فرهنگ امروز/ علیرضا منصوری:
متن زیر سخنرانی علیرضا منصوری، استادیار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی بهمناسبت روز جهانی فلسفه در دانشگاه صنعتی شریف است که ایشان به صورت یادداشتی در اختیار فرهنگ امروز قرار دادند.
سلسله سخنرانیهای امروز بهمناسبت روزجهانی فلسفه ارایه شده و باعث افتخار بنده است که در خصوص بخش فیزیک و فلسفه در خدمت حضار محترم باشم، هر چند - بدون اینکه بخواهم تعارف کنم – ترجیح میدادم از صحبتهای سایر دوستان و عزیزان گروه فلسفۀ علم در این زمینه استفاده کنم. از آخر هفتۀ قبل که قرار شد بخش فلسفه و فیزیک این سلسله سخنرانیها را بهعهده بگیرم خیلی فکر کردم که راجع به چه موضوعی در این زمینه صحبت کنم. عزیزانی که در دانشکدۀ فیزیک با آقای دکتر گلشنی همصحبتی دارند یا در کلاسهای ایشان شرکت کردهاند میدانند که یکی از تأکیدهای ایشان اهمیت زمینههای فلسفی در فیزیک است و به دانشجویان توصیه میکنند که این زمینهها را در فعالیت علمی خود جدی بگیرند. اما شاید برای کسانی که اطلاع ندارند جالب باشد که در گروه فلسفۀ علم نقطۀ تأکید ایشان تفاوت ظریفی میکند. در آنجا توصیۀ ایشان به دانشجویان این است که در فعالیت فلسفیِ خود علم را جدی بگیرند و ارتباط اندیشههای فلسفی خود را با علم قطع نکنند. تصور میکنم یکی از دلایلی که ممکن است ما را قانع کند که تعامل متقابل علم و فلسفه را جدی بگیریم، این است که این تعامل تأثیری در پیشرفت فیزیک داشته باشد؛ بنابراین بهنظرم رسید شاید مناسب باشد صحبت خود را ذیل عنوان “اهمیت زمینههای فلسفی در پیشرفت فیزیک” ارایه کنم. تلاش میکنم توضیح دهم که برخی فلسفهها زمینۀ مناسبی برای رشد علم فراهم نمیکنند – بهطور مشخص در این سخنرانی رویکردهای مدلمحور و ابزارگرایانه را مدّ نظر دارم. ابتدا بهطور خلاصه به بیان عمومیِ رویکرد مدلمحور و زمینههای آن میپردازم و بعد تبعات آن را برای پیشرفت علم بررسی میکنم.
۱
تلقی پوزیتیویستها این بود که نظریهها با مجموعهای از اصول اساسی در یک زبان ریاضی یا صوری مشخص میشود و با کمک قواعدی در ارتباط با تجربه قرار میگیرد. آنچه نخستین پیروان پوزیتیوستها را تحت تأثیر قرار میداد مقایسۀ دقت و صحت ریاضیات در مقابل ابهام و کژتابی زبان فلسفی بود. ولی این نکته در نظر گرفته نشد که اگر زمان پیدایش حساب دیفرانسیل و انتگرال آموزههایِ برّندۀ پوزیتیوستها را بهکار میبردند چنین اندیشههایی متوقف و در نطفه خفه میشد. بیتردید همۀ ما باید بکوشیم تا حدّ ممکن روشن و دقیق سخن بگوییم، ولی اگر منظور این باشد که هنگام مطالعۀ یک کتابِ ارزشمند و کلاسیکِ فیزیک یا ریاضیات از آموزهها و فنون تحلیل زبان برای فهم آن کمک بگیریم آنوقت باید بگوییم که این آثار شامل بسیاری عقاید مهمل و بیمعنی است!
