فرهنگ امروز/ترجمهی مجتبی قلیپور:
مقدمه کانگ نا (Kang Na)، استادیار مطالعات مذهب:
مطمئناً هیچکس در سال ۱۸۷۹ در شهر اولم (Ulm) آلمان نمیتوانست حدس بزند که روزی یکی از فرزندان این شهر مدال جهانی نبوغ انکارناپذیر را دریافت کند و شایستگی دریافت لقب «چهرهی قرن» را داشته باشد (عنوانی که مجلهی تایم به او نسبت داد). به همین ترتیب، احتمالاً خود اینشتاین نیز در سال ۱۸۹۵، زمانی که در آزمون ورودی مؤسسهی پلیتکنیک فدرال زوریخ در سوئیس رد شد، انتظار کسب شهرت بینالمللی نداشت. حتی زمانی که کار میکرد و در دفتر ثبت اختراعات سوئیس در شهر برن سوئیس ترفیع گرفت (۱۹۰۸-۱۹۰۲)، از شهرت چشمگیر فاصلهی بسیار داشت چه رسد به اینکه تبدیل به بلندآوازهترین برندهی جایزهی نوبل فیزیک شود. او این جایزه را در سال ۱۹۲۱ دریافت کرد، اما نه برای نظریهی خاص نسبیت خود که عصر اتم را در سال ۱۹۰۵ کلید زد، بلکه برای کشف اثر فتوالکتریک (فرضیهای که در سال ۱۹۰۵ مطرح کرد مبنی بر اینکه پرتوهای الکترومغناطیسی با مواد در تعامل هستند به گونهای که این پرتوها ساختار بلوری و ذرهای دارند).
کمی پس از آن، یعنی زمانی که آوازهی اینشتاین در میان دانشگاهیان شهرتی جهانی به او بخشید، باز هم کسی نمیتوانست پیشبینی کند که در سال ۱۹۵۲ دولت اسرائیل به وی پیشنهاد جایگاه ریاستجمهوری بدهد، پیشنهادی که او آن را نپذیرفت؛ اما این دعوت نشانگر آن است که اینشتاین نه تنها پیوسته درگیر رموز پیچیدهی هستی بود، بلکه همچنین بهعنوان انسانی صریحالهجه در عرصهی سیاست از به قدرت رسیدن نازیها ابراز تنفر میکرد، بهعنوان یک پیامبر صلح بر صلح بین اعراب و یهودیان پافشاری میکرد و بهعنوان یک طرفدار صلح در نامهی معروف خود به روزولت رئیسجمهور وقت آمریکا (۱۹۳۹) در مورد سوءاستفادههایی که به طور بالقوه میتوان از انرژی اتمی کرد هشدار داد، هرچند از توسعهی بمب اتم حمایت میکرد. حتی چند روز پیش از مرگش در ۱۸ آوریل ۱۹۵۵، آخرین نامهی امضاشدهاش را به برتراند راسلِ فیلسوف نوشت و تمایل خود را برای امضای بیانیهای مشترک مبنی بر اینکه همهی ملتها سلاحهای اتمی را محکوم کنند، ابراز کرد. ازآنپس نشان درخشان وی بر تاریخ بشریت غیرقابل انکار بود، درست همانگونه که ژولیدگی موهایش او را منحصربهفرد کرده بود.
مقالهی زیر دربارهی رابطهی درست بین علم و مذهب نوشتهی این اینشتاین فرازمانی است؛ وی بخش اول را در سال ۱۹۳۹ و بخش دوم را در سال ۱۹۴۱ نوشت. در اینجا و در بخش پایانی همین نوشتار است که ما جملهی معروف وی را مییابیم: «علم بدون مذهب معلول است، مذهب بدون علم نابینا.» او این مقاله را برای شرکت در نشست سالانه در نیویورک در سال ۱۹۴۱ با محوریت نقش علم، فلسفه و مذهب در آرمان دموکراسی آمریکایی نوشت.
