فرهنگ امروز/ معصومه آقاجانپور: موسسه مطالعات سیاسی و اقتصادی پرسش، درصدد برآمده سمینارهایی را با حضور برخی صاحبنظران و پژوهشگران در حوزه اقتصاد سیاسی برگزار کند. نشست نخست این سمینار که به موضوع انباشت سرمایه اختصاص داشت، با حضور حسن مرتضوی، پرویز صداقت و محمد مالجو برگزار شد. دومین سمینار از این مجموعه سمینارها در روز پنجشنبه نهم مهرماه با عنوان نسیان طبقاتی با حضور كمال اطهاری و محمد مالجو برگزار شد. گزارش زیر سخنان کمال اطهاری در این نشست است.
ضرورت تحلیل طبقاتی
سخنم را با قطعه شعری از گروس عبدالملکیان شروع میکنم: «او دیوانه است. دیروز تیربارانش کردهاند و هنوز در فکر فرار است». این قطعه شعر موقعیت ما را نشان میدهد. در دهه ٨٠ و اوایل ٩٠ میلادی، بعد از فروپاشی سوسیالیسم موجود ، جشن و سروری برپا شد که اکنون پایان تاریخ است، اما دیدیم پایان تاریخ اتفاق نیفتاده است. بلکه دوباره سرمایهداری از سال ٢٠٠٧ در بحران جهانی فرورفت و هنوز هم باقی است و درواقع ثمره آن نظم نوین جهانی که نظام سرمایهداری وعده برپا کردن آن را میداد را میبینیم که چگونه بحران جهانی هنوز از لحاظ اقتصادی برطرف نشده و بسیاری از کشورها مانند یونان دستوپای شدیدی میزنند که حتی سرمایهداری جهانی نیز راضی میشود که چپ جدید و چپ رادیکال در این کشور بر سر کار بیاید تا مگر اینکه بحران اقتصادی یونان تمام شود. اما موضوع مهم این است که به رغم این بحران، که سرمایهداری جهانی با آن روبهروست، بحران اندیشه در چپ نیز بهشدت وجود دارد. یعنی آن حرفی را که «گرامشی» میزند که «روشنفکر ارگانیک باید بتواند با مردم ارتباط برقرار کند و عقل متعارف (common sense) را به یک عقل ممیز (good sense) تبدیل کند»، گویا این روشنفکر ارگانیک خودش دچار بحران است. این بحران هم جهانی است و این گفتار در کنگرههایی که سوسیالیستها برگزار میکنند، تکرار میشود و در ایران نیز این بحران اندیشه وجود دارد. یعنی بحران اندیشهای که نمیتواند آلترناتیو به اصطلاح نظم نوینی که سرمایهداری عرضه کرده را پیشرو بگذارد.
عنوان بحث پیش رو «نسیان طبقاتی در تحلیلهای اقتصاد سیاسی در ایران» است این نسیان طبقاتی مانع از آن است که به یک نظریه اجتماعی پرداخته شود که با آن بتوان تحول اجتماعی را جلو برد. در واقع شرط تحول اجتماعی، داشتن یک نظریه اجتماعی است که بتواند آن تحول را راهبری کند و امکان هژمونی فکری را به آلترناتیو یا جایگزین نظام موجود سرمایهداری جهانی مطرح کند. مارکس در «گامی در نقد فلسفه حق هگل» گفتار معروفی دارد که بارها تکرار شده و این گفتار بسیار گویاست. او میگوید: «اندیشه وقتی که میان مردم برود به نیروی مادی تبدیل میشود. اندیشهای میان مردم میرود که رادیکال باشد. اندیشه رادیکال، اندیشهای است که به ریشهها میپردازد و ریشه همهچیز، انسان است». وقتی که من از نسیان طبقاتی صحبت میکنم و میخواهم به این بپردازم که این نسیان طبقاتی چگونه رخ داده که به گمان من به دلیل اقتصادزدگی و سیاستزدگی رایج در اندیشهای است که به اقتصادسیاسی میپردازد، میخواهم به انسان بپردازم نه به مقولهای که بخواهد طبقات را به مثابه امر انتزاعی مطرح کند.
