فرهنگ امروز/ محسن آزموده: شكی نیست كه وضعیت فلسفه در نظام آموزشی ما اسفبار است؛ نكتهای كه مراد فرهادپور بحث خود را با آن آغاز میكند. این البته ربطی به وضعیت فلسفه در سایر جاها ندارد. معضل اساسیتری كه در گفتار پیش رو فرهادپور به آن اشاره میكند، بحرانی است كه از یك سو ناشی از قدرت گرفتن علم و گفتار علمی (scientific) است؛ امری كه موجب شده فلسفه تا سرحد خادم علم و توضیحدهنده پسینی روند علمی تقلیل پیدا كند و از ادعای اساسیاش در جستوجوی حقیقتی عام و مطلق دست بكشد، از سوی دیگر مواجهه عوامانه و كلی با فلسفه مورد بحث است؛ امری كه یك سوی آن سادهسازیهای خام از مسائل فلسفی و فروكاستن آن به اطلاعاتی مبهم و بیمعناست و سوی دیگرش تحقیر فلسفه به عنوان سخنانی مبهم و پیچیده و بیفایده است. مراد فرهادپور، مترجم، مدرس و نویسنده فلسفه در گفتار حاضر كه عصر جمعه ٢٧ فروردین به مناسبت درآمدی بر سلسله نشستهایی آموزشی درباره چرخش رئالیستی فلسفه قاره و رئالیسم نو در موسسه فرهنگی هنری موج نو ارایه شد، كوشید با انتقاد از مواجهات سردستی مذكور با فلسفه، از طریق مرزگذاری میان گفتار علمی از یكسو و گفتار حكمی از سوی دیگر، به لوازم فلسفهورزی اشاره كند.
بحث امروز من مقدمهای بر جلساتی است كه قرار است بعد از این در این موسسه برگزار شود و هدف از آن تعین بخشیدن و مشخصتر كردن و انضمامیتر كردن جریان تدریس فلسفه است با توجه به وضعیت اسفبار آكادمی و هم شكلی كه در بیرون از آكادمی به تدریس فلسفه پرداخته میشود. ما فكر كردیم شاید بتوان تجربه جدیدی را به راه انداخت. ممكن است شكلهای دیگر نیز امكانپذیر باشد، مثل برگزاری كارگاههای آموزشی (workshops) دو، سه هفتهای با دعوت میهمانانی از خارج، البته با این تفاوت كه دیگر مثل سابق نباشد كه یك نفر از خارج دعوت شود كه بیست دقیقه همان حرفهای قدیمی را تكرار كند و بعد هم به اصفهان و شیراز برود و قالیچه بخرد و ببرد. بلكه میتوان آدمهایی با اسم و رسم ناشناختهتر اما با برنامهریزی دقیقتر را دعوت كرد. این هم شكلی از تلاش است تا با مشخصتر كردن قضیه تا حدی از گنگیای كه الان در فضای آموزشی فلسفه هست فاصله گرفت و با این هدف به یك سنت خاص پرداخت؛ به ویژه از طریق یك كتاب یا آدم خاص. در شكل برگزاری نیز تلاش میشود با دو نفره شدن بحث نوعی گفتوگوی انتقادی شكل بگیرد.
راه ورود به فلسفه چیست؟
این شاید تجربه جدیدی از نوع ورود و درگیر شدن با فلسفه را ارایه دهد، زیرا به نظر میآید ما در مواجهه با فلسفه با یك فضای خیلی كلی طرف هستیم كه در آن بارها با این سوال از سوی افراد مواجه شدهایم كه «چی بخوانم؟» تو «از كجا شروع كنم؟» و این مساله با خود این سوال كه اصلا «فلسفه چیست؟» گره میخورد و چه كسانی میتوانند آن را تعریف كنند. از این طریق است كه فرد در یك دور باطلی میافتد، زیرا چگونه چیزی را كه هنوز تعریف نشده، میتوان آغاز كرد و گفت از این جا شروع كن. بعد هم این فرد اگر از كسانی كه درگیر فلسفه هستند، بپرسد باز تعریفهای مختلفی از اینكه فلسفه چیست ارایه میشود. همه اینها باعث میشود نوعی برخورد مبهم و كلی و بیرونی با فلسفه جای وارد شدن واقعی با فلسفه را بگیرد. زیرا همچنان كه گفتم ورود به فلسفه همراه با ارایه توصیفی از این است كه فلسفه چیست و خود این توصیف بدون اینكه از قبل به فلسفه وارد شده باشید، امكانناپذیر است و شما نمیتوانید فلسفه را از بیرون به همان شكلی كه فیزیك و شیمی را به صورت مجموعهای از روشها و دستاوردها تعریف میكنید، تعریف كنید، بنابراین نیاز به اینكه از آغاز با یك سنت خاص درگیر شوید، بسیار اساسی است.
