فرهنگ امروز: به مناسبت روز جهانی فلسفه و با تأخیری یکماهه نسبت به روز مصوب آن از سوی سازمان یونسکو در تقویم، سمیناری با عنوان «هرمنوتیک و فلسفه تحلیلی در ایران» با حضور علاقهمندانی از این دو طیف در مؤسسه پرسش برگزار شد. عنوان سخنرانی ضیاء موحد «تحولات فلسفه تحلیلی در جهان» بود؛ عنوانی که آن را بسیار کلی، سنگ بزرگ و علامتنزدن دانست ولی او توانست در سخنرانی کوتاه و منسجم خود این کار را بهخوبی انجام دهد و تحولات فلسفه مشائی را از زمان ارسطو تا ابنسینا و لایبنیتس و فرگه و فیلسوفان حالحاضر بررسی کند. او یکی از مهمترین میراثهای فلسفه تحلیلی را دادوستد بین علم و فلسفه دانست. عنوان سخنرانی محمد مجتهدشبستری هم «چرخش هرمنوتیکی در الهیات مدرن» بود. شبستری در مورد تحولات تاریخی شکلگرفته در مفهوم وحی در الهیات مسیحی صحبت کرد و پروژه خود را در ایران پیگیری این تحول در الهیات اسلامی عنوان کرد و در پایان هم گلایهای نسبت به در غربت قرارگرفتن و از معقولیتانداختن الهیات مدرن در جامعه ایران کرد؛ هم از سوی مدعیان دین و هم از سوی کسانی که با الهیات میانهای ندارند درحالیکه به گمان او روشنفکری دینی هنوز هم حرفهای شنیدنی زیادی دارد.
ضیاء موحد: میراث فلسفه تحلیلی
فلسفه مشاء ریشه در کار ارسطو دارد. در مرکز تحقیقات ارسطو قیاسهای او است و فلسفه او فلسفهای منطقمدار است. ارسطو در تئوری قیاس، قیاس شعری، قیاس خطابی، قیاس مغالطی و... را مطرح میکند و از تحلیل زبان استفاده میکند. این چارچوبی است که ارسطو بنا نهاده و بعدها در فرهنگ ایران نمونه مشابه آن ابنسینا است. ابنسینا سردسته مشائیان ماست. وقتی در یونیورسیتی کالج دانشجو بودم دوره اوج سول کریپکی بود که البته هنوز هم آن سنت ادامه دارد. مهمترین کار او کتاب Naming and Necessity است که اکنون یک کتاب کلاسیک محسوب میشود. حرف اساسی کریپکی در این سه سخنرانی این است که اسم خاص معادل وصف خاص نیست. دلیل میآورد که ما وقتی میگوییم ارسطو، ارسطو به گونهای دال محض است. هیچ صفتی مثل شاگرد افلاطون یا معلم اسکندر نمیتواند جای اسم ارسطو را بگیرد. از این حرف نتایج عجیبوغریبی میگیرد و میگوید ضرورت پسینی داریم. همیشه در همه سنتهای فلسفی گفته شده ضرورت پیشینی است. در معرفتشناسی امور ضروری عالم پیشینیاند اما او با مثالی که میزند ضرورت پسینی و امکان پیشبینی را مطرح میکند. در حین نوشتن مقالهای یادم آمد که در الهیات ابنسینا چنین بحثی را دیدهام و وقتی مراجعه کردم، دیدم ابنسینا با استدلال دیگری دقیقا این حرف را زده و گفته مفردات حد ندارند و مثال سقراط را مطرح کرده است. میگوید اگر بگوییم سقراط فیلسوف بود به سقراط ارجاع ندادهایم چون خیلیها فیلسوف بودهاند و اگر بگوییم سقراط جامزهر نوشید افراد دیگری هم جامزهر نوشیدهاند. هر صفتی را بیاوریم باز به جایی نمیرسیم. این نمونهای از تحلیلهای منطقی است که در فلسفه مشاء یا تحلیلی میبینیم. در منطق موجهات که امروز بسیار مرسوم شده سه بحث مرکزی اهمیت فلسفی فراوان دارند. هر سه کشف عینا در کار ابنسینا دیده میشود. چه شده که ابنسینا این نکته را دریافته و افراد دیگر نفهمیدهاند؟ چون عربی زبان فلسفه و منطق نبود او این زبان را میسازد و روی آن کار میکند. این ذات و جوهر فلسفه تحلیلی است.
