فرهنگ امروز / محمدتقی شریعتی: شاید زمانی که فانون کتاب پوست سیاه، صورتکهای سفید را در سال ۱۹۵۲ منتشر ساخت تصور نمیکرد که کتابش منبع الهام و شکلگیری مکتب پسااستعمار شود و ادوارد سعید بتواند این مکتب را اینچنین به اوج برساند. فرهنگ امروز در راستای آشنایی بیشتر مخاطبان با مکتب پسااستعمار به سراغ خانم دکتر نگار شریف رفته و سؤالاتی را در باب این مکتب به بررسی گذاشته است. خانم دکتر شریف استادیار دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز است که سالها به تدریس ادبیات انگلیسی مشغول بوده است.
*شما ریشهها و بنیادهای ادبیات پسااستعماری را در کجا میدانید؟
پاسخ به این پرسش کار پیچیدهای است ولی پاسخ ساده و کوتاه این است که ادبیات پسااستعماری ریشه در وجود پدیدهی استعمار دارد؛ ادبیات پسااستعماری به استعمار اعتراض میکند، آن را تبیین میکند و نوری به سویههای آشکار و پنهان زندگی استعمارگر و استعمارشده میتاباند. اما ادامهی جواب به این بستگی دارد که آنچه را ادبیات پسااستعماری میدانیم چگونه تعریف کنیم. برخی منتقدان واژهی پسااستعماری را (آنگونه که برخی در زبان انگلیسی با شیوهی نگارش هم مشخص کردهاند و به شکل پسا-استعماری، با استفاده از خط فاصله در واژه بر آن تأکید کردهاند، یعنی post-colonial) اصطلاحی برای توصیف ادبیاتی میدانند که پس از پایان دورهی اوج استعمار و شروع استقلال سیاسی یا فرهنگی کشورهای مستعمره، یا دستکم در آستانهی رهایی آنها از استعمار، خلق شد. گروهی دیگر اعتقاد دارند که ادبیات پسااستعماری از همان آغاز دورهی استعمارگری کشورهای اروپایی قابل بررسی است، این گروه حتی در قرون ۱۷ و ۱۸ میلادی به دنبال این نوع ادبیات میگردند و معدودی آن را حتی تا اوایل قرن شانزدهم میلادی و بعد از کشف امریکا توسط کریستف کلمب قابل طرح میدانند.
اما امروز به نظر میرسد دو نکته مورد توافق اکثر منتقدان است، اول اینکه دیگر اکثر منتقدان ادبی با شیوهی نگارش و املاهای متفاوت رویکرد خود را از دیگران متمایز نمیکنند و به جای آنها post-colonial و post/colonial صرفاً از شکل رایجترpostcolonial یا پسااستعماری استفاده میکنند. دوم اینکه چون ادبیات مکتوب به خصوص در اشکال مدرن مثل داستان کوتاه، رمان و شعرهای امروزی به شکل کاملتر و صحیحتر در دو قرن اخیر در دسترس است و در ضمن افول استعمار کهن از اواخر قرن نوزدهم میلادی شروع میشود، آثار شاخص را از این دوره به بعد بررسی میکنند. بنابراین میتوان ادبیات پسااستعماری را ادبیات دورهای دانست که استعمار و ارزشها و مختصات مربوط به آن رنگ میبازند و نویسندگان، شاعران و هنرمندان مجالی مییابند که هریک به زبان خویش از تأثیر استعمار بر جنبههای مختلف زندگی انسانها بگویند. بدینترتیب مهمترین آثار شاخص این دوره در ادبیات انگلیسی زبان با آثار کسانی همچون جوزف کنراد، رودیارد کیپلینگ، اقبال لاهوری، رابیندرانات تاگور و... شروع میشود.