علیرغم کاهش سلطه و نفوذ پوزیتیویسمْ سنت تجربهگرایی هنوز تا حدّ زیادی هویت خود را با ضدیت با متافیزیک گره زده است؛ خصوصاً نگرش منفی آنها به متافیزیک و صدق نظریهها الهامبخش جریانی است که نظریهها را بهجای موجودات زبانی معادل دستهای از مدلهای سمانتیکی میداند. در واقع یکی از دلایل کنار گذاشتن صدق بهعنوان هدف علم همین است که تصور میشود صدق بار متافیزیکی اضافی و غیر ضروری برای نظریهها ایجاد میکند. در این رویکرد دیگر هدف علم جستجوی صدق و حقیقت نیست؛ پیدا کردن مدلهایی است که قابل کاربرد باشند؛ دیگر نظریهها درست و غلط ندارند، بلکه باید دید مدلها موفق هستند یا نه! یعنی ببینیم مدل نظریِ ما با این مدل از دادهها رابطۀ مشخصی دارد یا نه – حالا این رابطۀ ایزومورفیسم باشد یا شبه ایزومورفیسم یا نوع دیگری از رابطۀ تشابه که جزئیاتش الان در بحث ما اهمیت ندارد. هر نظریهای که مدلهای بهتری برای دادههای تجربیِ مدلشده فراهم کند مدل “بهتری” محسوب میشود.
تنها تجربه سرچشمۀ شناخت اصیل و واقعی شناخته میشود و اندیشههایِ متافیزیکی یا ارتباطی با علم ندارند یا حداکثر تا حدّی مجاز هستند که از نوع لایبنیتسی و دکارتی نباشند - یعنی فعالیتی معرفتی بهموازات علم و راجع به واقعیت و عالم قلمداد نشوند. در اینصورت مثل بسیاری از فعالیتهایِ حل مسئله که بیاهمیت هستند، ولی بههرحال با آنها کنار میآییم، متافیزیک نیز میتواند موجب دلمشغولی عدهای باشد - یعنی حداکثر فعالیتی است که نباید جدی گرفته شود و فقط باید آن را تحمل کرد!
این تصور نادرست راجع به متافیزیک و نقش تجربه و ارتباط آن با نظریهپردازیهای علمی تا حد زیادی بهواسطۀ تاریخنگاریهای استقراییِ مبتنی بر کتب درسی تقویت شده است. بهعنوان مثال در اغلب این کتابها میخوانیم که پیدایش نظریۀ کوانتوم حاصل تلاش پلانک برای اثبات رابطهای برای تابش جسم سیاه یا کوشش اینشتین برای اثبات رابطۀ ریاضی مناسبی برای اثر فوتوالکتریک بود که با نتایج آزمایشگاهی تطبیق داشته باشد، درحالیکه در این تصویر ناقصْ زوایا و درسهای مهمی مغفول مانده است، زیرا به ما نمیگوید اصلاً چرا پلانک و اینشتین به چنین مسئلهای علاقهمند شدند؟
واقعیت این است که ریشۀ علاقهمندی آنها به مسئلۀ تابش ماهیتی فلسفی داشت. پلانک بهشدت درگیر مسئلۀ برگشتناپذیری تحت تأثیر بولتزمن و ساختار ماده تحت تأثیر کرشهف بود که هر دو ماهیتی فلسفی داشت و از طریق اینها بود که توجهش به معطوف به الکترومغناطیس و تابش شد. مسئله این بود که معلوم نبود چگونه میتوان برگشتناپذیری فرایندهای ترمودینامیکی را توضیح داد؟ چون قوانین مکانیک که نظریۀ جنبشی و مکانیک آماری بر آن بنا شده بود نسبت به زمان تقارن داشتند و فرایندهایی برگشتپذیر بودند. پلانک به اشتباه البته تصور میکرد بتواند بهجای مکانیک آماری از الکترومغناطیس استفاده کند. از طرفی کرشهف بر اهمیت تعیین تابع چگالی تابش تأکید کرده بود؛ از آنجا که فهمیده بود برای اشعۀ تابش با طول موج یکسان نسبت توان تابش به توان جذب مستقل از نوع ماده است و تنها به دمای جسم بستگی دارد، فکر میکرد این تابع باید بهنحوی بیانگر خاصیتی بنیادی از ماده باشد، بنابراین جریانی راه افتاد برای تعیین این تابع که پلانک هم جزئی از آن بود. مهم این است که اهمیتیافتن این مسئله ریشۀ فلسفی داشت، یعنی کشف ساختار و خواص بنیادی ماده که از قدیم یک مسئلۀ مهم بود. حدسهای مختلفی برای تعیین دقیق رابطۀ چگالیِ طیف تابش ارائه شد که در همۀ نواحی فرکانسی صادق نبودند. پلانک بر پایۀ آنها حدسی راجع به رابطۀ تابش زد که از نظر تجربی درست بود، ولی این حدس زمانی ارزش نظری داشت که میشد آن را با استفاده از اصول عام فیزیک بهدست آورد. اهمیت داشتن اصول عام یک ارزش روششناختی فلسفی است. پلانک برای حصول چنین مقصودی ایدهای را طرح کرد که ریشههای فلسفی داشت؛ یعنی منفصل یا ناپیوسته در نظر گرفتن یک کمیت بهجای پیوسته در نظر گرفتن آن - فرض ناپیوستگی انرژی. بنابراین در تمامی مراحل صورتبندی و روش برخورد با مسئله و راهحلها اندیشههای فلسفی وارد میشود.