اگرچه اینشتاین اغلب انجیل میخواند، کاملاً آزادانه دربارهی خدا حرف میزد و بیپروا و خجالت، مذهبی بود، اما این مقاله منشی مذهبی را نشان میدهد که کاملاً شبیه به منش یک شخص مذهبی عادی نیست؛ او به خدای اسپینوزا که خود را در هماهنگی و همسازی (harmony) همهی موجودات آشکار میکند اعتقاد دارد، نه خدایی که خود را درگیر تقدیر و اعمال انسانها میکند؛ ازاینرو اینشتاین تصریح کرد: «مذهب من از تحسین متواضعانهی روحی برتر و بیانتها شکل گرفته است که خود را در جزئیات ناچیز و کوچک نمایان میکند، جزئیاتی که ما با ذهنهای نحیف و ناتوان خود قادر به درک آنها هستیم. این باور عمیقاً عاطفی مبنی بر حضور یک قدرت تدبیرکنندهی برتر که در جهان غیرقابل فهم نمایان است، نظر من در مورد خدا است.» به علاوه، همانطور که این مقاله هم تصریح میکند، تأکید اینشتاین بر ابعاد اخلاقی و نوعدوستانهی مذهب بسیار واضح بود: «انسانیت دلایل بسیاری دارد تا منادیان معیارها و ارزشهای والای اخلاقی را در جایگاهی بالاتر از کاشفان حقیقت عینی قرار دهد. حقی که شخصیتهایی مثل بودا، موسی و عیسی بر گردن انسانیت دارند برای من در مرتبهی والاتری نسبت به تمام دستاوردهای یک ذهن سازنده و کنجکاو قرار دارد.» شاید فقط به گونهای طعنهآمیز مناسب باشد که بگوییم دقیقاً ذهن سازنده و کنجکاو اینشتاین بود که سرنوشت او را به روی جلد مجلهی تایم کشاند و او را در میان روحهای نادری که نبوغ و خلاقیت فوقالعادهشان زینتبخش پیشرفت تاریخ بشر است جایگاهی شایسته بخشید.
***
آلبرت اینشتاین:
بخش اول
در طول قرن ۲۰ و نیمی از قرن ۱۹، نظر غالب این بود که منازعهای آشتیناپذیر میان دانش و عقیده وجود دارد. این باور در میان ذهنهای پیشرفته رایج بود که اکنون زمان آن است که عقیده هرچه سریعتر جای خود را به دانش دهد؛ عقیدهای که بر پایهی دانش استوار نباشد خرافات است و ازاینرو باید با آن مخالفت کرد. بر اساس این اندیشه، تنها کارکرد آموزش و تحصیل، گشودن راهی برای اندیشیدن و دانستن بود و مدرسه بهعنوان نهادی برجسته برای آموزش مردم منحصراًٌ باید در خدمت چنین هدفی قرار میگرفت.
به ندرت میتوان تشخیص داد که این دیدگاه خردگرایانه است که چنین زمخت و آشکار بیان شده، البته اگر اساساً بتوان تشخیص داد؛ زیرا هر انسان عاقلی بیدرنگ میتواند دریابد که این موضع تا چه اندازه یکطرفه است. اما اگر ذهنمان را بر ماهیت این دیدگاه متمرکز کنیم، درمییابیم که اگر این تز را بهصورت مطلق و عریان بیان کنیم، چیزی جز همین دیدگاه یکطرفه نخواهد بود.