از ابنسینا میگذرم. چهره دیگر لایبنیتس است که برای اولینبار مهمترین تحقیقات مربوط به او را (تا آنجا که به فلسفه تحلیلی و مشاء مربوط میشود) راسل دنبال کرده است. راسل در تاریخ غرب میگوید من چیزی از خودم نیاوردم و اگر چیز تازهای گفتم در مورد لایبنیتس است که او را دوباره کشف کردم. اگر سریع بگذریم به غولهای دیگری میرسیم: فرگه در آلمان، راسل در انگلستان، کارل نپ در آلمان که اواخر عمر خود را در آمریکا گذراند، ویتگنشتاین در آلمان. ملاحظه میکنید که این فهرست چقدر متنوع است. ویتگنشتاین کجا و نپ کجا؟ سپس میرسیم به کواین که در فلسفه تحلیلی طراز اول است و بعد از او کریپکی و دیویدسون و این اواخر تیموتی ویلیامسون که شهرت جهانی پیدا کرده و آثارش بدون مجهزبودن به مقدار قابلتوجهی از مسائل فنی قابلفهم نیست. روایت من از فلسفه تحلیلی روی منطق تکیه دارد و میتوان جور دیگری نیز این تحول را روایت کرد.
فلسفه تحلیلی جریانهای مختلفی را از سر گذرانده. یکی چرخش زبانی است که با فرگه آغاز میشود. ویتگنشتاین هم فلسفه را در زبان جستوجو میکند و حرفی که از فرگه گرفته را مدام تکرار میکند که ساختار منطقی زبان ساختار منطقی جهان را منعکس میکند. فلسفه تحلیلی تا مدتها به این سنت و توجه به تحلیلهای زبانی پایبند بود. یکی از کتابهای شاخص در این زمینه کتاب «فرگه: فلسفه زبان» اثر مایکل دامت است که وقتی منتشر شد غوغایی به پا کرد و نشان داد فرگه چگونه با تحلیل زبانی برای اولینبار تحلیل درستی از عدد به دست میدهد.
این چرخش زبانی بعدا جای خود را به چرخش مفهومی داد. یعنی تأکید بر مفاهیم به جای زبان و ارائه تحلیل مفهومی. به این جریان پیتر استراسون و گارت ایوانس بیش از بقیه معتقد بودند. ایوانس که در سن جوانی و بهصورت ناگهانی فوت کرد این جنبه از کار فرگه را برجسته کرد و آن را ادامه داد. میتوانیم از زبان شروع کنیم و به ذهن برسیم و میتوانیم برعکس از ذهن شروع کنیم و به زبان برسیم. فرگه از زبان شروع کرد که مطمئنتر از ذهن است. هوسرل که پدر پدیدارشناسی محسوب میشود از ذهن شروع کرد و تمام کوشش او این بود که بگوید «نومن» همان معنا است. به این معنا فلسفه قرن بیستم فلسفه معنا است اما چرخشی که کریپکی از ١٩٧٠ به اینسو به وجود آورد آنطور که ویلیامسون میگوید، این است که وقتی در فلسفه صحبت از زمان یا مکان میکنیم منظورمان کلمه space و time نیست و نیز مفهوم spaceو time نیست، بلکه منظور خود space و خود time است و این یک موضع محکم متافیزیکی است. این موضعی است که طرفداران حلقه وین کلا کنار گذاشته بودند ولی کریپکی این موضع را با تحلیلهای زیبا زنده کرد. به همینخاطر به این گروه فلاسفه تحلیلی رئالیست میگویند.
چند کار مهم که در این حوزه انجام شده یکی جداکردن متافیزیک از معرفتشناسی است. این کاری است که با ظرافت تمام کریپکی انجام داده، ما نباید خیال کنیم که بهراحتی میتوانیم بگوییم ضرورت پسینی است یا پیشینی. این بحثی متافیزیکی است. جایی که پای ضرورت و امکان و وجود به میان میآید، وقتی پای فلسفه زمان، فلسفه مکان و علیت به میان میآید، وارد بحث متافیزیک میشویم. این یک طبقهبندی جاافتاده است.
مسئله دیگری که گودل اولینبار به دقت پایهگذاری کرد و در فلسفه مشاء قبل از خودش و کارهای ارسطو وجود داشت تفاوت بین نحو و معناشناسی بود. ما گاهی با نحو و ساختار زبان سروکار داریم و گاه با معنا و دلالتشناسی، یعنی ارتباط زبان و جهان. اگر این تقسیمبندی را درست انجام ندهیم بسیاری از اثباتها صورت نمیگیرد. چون این تقسیمبندی قبل از گودل نبود، قضایای مهمی مثل تمامیت و ناتمامیت که منطق و فلسفه تحلیلی را زیرورو کرد به وجود نیامده بود.