اینشتین هم در صورتبندی مسئله اثر فوتولکتریک و هم در راهحلهایی که ارایه داد متکی به اندیشههای فلسفی و متافیزیکی بود. او در ابتدای مقالۀ خود مسئله را اینطور بیان میکند که تعارض و تناقضی در فیزیک امروز وجود دارد: از یکسو ایدههایی بر اساس نظریۀ جنبشی گازها شکل گرفته است و از طرفی الکترومغناطیس را داریم که مبتنی بر ایدۀ میدان در فضای خالی است - یعنی با نوعی دوگانگی در توضیح پدیدارها مواجهیم: توضیح بر اساس ذرات و توضیح بر اساس میدان. پیشنهاد او برای حل تعارض نظریۀ موجی نور را به چالش میکشید و این حدس و پیشنهاد را مطرح میکرد که نور متشکل از کوانتاهای انرژی است که مثل ذرات گاز رفتار میکنند - اینشتین آنها را کوانتای نور نامید. چنین حدسی درک جدیدی از چگونگی برهمکنش ماده و نور به ما میداد.
غرضم از بیان این موارد تاریخی این بود که بگویم تا چه حد صورتبندی مسائل و نظریهپردازیهای علمی درگیر و مدیون نظرورزیهای متافیزیکی است. متافیزیک با تعیین چارچوبهای هستیشناسانه امور ممکن و ناممکن را در نظریهها تعیین کند و ایدههایی راهنمونی برای مسائل و برنامههای پژوهشی آینده طرح میکند- همانطور که مثلاً وقتی نظریۀ فارادی توصیفی میدانی از نیروهای الکتریکی ارایه کرد، حدس زد که احتمالاً برای گرانش هم باید چنین میدانی وجود داشته باشد. بنابراین اندیشهورزیهای متافیزیکی، به یک معنا، موتور محرکۀ علم است؛ متافیزیک، فیزیکِ گذشتگان نیست؛ فیزیک آینده است، یعنی ایدهها و راهحلهای اولیه در بسیاری از مسائل بنیادی علم ابتدا به شکل نظرورزیهای متافیزیکی طرح و بعد با ابزار منطقی و ریاضی دقیق و به تجربه نزدیک میشود، تا جایی که میتوان گفت انقلابهای علمی معمولاً حول مسائلی شکل میگیرند که به دلایل متافیزیکی برای دانشمندان مهم هستند – مثلاً تغییر نگرش در خصوص هندسۀ عالم، در خصوص ساختار ماده یا چگونگی پیدایش جهان. اما در رویکرد مدلمحور نقش نظرورزیهای متافیزیکی مغفول واقع میشود.