از عشق به فلسفه تا فلسفه ستیزی
بخشی از این برخورد كلی و مبهم با فلسفه نیز تا حدی به دلیل فرهنگی است كه ما در آن زندگی میكنیم؛ ضمن آنكه فرهنگ ما به شكل عجیبی برای امری به نام فضل و حكمت و دانش و دانایی ارزش ظاهری قایل است. خود این مساله هالهای از تقدس و اهمیت به فضای مبهم و كلی فلسفه میبخشد. این عشق به معرفت را كه گاه در شبكههای اجتماعی نیز نمود پیدا میكند گاهی به عكس آن نیز منجر میشود، یعنی اتفاقا در همین شبكهها شاهدیم برخی به برخورد كلی و فلسفهبافی میپردازند، بدون اینكه استعدادش را داشته باشند و واقعا با نظریه درگیر شده باشند. بعد از مدتی نیز همین شیوه برخورد نتیجه عكس میدهد و تبدیل به نوعی كینهتوزی نسبت به نظریه و فلسفه میشود و دست آخر با نیمچه ژورنالیستهای بیسواد پتی بورژوایی روبهرو میشویم كه نفرتشان از نظریه را در قالب ناسزا گفتن به همه كس و همهچیز ابراز میكنند.
فلسفه و فوتبال
اگر بخواهیم اندكی این كلی بودن را باز كنیم میتوان از طریق دو مرز علم (science) از یكسو و دیگر حكمت (wisdom) یا عرفان از سوی دیگر این هدف را پیش برد، یعنی از طریق مقایسه فلسفه با علم از یك طرف و مقایسه فلسفه با حكمت یا دانایی از سوی دیگر میتوان فضای فلسفه را روشن كرد. اما پیش از آن مایلم از مثالی برای آشنا به توضیح مواجهه كلی و مبهم با فلسفه اشاره كرد. روز جمعه داربی تهران بود. شاهد درگیری آبیها و قرمزها در قالب دو تیم پرسپولیس و استقلال بودیم و بد نیست بحث را با مثال فوتبال پیش برد. افرادی هستند كه رابطه مبهم و كلیای با فوتبال دارند كه این رابطه بیرونی است، به همین علت درباره خود بازی نظری ندارند، اما وقتی مثلا تیم ایران بازی میكند، ناسیونالیسمشان گل میكند و بر اساس آن پای تلویزیون مینشینند و بازی را نگاه میكنند. این افراد غالبا هم وسط تماشای بازی سوالهایی میكنند كه كسانی را كه به صورت جدی درگیر فوتبال هستند، اذیت میكند، مثلا وسط بازی میگویند چرا گلی كه آفساید است را داور نپذیرفته است و تا فردی كه واقعا درگیر فوتبال است، بخواهد به او ماجرای آفساید را توضیح دهد، نیمی از بازی را از دست داده است! بنابراین این برخورد بیرونی و كلی در مقایسه با كسانی كه داخل فوتبال هستند، شاید بحث من را روشن كند. این داخل فضای فوتبال بودن خودش را از طریق بستگی به یك فضای خاص نشان میدهد. حالا این تیم خاص میتواند تیم شهر یك فرد باشد، اما در دنیای امروز با جهانی شدن و... این تعلق به یك تیم خاص الزامی با این ندارد كه فرد اهل شهری باشد كه تیم متعلق به آن است. به همین خاطر است كه شاهدیم از آسیا تا آفریقا افراد طرفدار حاد تیمهای مختلفی در لیگ برتر انگلیس هستند كه اصلا ربطی به شهر آنها ندارد. برای مثال من طرفدار منچستریونایتد هستم، در حالی كه هیچوقت به منچستر نرفتهام اما گاهی ممكن است بر سر این تیم دعوا هم بكنم! این نوع وابستگی، علاقهمندی به فوتبال در كل نیست، بلكه فرد با یك تیم خاص گره میخورد و این وفاداری و دلبستگی به هر دلیل یا دلایل خاصی رخ میدهد، اما فرد این گره را ادامه میدهد و از طریق آن است كه با كل فضای فوتبال درگیر میشود. در فلسفه نیز دقیقا به همین صورت است. چیزی به نام فلسفه به طور