مارکس بار دیگر در ایدئولوژی آلمانی میگوید: «این ماتریالیزم تاریخی با تحلیل طبقاتی که من میکنم یک تحلیل فلسفی انتزاعی است که لایهبندیهای تاریخی را مطرح میکند ولی به هیچوجه جایگزین تحلیل واقعی نمیشود». برای همین من در گفتارم نمیخواهم به صورت فلسفی انتزاعی به مقوله طبقات بپردازم یا نسیان طبقاتی را با یک بحث فلسفی- انتزاعی بررسی کنم. بلکه میخواهم به این بپردازم که چگونه در تحلیلهای اقتصاد سیاسی ایران به صورت مشخص این مفقوده وجود دارد تا این مفقوده را بتوانیم با یک برنامه پژوهشی برطرف کنیم.
ضرورت تحلیل طبقاتی به صورت عام برای این است که حرکت تاریخی یک حرکت قاعدهمند است و در این حرکت قاعدهمند طبقات نقش اصلی را دارند. همانگونه که مارکس در مانیفست و جاهای دیگر میگوید جوامع پیشرفتهتر آینده بشر را نشان میدهند و آنچه که مشخص است بورژوازی یا سرمایهداری در جهان کنونی ما نقش انقلابی خود را از لحاظ اجتماعی از دست داده است؛ هرچند نقش انقلابی خود را در تولید از دست نداده. همانگونه که مارکس میگوید سرمایهداری مجبور است انقلاب پیاپی در تولید انجام بدهد تا بقا پیدا کند و هر شکلبندی اجتماعی که بخواهد بهعنوان آلترناتیو برای سرمایهداری مطرح شود باید بر این توانمندی سرمایهداری فائق شود و این فائقشدن در تحلیل طبقاتی و اجتماعی این است که بتواند عاملیت تاریخی داشته باشد که این عاملیت تاریخی بتواند رشد نیروهای مولده را سریعتر از سرمایهداری انجام دهد وگرنه به قول مارکس جامعهای که نتواند این کار را انجام دهد برمیگردد و صور پلشتتری را از سرمایهداری انتخاب میکند. این را ما در فروپاشی اتحادیه جماهیر شوروی و جوامعی که در اروپای شرقی وجود دارد، دیدیم. این یک امر قاعدهمند است. این قاعدهمندی را باید شناخت و در تحلیل طبقاتی هم شناخت که چگونه میتوان از سرمایهداری در انقلاب تولید هم قدرتمندتر بود. تشخیص اینکه سرمایهداری شرایط نامناسبی را برای بشریت تولید میکند خود به خود برای اینکه عاملیت تاریخی را به طبقات نسبت دهیم، کفایت نمیکند. همانگونه که شناخت اینکه طبقه کارگر استثمار میشود خود به خود کفایت نمیکند برای اینکه ما عاملیتهای تاریخی را به طبقات نسبت دهیم همان طور که دهقانان به شدت توسط فئودالها استثمار میشدند و این بورژوازی بود که در تاریخ طبقه انقلابی بود یعنی استثمار خود به خود به هیچ طبقهای عاملیت تاریخی نمیدهد. عاملیت تاریخی از جای دیگری میآید. اینها جزئی از قواعد تحلیل تاریخی است که به عنوان مقدمه ای کوتاه بیان کردم تا بگویم وقتی صحبت از طبقات میکنیم اینکه امر استثمار یا عدالت را به مثابه حقانیت تاریخی برای دگرگونی تاریخی ببینیم کفایت نمیکند همان طور که لوفور میگوید: اندیشه موتور تاریخ است؛ چون انسانها هستند که تاریخ را میسازند و اگر طبقه کارگر یا هر فعال اجتماعی دیگری به اندیشهای مجهز نشود که نتواند بر آن وجوه انقلابی بورژوازی فائق بیاید، مسلما نمیتواند از آن عبور کند. همان طور که عرض کردم به عقیده من بورژوازی دیگر از لحاظ اجتماعی در تاریخ بشری انقلابی نیست اما از لحاظ تولیدی همان طور که مارکس میگوید چون ناگزیر به انقلاب پیاپی در تولید است و در این امر هم موفق بوده این استحکام تاریخی خود را توانسته حفظ کند و نظامهایی که نتوانستند این انقلاب پیاپی در تولید را ساماندهی بکنند فروپاشیدند. اتحاد جماهیر شوروی موقعی از هم پاشید که بحران جهانی در دهه 1970 سرمایه داری را دربرگرفته بود بعد از