مسئله دیگری که بر آن تکیه شد تحلیل ترکیبی بود. کواین با این تقسیمبندی مخالف و معتقد بود وقتی بخواهید در فیزیک نتیجه بگیرید اصول فیزیکی، ریاضی و استدلالی مصالح ما هستند، این سه همبستهاند. اگر استدلالی کردیم و غلط از آب در آمد کدامیک باید زیر سؤال برود؟ فیزیک، ریاضی یا منطق؟ همه میتواند زیر سؤال برود. حتی منطق میتواند زیر سؤال برود همانطور که در مکانیک کوانتوم یکی از اصول اساسی منطق زیر سؤال رفت. بنابراین منطق که کاندیدای اول فلسفه تحلیلی است زیر سؤال رفت.
در فلسفه تحلیلی چند مقاله هست که خواندن آن برای علاقهمندان این فلسفه واجب است و جزء پرارجاعترین مقالهها درباره فلسفه تحلیلیاند. یکی sense and reference فرگه است که منوچهر بدیعی در مجله فرهنگ ٢ و ٣ ترجمه خوبی از آن کرده و دیگری مقاله Two Dogmas of Empiricism که آن هم در ارغنون شماره ٧ و ٨ توسط منوچهر بدیعی ترجمه شده است.
همانطور که در سنت فلسفه تحلیلی منطق در مرکز قرار دارد، در فلسفه تحلیلی هم منطق جدید در مرکز است. منطق جدید تفاوت بنیادی با منطق قدیم دارد، وقتی تحلیل از زبان تغییر کند معناشناسی هم تغییر میکند و به دنبال آن رابطه با جهان خارج نیز تغییر میکند.
میراثهای فلسفه تحلیلی عبارتاند از: یک سبک روشن برای استدلال فلسفی در چارچوب زبانی پاکیزه و دقیق و دور از ادبیاتبازی همراه با مثالهای نقض و آزمونهای فکری. بعد از اینکه این زبان پاک و مستعد برای فلسفیدن را انتخاب میکنید آن وقت مسئله دلالتشناسی و معنا پیش میآید. در زبان غیرصوری باید دقیقا دلالتشناسی و معناشناسی این تزها را مشخص کنیم. مرحله بعدی کاربرد زبانهای صوری و منطقهای گوناگون است. زمان و باور برای خودشان منطق دارند، موجهات هم که مادر همه زبانهاست. وقتی بخواهیم وارد این زبانها شویم باید آنها را صوری کنیم تا ببینیم چه اصولی را میتوانیم نگه داریم و چه اصولی را میتوانیم رد کنیم. میراث آخر ادغام معرفتهای گوناگون علمی مثل ریاضی، فیزیک، بیولوژی، سایکولوژی و... در فلسفه است. این حرفی است که امثال کواین و ویلیامسون و کریپکی همیشه مطرح کردهاند: منطق و فلسفه تحلیلی باید پابهپای علم حرکت کنند.
---------------------------------------------
محمد مجتهدشبستری: چرخش هرمنوتیکی در الهیات مدرن
ابتدا باید چند مقدمه ذکر کنم تا به بحث اصلی برسم. مقدمه اول: واژه Offenbarung که بهعنوان واژه وحی در الهیات مسیحی به کار میرود در فارسی تقریبا به معنای آشکارشدن است. این کلمه در فارسی به وحی ترجمه میشود که غلط است، وحی معنایی دارد و Offenba rung معنایی دیگر. در الهیات مسیحی خداوند به منظور تطهیر و نجات انسان آشکار میشود ولی در الهیات سنتی اسلامی و همچنین در قرآن به معنای اشاره شتابناک پنهان است.
مقدمه دوم: در الهیات مسیحی مدرن، برخلاف بحثهای الهیات سنتی جهان یک فیگور (امری تجسمیافته و شکلگرفته) نیست تا درصدد بربیایند آن را به چیزی نسبت دهند یا علت آن را روشن کنند. جهانبینیهایی مثل مارکسیسم، پوزیتیویسم و ایدهآلیسم جهان را بهعنوان یک فیگور و سپس بحثهای مربوط به آن را مطرح میکنند. در الهیات مدرن مسیحی بحثها بیشتر ضدمتافیزیکی است نه متافیزیکی. از اصطلاحات متافیزیکی چیزی در آن نمیبینید. وقتی در مورد الهیات مدرن از شما میپرسند، نمیپرسند جهان متافیزیکی شما چیست؟
مقدمه سوم: در الهیات مسیحی وقتی از ایمان یا وحی صحبت میشود به معنای گزارههای مشخص و معین و مطابق واقع نیست، بلکه نوعی جهتگیری و رویکرد است و جهت این رویکرد آنگونه که در بحثم نشان خواهم داد امروز تغییر کرده است. این رویکرد ماهیت هرمنوتیکی و تأویلی دارد. بنابراین ایمان تصویری از واقعیت نیست و الهیات مدرن مسیحی هم تصویری از واقعیت نیست بلکه سخنگفتن مسئولانه از این جهتگیری و رویکرد تفسیری است که قابلیت گفتوگو و بحث عقلانی داشته باشد.