كلی (philosophy as such) وجود ندارد، شما فقط میتوانید اتفاقا از طریق یك سنت خاص وارد فلسفه شوید كه البته چنان كه گفتم میتواند به صورت تصادفی یكی از سنتها انتخاب شود. این سنتها فضای كاملا متفاوت از یكدیگر دارند. اما این بدان معنا نیست كه فلسفه ملغمهای بیمعنا از حرفهای بیسروته است كه به هم ربطی ندارند مثل اینكه یكی میگوید برو منطق نمادین و ریاضیات بخوان، دیگری میگوید تاریخ یونان بخوان، سومی میگوید اینها را ول كن و دریدا شروع كن و... درگیر شدن با فلسفه به این معنا نیست. ممكن است از بیرون چنین به نظر برسد كه فلسفه مجموعهای از سنتهاست كه با هم ملغمهای بیربط و قاراشمیش را میسازند كه نهایتا در آن هر كس هر چیزی كه خواست میتواند بگوید. این مساله البته تا حدی در شكل برخورد كلی با فلسفه در ردههای پایین طرفداران فلسفه به طور كلی به شكل ابژكتیو رخ داده است كه نمونههای عینی آن را شاهدیم. به همین خاطر نیز در بسیاری موارد به واكنشهای منفی دامن زده است، مثل اینكه میگویند كل قضیه مدهای پاریسی است یا فلسفه یك مشت خزعبلات قلمبه سلمبه است كه هر دو سال یك بار با یك اسم جدید مطرح میشود. در این نگاه كلی با مسخره كردن نظریه فرانسوی
(French theory) و كل نظریه مواجه هستیم. این برخوردها به این دلیل است كه در یك سطح پایینتر این قاراشمیش بودن به واقع رخ میدهد. این برخورد كلی و اغراقآمیز با فلسفه كه نمونههای آن زیاد است، مثل زمانی است كه علاقهمندی فرد به یك تیم فوتبال صرفا به شكل عاطفی و پرشور و افراطی باشد و این علاقهمندی باعث نشده است كه این فرد چیزی راجع به فوتبال بفهمد و بازی بد و از خوب یا سیستمهای چینش بازیكنان را تشخیص دهد و صرفا به یك تیم به صورت كلی چسبیده است.
مرزهای فلسفه
این حالت كلی مواجهه با فلسفه را چگونه میتوان مشخص كرد و روشنتر ساخت؟ این كار را چنان كه اشاره شد میتوان از طریق مقایسه فلسفه با دو مرز یعنی علم به معنای امروزین آن و حكمت و معنویت مطرح كرد و نشان داد كه چرا فلسفه به عنوان مجموعهای از سنتها اگرچه همیشه خودش، خودش را تعریف كرده است، ولی همین امر یعنی خودتعریفی اتفاقا نشاندهنده ارتباط فلسفه با تفكر و ارتباط آن با حقیقت است و مانع از این نشده است كه تمایزش از دیگر حیطههای گفتارهای نظری از بین برود. فلسفه ٢٥٠٠ سال است كه هست و البته بسیاری همین مساله را دلیلی بر آن میگیرند كه بگویند فلسفه امر بیخودی است كه بعد از دو هزار سال نیز چیزی از آن حاصل نشده است و فیلسوفان سر هیچ مسالهای با هم توافق نكردهاند و خود این موضوع بیمعنایی فلسفه را نشان میدهد. در حالی كه اتفاقا وقتی دقیق مینگریم، میبینیم فلسفه به عنوان یك گفتار نظری از قضا از دل مغرب زمین در آمده است و به همین علت نیز به تعبیر هوسرل سخن گفتن از فلسفه چین و هند بیمعناست، در آن جاها با حكمت و معنویت روبهرو هستیم. اما این گفتار نظری در عین حال نشان داده با اینكه خاستگاه تاریخیاش غرب است، اما این به معنای نوعی وابستگی نژادی یا قومی نیست. بهترین مثال انتقال همین گفتار به عرصه كاملا متفاوت فرهنگی اسلام است كه در یك دوره رخ میدهد و ما برخی از درخشانترین شاخههای فلسفه ارسطویی را در قالب فلسفه اسلامی داریم.