این درست است که عقاید راسخ را به بهترین صورت میتوان با تجربه و اندیشهی روشن پشتیبانی کرد، در این نکتهی بدون قید و شرط باید با یک خردگرای افراطی موافقت کرد؛ اما نقطهضعف این اندیشه آن است که آن عقاید راسخی را که برای رفتارها و داوریهای ما ضروری و تعیینکنندهاند، نمیتوان تنها بر شالودهی این روش علمی سرسخت استوار کرد، این بدان دلیل است که روش علمی هیچچیز فراتر از اینکه امور واقع (facts) چطور با یکدیگر مرتبط و مشروط به هم هستند، به ما نمیآموزد. میل به چنین دانش عینی، بالاترین سطحی است که بشر ظرفیت آن را دارد. مطمئناً شما نخواهید پنداشت که من میخواهم دستاوردها و تلاشهای قهرمانگونهی انسان در این حوزه را تحقیر کنم. بااینهمه، واضح است که دانش نسبت به آنچه هست، مستقیماً دری را بهسوی آنچه باید باشد، نمیگشاید. فرد میتواند واضحترین و کاملترین دانش را نسبت به آنچه هست، داشته باشد و بااینوجود نتواند از آن استنتاج کند که غایت امیال انسانی ما چه باید باشد. دانش عینی ابزاری قوی برای ما جهت دستیابی به اهداف مشخص فراهم میآورد، اما خود غایت نهایی و خواست رسیدن به آن باید از منبعی دیگر نشئت گیرد. طرح این استدلال بسیار ضروری است که وجود ما و فعالیتهای ما تنها از طریق تنظیم چنین غایت و ارزشهای متناظر با آن معنا مییابد. دانش نسبت به حقیقت فینفسه شگفتآور است، اما بهعنوان یک راهنما ظرفیت بسیار کمی دارد؛ زیرا حتی نمیتواند ارزش و موجه بودنِ میل به چنین دانشی {یعنی میل به خودش} را اثبات کند؛ بنابراین، اینجاست که ما با محدودیتهای اندیشهی خردگرایانهی محض در مورد وجودمان مواجه میشویم.
اما نباید فرض شود که تفکر هوشمندانه هیچ نقشی در شکلدهی به غایت و قضاوتهای اخلاقی ایفا نمیکند. وقتی کسی متوجه میشود که برای دستیابی به یک هدف، ابزاری مشخص مفید خواهد بود، آن ابزار خود تبدیل به یک هدف میشود، این هوش است که رابطهی درونی بین اهداف و ابزارها را برای ما شفاف میکند. اما تفکر صرف نمیتواند درکی از اهداف بنیادین و نهایی به ما بدهد. به نظر من، آشکار کردن این ارزشگذاریها و اهداف بنیادین و کاربست سریع آنها در زندگی عاطفی فرد، دقیقاً مهمترین کارکردی است که مذهب باید در زندگی اجتماعی انسان داشته باشد و اگر کسی پرسید که سرچشمهی مشروعیت این اهداف بنیادین کجاست، ازاینرو که آنها تنها با منطق قابل بیان و توجیه نیستند، میتوان تنها این پاسخ را داد که آنها در یک جامعهی سالم بهعنوان سنتهای قوی وجود دارند و بر رفتار و امیال و داوریهای فرد تأثیر میگذارند؛ آنها هستند، بهعنوان موجودیتی زنده و بدون اینکه برای وجودشان توجیهی نیاز باشد. آنها نه از طریق اثبات، بلکه از گذر مکاشفه و بهواسطهی شخصیتهای نیرومند، هستی مییابند. نباید در پی توجیه آنها برآمد، بلکه در عوض باید سرشتشان را بهصورت ساده و روشن درک کرد.
والاترین اصول برای امیال و داوریهای ما، در سنت مذهبی یهودی-مسیحی به ما داده شده است. این هدفی والا است که ما با تواناییهای اندک خود تنها بهصورت ناکافی به آن دست مییابیم، ولی بااینحال، اساسی مطمئن برای امیال و ارزشگذاریهای ما فراهم میکند. اگر این غایت را از قالب مذهبی آن بیرون بکشیم و تنها به بُعد صرفاً انسانی آن بنگریم، شاید بتوان آن را اینطور بیان کرد: پیشرفت مسئولانه و آزاد فرد، تا آنجا که وی قدرت و اختیار خود را آزادانه و با خرسندی در خدمت کل بشر قرار دهد. در این برداشت هیچ جایی برای خدا ساختن از یک ملت و یک طبقه نیست، چه رسد به یک فرد. آیا همانطور که به زبان مذهب گفته شده، ما همگی فرزندان یک پدر نیستیم؟ به راستی که حتی خدایی بخشیدن به انسانیت بهعنوان کلیتی انتزاعی هم در روح این آرمان جای نمیگیرد، تنها به فرد است که روح داده شده و تقدیر والای فرد، حکومت کردن یا تحمیل خود به هر طریق دیگر نیست، بلکه خدمت کردن است.