ویتنام از لحاظ سیاسی کاملا شکست خورده بود. بعد وارد بحران اقتصادی شد و تنها یک دهه طول کشید که فروپاشید. در صورتی که سرمایه داری از آن بیرون آمد و سرمایه داری جهانی شد در حالی که تا قبل از آن بین الملل بود. چون هیچ نظامی (جز امثال کره شمالی و جنوبی) نبود که بتواند در مقابل آن به صورت آنتاگونیستی قد علم کند. اینها را گفتم تا بیان کنم که چه قدر موضوع تحلیل تاریخی و به دنبال آن تحلیل طبقاتی و انضمامیکردن آن برای اینکه بتوان آلترناتیوی در مقابل نظام موجود عرضه کرد، اهمیت حیاتی دارد. درواقع این گفتار من خود اقتباسی است از جملات مارکس: سوسیالیسم یک امر ایجابی است. کمونیسم یک امر آرمانی نیست. کمونیسم به گفتار خود مارکس در طول مبارزه طبقاتی بوده است از پیش قابلتصویر یا بهعنوان الگو قابل تعریف نیست. بحثی که من مطرح میکنم این است که بتوانیم این آلترناتیو را به صورت ایجابی دنبال کنیم و این نیز در یک پراکسیس اجتماعی ممکن است؛ یعنی علاوه بر اینکه باید تحلیل طبقاتی کنیم باید گفتارمان ایجابی هم باشد. اینکه فقط به موضوع استثمار سرمایهداری در جهان امروز و اینکه سرمایهداری چه خبطوخطایی مرتکب شده و امثال آن بپردازیم، به هیچ وجه برای آلترناتیو کفایت نمیکند. بخشی از این برای خود جامعه ما این است که تحلیل جامعه ما از لحاظ اقتصادی، سیاسی یا جامعهشناسی تاریخی چگونه بوده است. اگر ما تحلیل درستی از شرایط اجتماعی ایران نداشته باشیم قاعدتا تکامل اجتماعی بهصورت آگاهانه ممکن نمیشود؛ یعنی انسانها وقتی اندیشه و تحلیل درستی نداشته باشند، تاریخساز نمیشوند. تلاشی که تاکنون صورت گرفته حداقل در عنصر اندیشه ، تلاش ناقصی بوده است. و برخورد غریزی (به قول آلتوسر ایدئولوژی سطح اول) هم کفایت نمیکند برای اینکه تکامل اجتماعی بتواند رخ دهد.
اقتصادزدگی راست
در درجه اول به مقوله اقتصادزدگی (اکونومیزم) در تحلیلهای اقتصاد سیاسی ایران میپردازم؛ ابتدا بهتر است تعریف کوتاهی از اقتصاد سیاسی بیان کنم. اقتصاد سیاسی رابطه نهادهای اجتماعی و دولت را با روابط اقتصادی بیان میکند و اینکه این رابطه چه نقشی در رشد اقتصادی و رشد نیروهای مولد دارد. این تحلیل در رابطه با گرایش راست ، که من به آن اقتصادزدگی راست میگویم، این است: جامعه کلا حذف است، روابط اجتماعی حذف و به قول نئوکلاسیکها برونزاست و در سیستم اقتصادی وارد نمیشود. آنها معتقدند شما همهچیز را به بازار بسپارید، جامعه تکامل پیدا میکند. بحث های حتی نهادگراهای جدید هم در راست جدید نمیگنجد. مثلا اکونومیزم راست میگوید نفت را خصوصی کنید همهچیز خوب میشود. اینکه نفت را از دولت بگیریم و به بخش خصوصی بدهیم اقتصادزدگی محسوب میشود؛ یعنی اینکه ساماندهی در حوزه اقتصادی به این ترتیب باشد که اگر نفت را خصوصی کنید، جامعه پیشرفت میکند. این مسئله در مقولات سطح سرمایهداری جهانی نیز همین مساله مطرح است که سیستمی داریم با عنوان نظم نوین جهانی که از آن باید تبعیت کنید. دیگر صحبت از بورژوازی ملی و اینکه جامعه از لحاظ نهادی چه نظامی داشته باشد تا رشد کند، مطرح نیست و همهچیز فقط به رابطه اقتصادی تقلیل پیدا میکند و رابطه اقتصادی هم اساسا به مسئله مالکیت محدود میشود. این تقلیلگرایی صرف وجود دارد و درواقع اسمش را هم نمیتوان اقتصاد سیاسی گذاشت اما بههرحال این اکونومیزم بر آنها حاکم است چه در داخل کشور چه در رابطه جهانی. جالب اینکه بسیاری از مخالفان نئوکلاسیسم اقتصادی هم بههمینترتیب در این