فلسفه دربرابر علم
اما اگر بخواهیم بحث چیستی فلسفه و نوع مواجهه كلی و مبهم از یك سو و نگاه انضمامی و مشخص به آن از سوی دیگر را پیش ببریم، شاید بهترین كار به ویژه با توجه به اینكه اصلا ماجرای فلسفه در عصر جدید، ماجرای فلسفه و علم است، بتوان بحث را با مقایسه با علم پیش برد. پس از قرن هفدهم و گره خوردن ریاضیات با فیزیك و راه افتادن علوم جدید و سپس گره خوردن این به یك حركت تكنولوژیك كه چند قرنی به طول انجامید، در قرن نوزدهم انقلاب صنعتی رخ داد و به امری فراگیر تبدیل شد. این ماجرا سبب شد فلسفه عملا همه حیطههایی كه پیش از این در دست داشت را از دست بدهد و نهایتا به خادم بهدردنخور برای علم بدل شود كه صرفا به این میپردازد كه علم چیست و روش علمی چیست و چه گزارههایی علمی و با معنا هستند و چه گزارههایی علمی نیستند و مثل شعر و... باید با آنها برخورد كرد. یعنی فلسفه خدماتی از این دست به علم ارایه كرده است كه از قضا علم اصلا به این خدمات ندارد، یعنی اگر به پراكسیس دانشمندان رجوع كنید، میبینید كه هیچ احتیاجی به خواندن فلسفه علم ندارند و در بیاطلاعی كامل از آن چه مثلا پوپر گفته كار خود را میكنند و قضیه كاوش علمی برایشان اصلا جنبه فلسفی ندارد و عمدتا یك شغل است كه به آن میپردازند و مسائلشان را به صورت تكنیكی حل میكنند.
وقتی كلیت فلسفه را با علم مقایسه میكنیم، در وهله نخست به نظر میآید این علم خیلی مشخصتر توانسته به یك نتایج كلی برسد، در حالی كه این طرف در فلسفه شاهد نوعی سردرگمی هستیم و گویی فلسفه در طول دو هزار سال خود را تكرار كرده است، بدون اینكه ملتفت شویم این تكرار از قضا علامت و مزیت فلسفه است نه ضعف آن. در ارتباط با علم البته در فرهنگ عمومی غلو شده است، یعنی گویی در علم نوعی صراحت و روشنی و توافق همگانی در مورد اینكه علم چیست، وجود دارد و این گرفتاریهای عجیب و غریب به فلسفه اختصاص دارد. اما اگر به پراكسیس واقعی علم رجوع كنید، میبینید كه چنین نیست. مثلا اگر ٥٠ فیزیكدان را كه در رشته فیزیك لیزر تخصص دارند را جمع كنید، میبینید كه برای همه فیزیك لیزر تعریف شده است و حدودش نیز مشخص است و در همه جای دنیا از شیكاگو تا لندن تا تهران به یك شكل تدریس میشود و مسائلش هم واحد است. اما اگر از این ٥٠ نفر، ٢٥ نفر از فیزیكدانان فیزیك اجسام سخت دعوت كنید و حالا بخواهید فیزیك و مسائلش را تعریف كنند، میبینید كه تمام آن وحدت و یگانگی و آشنایی از بین میرود و این دو دسته یكدیگر را نمیفهمند و این دقیقا به دلیل تخصصگرایی است. میتوان در این ٥٠ نفر تعدادی شیمیدان نیز انتخاب كرد، در این حالت شاهدیم كه به كل عدم توافقی به وجود میآید كه فرقی با شلوغی و تعدد و تكثر سنتهای فلسفی ندارد. یعنی در علم نیز تخصصگرایی در عمل هیچ ثبات و شفافیتی ایجاد نمیكند. البته ممكن است گفته شود اگر به این دانشمندان حوزههای مختلف فیزیك و شیمی فرصت كافی دهید، میتوانند دیدگاههای خودشان را با یكدیگر هماهنگ كنند و شاید در مجموع بعد از مدتی بتوانند یك دستگاه لیزری بسازند كه از قضا تغییرات شیمیایی در اجسام سخت را از طریق لیزر بررسی كند و این دستاورد قابل توجهی است و آن دستگاه نیز همه جا به یك شكل ساخته میشود و یك نتیجه دارد. در حالی كه فلسفه ٢٥٠٠ سال زمان داشته و هنوز به چنین توافقی دست پیدا نكرده است.