اگر به جای شکل به محتوا بنگریم، میتوانیم این جملات را بهعنوان بیان موضع دموکراتیک بنیادین بهحساب آوریم. یک دموکرات راستین میتواند ملت خود را بسیار دوست بدارد، حداقل به همان میزان که یک انسان مذهبی در معنایی که ما از آن منظور میکنیم، میتواند این کار را انجام دهد.
پس در این میان کارکرد آموزش و مدرسه چیست؟ آنها باید به جوانان کمک کنند تا در فضایی رشد کنند که این اصول بنیادین برای آنان مانند هوایی باشد که تنفس میکنند. اما آموزش به تنهایی نمیتواند از عهدهی این کار برآید. اگر این اصول والا را در مقابل دیدگان خود قرار دهیم و آنها را با زندگی و روح عصر حاضر مقایسه کنیم، آنچه به وضوح نمایان میشود این است که امروزه انسان متمدن با خطری جدی مواجه است. در دولتهای تمامیتخواه این خودِ حاکمان هستند که در جهت نابودی این روح انسانیت میکوشند. در بخشهای کمتر مورد تهدید جهان، ملیگرایی و عدم تساهل و نیز سرکوب افراد با ابزارهای اقتصادی است که این ارزندهترین سنتها را در معرض تهدید نابودی قرار میدهد.
درک شدت این خطر در حال گسترش است، اما فقط در میان مردمان اهلتفکر. جستوجوهای بسیاری برای یافتن ابزارهایی برای مواجهه با این خطر هم در جریان است؛ ابزارهایی در حوزهی ملی و سیاست بینالملل، در قانونگذاری یا سازمانها بهطورکلی. اما پیشینیان گویا چیزی را میدانستند که به نظر میرسد ما آن را فراموش کردهایم: همهی این ابزارها اگر در پس خود دارای روحی زنده نباشند چیزی جز ابزارهایی ناکارآمد نخواهند بود؛ اما اگر شوق دستیابی به هدف در درون ما قویاً زنده است، پس در مسیر یافتن ابزارها برای نیل به هدف و تبدیل آن به عمل نباید دچار رخوت شویم.
بخش دوم
دستیابی به توافق دربارهی مفهوم علم کار دشواری نخواهد بود، علم تلاشی است به قدمت یک قرن برای پیوند دادن پدیدههای قابل درک این جهان در کاملترین رابطهی ممکن بهوسیلهی اندیشهی نظاممند. به جرئت میتوان گفت علم تلاشی برای بازسازی پسینی امر موجود از طریق فرایند مفهومسازی است، اما وقتی از خود میپرسم مذهب چیست، نمیتوانم پاسخی چنین ساده برای آن متصور شوم و حتی پس از یافتن پاسخی که ممکن است من را در این لحظهی خاص متقاعد کند؛ همچنان قبول دارم که هرگز تحت هیچ شرایطی نمیتوانم حتی تا حدی ناچیز میان همهی کسانی که به این مسئله توجه جدی داشتهاند ایجاد اجماع کنم.
پس در آغاز به جای پرسش از چیستی مذهب باید بپرسم آرمانها و آرزوهای شخصی که به من حس مذهبی بودن را القا میکند، چیست. شخصی که به نور مذهب روشن گشته است برای من کسی است که در بالاترین حد توانش خود را از قیدوبندهای امیال خودخواهانهی خویش رها ساخته و دلمشغولی او افکار، احساسات و خواستههایی است که وی به خاطر ارزش فراشخصیشان به آنها باور دارد. آنچه از دید من مهم به نظر میرسد نیروی این درونمایهی فراشخصی و ژرفای باور به معناداری بیچونوچرای آن است، صرفنظر از اینکه تلاشی برای پیوند دادن این درونمایه با موجودی الهی انجام میشود یا خیر؛ زیرا در غیر این صورت ممکن نبود بتوانیم افرادی مثل بودا و اسپینوزا را شخصیتهای مذهبی به شمار آوریم. ازاینرو، انسان مذهبی فردی مؤمن است، به این معنا که هیچ تردیدی در اهمیت و جایگاه والای این اهداف و مقاصد فراشخصی ندارد، اهداف و مقاصدی که نه نیازی به مبنای عقلانی دارند و نه مستعد پذیرش آن هستند، وجود آنها انکارناپذیر و واقعی است، به همان اندازه که وجود خود فرد انکارناپذیر و واقعی است؛ در این معنا، مذهب تلاش بشر به قدمت عمر وی است تا کاملاً و به وضوح به این ارزشها و اهداف آگاه شود و دائماً اثرات آنها را تقویت کرده و گسترش دهد.