*خواستها و انگیزههای مکتب پسااستعماری چیست، یا به عبارتی این مکتب چه میگوید؟
اجازه بدهید دربارهی استفاده از عنوان مکتب احتیاط به خرج دهم. عنوانهای ادبیات پسااستعماری (برای اشاره به آثار ادبی) و نقد یا نظریهی پسااستعماری یا پسااستعمارگرایانه (برای رویکردهای مربوط به نقد و تحلیل آثار) را مناسبتر میدانم، مهمترین دلیل هم آن است که رشته یا دیسیپلینی که با این عنوان میشناسیم در شیوههای خود مدیون پیشنهادات مکتبها و جنبشهای متفاوتی است مثل مارکسیسم، ساختارگرایی و بهویژه پسامدرنیسم.
ادبیات پسااستعماری یک واحد همگون و یکدست نیست و پیشینهی تاریخی و جغرافیایی آن محدودهی وسیعی دارد؛ بنابراین همانطور که دربارهی پرسش قبلی گفته شد، پاسخ بستگی به تعریف ما از این ادبیات دارد. ولی میتوان خواستهایی را نام برد که تا حدی در انواع ادبیات پسااستعماری مشترک هستند، به نظر من این خواستها را بهتر است ذیل دو گستره بررسی کنیم: اول اینکه پاسخ دهیم ادبیات پسااستعماری با خود استعمار چه نسبتی دارد و دوم اینکه چگونه با فرهنگ و هویت آدمها گره خورده است؟
در گسترهی نخست، نویسندگان بهویژه در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تلاش داشتند روشن کنند استعمار اروپایی با چه شدت و قوتی روی داده و استعمارگرانی مثل بریتانیاییها، هلندیها، فرانسویها، اسپانیاییها و... چگونه نه تنها بر بسیاری از کشورها (در آسیا، آفریقا، آمریکای مرکزی و جنوبی و سرزمینهای پراکنده و بعضی جزایر مستقل) تسلط سیاسی و اقتصادی پیدا کردند، بلکه به کدام شیوهها هژمونی، باورها و شیوهی زیست خود را به آنها تحمیل کردند. شاید این مسئله امروز بدیهی به نظر برسد اما فراموش نکنیم که همین ادبیات پسااستعماری گفتمان (discourse) خود را ایجاد کرد که این نکتههای به ظاهر ساده را واکاوی کرده و به جهان بباوراند. پس وجه اول کارکرد این ادبیات این بوده است که نشان دهد این تأثیرات فرهنگی چگونه ایجاد شده و باقی ماندند و تا همین امروز هم چه آثاری از خود باقی گذاشته و میگذارند.
گسترهی دوم را میتوان بحثهای مربوط به هویت (identity) دانست. علاوه بر هویت فردی، هویت فرهنگی و اجتماعی هر انسانی جزو پرسشهای بنیادین زندگی اوست و در شرایط زیستن در یک مستعمره ابعاد پیچیدهتری هم پیدا میکند: من کیستم؟ آیا آنکه هستم را بهدرستی درک میکنم؟ چه بخشی از این هویت زادهی فرهنگ و زیستگاه من است؟ فرهنگ جایی که به آن تعلق دارم چقدر زادهی شرایط تاریخی آن است و چه بخشی از آن زاییدهی استعمار است؟ آیا هژمونی اروپایی چیزی از فرهنگ بومی مرا باقی گذاشته یا آن را بهتمامی در خود حل و هضم کرده؟ آیا من خویش را از چشم فرهنگ خودم قضاوت میکنم یا فرهنگ اروپایی؟ و دهها پرسش دیگر در این زمینه.
*از گفتمان (discourse) فرمودید، اولاً توضیح بفرمایید جایگاه ادوارد سعید در میان متفکران پسااستعمار چیست و سعید چه تأثیری از فوکو پذیرفته است؟
ادوارد سعید شناختهشدهترین و شاید تأثیرگذارترین متفکر حوزهی پسااستعماری است. نکتهی بارز دربارهی سعید این است که فقط نظرات و نوشتههای او نیست که به شکلگیری گفتمان پسااستعماری کمک فراوانی کرده است، اگر شخصیت، تحصیلات، شیوهی زندگی، فعالیتهای اجتماعی، فرهنگی، آکادمیک و هنری و حتی کشورهایی را که او در آنها زندگی کرده را بررسی کنیم، درمییابیم همهی وجوه زندگی او در آفرینش و نهادینه شدن این گفتمان تأثیر عمیقی داشته است.
