههای نیچه به نحوی شاعرانه گویا بود. ناخودآگاه چیست؟ یک چمدان. میتوانید هر آنچه را دوست دارید در آن بگذارید: بدن، نتایج تاریخ، خواست قدرت، حافظه، هر چیزی. میتوان تکرار، بازتولید و تمام ابعاد گوناگونشان را نیز در آن چپاند. عملن آنچه روانکاوها برای دههها انجام داده اند استفاده از درمانِ تحلیلی به سان روشی برای بازسازی سوژهی جامعهی بورژوایی بوده است، یعنی رئیس هیئت مدیره و (آنکه با او یکی است) زن اش ــ ببخشید، همسرش. زندگی او با وعدههای درمان اضطراب عصبیاش تحملپذیر شده است، اضطرابی که او میگوید اگزیستانسیالیستی است. روانکاوی، خود علامت تعارضها و رواننژندیهای جامعهی بورژوایی و خانوادهی بورژوایی است.
مفهوم و نظریهی بازتولید، یکی از برجستهترین مشخصههای «مدرنیته» را میشکافد که کمتر دیده شده است، مشخصهای که همان رواج تکرار در تمام سپهرها است. این جهان ناچیز و پستِ تمول، محکوم به این است که نه تنها برای بازتولید خود، همراه با روابط سازندهاش، بازتولید شود، که همچنین محکوم است تا آنچه را تکرار میشود به سان امری نو نشان دهد، و به موازات آنکه همه چیز نو (نئو) میشود، در واقع همه چیز کهنهتر میشود. بازتولیدپذیری ضمانت مکملِ بازتولید است. مد با فرهنگدرمیآمیزد، کمابیش به ترتیبِ زمانی، پیِ گذشته را میگیرد. ما رمانتیسیسم را داشته ایم، امپراتوری دوم [دورهی حکومت ناپلئون سوم در فرانسه]، دوران باشکوه [۱۹۱۴-۱۸۷۱]، دههی اول سدهی بیستم، دههی دوم، دههی سوم و … : نه فقط در لباسها که همچنین در مبلمان، غذا، معماری و … . «انسجامی» در این عدم انسجام وجود دارد. این انسجام در همزمانی تقریبی خاطرات در سپهرهای گوناگون نهفته است، که در نتیجه تابع نوعی همگنی هستند. سخنگفتن از جامعهی مصرفی (در واقع، جامعهی بوروکراتیک مصرف هدایتشده) به سان «تولید برای مصرف»، تعریفی نابسنده است. در بهترین حالت، محصولات این جامعه صرفن از آثار[۴۰] جوامع پیشین (پیشاسرمایهدارانه) تقلید و آنها را بازتولید میکند. نوستالژی چشمگیر و اصیل برای زیبایی در لحظهای آغاز میشود که این آثار را نمیتوان به طور صنعتی بازتولید کرد. پس آیا شیوهی تولید سرمایهدارانه را میتوان به سان تولید امر بازتولیدشدنی/بازتولیدپذیر، به سان تولید امر تکرارشونده تعریف کرد؟ آیا این بیانگر چگونگی خاتمه و تحقق این شیوهی تولید است؟ یا اگر بخواهیم به شکل دیگری بیان کنیم، آیا نظامی از امر بازتولیدپذیر و امر تکرارشونده بیشتر از هر نظام دیگری به این واقعیت [این شیوهی تولید] شباهت ندارد؟ پاسخ، پیش روی ماست. امر تکرارشونده خودش تفاوتها را به وجود میآورد. همین گزاره تضمین میکند که دست کم چیزی نو وجود دارد، و وجود تحلیل انتقادی «نو»ی دروغین، گواه دیگری است. بنابراین، امر تکرارشونده برای تعریف نئوـسرمایهداری بسنده نیست.
امر نوی دروغین چیزی با پیشوند نئو یا چیزی دیگر نامیده میشود. نئوـطبیعتگرایی، نئوـروستایی، نئوـپلاستیسیسم[۴۱]، نئوـسوررئالیسم، نئوـرمانتیسیسم، نئوـاگزوتیک، نئوـاستتیک؛ و همچنین، نئوـهگلگرایی، نئوـتومیسم، نئوـدکارتگرایی، و … . حتا نئوـمارکسیسم.