مقوله، بحثهای انتزاعی تقلیلیافتهای را مطرح میکنند. مارکس میگوید سرمایه یک رابطه اجتماعی است. سرمایه یک امر تقلیلیافته اقتصادی نیست. این راست اقتصادی حتی به مصدق هم حمله میكند و میگوید دلیل اینكه دولت در ایران قوی شده و در مقابل تكامل اجتماعی میایستد به این دلیل است كه مصدق نفت را ملی كرد. در حالی كه پاسخ ساده این ادعا آن است كه در شرایطی كه جامعه مدنی شكل نگرفته امر انقلابی بورژوازی كه ماركس در مانیفست وظیفه اجتماعی آن را شكل دادن به جامعه مدنی میخواند، بحث از خصوصی شدن نفت معنی ندارد و این فاشیستها بودند كه قدرت میگرفتند. این از اکونومیزم راست است که مقوله تکامل اجتماعی برایش مطرح نیست، یک تقلیلیافتگی صرف را دارد و به قواعدی نیز معتقد است که فکر میکند جهانشمول است. درجه تکامل جوامع و نوع شکلگیری نهاد بازار متفاوت است. قواعد بازار به یک شیوه تعریف نشده اصول آن یکسان است اما شکلگیری نهاد رقابتی متفاوت است. با چنین اندیشهای وقتی قصد ساماندهی اقتصاد ایران را دارند، اولین اقدامی که در دولت سازندگی انجام میشود، قربانیکردن طبقه کارگر است؛ کارگاههای زیر ١٠ نفر از شمول قانون کار خارج میشوند. برای اینکه سرمایه بتواند به قول معروف کارش را بکند، دیدیم که با قربانیکردن طبقه کارگر نیز اتفاقی نیفتاد و ایران از لحاظ اقتصادی وابستهتر نیز شد. همین اتفاق در دولت قبلی با هدفمندکردن یارانهها رخ داد. نظامی را که نهادسازی کرده باشد نمیبینیم و عدالت بدون نهادسازی نیز بیمعناست، چون مانع رشد نیروهای مولد میشود. نمونه بارز دیگر همین تراکمفروشی است. طبق مصوبهای از سوی هیأت وزیران در سال ١٣٦٨ کلانشهرها باید خودبسنده شوند. برای خودبسندهشدن نیز تراکمفروشی را در دستور کار قرار دادند. اخیرا مقالهای از محمود کاشانی، پسر آیت الله کاشانی خواندم که میگفت تراکمفروشی اختلاس است؛ چراکه حقوق عمومی را نمیتوان فروخت.
همین اندیشه تقلیلیافته اقتصادزگی مبتذل راست در ایران چه بلایی بر سر جامعه نیاورده است؛ گردش رانت را جایگزین گردش سرمایه و تولید ارزش افزوده کرده. در ایران به جای گردش ارزش افزوده، گردش رانت اتفاق میافتد و فضاها برای گردش رانت نفت تعبیه شده و از آن تولید مولد بیرون نمیآید. تهران سالانه ١٥ تا ٢٠ میلیارد دلار ارزبری دارد، از کارخانهها گرفته تا پوشاک و ماشین آلات و ... اما یکونیممیلیارد دلار صادرات دارد. در این شهر، رانت به جای ارزش اضافی گردش میکند. در سئول کرهجنوبی سالانه ٣٠ تا ٤٠ میلیارد دلار صادرات کالاهای الکترونیکی اتفاق میافتد، در این شهر گردش ارزش اضافی است که با گردش رانت بسیار متفاوت است پس. ما با سیستمی روبهرو هستیم که اکونومیزم مبتذلش در راست جدید، این بلا را بر سر جامعه ما میآورد. درحالیکه در آمریکا مقرراتزدایی نه در فضای شهر بلکه در فضای مالی صورت گرفت در شهر تهران این بورژوازی مستغلات رانتجو، که ناشی از تفکر اقتصاد سیاسی راست جدید است، آمد و شهر را مقرراتزدایی (Deregulate) کرد. در آمریکا میتوان تراکم را تغییر داد اما این تغییر معکوس است؛ یعنی ساختمان دو طبقه را میتوان خراب کرد و یک طبقه ساخت، نمیتوان دو طبقه را خراب و سه طبقه ساخت. سرمایهداری و استثمارگریها سر جای خودش، اما حق ندارند به زندگی مردم و حقوق عمومی دست بزنند. راست جدید مبتذل، یک سیستم بسیار عقبماندهتری را جایگزین سیستم سرمایهداری جهانی میکند؛ اگر میخواهید از سرمایهداری جهانی اقتباس کنید، لااقل درست اقتباس کنید!