اما اگر همین مثال را ادامه دهیم، تفاوت فلسفه با علم روشن میشود. زیرا میتوان پرسید كه درست است كه این دانشمندان این دستگاه را میسازند و این دستگاه چنان كه گفته شد در همه جا به یك شكل ساخته میشود و یك عملكرد دارد، اما این چه معنایی دارد؟ چرا این كاركردن باید اهمیت داشته باشد؟ چرا باید به صرف اینكه این دستگاه در همه جا به یك شكل ساخته میشود و كار میكند برای آن ارزشی قایل شد؟ در مقابل پاسخ احتمالا این است كه اهمیت و ارزش آن در این است كه مسائلی را حل میكند و با حل آن مسائل یكسری منافع به وجود میآید و وضعیت بشر بهبود مییابد. اما میتوان پرسید بهبود برای چه كسی؟ و اگر بخواهیم نگاه چپگرایانه داشته باشیم، میتوانیم بپرسیم بهبود در چه بازه درازمدت زمانی رخ میدهد؟ آیا در نهایت به ضرر از بین رفتن طبیعت تمام نمیشود؟ آیا این رفاه و بهبود امری موقتی نیست؟ اما میتوان بر اساس یك ذوق افراطی گفت اصلا بهبود بخشیدن به وضعیت بشری اهمیتی ندارد، اصلا خود بشریت مهم نیست، چه برسد به اینكه بهبود وضعیتش مهم تلقی شود. خود این بحث ما را از حیطه بحث علمی فراتر میبرد و اتفاقا این فلسفه است كه میتواند به این پرسشگریها بپردازد. از قضا این علم است كه اینجا اگر نگوییم به منافع یك گروه خاص، دستكم میتوان گفت به منافع یك موجود خاص به نام آدمیزاد گره خورده است، در حالی كه فلسفه است كه میتواند خودش را از این قید خلاص كند و بپرسد چرا باید بهبود در وضع بشر برای انسان مهم باشد؟ اتفاقا طرف مقابل اگر باهوش باشد، میتواند با یك استدلال فلسفی با این انتقاد مواجه شود. مثلا میتواند بگوید تو به عنوان یك آدمیزاد نمیتوانی این پرسش را مطرح كنی. یعنی تویی كه منتقد وضعیت بشری هستی، به عنوان عضوی از بشریت نمیتوانی آن را زیر سوال ببری و این امری متناقض است، در حالی كه شاید یك موجود فضایی و غیربشری میتوانست چنین سخنانی را به راحتی بر زبان آورد. یعنی بشر از درون بشریت نمیتواند به نفی آن بپردازد، زیرا خود اینكه فردی از بشریت بگوید چیزی مهم هست یا نیست، از بشریت به او اعطا شده است. اما این مباحث چنان كه میبینید ربطی به فیزیك اجسام سخت و فیزیك لیزر و شیمی و... ندارد، بلكه شاهدیم در این بحث فرضی كه مطرح شد، نوعی مباحثه فلسفی میان سنتهای مختلف فلسفی در میگیرد كه در آن یك طرف به این میپردازد كه اینكه حرفی از كجا گفته میشود مهم است و برای دیگری خود حرف مهم است، در یك سنت فلسفی پرسش، پرسش معناست و معنا نیز یك امر بشری و انسانی است و بنابراین نمیتوان به راحتی از كل بشریت و منافعش گسست و علیه آن سخن گفت، اما سنتی دیگر كه چندان به معنا وصل نیست بلكه به حقیقت وصل است، به راحتی میتواند علیه بشریت سخن بگوید و میتواند بگوید بیگ بنگ مستقل از اینكه بشریتی هست یا خیر، درست است. در این نگاه وجود یا عدم وجود بشریت تغییری در این حقیقت كه جهان ١٣ میلیارد سال پیش به وجود آمده نمیدهد. بنابراین بستگی به این دارد كه با چه سنتهایی مواجه هستیم.