مدرنیته در زیر نوبودگی ظاهری و پرطمطراقاش، ملال امر تکرارشونده، نشخوار و استفراغ خودپسندانهاش را پنهان میکند، افزونگیای که ما را وادار میکند به فهمپذیری این جهان باور داشته باشیم. درخشندگی و نمود مازادِ نوبودگی در تکرار فرهنگیِ روزمره، کل بازتولید را پنهان میکند. برعکس، بازتولید امر کهنه در امر مدرن، جامعهی کنونی را که در حال نوسازی و بازـتولید خود است پنهان میکند.
بیان اینکه سرمایهداری فقط با بهوجودآوردن «سیلان بیهودگیها» خودش را میگستراند، همچنانکه دلوز و گتاری در آنتیـادیپ ابراز میکنند، خودبزرگبینی فلسفیِ بسیاری میطلبد. آیا این یک سادهسازی خودخواهانه است؟ یا ژستی فلسفی، که تفکیک دکارتی سوژه و ابژه را تشدید میکند؟ یا دیدگاهِ اندیشمندی که وجه پاتوژنیک/بیماریزای (اسکیزوئید) عقلگرایی[۴۲] را عمومیت میبخشد و باقیِ جهان را به دیدهی تحقیر مینگرد؟ فرض آنها، به این میانجامد که فضا، تولید اجتماعی و خودِ جامعه را به سیلانهای رویهمافتادهی (ابژهها، نشانهها، رمزگانها و …) فروبکاهند. این صرفن فرضیهی فلسفهی برگسونی است، که به واسطهی روانکاوی بازبینی و اصلاح شده است. این فرض، با جداکردن زمان از فضا، اسکیزوئید [مبتلا به روانگسیختگی] را به اصلی تبیینی تبدیل میکند. این، نظریهپردازیِ با تاخیرِ روایتی از «چپگرایی» است که به خاطر سیاسیسازی این یا آن مسئلهی واقعی اما فرعی (زندان، مواد مخدر، دیوانگی و …) به گل نشسته و در نتیجه در نفی امر سیاسی فرو افتاده است. از بخت بد، همچنین به این معناست که آنها موقعیت را به سیاستمداران «صِرف/محض» پس داده اند.
در پاسخ به مطالبهی آشفتهی برآمده از این وضعیت، پروژهای کامل لازم است: پروژهای که صراحتن شیوهی اساسن متفاوتی از زندگی را مطرح میکند. تخطیها میتوانند به سوی چنین پروژهای نشانهروی کنند، اما نمیتوانند آن را واقعیت بخشند؛ آنها این پروژه را در قلمروهای ایدهای (در مقابلِ واقعیت) و میل رها میکنند. و به این ترتیب، میل «محض» از آب درمیآید، یعنی میل کلامی. مفهوم موسع تولید روابط اجتماعی، «گرایشهایی» را دوباره جهتدهی میکند که مارکس پیشتر (با محدودکردن خود به امر اقتصادی) در نظر گرفته بود.
هدف این پروژه تولید «تفاوت»ی است که از هر تفاوتی که میتوان از روابط موجود تولید استنتاج کرد متفاوت است. بنابر فرضیهی ما، این تفاوت در میان تفاوتها میتواند (به طور بالقوه، و نه در گذشتهای فرضی) به واسطهی فضا افزون بر زمان، از طریق برداشتی از فضا تولید شود. این پروژه هیچ ربطی/شباهتی به یک پروگرام ندارد. هر پروگرام سیاسی در بزنگاهی خاص مطرح میشود. چنین پروگرامی مطالبهی اجتماعی را در آینهی تحریفکنندهی منافع بسیار خاص حزب سیاسی، سازوبرگ/دستگاهش، رهبرانش، دستیابیشان به قدرت دولتی، حفظ این قدرت و متعاقبن، حفظ ساختار دولت تجزیه میکند. پروژهی شایستهی چنین عنوانی باید گستردهتر از پروگرام باشد. این پروژه باید بر تحلیلهای ژرفتر مبتنی شود و افق وسیعتری را به نمایش بگذارد؛ مهمتر از همه باید بر نقد سیاست، به طور عام، و بر نقد سیاست و احزابِ دولت موجود و هر دولتی، به طور خاص، دلالت کند. فقط پروژهای جهانی میتواند تمام حقوق افراد و گروهها را با تعیین شرایط پراکتیزهشدنشان [شرایط به پرکتیس در آمدن شان] تعریف کند. بگذارید به برخی از این حقوق اشاره کنیم: حق بر تاون (حق بر عدم اخراج از جامعه و تمدن و عدم پرتاب به فضاهایی که صرفن برای تبعیض تولید شده اند)، و حق بر متفاوتبودن (حق بر عدم گنجاندهشدن ذیل مقولاتی که ضرورتن به واسطهی قدرتهای همگنکننده تعیین شده اند).