اقتصادزدگی چپ
نوع دیگر اکونومیزم چپ است. لنین به بخشی از این اکونومیزم پرداخته جناح راست این اكونومیزم برنشتاین است. این دیدگاه میگوید مسیر سرمایهداری خودبهخود به سوسیالیسم میرسد. در این دیدگاه تحلیل مشخص از شرایط مشخص یا مادی شدن اندیشه در صورت رفتن میان تودهها یا بحث ایجابی و نهادسازی هم مطرح نیست. حتی بحث لوفور میگوید كه اندیشه موتور تاریخ است نیز مطرح نیست. به این دیدگاه برنشتاین بسیاری از اكونومیستهای جناح چپ مثل رزا لوكزامبورگ تیغی میکنند علیه هرگونه بحث مشخصی که گام به گام باشد به كار میبرند. شما وقتی میگویید موتور كوچك موتور بزرگ را به راه میاندازد. خود یک دیدگاه اكونومیستی است زیرا به طور پیش فرض و بدون نیاز به آگاهی معتقد است كه موتور بزرگ وجود دارد در صورتی كه آگاهی باید موتور بزرگ را به راه بیندازد و در غیاب آگاهی خود مردم موتور كوچك را اسقاط میكنند. این زاویه از اكونومیسم در رزا لوكزامبورگ را هم لنین و هم گرامشی نقد میكنند. در واقع لنین در بیماری كودكی چپ روی فرازی از كمونارهای بلانكیست میآورد كه میگویند ما كمونیست هستیم و به همین خاطر حاضر نیستیم در هیچ ایستگاهی توقف كنیم چون که ما را به عقب میاندازد پس به جلو میرویم. لنین در واقع رزا لوكزامبورگ را نقد میكند و میگوید كه تاریخ روبهروی ما مثل كوهی است كه هیچ كس به آن نرفته و به همین خاطر گریزی از توقفگاه و پیشروی و پس روی نیست. بنابراین تفكری كه به نظر غیراكونومیستی و سیاست زده است، در عمقش یك اعتقاد اكونومیستی است. در برنشتاین شاهد یك اكونومیزم منفعل و در این دیدگاه بلانكیستی شاهد یك اكونومیزم فعال هستیم كه معتقد است طبقه كارگر خودبهخود انقلابی است. این یك اعتقاد اكونومیستی است.
این قبیل تحلیلها هم در قبل و هم در بعد از انقلاب وجود داشته است. نسیان طبقاتی همین جا رخ میدهد. در واقع طبقه یك امر اجتماعی است، در حالی كه اكونومیزم موضوع اجتماعی نیست یك امر خودبهخودی تاریخی است با حذف آگاهی از تاریخ است. در حالی كه طبقه بدون آگاهی طبقه نیست. به خصوص طبقهای كه میخواهد جایگزین سرمایهداری شود. ماركس در سرمایه در واقع اندیشه اقتصاد سیاسی سرمایهداری را نقد كند. البته واژه اقتصاد سیاسی كه ماركس به كار میبرد، معنای امروز را ندارد. اقتصاد در ارسطو به معنای تدبیر منزل بوده و آدام اسمیت و دیگران علم اقتصاد جدید را مطرح میکنند برای این است که آن را تفکیک کنند از سخن ارسطو به آن اقتصاد سیاسی میگفتند.