تأثیرپذیری سعید از آرای میشل فوکو هم بحثهایی را در میان اندیشمندان برانگیخته است. بحثهای مربوط به دانش و قدرت در کار فوکو به تفصیل مطرح شده و شرقشناسی ادوارد سعید نیز مقاومت در برابر گفتمان قدرت را تنها با واکاوی مفهوم شرق به آن شکلی که برساختهی غربیهاست ممکن میداند. برخی میگویند شیوهی کار سعید الگوبرداری از پیشنهاد فوکوست و بعضی این را رد میکند. خود سعید این اتهام را رد میکند و حتی بیان میکند که کار فوکو به اندازهی کافی برای مدل مورد نظرش ملموس نیست.
آنچه مسلم است این است که شباهت این دو در همان چگونگی ساختن گفتمان است که از این بابت شاید بتوان فضل تقدم را به فوکو داد. از نظر فوکو تاریخ ثابت و خطی نیست بلکه مجموعهی درهمتنیدهای از گفتمانهاست که در اندیشهی انسانها جای میگیرد و به آنها منتقل میشود. قدرت زایا و خلاق است و چیزی فراتر از قدرت اشخاص یا حکومتهاست، چراکه در طول تاریخ مفاهیم مربوط به آن دائماً تغییر کردهاند، به عبارتی قدرت در دورانهای مختلف تاریخی عقایدی را به انسانها تحمیل کرده (مثلاً اینکه جنون چیست و با آنهایی که مجنون میدانیم چگونه باید رفتار کنیم)، طوری که مردمان پنداشتهاند این افکار حقایق ازلی هستند، درحالیکه این به ظاهر دانش از حقیقت تنها روشی بوده برای اینکه گفتمانی بسازد که قدرت را تقویت کند.
ادوارد سعید وقتی از شرقشناسی سخن گفت بیان کرد مفهوم شرق در واقع بیش از آنکه به شکل مستقل وجود داشته باشد ساختهی گفتمان استعماری است که مردم جغرافیای خاصی را متفاوت و دیگری قلمداد کردهاند.
فوکو میگوید وقتی عبارت یا گفتمانی را تحلیل میکنیم بهاجبار «خارج» از آن ایستادهایم؛ بنابراین واکاوی بیطرفانه فقط وقتی ممکن است که بتوانیم فاصلهی کافی داشته باشیم، یا به عبارتی، هر فرهنگی تنها توسط گروه فرهنگی متفاوت میتواند به بهترین شکل تحلیل و واکاوی شود. اما از سوی دیگر مشکل اینجاست که بدانیم آیا اساساً ممکن است گروهی را که خودمان به آن تعلق نداریم درست بشناسیم و تحلیل کنیم؟ این «خارج» ایستادن همان نقطهای است که سعید بحث خود دربارهی مفهوم شرق و گفتمان شرقشناسی را بر آن بنا مینهد، او سعی میکند نشان دهد چطور غربیها وقتی به فهم و تبیین زبان، آدابورسوم، رفتارها و باورهای شرق پرداختند، تصویرهای نادرست و متفاوتی ارائه کردند. بنابراین سعید کوشش داشت با دنبال کردن ردپای این بدفهمیها و چگونگی شکل گرفتن گفتمان شرقشناسی به اصلاح این دیدگاهها بپردازد.