«برنامه»، مانند پروگرام، در بزنگاهی خاص ارائه میشود، و ملهم از استراتژی است. فقط پروژهای جهانی است که بیش از هر نوع برنامه یا برنامهریزی به مسیر شباهت دارد، مسیری به سوی جامعهای متفاوت: «سوسیالیسم»، «کمونیسم». این پروژه مستلزم برداشتی متفاوت از فضا و زمان است. این پروژه افقی و راهی را به سوی آن به ما نشان میدهد. این پروژه بر هیچ یک از مقولههای کمابیش عقلانی بنیاننهادهشده از سوی اندیشهی فلسفی (مانند امر واقعی و امر ایدهای، دترمینیسم و ولونتاریسم، ضرورت و پیشامد، امر مقرر و امر یوتوپیایی، امر خودانگیخته و امر سنجیده) مبتنی نیست. این کل است که مورد توجه قرار میگیرد. اگر مقولهی غالبی وجود دارد، اگر تقابل مسلطی وجود دارد، این مقوله و تقابل، امر ممکن و امرناممکن اند، که تخطیها[۴۳] آنها را آشکار میکنند. کنش و استراتژی بر ممکنساختن آنچه امروز ناممکن است در فردا مبتنی اند. این پروژه صرفن به واسطهی ناممکنبودگی معنادار میشود: ناممکنیِ وفادارماندن به [تداوم] روابط اجتماعی موجود برای مدتی نامحدود. این پروژه آن چیزی را کشف میکند که این ناممکنی ممکن میسازد، و برعکس، کشف آنچه امر «واقع» در حال حاضر تار و سد میکند.
نکتهی اول دربارهی این پروژه این است که نیازهای اجتماعی را در اولویت قرار میدهد و نه نیازهای فردی را. این اولویتبخشی، پروژه را از برنامهها و پروگرامهای ملهم از بورژوازی به عنوان طبقهی مسلط متمایز میکند؛ برنامهها و پروگرامهایی که در چارچوب بازتولید روابط [موجود] باقی میمانند.نیازهای اجتماعی، امروزه عمدتن نیازهای شهری/اوربان هستند. واژگان رسمی از جمله «توسعه» یا «محیط»، با اعطای موضوعیت گذرا و جعلی به مشکلات، بر آنها سرپوش میگذارند (هر چند این به این معنا نیست که این مشکلات دارای موضوعیت یا مهم نیستند). ژرفترین مسئله، مسئلهی تولید و مدیریت فضایی است که با امکانهای تکنولوژی و دانش، و نیز با مطالبات/تقاضاهایی تناظر خواهد داشت که با و برای «تودهها» در زندگی اجتماعی شکل میگیرند.
بدیهی است که واقعیتیابی این پروژه بر یک تصمیم مبتنی است، تصمیمی از سوی طبقهی کارگر. همچنان که طبقهی کارگر نمیتواند به خودی خود هیچ کاری انجام دهد، و تا زمانی که تضادهایی درون طبقه وجود دارد، همچنان که در هر واقعیت گذشته، حال و آیندهای وجود دارد، هیچ کاری را نیز نمیتوان بدون این طبقه انجام داد. طبقهی کارگر امکان انتخاب دارد: اصلاح، انقلاب، برنامهریزی و رشد دولتی، هر آنچه برایش مناسب است.