مقدمه چهارم: امروز مرز بین ادیان و الهیاتهای گوناگون فرو ریخته و مثل گذشته نمیتوان با قاطعیت مرز بین ادیان و همچنین مرزهای دروندینی و بیروندینی را از هم تمییز داد. درنتیجه میتوانیم از یک الهیات به الهیاتی دیگر پل بزنیم. الهیات مدرن مسیحی تفاوت مهمی که با الهیات سنتی مسیحی دارد بحث تعریف خدا است. در الهیات مدرن سؤالهایی مثل «خدا چیست» یا «خدا کیست» مطرح نیست و به جای آن میپرسد، «خدا چه کرده؟ چه میکند؟ و چه خواهد کرد؟» در کتابهای متألهان مدرن مسیحی شاید چند دلیل هم برای اثبات وجود خدا ببینید اما این بحثبه هیچوجه مهم نیست بلکه سخن از یک سلسله افعال است که در زیستن با آنها مواجه میشویم. الهیات حکایت این افعال از یک زبان قابل دفاع است. در الهیات مدرن گفته میشود کسی هست که با انسان کار دارد. آن کس را میتوانیم خدا بنامیم. یا چیزی از جایی میآید. عرفان اسلامی هم شبیه این گزاره را دارد و میگویند سخنی یا معرفتی از جایی میآید که نمیدانم کجاست. به گفته پل ریکور مهمترین عنصر روایت این است که سخن از کسی است که آن کس چنین کرد و چنان میکند. بهاینترتیب در الهیات مدرن از خدای فیلسوفان خبری نیست. در الهیات سنتی از زمانی به بعد با زبان فلسفه از خدا حرف زدهاند و خدا را علتالعلل مینامند. در الهیات مدرن مسیحی از خدا بهعنوان علتالعلل خبری نیست. الاه کنار رفته و الوهیت آمده.
همه این تحولات الهیات مدرن در مفهوم وحی یا Offenbarung سرریز کرده و چرخشی هرمنوتیکی اتفاق افتاده است. روند این تحول به اینگونه است: در بدو پیدایش عناصر کلام و الهیات مسیحی تلقی این بود که وحی یک سلسله اطلاعات است که از خدا به انسان داده میشود و گزارههایی مطابق با واقع است. در مرحله دوم گفتند وحی مجموعهای از اطلاعات نیست که خدا در اختیار انسان قرار دهد بلکه آشکارشدن خدا بر انسان و نفس این آشکارشدن است؛ گزاره نیست بلکه حادثه است. وقتی این حادثه اتفاق میافتد نتیجهاش این میشود که من و شما دگرگون میشویم و تولد جدید مییابیم و هستی ما تغییر میکند. پس وحی آشکارشدن خدا در روند تاریخ است و مثل عیسی در کلیسا حضور دارد و امری مستمر است. تحول سوم که مورد توجه من است این بود که منظور از وحی یا Offenbarung حادثه نیست بلکه بر اثر آن شناختی برای انسان پدید میآید و انسان از آن به وحی تأویل میکند. وحی در این معنا نوعی تفسیر است. این سخن در الهیات مدرن وحی را از بسیاری از اشکالات فلسفی خلاص کرد و هماکنون مؤثرترین بیان از مفهوم وحی است. در این مرحله چرخش هرمنوتیکی اتفاق میافتد و وحی معنایی تفسیری پیدا میکند. وحی از این پس در الهیات مدرن مسیحی تفسیر است و نه اخباری از واقعیات.