۲
نکتۀ دیگری که میخواهم بر آن تأکید داشته باشم این است که کنار گذاشتن صدق در رویکرد مدلمحور یا تحویل آن به کاربردپذیری مدلها علم را تحویل به علم کاربردی و تکنولوژی میکند. در تکنولوژیها کاربرد اهمیت دارد، نه صدق. شاید در نگاه اول این امر چندان مهم بهنظر نرسد، ولی تبعات مهمی دارد. اول اینکه تکنولوژیها، بهواسطۀ هدفی که برای آنها در نظر گرفته شده است، یعنی کارآمدی، لزومی ندارد حوزۀ کاربرد جهانشمولی داشته باشند، اتفاقاً بسیاری از تکنولوژیها برای کارآمدی مؤثرتر باید بهصورت محلی طراحی شوند، یا در طراحی یا شیوۀ بهکارگیری آنها از یک محل و محدودۀ مکانی زمانی به محدودۀ دیگر باید تغییراتی داده شود. به همین اعتبار است که از تکنولوژیهای بومی سخن میگوییم. اما انتظار ما از نظریهها و قوانین علمی این است که جهانشمول باشند؛ دربارۀ جهان صادق یا کاذب باشند، در حالیکه با رویکرد مدلمحور این انتظار نقض میشود.
بنابراین اگر نظریۀ فلوژیستون در آزمایشهای لاوازیه دربارۀ جیوه جواب نداد، در رویکرد مدلمحور، معنیاش این است که مدل فلوژیستونی در خصوص شواهد تجربیِ احتراق جیوه قابل کاربرد نیست؛ بحث صدق دیگر مطرح نیست؛ کاربرد مهم است. در دیدگاه مدلمحور وقتی مدل نیوتنی نتوانست پیشبینی درستی راجع به مدار اورانوس ارایه کند میگوییم این مدل در اینجا کار نمیکند؛ حدود سال ۱۸۴۳ آدامز و لووریه مدل پیچیدهتری ارایه کردند که سیارۀ جدیدی را فرض میکرد؛ این مدل جواب درستی داد و در سال ۱۸۴۶ هم نپتون مشاهده شد. اما سؤال اینجاست که آدامز و لووریه چرا به اصلاح و جرح و تعدیل این مدلهای نیوتنی پرداختند؟ آیا واقعاً فکر میکردند که قوانین نیوتن بر عالم حاکم است و اجرام سماوی و کل جهان یک سیستم نیوتنی است؟ پاسخ دیدگاه مدلمحور این است که موفقیتهایِ گذشتۀ نظریۀ نیوتن تا آن موقع آنقدر زیاد بود که نمیشد بهسادگی دست از آن کشید – یعنی هنوز هم میتوان از اظهار نظر راجع به صدق و کذب نظریۀ نیوتن طفره رفت. ولی دربارۀ حضیض عُطارِد و نقش آن در جایگزین شدن نظریۀ نسبیت بهجای نیوتن چه بگوییم؟ خب قاعدتاً میگوییم پس از تلاش زیاد پژوهشگران فهمیدند که نمیتوانند با مدل نیوتنی آن را توضیح دهند، اما مدل اینشتینی از عهدۀ توضیح آن بر میآمد و از آن به بعد تصمیم بر این شد که از مدل اینشتینی استفاده کنیم حتی در مواردی که قبلاً مدل نیوتنی – حالا با درصدی از خطای آزمایشگاهی - درست جواب میداد. اما این طور نیست! مسئله خطای آزمایش نیست؛ در دیدگاه رئالیستی بر اساس نظریۀ نسبیت، نظریۀ نیوتن غلط است، هر چند در محدودههایی جواب تجربیِ درست دهد. ولی با کنار گذاشتن صدق و کذبِ نظریهها دیگر نظریهها ابطال نمیشوند، فقط محدودۀ کاربرد آنها کمتر و لاغرتر میشود.