*امکان دارد توضیح بفرمایید قرابتها و شباهتهای این مکتب با پستمدرنیسم چیست؟
برای توصیف این شباهت اجازه دهید اول یک مقدمهی تاریخی را بیان کنیم، چون درک بستر تاریخی مطالعات پسااستعماری کمک زیادی به ما میکند، این مطالعات بیش از هر چیز به دنبال استعمارزدایی از کشورهای آفریقایی و آسیایی قبل و بعد از جنگ جهانی دوم شکل جدی به خود گرفت (و بعدها البته مسائل آمریکای مرکزی و جنوبی هم به آن اضافه شد)، درست همان وقتی که اصطلاحاتی مثل «سوسیالیسم» و «جهان سوم» هم رایج شد. بنابراین در ابتدای شکلگیری این مطالعات مسائل مربوط به استقلال و وضعیت سیاسی و اجتماعی مورد توجه قرار گرفت، اما به دلیل تغییرات مهمی که بعد از دهههای ۶۰ و ۷۰ میلادی روی داد ناگزیر وضعیت جدید جهانی بر مطالعات پسااستعماری تأثیر مستقیم گذاشت؛ سوسیالیسم دچار مشکلات جدی شد و کاپیتالیسم حداقل برای مدتی برتری خود را به رخ کشید؛ در امریکا و بریتانیا و پس از آن دیگر کشورهای اروپایی نظامهای سیاسی و اقتصادی به طرف نوعی محافظهکاری پیش رفتند و بنابراین مبارزات ضداستعماری برای تبیین وضعیت جدید بهسوی بررسیهای آکادمیک تمایل پیدا کردند؛ درست در همین زمان بحثهای داغ پساساختارگرایی در حوزهی نظری و همینطور اندیشه و هنر پسامدرن و توانایی قوی آنها برای گفتمانسازی مورد توجه متفکران پسااستعماری قرار گرفت.
اما نکتهی اصلی این است که این شباهتها کجا آشکار میشود؟ درک من از نظرات اندیشمندان پسااستعماری این است که پسامدرنیسم از دو زاویهی مختلف بر این رویکرد تأثیر گذاشته است و با آن شباهت دارد: مطالعات پسااستعماری از یک سو در شیوهی نگرش شبیه پسامدرنیسم عمل میکند و از سوی دیگر با کمک پسامدرنیسم به تعبیر سایمون گیکاندی از زندان اومانیسم اروپایی و اندیشههای محدودکنندهی آن میگریزد.
در توضیح سویهی اول شاید بتوان گفت اندیشمندان پسامدرن زمینه را برای پذیرش افکاری فراهم کردند که پسااستعمارگرایی بر اساس آنها شکل گرفته است. پسامدرنیسم با پرسشگری دربارهی قطعیت اندیشههای مدرن، شیوههای معرفتشناسانهی آن را نقد کرده و بر سؤالات هستیشناختی تمرکز کرد، در نتیجه، «مرکزگریزی» و «تکثر معنا» اهمیت پیدا کرد؛ یعنی پسااستعمارگرایان مجهز به ابزارها و شیوههایی شدند که پیچیدگی مسئلهی استعمار و ساختن گفتمانی درخور آن را جایگزین نگاههای سیاه و سفید پیشین کند؛ دیگر صحبت از ظلم استعمارگر و هجوم اجتماعی و فرهنگی به استعمارشدگان کافی نبود، چراکه قرار گرفتن در جایگاه قربانی نه کافی است و نه هویت رفته را بازمیگرداند؛ حالا نیاز این است که شیوههای کسب هویت و پیچیدگیهای فرهنگی آن بررسی شود.
در سویهی دوم میتوان گفت پسامدرنیسم نگاه به ظاهر بیطرفانه ولی در واقع غیرسیاسی و غیرتاریخی نسل قبل از جنگ متفکران اروپایی را تغییر داد و مثلاً هومی بابا بیان کرد که در نظم مدرن بازنمایی فرهنگی در فرهنگ شرق و غرب با هم برابر و متناسب نبودهاند؛ او تنها از طریق کلاژسازی و پذیرش چند فرهنگ در کنار هم (به جای تقابل آنها) میتوانست این را بهخوبی نشان دهد و این درست همان کاری است که پسامدرنیسم موفق به انجام آن شده بود.