اگر علم و مذهب را با توجه به این تعاریف درک کنیم، آنگاه تضاد میان آنها غیرممکن به نظر میرسد؛ زیرا علم تنها میتواند آنچه را که هست و نه آنچه را که باید باشد، معلوم کند و بیرون از قلمرو آن، نیاز به تمامی اقسام قضاوتهای ارزشی همچنان پابرجاست. از سوی دیگر، مذهب تنها با ارزیابی اندیشه و عمل انسان سروکار دارد: مذهب نمیتواند به گونهای موجه از واقعیتها و روابط میان آنها صحبت کند، بر اساس این تفسیر، همهی تضادهای شناختهشدهی بین علم و مذهب در گذشته میبایست به همین سوءدرک وضعیت که شرح آن رفت نسبت داده شوند؛ برای مثال، تضاد زمانی ظهور میکند که یک اجتماع مذهبی بر صحت و روایی مطلق تمام بیانات آمده در کتاب مقدس پافشاری کند؛ این به معنای دخالت حوزهی مذهب در قلمرو علم است. منازعهی میان کلیسا با آموزههای گالیله و داروین هم دقیقاً به همین جا برمیگردد. از سوی دیگر، نمایندگان علم نیز اغلب تلاش کردهاند بر مبنای روش علمی به داوریهای اساسی نسبت به ارزشها و اهداف دست یابند و بهاینترتیب خود را در تقابل با مذهب قرار دادهاند؛ همهی این منازعات از اشتباهاتی مهلک سرچشمه میگیرند.
حال، اگرچه حوزههای علم و مذهب بهخودیخود آشکارا از یکدیگر تفکیک شدهاند، بااینهمه، بین این دو وابستگیها و روابط دوسویهی قوی وجود دارد. اگرچه ممکن است مذهب باشد که هدف را تعیین میکند، اما این علم در وسیعترین معنای آن است که به ما میآموزد چه ابزارهایی در رسیدن به این اهداف کمک میکنند و علم تنها توسط افرادی تولید میشود که آکنده از اشتیاق دستیابی به فهم و حقیقت باشند، این احساس از قلمرو مذهب سرچشمه میگیرد. چیز دیگری که به حوزهی مذهب تعلق دارد ایمان است، ایمان به این امکان که قواعد معتبر در جهان هستی عقلانی هستند؛ یعنی خرد آدمی قادر به درک آنهاست. من نمیتوانم یک دانشمند واقعی را بدون چنین ایمان عمیقی متصور شوم، این وضعیت را شاید بتوان با این جمله بیان کرد که: «علم بدون مذهب علیل است و مذهب بدون علم نابینا».
اگرچه من در بالا ادعا کردم که یک ستیز برحق میان علم و مذهب نمیتواند وجود داشته باشد، بااینوجود، باید یک بار دیگر این ادعا را با ارجاع به محتوای واقعی مذاهب تاریخی تعدیل کنم، این تعدیل در واقع به مفهوم «خدا» ربط پیدا میکند. طی دوران جوانی تکامل معنوی بشر، قوهی تخیل او خدایان را در شکل و شمایل خود انسان خلق کرد، خدایانی که قرار بود با اِعمال ارادهی خود جهان پدیدار را تعیین کنند و یا به هر میزان تحت تأثیر قرار دهند؛ انسان پیوسته به دنبال این بود که با استفاده از دعا و جادو منش این خدایان را در جهت مطلوب خود تغییر دهد. اندیشهی خدا در مذاهبی که اکنون آموزش داده میشود، شکل متعالی همان مفهوم قدیمی خدایان است؛ ویژگی انسانگونهی این اندیشه از خدا -برای مثال- در این واقعیت نشان داده میشود که افراد در دعاهای خود به موجودی الهی متوسل میشوند و از او میخواهند که آرزوهایشان را تحقق بخشد.