باید با حقیقتی دردناک روبهرو شویم. اگر روابط تولید خودشان را برای یک سده حفظ کرده اند، اگر روابط تولید به ندرت در کشورهای سرمایهدارانه تغییر کرده است (و اگر فقط کمی بیشتر در کشورهای اصطلاحن سوسیالیستی تغییر کرده اند، بدون آنکه دگردیسی مد نظر مارکس یعنی الغای خودِ طبقهی کارگر رخ داده باشد)، این از آن روست که طبقهی کارگر عملن چنین خواسته است.
شیوهی سرمایهدارانهی تولید، مفهوم خود را همانگونه که مارکس تعیین کرد واقعیت بخشیده است، مدالیتههای این واقعیتیابی را کنار میگذاریم. این شیوهی تولید، آنچه را تاریخ به آن منتقل کرد یعنی روابط پیشاسرمایهدارانهی تولید، کشاورزی، تاون، زیرنظامهای گوناگون و سازوبرگهای پیشاموجود دانش، عدالت و … [در خود] جذب، حل، و ادغام کرده است. شیوهی سرمایهدارانهی تولید، همهچیز را، با گستراندن خود به فضا به سان یک کل، تابع عملکردهای خودش کرده است؛ همزمان و به همین خاطر، واقعیت یافته است، به بیان دیگر، تضادهای خاص خودش را تشدید و افشا کرده است. شیوهی سرمایهدارانهی تولید حتا چیز نویی تولید کرده است، چیزی نو که گرایش به آن دارد تا آن را غافلگیر کند.
طبقهی کارگر نیز، به شیوهی خاص خودش، در حال واقعیتبخشی به مفهوم خود است، حتا (یا به بیان دقیقتر، به ویژه) زمانی که تضادها مداخله میکنند، زیرا این تضادها بخشی از این مفهوم را شکل میدهند.
مفهوم طبقهی کارگر «به خودی خود/در ذات خود» بر خودمختاری [یا حق تعیین سرنوشت][۴۴] دلالت میکند. اگر طبقهی کارگر از خودمختاری و استقلال چشم میپوشید خودش را نابود میکرد. این آن چیزی است که بسیاری از افراد، کارگران یا غیر از آن، حس میکنند. طبقهی کارگر، بدون خودمختاریاش، فرومیپاشد. این طبقه این را بر خود روا میدارد تا ادغام شود، به جای آنکه ادغام کند؛ این طبقه دیگر یک طبقه نیست. با این همه، ما نمیتوانیم طبقهی کارگر را به خاطر آنکه نتوانسته است خودش را در پرکتیس با مفهوم نظری «محض»اش یکی بداند سرزنش کنیم. این سرزنش اساسن هگلی است؛ میتوان آن را اینجا و آنجا در اندیشهی برخی از مارکسیستها و حتا در اندیشهی خود مارکس یافت. این سرزنش مضحک به نظر میرسد. گفته میشود هر گاه که طبقهی کارگر در واقعیتبخشی به خودمختاری اش ناکام میماند، تسلیم شده است. تسلیمِ چی؟ به «فشار ایدئولوژیک»؟ به مزایای بزنگاهی/ترکیبیِ[۴۵] موقعیت خاص؟ یا حتا به کل شیوهی تولید، به بازتولید روابط اجتماعی؟ درست است، این بازتولید بدون میزان معینی از رضایتِ کمینه کنشپذیرِ طبقهی کارگر محقق نشده است و هنوز هم نمیتواند به انجام رسد. اما این به این معنا نیست که ما میتوانیم این رضایت/توافق را «همدستی» و حتا کمتر «طرفداری»، بنامیم. رضایت به هر شیوهای به دست آمده است، با خشونت و نیز با اقناع. سازشهایی که طبقهی کارگر به آنها تن داده است به معنای دقیق کلمه یکی از دراماتیکترین تضادها در قلب طبقهی کارگر است، و در بهوجودآوردن حس مبهم ناخوشی سهیم بوده است که به واسطهی خلائی کمابیش «فرهنگی» و «پرورشیافته[۴۶]»، به جامعه به سان یک کل تسری مییابد. اما اگر «طبقهی کارگر» تقسیم میشود، اگر بخشهای گوناگوناش گرایشهای متفاوتی را میپذیرند، پس میتوان گفت که این از آن رو است که این طبقه به جای آنکه همگن، یا یکی از عوامل همگنی باقی بماند، تنوع یافته است. هیچ قانونی وجود ندارد که بگوید پرولتاریا میتواند از تمام تضادها بگریزد. بخشهای پرولتاریا متحد میشوند. قطع نظر از یک یا دو لحظهی استثنایی، مسئله نه مسئلهی «طبقه»ی کارگر به سان ساختار است و نه مسئلهی بلوک تاریخیِ از پیش تعیینشده، بلکه مسئلهی اتحادهاست. پس آیا طبقهی کارگر خودش را به سان طبقه میسازد/تاسیس میکند و با تبدیلشدن به طبقهای سیاسی، به خودمختاری دست مییابد؟ این یک اشتباه است و نیز یک توهم، که مارکس کوشید تا آن را بشکافد هر چند با وضوح و کارآمدیای کمتر از آنچه انتظار میرفت.
