فرهنگ امروز/ قربان عباسی*:
هایدگر بر این باوراست که زبان، حریم یا منزلگاه بودن است؛ اگر موجودات در جایی قرار داشته باشند، آنجا فقط حریم زبان است و بس. تمامیت سپهر حضور در گفتار نمایان میشود و تجلی دارد. زبان حوزهی جسارت هم هست، میتوان از زبان بهره جست و آسودگی درون را خلق کرد. توازن و یگانگی فضای باطن بیش از هر چیز به ظهور پرتشعشع زبان بستگی دارد و شاعران واقعی چنین هستند؛ آنها در مرتبهای بالاتر در قالب یک سراینده سخن میگویند. شاعرانند که با سرودههایشان ناگواری درون ما را بهسوی کلیت سالم و بیگزند بازمیخوانند. شاعران که مخاطرهجویند از هر راهی در پی امر قدسیاند، سرود آنها بر روی زمین تقدیسکننده است، آنها به سرنوشت شب جهان تعلق دارند و به راستی که با سرودههایشان در جستوجوی رد پای خدایان گریخته برای آدمیان هستند. ویتمن یکی از آن هزاران ستارهی درخشان آسمان ادب است. دکتر شایگان بزرگوار برایمان از بودلر خواند و اینک کوچکترین شاگرد او از ویتمن سخن میگوید، با این امید که شاید روزی سیاستمداران خسته از آن همه غزا گذرشان به کوی شاعران افتد و دمی بیاسایند.
ویتمن با تهنیت گفتن به انسان و خود انسانیت شروع میکند، انسانیتی گسترده، مغرور و بامحبت؛ میتوان از وی آموخت که خود را بزرگ بداریم و خود را بسراییم. من همدردی را از وی آموختم، حتماً کتاب ملاقات بیمارستانی او را ورق زدهاید، مینویسد: «در عشق شخصی و نوازشها و جوشش مغناطیسی همدردی چیزی است که بیش از همه داروهای جهان مفید واقع میشود.» ویتمن در مقابل منتقدین خود که باور داشتند او متناقض سخن میگوید چنین مینویسد: «آیا ضد و نقیض سخن میگویم؟ بسیار خب، ضد و نقیض میگویم، من گستردهام شامل چند وجه. همین چندوجهی بودن را میتوان از او یاد گرفت. او با شهامت اعلام میکند که یک برگ علف کمتر از سیر ستارگان نیست. مورچه به همان اندازه کامل است که یک دانه ماسه و تخم سوسک. داروک شاهکاری است برای والاترینها. توت سیاه شایستهی زینت بخشیدن به رواق آسمان است. باریکترین مفصل دست من همهی ابزارهای ماشینی را مسخره میکند. او میگوید گاوی که با سری غمزده نشخوار میکند از هر پیکرهای فراتر است و موش معجزهای است کافی برای در تردید افکندن میلیاردها میلیارد بیایمان.»
من کتاب برگهای علف او را خواندهام، کتابی است عظیم و به راستی سزاوار ستایش، نه به خاطر شکلش که گاه عاری از لطافت است، به خاطر اینکه او زنجیرهای از عقاید سترگ را پیش روی دیدگانمان مینهد. راستش اینکه انسان باور داشته باشد دیگران نیز همچون خود او چندوجهی و چندلایه هستند دستکم تحملش بالا میرود. اینکه موش کور خود معجزهای است، دیگر فقط برای کسوف و خسوف به نماز آیات نمیایستد، بلکه درهرحال توجه خود را بهسوی آن بزرگ، آن امر والا رهنمون میکند. وقتی او برگهای علف را منتشر کرد خشم عمومی منتقدین را برانگیخت. منتقدین دربارهی او نوشتند: «این چه غول بیشاخ و دمی است، این موجود نیمهانسان و نیمهحیوان که به روی جهان و جهانیان میغرد، کیست؟ گفتند که او یک معجون معنوی است، آمیزهای از افکار قبیح و موهن و فلسفه و کفر و زیبایی و بینزاکتی محض. یکی از منتقدین تا آنجا پیش رفت که وی را خوک نامید و نوشت او همچون خوکی در میان زبالههای گندیده، افکار خلاف عرف و عادت جستوجو میکند.»