عرض کردم که در اکونومیزم چپ خیل منفعل باشی مثل برنشتاین یا خیلی فعال باشی مثل رزا لوکزامبورگ نمیتواند اندیشه چپ را رها کند و میتواند به صورت تحلیل بسیار انتزاعی باشد به صورت انتزاعی طبقاتی وجود دارند که خودشان در حال حرکت هستند و جلو میروند خلاف آن نقل قولی که از مارکس آوردم که میگوید تحلیل من از تاریخ یک تحلیل فلسفی انتزاعی است جایگزین تاریخ واقعی نمیشود بعدها انگلس همین حرف را در بسیاری از نوشته هایش عنوان میکند و میکوشد من و مارکس در دورانی که ماتریالیزم تاریخی را مطرح کردیم مجبور بودیم در مقابل مخالفان خیلی به اقتصاد تکیه کنیم و این باعث بروز اکونومیزم شده است و میگوید برای اینکه برای تحلیل تاریخی روشی را اتخاذ کنید حتما باید به هجدهم برومر ناپلئون رجوع کنید مارکس در تحلیلش میگوید که بناپارت متعلق به هیچ طبقه ای نیست مستقل است و موفق شد امپراتوری برپا کند. مارکس و انگلس معتقدند وقتی هیچ کدام از طبقات نمیتوانند هژمونی اعمال کنند در جامعه آن وقت دولت فرا طبقاتی میآید که بالاتر از اینها میایستد و آن هم متکی به بروکراسی است. یعنی او دچار اکونومیزم نیست آرایش های طبقاتی را میبیند که هیچ کدام نمیتواند هژمونی اعمال بکند. در تحلیلهای اكونومیستی ما اصولا تحلیلهای مشخص صورت نمیگیرد و معمولا یك سرمایهداری جهانی مشخص است كه یا در اكونومیسم راست باید به آن گردن نهاد یا در اكونومیسم چپ باید با آن جنگید یعنی یك سو تبعیت و سوی دیگر جنگ است. این نوعی تحلیل انتزاعی از شرایطی انتزاعی است و تحلیل طبقاتی و اجتماعی نیست و در نتیجه در حوزه اقتصاد سیاسی نیست. نمونه بارز آن كارهای آقای كاتوزیان است كه علی رغم کارهای اسنادی خوبی که کرده نمونهای از اكونومیسم وارونه است كه به اندیشه اقتصاد سیاسی در ایران بسیار ضربه زده است.
سیاستزدگی در تحلیلهای کاتوزیان
علی رغم اینکه نظریه ویتفوگل در خصوص آبیاری قبلا رد شده بود اما کاتوزیان اشاره میكند كه خشكسالی و پراكنده بودن روستاها در ایران موجب استبداد شده است. ایشان توضیح نمیدهد كه چرا در جاهای دیگری كه خشكسالی بوده این اتفاق نیفتاده است. قبلا هم در نقد این دیدگاه در نشریه آفتاب گفتهام كه آیا این استبداد امری ژنتیك است یا خیر. ایشان در ادامه با اشاره به اینكه این یك بار رخ داده و تداوم یافته نوعی اكونومیزم وارونه جاودانه را مطرح میكند، زیرا این استبداد در دید ایشان تا حالا ادامه دارد. ایشان دولتهای ایران بعد از مشروطه را شبه مدرن میخواند. در حالی كه وقتی گرامشی ظهور پدیده فاشیسم در ایتالیا را تحلیل میكند، از انقلاب منفعل (passive) بحث میكند، زیرا طبقات نبوده است. در حالی كه تحلیل آقای كاتوزیان عجیب و غریب است و میگوید كه یك جامعه از ٢٥٠٠ سال باقی مانده است و انچه که اتفاق افتاده شبه مدرن است در حالی كه ماركس به دولت لویی بناپارت شبه مدرن نمیگوید میگوید این دولت مدرن است. امپراتوری یا استبدادی شدن ماهیت دولت را تغییر نمیدهد. در واقع این اكونومیسم به شكل جاودانهای در تفكر آقای كاتوزیان ادامه دارد. او وقتی به رضاشاه میرسد، به واسطه اینکه رضاشاه بانک ملی را تاسیس کرد میگوید از كجا معلوم اگر صرافیها ادامه پیدا میكرد، بهتر از بانك ملی نبود! واقعا با این نظریه مات و متحیر میمانیم. اینجاست كه سیاستزدگی با اكونومیسم آمیزه پیدا میكند و سخنی بیان میكند كه برای همه جذاب است و حرف ایشان به مثابه وحی منزل تلقی میشود و ورژنهای نازلتر آن از سوی امثال آقای سریعالقلم به صورت تحلیل غیرجامعه شناسانه بیان میكنند و همه مدام میگویند ما ایرانیان! در نتیجه جامعه ما یك جامعه كلنگی میشود و تحلیلهایی از این دست از این شكل سیاستزدگی بیرون میآید. این ملغمه اكونومیسم و سیاستزدگی است. نمونه های بسیاری در این زمینه وجود دارد که فرصت چندانی برای بیان آن نیست.