مارکس گفت طبقهی کارگر، با تبدیلشدن به یک طبقهی اجتماعی (جهانی) از «وابستگیها/دگرپیرویها[۴۷]» دوری میکند؛ به سوژهی پرکتیس اجتماعی نوین تبدیل میشود (سوژهی «تاریخی»، به تعبیر گرامشی). این طبقه نمیتواند و نباید هیچ موضع/موقعیت سیاسیای را اختیار کند مگر برای برقرارکردن خود به سان یک طبقهی اجتماعی: زیرا فقط به عنوان یک طبقهی اجتماعی تاسیسشده/مستقر[۴۸] و در نتیجه خودمختار است که میتواند جامعه را دگرگون کند، زندگی را تغییر دهد، و خودش را به واسطهی الغای کار بیگانهساز و بیگانهشده، تقسیم کار و خودِ کار، الغا کند. دلیل اصلی انتخاب طبقهی کارگر از میان گزینهها تاکنون این بوده است که «نمایندگان» سیاسیاش فقط یک امکان را پیش رویش گذاشته اند، امکانِ تاسیس[۴۹]خود به سان طبقهای سیاسی. و این انتخاب غلطی است، نوعی انقیاد/وابستگی[۵۰]: لحظهای که طبقهی کارگر توافق میکند تا خودش را به شکل طبقهای سیاسی در آورد، خودش را نفی/انکار میکند. این طبقه به این ترتیب قدرتاش، و خودِ قدرت را به آنهایی واگذار میکند که آن را نمایندگی/بازنمایی میکنند: سازوبرگهای سیاسی، حزب، دولت. این نوعی جایگزینی را پدید میآورد، جایگزینی «سوژهها» و «ابژهها»، جابهجایی اهداف و منافع، جایگزینیای که برای طبقهی کارگر اگر نگوییم کشنده کمینه خطرناک است. پیامد ضمنی چنین جایگزینی و جابجاییای چه بسا نوسازی/تجدید نسبی یا کامل روابط تولید پیشین با نامهایی جدید است. پیکار برای تغییر نظام سیاسی چه سودی خواهد داشت اگر صرفن مسئلهای مربوط به تغییر نامها باشد؟
بنابراین طبقهی کارگر فقط باید به منظور فراهمکردن وسایل لازم برای کنارگذاشتنِ سیاست و ازبینبردنِ آن سیاسی شود. طبقهی کارگر نباید آگاهی خاص خودش را از بیرون، از یک دکترین، ایدئولوژی، یا نهاد سیاسی دریافت کند، آن طور که مدللنینیستی، که به مدل مارکس پیوند زده شده، مقرر کرده است. زیرا این امر به سرمایهداری دولتی میانجامد، نوعی بورژوازی دولتی و سوسیالیسم دولتی، با حزبی سیاسی که فرمان میدهد و فرامین خاص خودش را وضع میکند. آنچه در طول سدهی گذشته رخ داده است نشان میدهد که تضادی درونی درون پرولتاریا وجود دارد. پس آیا باور به اینکه طبقهی کارگر ــ که مسحور طبقات متوسط، دولت، جامعهی سیاسی، رشد و تولیدگرایی شده است ــ خواهد توانست خودمختاری خاص خودش را بازـیابد و پس بگیرد نومیدانه/ناشیانه است؟
امروز، خودمختاری برای طبقهی کارگر به معنای فاصلهگیری کاملن آگاهانه از ایدئولوژی تولیدگرایانه است که هم سرمایهداری دولتی و هم سوسیالیسم دولتی (به دلایلی متفاوت) در آن اشتراک دارند. هدف، مسلطشدن بر توسعه، جهتدهی به رشد (که به معنای دقیق کلمه درکشده و کنترلشده است) به سوی نیازهای اجتماعی است. از این رو هر آنکه دربارهی خودمختاری طبقهی کارگر یا دربارهی استقلال[۵۱] حرف میزند، ناگزیر دربارهی خودگردانی[۵۲] نیز سخن میگوید.