مطمئناً هیچکس انکار نمیکند که انگارهی وجود یک خدای انسانوار (personal god) که قادر مطلق، عادل و صاحب کرم محض است توانایی این را دارد که انسان را یاری کند و مایهی تسلی و راهنمای وی باشد، همچنین، این اندیشه از خدا به لطف سادگیاش حتی برای عقبماندهترین ذهنها هم قابل فهم است؛ اما از سوی دیگر، این ایده در خود ضعفهای اساسیای دارد که از آغاز تاریخ به شکلی دردآور احساس شده است.منبع اصلی تضادهای کنونی بین حوزههای مذهب و علم، همین مفهوم خدای انسانوار است. هدف علم ایجاد قواعد عامی است که روابط متقابل میان رویدادها و امور را در بُعد زمان و مکان تعیین میکنند، برای این قواعد یا قوانین طبیعت اعتبار عام مطلق مورد نیاز است، اما نیازمند اثبات نیستند. علم اساساً یک برنامه است و ایمان به امکان موفقیتآمیز بودن آن علیالاصول تنها بر کامیابیهای جزئی (partial) استوار است، اما بهسختی میتوان کسی را یافت که این کامیابیهای جزئی را انکار کند و آنها را به خودفریبی انسان نسبت دهد. این واقعیت که ما بر اساس چنین قوانینی قادر هستیم رفتار موقتی پدیدهها را در حوزههایی مشخص بادقت و قطعیت بسیار پیشبینی کنیم، عمیقاً در آگاهی انسان مدرن ریشه دارد، حتی اگر وی چندان از محتوای آن قوانین سر درنیاورد، او تنها نیاز دارد در نظر بگیرد که ممکن است بتوان مسیرهای نجومی درون منظومهی شمسی را فقط بر مبنای چند قانون ساده از پیش محاسبه کرد؛ به همین طریق اگرچه نه با همین دقت میتوان نحوهی عملکرد یک موتور الکتریکی، سیستم انتقال یا دستگاه بیسیم را حتی زمانی که با رویدادی نو مواجه میشویم از پیش محاسبه کنیم.
قطعاً هنگامی که شمار عوامل دخیل در یک مجموعهی پدیدارشناختی بیش از حد زیاد میشوند، روش علمی در بیشتر موارد ما را ناکام میگذارد؛ در این مورد میتوان آبوهوا را مثال زد که در آن حوزه، پیشبینی حتی برای چند روز پیش رو هم کاری غیرممکن است، بااینوجود، {در حوزهی آبوهوا هم} جای هیچ شکی نیست که ما با رابطهای علّی مواجهیم که عناصر علّی آن عمدتاً برای ما شناختهشدهاند؛ رویدادهای این حوزه قابل پیشبینی دقیق نیستند و علت آن تنوع فاکتورهای مؤثر است نه فقدان نظم در طبیعت.
ما چندان در قاعدهمندیهای قلمرو موجودات زنده عمیق نشدهایم، اما بااینوجود، دستکم در پی بردن به قانون علیّت (جبر علّی موجود در طبیعت) به اندازهی کافی پیش رفتهایم؛ برای مثال، تنها لازم است که به نظم سیستماتیک موجود در توارث و یا تأثیر سمومی مانند الکل بر رفتار موجودات زنده فکر کرد؛ آنچه هنوز فقدانش احساس میشود، درک روابط تعمیمپذیر عمیق است، نه دانش نسبت به خود نظم.