اینکه چرا وی اینقدر مخالفتها را برانگیخت، شاید علتش را بتوان در این جملات دی. ایچ. لارنس جستوجو کرد، وی چند سال پس از مرگ ویتمن نوشت: «ویتمن پیشرو پیشروان است و هیچ شاعری هم نمیتواند از او پیشتر رود، چون ویتمن در پایان راه بزرگ خیمه زده است.» نوشتههای او به قول منتقد روزنامه نیویورک تایمز سرشار از بلاغت و آتش و نیرو است. ویتمن درست نبض جامعهی مادی خودپرست و پولپرست آمریکا را به دست گرفته بود. او چیزی میگفت که زیاد به مذاق کارخانهداران و بازاریان و سوداگران و رباخواران و سیاستبازان خوش نمیآمد. انتقادهای خود را متوجه سنتهای کهن اجتماعی کرده بود، میخواست همهی سدها و دیوارها را یکجا بشکند. ستایشگر انسان بود و شأن انسانی. از هزاران کارگری الهام میگرفت که در آفتاب عرق میریختند. الهامبخش او برای سرودن، همهی کسانی بودند که در گرداب تلاش و زحمت روزانهی خود دست و پا میزدند، اکثریتی که از ثمرهی کار خود محروم گشته بودند. شما کمتر شاعری را میشناسید که به اندازه وی بشردوست و التروئیست باشد. یکریز و همیشه در پی هماغوشی با مردان و زنان شرافتمند است، تنهایی عمیق خود را با عشق به انسانها پر میکند، به رشتهی عشق دست مییازد و یکی از بزرگترین سرایندگان نغمهی عشق است، چون برای او عشق لازمهی درک جهان است.
بعد دیگر اندیشههای ویتمن را باید در تلاش او برای آشتی دادن روح و تن و ماده و معنا جستوجو کرد. معنای این اندیشه این است که ما نباید فقط چشم به آسمان بدوزیم و جایگاه تعالی روح را در آن جستوجو کنیم، روح را باید تنها در محیط مناسبات بشری جست و کشف کرد. ویتمن به ما یادآور میشود که با دیگران همدردی کنیم و با جان و تن آنان بیامیزیم. او به ما یاد میدهد که روح نباید دور خود حصار بکشد، نباید از جهان کناره بگیرد و در اندرون خود در خلسههای صوفیانه، بهشت را جستوجو کند.
او در پی حلول به خود هستی است، به درون طبیعت راه مییابد و زیر پوستهی درختان، در رگبرگها، میان یک موج، حتی در لانهی درندگان، در شعلهی اجاقها و در میان خاشاک در پی جستوجوی معناست. من عاشقانه چنین اندیشهای را تا حد یک امر قدسی بالا میبرم؛ شاید از این اندیشهی ویتمن است که یاد گرفتم حتی تپش قلب خود را با سایر همنوعانم در هر نقطهای از جهان هماهنگ کنم. در اشعار او نشانی از تاریکی و آزردگی و هراس نیست، هیچچیز او را نمیآزارد، حتی در اندوهناکترین و غمزدهترین اشعار او سرزندگی و طراوت بیرون میتراود. او جویندهی همیشگی مهر است و خود میگوید بدون آن هرچه هست بیهوده است.
ویتمن مهر به همهی انسانها را به ما میآموزد؛ برای او انسان مطرح است و نه متعلقات انسانی. من یک انسانم قبل از اینکه یک امریکایی، یک ایرانی و یا یک عرب باشم. مسلمان بودن، مسیحی بودن، کنفوسیوسی بودن و بودایی بودن برای او یک قضیهی ثانویه است. بین زن و مرد تفاوتی نمیبیند، اصلاً هیچ تفکیکی در اندیشههای او در ارتباط با انسان نمیبینید؛ او سرود انسان را میسراید، احترام به انسان را فارغ از رنگش، زبانش و دینش لازم میشمرد و از آن با نام شادمانهترین قانون آسمانی یاد میکند. من از او آموختم که قاب و قالب تعصبات را برای همیشه بشکنم و همچو او بیندیشم که تعصب، آوار غریو لعنت است. هدیهی ابلیس همیشه تاوان غرور انسانی است. تعصب تمام شور و نیرو و تپش ترانه بهسوی عظمت و شکوه و ساختن را بهسوی انهدام و تباهی و ویرانی سوق میدهد. من از ویتمن آموختم که درختان سیب شکوفهپوش و جوانههای ذرت، زرد روشن و علف و گلهای سرخ و سفید و شبدر سرخ و سفید را به یک اندازه دوست داشته باشم.