تلقیهای قدیمی از وحی تا حد زیادی بیانی دفاعی بود. مسیحیان قصد داشتند بگویند دین ما حق است و از طریق ظهور عیسی اطلاعاتی به ما داده شده که در اختیار کس دیگری نیست و همه باید به دین ما روی بیاورند. حرفشان این بود که هم طریق حصول این اطلاعات و هم محتوای آنها فوقطبیعی است یعنی مربوط است به یک سلسله موجودات و قلمروهایی از هستی که فوققلمرو طبیعت است. ایمان هم عبارت بود از پذیرفتن این اطلاعات فوقطبیعی. پس در الهیات سنتی وحی بر ایمان مقدم بود. میبایست وحی اتفاق بیفتد تا ایمان به وجود بیاید و ایمان متأخر از وحی بود. سپس مطرح شد که این بحثها در کتاب مقدس آمده و آیا الفاظ هم از طرف خداست یا فقط محتوای کتاب مقدس از جانب خداست و خدا به فرشتگان این محتواها را دیکته کرده است؟ بالاخره متوجه شدند که واقعا برخی سؤالها قابل جوابدادن نیست، چراکه مثلا این مشکل وجود داشت که وقتی دانش و محتوا را فوقطبیعی میدانید و آن را قابلوصول برای انسان نمیدانید، چگونه انسان میتواند چیزی را بفهمد که پایههای فهم آن را ندارد. این سؤال پاسخ نداشت. تلاش کردند راهحلی پیدا کنند و گفتند مافوقطبیعی است اما به شکلی گفته شده که انسانها بفهمند ولی محتوای آن فوقطبیعی است. کلا هیچ علم کلامی بدون ارتباط با حفظ قدرت و خلافت شکل نگرفته است. در اسلام هم کلام و فقه اسلامی بیش از همه حوزهها سیاسی است.
یکی از متألهان مسیحی اشکال عمدهای را مطرح کرد: اگر ادعا میشود که خداوند خود را آشکار کرده است ابتدا باید وجود خدا محرز و اثبات شده باشد تا سپس بتوانیم بگوییم حرف زده و خودش را آشکار کرده است. اما آیا مقدمه اول حاصل است؟ امروز مسئله خدا بیشتر یک مسئله ایمانی است. نهایتا معقول است که کسی بگوید من در جستوجوی معنای معناها هستم و اسمش را خدا میگذارم. معقول است که به قول کییرکگور بگوید من به سمت مبدأیی که اسمش را خدا میگذارم پرش میکنم. امروز خدا بیشتر مسئلهای جهشکردنی است. خدا به این معنا با آن خدایی که او را به تصویر بکشیم و صفاتی به او نسبت دهیم تفاوت دارد.
کارل رانر متأله کاتولیک که در تدوین واتیکان ٢ در دهه ١٩٦٠ فعال بود و کلیسای کاتولیک را از بسیاری مطالب نامعقول نجات داد و نیز ولفهارت پاننبرگ در عالم پروتستان دراینباره پیشقدم بودهاند. آنها معتقد بودند گاهی تجربههایی به انسان دست میدهد و انسان، شناختی از خدا پیدا میکند نه اینکه برای شناخت خدا برهان ارائه دهند. این شناخت بهگونهای است که وقتی میخواهند آن را بیان کنند، میگویند خدا با ما سخن میگوید. بیان یک بیان تفسیری است. تفسیر و تأویلی که در کنار هر تجربهای است. این تجربهای دینی است که گویا خدا سخن میگوید، این معنی وحی است. اگر عیسی سخن گفته برای حواریون از طریق این سنت پیامی به ما میرسد که گویی سخن خداست. کارل رانر حرفی را میگوید که برخی عرفای ما هم میگویند: هر انسانی در درون خود یک شناخت مبهم از خدا دارد (ابنعربی، جلالالدین رومی و مرحوم طباطبایی هم همین حرف را میگفتند) گاهی این شناخت که در درون است متبلور میشود و از طریق برخورد با نمادهایی آشکار میشود. پل ریکور هم در بحث هرمنوتیک اگزیستانسیالیستیاش میگوید وقتی انسان خود را طرح میکند در خلأ این کار را انجام نمیدهد و در ارتباط با یک سلسله نمادها و نمادها که در خارج است خود را طرح میکند. در اینجا او یک گام از هایدگر جلوتر میرود. این تجربه گاهی بروز میکند و از طریق برخورد با نهادهایی فوران میکند، مثلا در برخورد با الهیات تاریخی پانن برگ، یا در برخورد با الهیات فرهنگ تیلیش این تجربه پیدا میشود که در آن فرد اگر بخواهد آن را تأویل کند، میگوید خدا با من سخن میگوید. این آخرین مرحلهای است که الهیات مدرن چرخش مدرن را انجام داده و فعلا در میان تئوریهای گوناگون درباره وحی از همه قابلقبولتر به نظر میآید. من نیز به نوبه خود دنبال همین چرخش هستم.
منبع: روزنامه شرق