فلسفه مسدود نمیشود
بنابراین شاهدیم كه فلسفه با ادامه دادن به پرسشگری بیشتر به آنچه ما میتوانیم آن را تفكر انتقادی میخوانیم، نزدیك است، تفكری كه با برخورد به یك دیوار مسدود نمیشود. این دقیقا به این خاطر است كه فلسفه در تعریف خودش هم خودش دستاندركار است. اینكه فلسفه چیست را فقط خود فلسفه پاسخ میدهد. فلسفه برخلاف فیزیك و شیمی امری نیست كه با یك برنامهریزی درسی بتوان در تمام دنیا آن را آموزش داد. اینكه «فلسفه چیست؟» جزیی از تلاشی است كه سنتهای فلسفی در درگیریهایشان با یكدیگر میكنند. مساله فقط این نیست كه پرسشی هست و ما بخواهیم به پاسخ آن برسیم. خود پرسشها میتواند محل سوال باشد. بر این اساس است كه قبلا وقتی كسی از من میپرسید فلسفه را چگونه شروع كنم به او میگفتم فلسفه چون باغی است كه تفاوتی نمیكند از كدام سو به آن وارد شد، اما از هر طرف كه وارد شوید، مجبورید مسیر خاصی را طی كنید و آن مسیر همان سنتی است كه به آن تعلق پیدا میكنی و از قضا همین مسیر است كه حدود و ثغور این فضا یا باغ را برایت تعیین خواهد كرد. البته ممكن است به دلایل مختلف میان باغ مسیر را عوض كنی، اما در هر حال هیچ كس نمیتواند یك نقشه شبیه پاركهای توریستی برای گشت و گذار در باغ فلسفه ارایه كند و آن را به كسانی كه به آن وارد میشود، بدهد. به فلسفه وارد میشوید و اتفاقا با ورود است كه تازه درگیر این مساله میشوید كه «فلسفه چیست؟» در این جاست كه اتفاقا فرد با درگیر شدن با فلسفه میتواند دركی كلی از فلسفه در تمایز از علم برای خودش ایجاد كند و بر این بحرانی كه به یك معنا در این چند قرن درگیری با آن مساله اصلی فلسفه بوده، غلبه كند، یعنی بحران رابطه فلسفه با علم و تقلیل یافتن آن به شكلی از معرفتشناسی و فلسفه علم.
فلسفه در برابر حكمت
تا این جا با تمایز گذاشتن میان فلسفه و علم كوشیدم هم كلیت فلسفه را روشن كنم و هم نشان دهم كه این كلی بودن به سنتهای متعددی وصل است كه فقط از طریق ورود به یكی از آنها میتوان با این كلیت درگیر شد. اما تمایز مهم دیگر فلسفه را مرز آن با حكمت و دانایی و wisdom مشخص میكند. این مرز اتفاقا به همین موضوع خود تعریفی فلسفه باز میگردد، یعنی فلسفه همیشه خودش برای خودش مساله بوده است و هیچوقت از بیرون كسی نمیتواند بگوید «فلسفه چیست؟» خود سنتهای فلسفی در طول این ٢٥٠٠ سال در درگیری با یكدیگر این فضاها را ساختهاند و روشن كردهاند و در هر مقطعی بر اساس میزان نیرو و قدرتی كه داشتهاند، تعیین كردهاند كه فلسفه چیست. شبیه كوره راههایی كه به آن اشاره شد، زمانی كه یك سنت فلسفی قدرتمندی وجود داشته باشد، پرسشهایی كه خودش مطرح كرده را به عنوان پرسشهای اصلی فلسفه مطرح میكند و اگر بتواند بقیه را نیز متقاعد میكند كه فلسفه یعنی درگیر شدن با این پرسشهایی كه من مطرح كردم. اما تفاوت فلسفه آن شكل دیگر از تفكر در چیست؟ در ابتدا لازم است روشن شود كه اینكه مجموعه از سنتها كه از دل كنكاش عقلانی انتقادی در مغرب زمین را تحت عنوان فلسفه میخوانیم، به معنای آن نیست كه در جاهای دیگر فكر نبوده است. منتها دقیقا مساله این است كه این تفكر هیچ زمان به آن درجه از استقلال نرسیده كه بتواند مثل فلسفه خودش، خودش را تعریف كند، نه اینكه توسط عوامل بیرونی از جمله تاریخ و جغرافیا تعریف میشود. یعنی با اینكه بر خاستگاه مغرب زمینی فلسفه تاكید میگذارم، ولی اتفاقا معتقدم فلسفه این توانایی را دارد كه با زیست جهانهای دیگر تركیب شود. به همین علت هم سنتهای فلسفی در همه جای دنیا از ژاپن گرفته تا آفریقا موجود است. اما تفكری مشابه تفكر كنفوسیوس به عنوان شكلی از تفكر در متن یك زیستجهان تشكیل شده و شاید خیلی هم عقلانی باشد و به خیلی از پرسشهای زمانه خودش نیز پاسخ داده باشد، اما تعریفش همیشه بیرونی است، یعنی به عنوان یك شكل از سازماندهی اجتماعی جامعه چین كه با دولت و طبقه ماندارینها پیوند خورده ایجاد شده و در ارتباط با آن تاریخ و جغرافیا ادامه یافته است. همین سخن را میتوان در مورد بودیسم نیز بیان كرد. یعنی در بودیسم هم شاید بتوان شاخههای مختلف یافت، اما این شاخه نیز بر اساس وصل شدن به یك سری حوادث بیرونی و رخدادهای تاریخی كه آن را از سایر مذاهب جدا كرده، شكل گرفته است. در هیچ كدام از این شیوههای تفكر نیز مكانیزم تعریف خود وجود ندارد. در حالی كه گفتیم فلسفه را نمیتوان با درگیر شدن با یك سنت خاص فهمید و برای همین باید از یك در خاص به فلسفه پا گذاشت. خواه این در، درست انتخاب شده باشد یا خیر. اصل این است كه برای فهم چیستی فلسفه باید از این در وارد شد و البته در ادامه مسیر ممكن است این در و این مسیر را رد كنیم. اما این حالت یعنی اینكه از یك سنت با كلیت فلسفه روبهرو میشویم را در حكمت و معنویت و فضیلت نمییابیم. آن جا اصلا نیازی به تعریف خودشان ندارند. هیچ بودیستی این پرسش را كه بودیسم چیست مطرح نمیكند. اگر هم این كار را بكند، پاسخ به همان شكل است كه یك فیزیكدان در پاسخ به سوال فیزیك چیست، عنوان میكند. یعنی مجموعهای از اصول و اعتقادات را به عنوان تعریف بودیسم بیان میكند. یعنی خود این سوال برایش پرسشی جدی نیست و چنین نیست كه برای ورود به حیطه تفكر بودیستی لازم باشد فرد این پرسش را مطرح كند. این گرهخوردگی بین دو جنبه مهم است: ورود به فلسفه و درگیر شدن با یك سنت خاص فلسفی و پاسخ دادن به این پرسش كه فلسفه چیست. زیرا در فلسفه وقتی از یك مسیر وارد میشوید، حركت در این كوره راه معنای جغرافیاییاش را از طریق نسبت و قیاس با راههای دیگر میگیرد. یعنی در فلسفه ناگزیریم موقعیت خودمان را از طریق درگیری با راههای دیگر بسنجیم. این امر فرد را وادار میكند كه حتی وقتی با یك سنت فلسفی درگیر شود و این تنها راه او باشد، در ادامه با همه سنتهای فلسفی درگیر شود. به همین خاطر همیشه به علاقهمندان به فلسفه گفتهام كه مهم نیست از كجا وارد فلسفه شدهاید، از هر طرف كه وارد شوید، مجبورید همه آنها را بخوانید. هیچوقت نیز این مسیر پایان نمیپذیرد، چون همیشه عدهای سوالهای جدید مطرح میكنند و مسائل و پاسخهای پیشین را با انتقاد مواجه میكنند و فرد مدام مجبور است به این سوالهای جدید جواب دهد و در آن سنت بماند یا سنتش را عوض كند و به سنتی جدید گام بردارد. بودن در فضای فلسفه چیزی نیست جز درگیری در سنتهای دیگر. اما این درگیری در فلسفه با سنتهای دیگر در فضای حكمت یا معنویت یا دانایی صورت نمیگیرد و اگر هم درگیری با شاخههای دیگر هست، نوعی از درگیری است كه ربط مفهومی با اصل قضیه ندارد، بلكه دعوا بر سر ادعاها و باورها است. بنابراین فضای كلی فلسفه را میتوان از طریق مرزبندی آن با علم و حكمت تعریف كرد و به این فضا تنها از طریق یك سنت خاص میتوان وارد شد.
روزنامه اعتماد