شاید کسی بگوید در عمل که تفاوتی نمیکند دنبال صدق باشیم یا کاربرد پذیری مدلها! ولی آموزههای متدولوژیک باید به پیشرفت علم کمک کنند، و سؤال اینجاست که واقعاً کدام تلقی از علم محرک بیشتری برای نقد نظریهها و پیشرفت علم است. فعالیت علمی در دیدگاه مدلمحور بسیار محافظهکارانه است؛ معمولاً دنبال وضعیتهای مشابهی هستیم که انتظار داریم کاربردِ مدلْ موفق باشد. مثلاً اگر مدل نیوتنی در خصوص قمر زمین درست جواب میدهد، انتظار داریم راجع به قمرهای مشتری هم احتمالاً درست جواب دهد، و سراغ آن میرویم نه اینکه دنبال موارد خیلی بدیع برویم؛ روال معمول این است. در حالیکه در فعالیت علمی گاهی شاهد آزمونهای بدیعی هستیم که سابقۀ قبلی نداشته است؛ مثل بررسی خمش نور در مجاورت میدان گرانشی توسط ادینگتون. آیا با رویکرد مدلمحور بهتر نبود که ادینگتون در هزینه و زمان صرفهجویی میکرد و مدل اینشتینی را در محدودههای آشناتری بررسی میکرد؛ مثلاً دربارۀ حضیض عُطارِد بررسیهای دقیقتری میکرد؟ فراتر از این، چرا رویکرد مدلمحور نگوید که مدل نیوتنی برای بررسی مسیر نور در مجاورت میدان گرانشی نیست؛ در این محدوده قابل کاربرد نیست و آزمایش ادینگتون فقط نشان میدهد که نظریۀ نیوتن را در این محدودهها یا وضعیتها نباید بهکار برد، نه اینکه نظریۀ نیوتن نظریۀ غلطی راجع به جهان باشد.
در دیدگاه مدلمحور فعالیت علمی میشود یافتن مدلهای قابل کاربرد در محدودههای جدا و بازی با مدلها در یک چارچوب مشخص، یا به تعبیر کوهن پارادایم مشخص – جای تعجب ندارد که نظریۀ کوهن از علم مأمن و زیستبوم مناسبی برای رشد دیدگاههای ابزارانگارانه مثل اغلب رویکردهای مدلمحور باشد. چرا اینشتین در خصوص اثر فوتوالکتریک باید از اینکه نظریۀ جنبشی گازها و نظریۀ الکترومغناطیس دو تصویر متعارض از واقعیت میدهند اظهار نارضایتی کند و بهدنبال رفع این تعارض باشد؟ بر اساس رویکرد مدلمحور مدلهای هر نظریه در چارچوب خودش کار میکند. وقتی فعالیت علمی منحصر به یافتن مدلهای موفق در یک چارچوب نظری شد، چرا باید کسی خلاف چارچوبها بیندیشد و به نقد آنها بپردازد. به تعبیر خود کوهن پژوهشگران بهدنبال مسائلی میروند که بدانند در پارادایم یا چارچوب کنونی قابل حل است. این توصیفی است که کوهن از فعالیت علمی در زمان علم متعارف یا normal science بهدست میدهد.
در مجموع از رویکرد مدلمحور نمیتوانیم انتظار تحولات نظری عمیق و بنیادی و انقلابی داشته باشیم، در حالیکه از شگفتانگیزترین و جذابترین بخشهای تحول علم جهشهای انقلابی است - جایی که نقاط عطف و تغییرات بنیادی نگرش ما به عالم است. بنابراین آموزههای متدولوژیکِ رویکردِ مدلمحور غنای کافی را برای رشد علم ندارد.
۳
یک جنبۀ دیگرِ تکنولوژی اهمیت توفیق در کاربرد است. وقتی در رویکرد مدلمحور بر یافتن مدلهای موفق تأکید میکنید در واقع این جنبه از تکنولوژی را هم برجسته میکنیم. اما چرا موفقیت علم این اندازه مهم است و از دلایل مهم قدر و منزلت علم محسوب میشود؟ در حالیکه “تحسینبرانگیز بودن” در بسیاری از امور انسانی لزوماً با “موفقیت” همبسته نیست. ما قهرمانان داستانهای ماجراجویانه را، چه واقعی باشند و چه افسانهای، مثل رابینسون کروزوئۀ دانیل دفو و ناخدای پانزده سالۀ ژولورن، از اینجهت که افرادی جسور و شجاع هستند، صرفنظر از موفقیتهایشان تحسین میکنیم؛ ما پیامبران را صرفنظر از توفیق در هدایت قومشان تحسین میکنیم؛ هنر و ادبیات ملل مختلف سرشار از حکایات و آموزههایی است که به ما میگویند ممکن است توفیقهای زودگذر مانع دستیابی به سعادت باشد.