اگر بخواهم مثالی از ادبیات ارائه کنم، میتوانم به رمان همنام جومپا لاهیری اشاره کنم، دلیلش هم این است بااینکه این رمان در دستهبندی ژانرهای ادبی شاید دقیقاً یک رمان پسامدرن خوانده نشود، نگاهی که برای نوشتن و خوانش آن میتواند بیش از همه به کار بیاید نگاهی کاملاً امروزی و تحت تأثیر این اندیشههاست. هم خود لاهیری بهعنوان نویسندهی امروز و هم هر منتقد پسااستعمارگرای اثر او با سؤالاتی چندوجهی و چندلایه مواجهند. در نگاه نویسنده و منتقد آشنا به اندیشهی پسااستعماری، رمان همنام به جای آنکه به تأثیر استعمار بریتانیا و یا فرهنگ شرقشناسی غرب در شکلگیری هویت شخصیتها بپردازد و مستقیم به آن حمله کند، بر این تمرکز میکند که چگونه زندگی دو نسل مهاجر هندی-آمریکایی با مسائل پیچیدهی مربوط به هویت به اقتضای دنیای امروز مواجه میشوند و تک تک آنها چگونه با معناهای متعدد و چندمرکزی بودن ساختار اندیشهی رمان توصیف و توجیه میشوند؛ آنها نشان میدهند غربیها و شرقیها (بهعنوان افراد، هریک با شخصیت و نگاه خود و نه یک کلیت بیشکل و وحشتناک) چگونه به پرسشگری دربارهی خود، جهانشان، ریشههای فرهنگیشان و از همه مهمتر خطاهای شناختشان میپردازند و در نهایت یک هویت منفعل و موروثی چطور میتواند به هویتی کنشگر و مثبت و انتخابشده تبدیل شود؛ دنیای پسامدرنیسم با پذیرش آزادی از محدودیتهای معناها و فهمهای محدود این امر را ممکن کرده است.
*متفکرین کنونی این مکتب به نوعی در دانشگاه کمبریج خصوصاً در رشتهی ادبیات تطبیقی هستند، امکان دارد در این مورد توضیح بیشتری دهید؟
مطالعات پسااستعماری همانطور که اشاره شد بیشتر در محیطهای دانشگاهی زنده و فعال است. البته تا جایی که میدانم در دانشگاههای دیگری هم (علاوه بر کمبریج) در دنیا بحثها و فعالیتهای جدی در این زمینه هست و بسیاری از متفکران مهم و سرشناس پسااستعماری بهویژه در دانشگاههای آمریکایی و دیگر کشورها به پژوهش مشغول بودهاند، ازجمله نامهای بزرگ میتوان به ادوارد سعید، گایاتری اسپیواک و هومی بابا اشاره کرد که در دانشگاههای آمریکا کار کردهاند؛ اما در این میان بیشک دانشگاههای بریتانیایی جایگاه ویژهای دارند. فراموش نکنیم که بریتانیا مهمترین و یکی از قدرتمندترین کشورهای استعمارگر بوده است و اکنون هم خود بریتانیاییها و هم اندیشمندان دیگر کشورها برای دسترسی به منابع و افکار هم نیازمند به یکدیگر هستند و طبیعی است سنت ریشهداری در مطالعات پسااستعماری در این کشور وجود داشته باشد؛ در این میان دانشگاه کمبریج (و همینطور آکسفورد) توجه خاصی به این حیطه داشتهاند، ولی اینکه دانشگاه کمبریج چه تفاوت خاصی دارد متأسفانه اطلاعاتی در این زمینه ندارم.
*جایگاه کنونی مکتب پسااستعماری را در نقد ادبی چگونه ارزیابی میکنید؟
پسااستعمارگرایی در تفکر امروز ریشهای قوی و محکم یافته است و مفاهیم مورد نظر خود را با چنان قدرتی وارد گفتمان علوم انسانی کرده است که نمیتوان آن را انکار کرد؛ بیشک این حرکت تا سالها حرفهای تازهای برای شنیدن خواهد داشت.
مطالعهای ساده کافی است تا به ما نشان دهد که مفاهیمی مثل هژمونی، هویت و مهاجرت که شاید ۳۰ یا ۴۰ سال پیش در حاشیهی بحثهای نظری مطرح میشدند، امروز مورد توجه همهی شاخههای علوم انسانی هستند. تعلق داشتن به چند فرهنگ و چند خاستگاه زبانی که کسانی مثل دوبوا و هومی بابا آن را در قالب نظریههای جدی مطرح کردند، امروز برای درصد زیادی ازمردم دنیا شیوهی ناگزیر زیست و تفکر است که در دنیای بیمرز رسانههای مجازی نهادینه شده است.