خودگردانی بر کنترل بر بازار و حذف سلطهی بازار دلالت دارد. مسئله با سرشت دوگانهی خودگردانی، در واحدهای تولید از یک سو و واحدهای سرزمینی (کامیونیتیهای محلی، تاونها، مناطق) از سوی دیگر بدتر میشود. در نتیجه کمی کودکانه است اگر بنشینیم و منتظر غلیان خودانگیختهی خودگردانی بمانیم، روزی که «تودهها» از موقعیت خودشان به ستوه خواهند آمد. خودگردانی، وجه تعیینکننده اما منحصربهفرد پروژهی جهانی است.
در چنین شرایطی، بدگویی متقابل سوبژکتیو بر ضد «جهان کهن» (و فراخواندن زندگی نوینی که از این جهان کهن ناشی میشود)، صرفن به سان علامت بیماری عمل میکند. این چپگرایی سطحی اثبات کرده است که تهی است. نفی و انکار امر روزمره (نه فقط نفی و انکار کار و محصولات تجاری بلکه کل کنشگری و کلِ آثار[۵۳])، سوبژکتیویتهی محض میل، جستوجوی «تولیدگرایی» یا «آفرینندگیِ» ژرفتر بیرون از تولید اجتماعی، ورای نیروهای مولد، ورای روابط تولید و دگرگونیشان: این انبوه آرزوهای «براندازانه» در واقع صرفن خلائی است که جویای پُرشدن است، و مضحکهای/نمایشی از گذار موهوم از «میل محض» و «اندیشهی محض» به ارادهی محض را، بدون هیچ هدف، پروژه و خط سیری به ما عرضه میکند.
پینوشتها:
[۱]achieved
[۲]personify
[۳]philosophism
[۴]immanent
[۵]enlarged
[۶]Marx,Un chapitre inédit du Capital(Paris, ۱۹۷۰).
[۷]achieved
[۸]Civil Code
[۹]ensemble
[۱۰]Physis
[۱۱]joy
[۱۲]oeuvre
[۱۳]naturality
[۱۴]amidst all that opposition
[۱۵]. نگاه کنید به:
Henri Lefebvre,Logique formelle, logique dialectique (۱۹۴۷) and Le Manifeste differentialiste (۱۹۷۰).
[۱۶]coherence
[۱۷]cohesion
[۱۸]property
[۱۹]ensembles
[۲۰]cohesion
[۲۱]conflictive
[۲۲]global
[۲۳]conflictive
[۲۴]dialectised
[۲۵]enterprise
[۲۶]gauchistes
[۲۷]spontaneists
[۲۸]flung
[۲۹]oeuvres
[۳۰]twice-removed
[۳۱]expulsion
[۳۲]integration
[۳۳]convey
[۳۴]specificity
[۳۵]oeuvres
[۳۶]positive
[۳۷]verbalism
[۳۸]Formalised
[۳۹]systematisation
[۴۰]oeuvres
[۴۱]neo-plasticism
[۴۲]intellectualism
[۴۳]transgressions
[۴۴]Self-determination
[۴۵]conjunctural
[۴۶]cultivated
[۴۷]heteronomies
[۴۸]constituted
[۴۹]constituting
[۵۰]heteronomy
[۵۱]autonomy
[۵۲]self-management
[۵۳]oeuvre
متن حاضر ترجمهای است از فصل اول این کتاب:
Lefebvre, Henri (۱۹۷۶): The Survival of Capitalism, Reproduction of the Relations of Production, St. Martin’s Press, New York.
کل کتاب ترجمه شده است و به زودی توسط نشر روزبهان منتشر خواهد شد.
منبع: پروبلماتیکا