متأسفانه گویا در تصور رایج از علم چنین احساسی وجود ندارد؛ از طریق رسانهها یا کتب درسی یاد گرفتهایم که دانشمندان را نه بهواسطۀ ماجراجوییهایشان در فعالیت علمی، بلکه به علت موفقیتهایشان تحسین کنیم. نسبت به پریستلی یا لاوازیه چنین احساس تحسینبرانگیزی وجود ندارد، زیرا آنها در کار علمی خود، حداقل در سطح اینشتین و نیوتن، چندان موفق نبودند و نظریههای آنها کنار گذاشته شد! در این طرز فکر علم دیگر یک فعالیت انسانیِ ماجراجویانه برای کشف حقیقت نیست. نمیخواهم بگویم در فعالیت علمی باید توفیق در کاربرد را کاملاً کنار گذاشت؛ یا کسانی که بهقصد توفیق در کاربرد پژوهش میکنند فعالیت درست علمی انجام نمیدهند. حرف این است که این وضعیت برای همه جالب نیست و جنبههای ماجراجویانۀ علم را از بین میبرد.
توانایی علم در پیشبینیهایی که از آزمون سربلند بیرون آمدهاند تحسینبرانگیز است، ولی آنچه در علم مهم است، توانایی پیشبینی و نقدپذیری آن است، صرفنظر از درست یا غلط بودن آن. وجه افتراق علم و تکنولوژی همینجاست – تفاوتی که در رویکرد ابزارگرایانه به علم محو میشود. دانشمندِ علوم محض به دنبال یک فرضیه خوب است ولی ممکن است سالها در این راه تلاش کند، و سعیش بیتوفیق باشد - چنانکه تحقیقات پلانک بعد از ۱۹۰۰ منتهی به نتایج موفقی نشد. بنابراین، ماجراجوییهای علمی ممکن است به جایی نرسد، ولی وقتی فرضیۀ جالب و قابل آزمونی ارایه شد، حتی ابطالش آن را از جهان برساختههای نظری آدمی خارج نمیکند؛ جالبی و خوبیِ فرضیه بر اساس قدرت تبیینی و آزمونپذیری آن است - تأیید اهمیت ندارد. بنابراین فکر میکنم چنین تصوری از علم و نسبت آن با موفقیت خصوصاً در آموزش و پرورش باید تعدیل شود وگرنه باید مثل همسر آقای لاوازیه در مراسمی نمادین بهترین آثار علمی گذشته مثل آثار مربوط به نظریۀ فلوژیستون را صرفاً به این خاطر که دیگر دورهاش تمام شده بسوزانیم!
۴
نباید از تأکیدی که بر نقش متافیزیک، و اهمیت کنجکاویها و نظرورزیهای ماجراجویانه کردم اینطور برداشت شود که میخواهم نقش تجربه و آزمایش را دستکم بگیرم. در مجموع میخواستم بگویم که نباید هویتِ تجربهگرایی را در ضدیت با متافیزیک تعریف کرد؛ اهمیت تجربه به این نیست که منبع و سرچشمۀ شناخت است، بلکه به این دلیل و تا آنجا اهمیت دارد که ابزارها و مکانیسمهایی را برای نقد و ارزیابی نظریهها در اختیار قرار میدهد. بههمین دلیل اندیشههای متافیزیکیِ جالب آنها هستند که منجر به حدسها و نظریههای قابل آزمون تجربی شوند؛ اندیشهها و دغدغههای پلانک و اینشتین در پیدایش مکانیک کوانتوم، طرح آزمایشهای تجربی پس از آن، یا اندیشههای بل در ارائۀ قضیۀ بل و طرح آزمایشها برای آزمون نامساویهای بل، یا آزمایشهای فکری نظیر آزمایش گربۀ شرودینگر از نمونههای جالب و درسآموز نگرش نقادانه به اندیشههای متافیزیکی و تبدیل آنها به ایدههای آزمونپذیر است. این نمونهها بیانگر تعامل سازندۀ علم و متافیزیک است، زیرا اگر دیدگاههای متافیزیکی بتواند چنین سرنوشتی داشته باشند معمولاً تحولات مهمی را رقم میزنند.