شما شعر There was a child went forth او را بخوانید، کودکی بود که پیش میرفت، میبینید که چگونه نگاه ما را به زیرکانهترین فرم پالایش میدهد. هم توتهای جنگلی را میبیند و هم پیشپاافتادهترین علفهای هرز کنار راه را. او نه تنها با ما صحبت میکند بلکه حتی با کسانی به سخن مینشیند که از مادر زاده نشدهاند، حتی با آنها نیز میآمیزد. در شعر Salute Au Monde به دنیا سلام میکند، در این شعر از خود میپرسد: «والت ویتمن، چیست که در درون تو گسترده میشود؟» و خود البته جواب میدهد: «درازترین روزها در اندرون من است، خورشید چون چرخی مایل میگردد و ماه غروب نمیکند. آفتاب نیمه شبانه که هنگام خود در درون من پهن شده، لحظهای بر فراز افق سر میکشد و باز فرو میشود. خطهها و دریاها و آبشارها و آتشفشانها و صخرهها و مجمع الجزایر مالزی، پولینزی و جزایر بزرگ هند شرقی همه در درون من است.»
او حتی میتواند آواهای سرزمینهای دور را نیز بشنود. از مرد کارگر همسایه را میشنود درحالیکه همزمان تُن آهنگ رقص اسپانیایی و طنینهای مداوم رود تایمز و سرودهای آزادی پرشور فرانسویان را از فرسنگها دورتر به جان دل میشنود. او همه تن حواس است، نه فقط در حال، بلکه صداها و نداهای اعماق تاریخ را نیز میشنود و از ما میخواهد که در بند و قید اکنون نباشیم، کمی به دورترها در زمان و مکان برویم، طی طریق کنیم تا بشنویم که در آن دوردستها مؤذن از فراز مناره چگونه ندا میدهد، صدای مرد هندو را بشنویم و داستان حیات الهی را از زبان عیسی مسیح، اساطیر موزون یونانیان و افسانههای پرقدرت رومیان را. اگر دقت کنیم میتوانیم صدای خش خش کاروان بردگان را هم بشنویم، صدای زنجیرهای دست و پایشان را. این نوع نگاه و طرز نگریستن است که از ما انسان میسازد و ما را از غلطیدن به دام و تلهی منیتها و خودخواهیها برحذر میدارد.
من با شهامت میگویم اگر سیاستمداران جهان یک بار ویتمن را بخوانند و به آوای وی گوش بسپارند هرگز سند هیچ جنگی و فرمان هیچ ستیزی را امضا نخواهند کرد، اجازه نخواهند داد مرزها و قلمروهای کاذب و مصنوع انسانی، ما را در خون و نفرت و کین و دفع دیگری گرفتار آرند. من به همان اندازه بانگ مؤذن را میستایم که زمزمهی دعای کشیشان مسیحی را در محراب کلیسا.
ویتمن از ما میخواهد به میادین نبرد صدها سال پیش بنگریم که چگونه با شمشیر و گرز اجداد ما به جان هم افتاده بودند، اما اینک سبزه و شکوفه و ذرت بر آنها روییده است. طبیعت نه با خود و نه با هیچکس دیگری سر دعوا ندارد، این ما هستیم که با طرز نگریستنی غیرانسانی و غیراخلاقی شکوفه را میکشیم، درختان را به آتش میکشیم، بهراحتی به مقدسات دیگری تجاوز و تعدی و هتاکی میکنیم؛ این معضل ماست و خود ما هم باید آن را حل کنیم.