این نوع سیاستزدگیها قبلا هم وجود داشت. یعنی گفته میشد كه چون اردوگاه كار در جهان فایق شده ما به تكامل نوع سرمایهدارانه یا انقلاب دموكراتیك نیاز نداریم و خرده بورژوازی میتواند جایگزین آن شود و این راه رشد غیرسرمایهداری است. در واقع این هم یك نسیان طبقاتی است چون در كشور دیگری سوسیالیسم به خیال خودشان فایق شده، پس قواعد تاریخی درونی شما تغییر میكند و دیگر نیازی به طی كردن این مراحل نیست و كافی است كه خرده بورژوازی انقلابی سر كار میآید و ما جهش میكنیم. اینكه ما چه باید بكنیم و كجا باید برویم معلوم نیست و این امر سیاستزده ای است که خارج از قواعد تاریخی است امکان جهش قایل است اما ماركس در دیباچه سرمایه به صراحت میگوید این كتاب را نوشته كه ثابت كند جهش ممكن نیست ولی آنها کتاب نوشتند که ثابت کنند جهش ممکن است این نوعی سیاست زدگی است نوعی ولنتاریزم است سیاست زدگی به منزله اراده گرایی است که کسی در کشور دیگری فکر میکند که شما میتوانید از یک مرحله تاریخی جهش بکنید تحلیل تاریخی را کنار میگذارند
این مجموعهای از تحلیلهای اقتصاد سیاسی ایران است كه میتوان به آنها پرداخت و نشان داد كه از تحلیل مشخص اجتماعی و انضمامی ایران غفلت كردهاند و به انواع اكونومیسم و سیاستزدگی انجامیده است. با چنین تحلیلی نمیتوان اندیشه را میان مردم برد و مادی كرد. به گمان من باید یك برنامه پژوهشی در این زمینه باید صورت گیرد. انقلاب مشروطه ایران با بهرهگیری از اصطلاحات گرامشی یك انقلاب منفعل بود. این انقلاب منفعل وظایف انقلاب مغلوبش را به رضاشاه میدهد. ماركس میگوید كه دولت شكستدهنده انقلاب موظف است وظایف انقلاب مغلوب را انجام دهد. در نتیجه ستیزهای در ایران شكل میگیرد و دولتهای متعدد فراطبقاتی در ایران با صور مختلف به خاطر وقایع تاریخی روی كار آمدهاند. در دوره محمدرضا پهلوی در ایران كمابیش طبقات شكل گرفتند، اما نمیتوانند هژمونی اعمال كنند، بنابراین یك دولت فراطبقاتی دیگر میآید كه در این دولت فراطبقاتی بارها مابین اقشار مختلف جنگ و ستیز رخ میدهد. به قولی دولتها در جهان امروز محل مبارزه طبقاتی هستند، نه محل توافق طبقاتی. به گمان من چند برنامه پژوهشی باید در دستور كار قرار داد و مشخص كرد كه رابطه دولت با طبقات چیست؟ این برنامه پژوهشی باید به رابطه سرمایهداری جهانی و جناحهایش با جامعه ما بپردازد و تكلیف ائتلافهای سیاسی و ائتلافهای و اتحادهای طبقاتی را مشخص كند. این مباحث در اقتصاد سیاسی ایران مفقوده است و به آنها پرداخته نشده است. به همین خاطر نوعی گسیختگی و سردرگمی و تا مقدار زیادی سرخوردگی در جریانات اجتماعی ما وجود دارد و قدمهای تکاملی ما در حوزه پراكسیس رخ نمیدهد. چون وقتی اندیشه منسجم و انضمامی و برنامه های پژوهشی مشخصی در حوزه اقتصاد سیاسی نداشته باشید امکان اینکه پراکسیسی مشخص بکنید و خطاهای اندیشه مشخص شود وجود نخواهد داشت.