هرچه انسان بیشتر از قاعدهمندیهای منظم همهی رویدادها مطلع باشد بر این عقیده استوارتر میشود که در کنار این قاعدهمندیها هیچ جایی برای علل ناشی از منبعی متفاوت باقی نمیماند، برای وی نه حکم انسان و نه حکم ارادهی الهی بهعنوان علت مستقل رویدادهای طبیعی موضوعیت ندارند؛ {بااینهمه} مطمئناً علم هیچگاه قادر نخواهد بود آموزهی خدای انسانوار را که در رویدادهای طبیعی دخل و تصرف دارد به معنای واقعی رد کند؛ زیرا این آموزه همیشه میتواند در قلمروهایی که دانش علمی تاکنون موفق به قدم گذاردن در آنها نشده است جانپناهی بیابد.
اما من تردیدی ندارم که چنین رفتاری از سوی نمایندگان مذهب نه تنها ناشایست بلکه مهلک است؛ زیرا آموزهای که نه در روشنایی و وضوح بلکه تنها در تاریکی است که میتواند خود را حفظ کند، لاجرم تأثیر خود را بر انسان از دست خواهد داد و آسیب آن به پیشرفت بشر بیحدوحساب خواهد بود. آموزگاران اخلاق در تلاش خود در راه خیر اخلاقی بایستی جسارت آن را داشته باشند که آموزهی خدای انسانوار را رها کنند؛ این بدان معناست که آنها باید آن منبع ترس و امیدی را که در گذشته چنین قدرت وسیعی را در دستان روحانیون قرار میداد، رها کنند. آنها در این راه پرزحمت باید از نیروهایی استفاده کنند که قابلیت ترویج خیر، حقیقت و زیبایی در نوع بشر را دارایند؛ مطمئناً این کاری سختتر اما بیاندازه ارزشمندتر است. پس از اینکه آموزگاران مذهبی این فرایند پالایش را به انجام برسانند، مطمئناً با شادمانی درخواهندیافت که دانش علمی این مذهب حقیقی را تجلیل کرده و بدان ژرفای بیشتر میبخشد.
اگر یکی از اهداف مذهب این است که بشر را تا حد ممکن از اسارت ترسها، شهوات و امیال خودپرستانه رها سازد، استدلال علمی میتواند آن را به روش دیگری نیز کمک کند. اگرچه درست است که هدف علم کشف قواعدی است که اجازهی پیوند دادن و پیشبینی واقعیتها را میدهد، اما این تنها مقصود علم نیست. علم همچنین در پی آن است که این روابط کشفشده را به کمترین شمار ممکنِ عناصر مفهومیِ مستقل تقلیل دهد. در همین فرایند تکاپو برای یکی ساختن این لایههای چندگانه {بین واقعیات، روابط و مفاهیم} است که علم بزرگترین موفقیتهای خود را تجربه میکند. اگرچه دقیقاً همین تلاش است که سبب میشود علم در معرض بزرگترین خطر (افتادن به دام وهم) قرار گیرد، اما هرکس که پیشرفتهای موفقیتآمیز صورتگرفته در قلمرو علم را تجربه کرده باشد، احترامی عمیق برای عقلانیت متجلی در هستی قائل میشود، او از طریق فهم به رهایی گستردهای از قید و بند امیدها و امیال شخصی دست مییابد و بدینوسیله به دیدگاه فروتنی ذهن نسبت به عظمت خِرد میرسد، خِردی که در هستی تجسم یافته و انسان توانایی دستیابی به آن در عمیقترین ژرفایش را ندارد. از نظر من، این دیدگاه، مذهبی بودن در والاترین معنای آن است؛ بنابراین، اینگونه به نظر من میرسد که علم نه تنها مذهب را از ناخالصی انسانانگاری میپالاید، بلکه به معنوی شدن مذهبی فهم ما از زندگی کمک میکند.
هرچه تکامل معنوی بشر پیشتر میرود من بر این عقیده استوارتر میشوم که مسیر دینداری حقیقی در ترس از زندگی، ترس از مرگ و ایمان کورکورانه واقع نشده است، بلکه در تکاپو برای دانش عقلانی جای گرفته است. در این معنا، من معتقدم که کشیش اگر میخواهد حق رسالت آموزشی والای خود را به جای آورد، باید تبدیل به آموزگار شود.