آنیا لومبا در کتاب استعمارگرایی-پسااستعمارگرایی مینویسد پس از دوران استعمار تنها «مستعمره» نیست که دگرگون میشود بلکه «متروپولیس» استعماری هم دیگر همان نیست که قبلاً بوده است. ادوارد سعید در مطلب جالبی که دربارهی جین آستین نوشته، به خوانشهای مختلفی که از این نویسنده کلاسیک شده نور جدیدی تابانده است -رمانهای آستین در خود بریتانیا روی میدهد و همهی شخصیتهای اصلی انگلیسی هستند-؛ سعید نشان میدهد فهم پسااستعماری چطور میتواند اهمیت فضا، جغرافی و مکان را در بررسی اثر دگرگون کند. میتوان رمانهایی مثل منسفیلد پارک را با نگاهی تازه خواند و دید اروپا که نظام سیاسی و اجتماعی و فرهنگیاش را سالها و بلکه قرنها با تداوم، نظام طبقاتی (اشرافیت) و اقتدار در درون و بیرون مرزها معنی کرده بود چطور بهتدریج کمرنگ شدن پیوندهای خونی و پذیرفتن رشتههای تازهی تعلق به «دیگری» را درونی میکند.
نگوگی وا تیانگ او (نویسنده و متفکر کنیایی) در کتاب استعمارزدایی ذهن بیان میکند برای احیای زبانهای فراموششدهی آفریقایی قصد دارد به این زبانها بنویسد و برای توجیه کار خود استدلال میکند زبان هم روشی ارتباطی است و هم حامل فرهنگ؛ زبان پلی میزند بین کسانی که کار و تولید میکنند، تولید در گرو همکاری و ارتباط است؛ به علاوه زبان واسطهی بین انسان و طبیعت است و بالاخره زبان حتی در شکل نوشتاری هم به شیوهای متفاوت در تحول فرهنگ مؤثر است. اگر اینگونه است، سؤال بعدی این است که چندزبانی و چندفرهنگی را که از ما انسانهای پیچیدهتر و جوامعی بیمرکزتر ساخته است چطور میتوان نادیده گرفت؟ اینکه بپذیریم تعداد زیادی از انسانها به چند خاستگاه فرهنگی تعلق دارند، تازه گام نخست است، حالا در جایی ایستادهایم که میتوانیم و باید بررسی کنیم چطور اقتصاد، سیاست، عادتها، الگوها و تجربیات همهی انسانهای در دنیای پسااستعماری نمیتواند به همان سادگی تبیین شود که پیش از جا افتادن این گفتمان مرسوم بوده است.
اگر در نقد ادبی امروزی مهاجر بودن نه یک عمل، که یک وضعیت انسانی است، پسااستعمارگرایی است که ریشهها و چگونگی آن را واکاوی میکند. امروز فقط اقتصاددانان و سیاستمداران نیستند که بر بالین کشورهایی حاضر میشوند که از بیماری استعمار رها شده و مستقل شدهاند، پسااستعمارگرایان هم هستند که با کولهباری از مفاهیم و اصطلاحات نو «روایتهای» ملی را تعریف میکنند و قصههای تازهای میگویند. در مطلبی از اندرو اسمیت که محققی دانشگاهی در بریتانیاست خواندم که همانقدر که تصویر «مسافری ساده و روستایی» تصویر محبوب رمانتیکها بود و تصویر «تبعیدی شهرنشین»، مورد توجه مدرنیستها، حالا انگار «مهاجر جهانی» تصویر خودنگارهی منتقدان پسااستعمارگران است. اگر باز هم به ادوارد سعید و کتاب مهم فرهنگ و امپریالیسم برگردیم، میبینیم که او به پایان سلطهی غرب و تقابل آن با جهان غیرغربی ایمان دارد، اگر تفاوتها به رسمیت شناخته شوند و صدای هر فرهنگی بهدرستی شنیده شود؛ این آیندهای است که مسیر هموار و اجتنابناپذیر پیش روی این گفتمان را نشان میدهد.