از ویتمن میتوان فراگرفت که تنها خوشبخت بودن به هیچی نمیارزد، چرا من خوشبخت باشم درحالیکه مرد سیبریایی و ساموئیدی، فنلاندی یا آن مرد بولیویایی که از کوه سوراتا عبور میکند خوشبخت نباشد؟ به همین علت است که میسراید: من ساکن همهی شهرهای جهانم. او یک جهانوطن واقعی است، او حتی در دورترین نقطهی جهان در فقیرانهترین فضاها کودکان از مگس رنجه را میبیند و پیرزنانی زمینگیرشده را؛ و با همهی آنها احساس همدردی میکند. او همهی ما را خطاب قرار میدهد: تو ای ساردینی، تو ای باواریایی، تو ای یهودی، تو ای زائر کوفتهپای، تو ای ایرانی زیباپیکر که سواره میتازی، تو ای زن، تو ای مرد و تو ای قارهنشینان آسیا، آفریقا، اروپا و استرالیا و شما و همهی شما که در جزایر بیشمار دریا سکنی گزیدهاید و شما که همهتان پس از قرنها به من گوش خواهید داد، فقط بدانید که هریک از ما به اندازهی دیگری مقدس است، هریک از ما برخوردار از مقصود جاودانی زمین است، هریک از ما بیحد و مرز است. و چه زیبا سروده است:
تو ای کافر بربر سودانی
تو ای بدوی سرکش و ناهنجار و ناآموخته
شما ای طاعونزدگان مدرس و نانکن و کابل و قاهره
تو ای جنگلنشین آمازون
دیگران را هم چندان بر شما ترجیح نمیدهم
ویتمن نه تنها عاشق همدردی با انسانهاست و آنها را از صمیم قلب دوست دارد، بلکه به ارزشهایی که از ما انسانی شایستهتر میسازند هم توجه دارد؛ ازاینرو خواهان آزادی است، او دامن دامن گل یاس میچیند و همه را به پای همنوعانش میریزد، حتی در نگاه به یک گورخر آن را عطرآمیز میخواهد. از مرگ نمیهراسد؛ ما میتوانیم با شهامت با بالهای گشودهی مرگ کنار بیاییم. او مرگ را دلپذیر و آرامبخش میداند، مرگ رهاییبخشِ توانا که ویتمن درود و بهترین رقصهایش را تقدیمش میدارد. شادترین سرودها را سر میدهد، سرشار از موسیقی است. شما اگر به واژگان او در اشعارش نگاه کنید، میتوانید حس کنید که او اصلاً از شما بیگانه نیست. فوقالعاده حساس است، از عطر لطیف زمین در سپیدهدم میگوید، از شعلههای لذت جنونآمیز، از شادیهای مادرانه، از بوی خزههای نمناک و حتی قهقههی لوکوموتیو خندان را از نظر دور نمیدارد. گستاخ و بیتزلزل با مشکلات عظیم پنجه درمیافکند. وارسته و آرام از جدال و شکنجه و زندان و نفرت مردم نیز باکی ندارد. میرقصد، کف میزند، به وجد میآید، فریاد برمیکشد، میجهد، میپرد، میغلتد و شناور میشود در بستری از آزادی، شادی، عشق و محبت.
من او را از صمیم قلب میستایم. تراوش روح او جز شهامت و شادمانی و شعف نیست. بار دیگر تکرار میکنم، برخلاف دید منتقدان همعصرش، نه سرشار از توحش و پلیدی بلکه وجدان بشری است؛ هم شاعر روح است و هم تن، در تن آدمی آنقدر شگفتی میبیند که در روح آدمی. حرفم را با شعری از خود او به اتمام برسانم.
اکنون فلسفهها و مذاهب را بازمیآزمایم
شاید که در تالارهای سخنرانی درست جلوه کنند ولی
در زیر ابرهای انبوه
در کنار چشماندازها و امواج روان
هرگز
باور کن که هرگز جلوهای نخواهند داشت
و آیا همین چند جمله خود مقدمه و مؤخرهای بر مانیفست انسانیت نیست؟
*دانشجوی دکترای علوم سیاسی دانشگاه تهران