تا اینجا انتقاداتی را علیه رویکرد مدلمحور و ابزارانگارانه به علم طرح کردم. گفتم پیشرفت علم نتیجۀ بحثهای انتقادی است و در نظر گرفتن صدق به مثابۀ یک ایدۀ تنظیمی برای هدف علم محرک این بحثهای انتقادی است. در پایان عرایضم میخواهم به مشکلی اشاره کنم که باید راجع به آن اندیشید و طرحهایی را پیشنهاد کرد و به بحث گذاشت. بهرغم تأکیداتی که بر جستجوی ماجراجویانۀ حقیقت در فعالیت علمی کردم با مسئلۀ مهمی در مدیریت علم مواجهیم. مدیریت علم یک تکنولوژی است و در تکنولوژیها کارآمدی مهم است، نه صدق و حقیقت. البته تکنولوژی و کاربرد اهمیت دارد؛ قسمت زیادی از رفاه و سلامت کنونی ما وامدار تکنولوژیهای معطوف به کاربرد است، اما آزادیهای فردی و ماجراجوییهای علمی در پژوهش نیز اهمیت دارد و بسیاری از تکنولوژیهای امروز محصول نظریههایی است که ظرفیتهای جدیدی از طبیعت را به ما نشان دادند. با این حال از برنامههای توسعه و چشمانداز بیستساله و برنامههای پنجساله و نقشههای جامع علمی و آموزشی گرفته تا رؤسای دانشگاهها و دانشکدهها و مدیران پروژهها معمولاً از ما نتایج کاربردی میخواهند، نه کنجکاویها و ماجراجوییهای شخصیِ علمی. دولتها تمایل چندانی ندارند برای ماجراجوییها و کنجکاویهای علمی افراد هزینه کنند. درست است که در کشور ما اساساً پژوهش در اولویتهای برنامهریزان و سیاستگذاران نیست، ولی بههر حال تحقیقات کاربردی وضعیت بهتری نسبت به تحقیقات و پژوهشهای محض دارد و در مجموع کنجکاویهای شخصی پژوهشگر در برنامههای مدیریتی محل اعتنا نیست.
بنابراین مسئله این است که چطور باید بین جنبههای خلاقانه و ماجراجویانۀ علم از یک سو و قواعد و قوانین معطوف به کاربرد در مدیریت علم و نهادهای علمی جمع کرد؟ تصور میکنم برای حل این مسئله باید بیشتر فکر کنیم. پیشنهادی اولیهای که به ذهن میرسد تشکیل نهادهایی از دانشجویان و اساتید و پژوهشگرانی است که این دغدغهها را دارند. صنفهای اجتماعی و موفقیت آنها در اصلاح نهادهای اجتماعی سابقۀ درخشانی دارد، چرا از این تجربه در نهادهای دانشگاهی استفاده نکنیم؟ نمونههای تاریخی کلاسیک مثل آکادمی لینچی در ایتالیا در زمان گالیله ۱۶۰۳ و انجمن سلطنتی لندن ۱۶۶۰ در زمان نیوتن از نمونههای تاریخی موفقی بودند که در زمان خود فضایی برای تبادل نظر و طرح ایدههای ساختارشکنانهای ایجاد میکردند که در چارچوب برنامههای درسی صلب دانشگاهی آن زمان جایی نداشت. مسلماً امروز به نهادها و انجمنهایی متناسب با شرایط کنونی نیاز داریم و این پیشنهادِ خام اولیه نیازمند نقد و اصلاح است.