فرهنگ امروز/ محمدتقی شریعتی، اصغر صمدینیا:
دیدگاه قدیمی قدرت را همچون کالا، منصب ویا غنیمت میداند که در تملک نهاد یا گروهی از افراد قوی است که تنها کاربرد آن نقش منفی سرکوب و تحدید ضعفا و واداشتن آنها به کارهایی که خود نمیخواهند، میباشد. نظریهپردازان مارکسیست نیز همسو با این نگرش هستند، با اضافه کردن این نکته که مناسبات قدرت را مناسبات اقتصادی تعیین میکند. در این نوع نگاه ضعفا یعنی اشخاص فاقد قدرت که در تلاشند آن را به چنگ بیاورند، در سوی دیگر ماجرا قرار دارند. قائلان به فرضیهی سرکوب بر این باورند که تاریخ اروپا شاهد گذار از دورانی از آزادی و صراحت نسبی در خصوص بدن و کلام آدمی در قرون رنسانس به دوران دیگری از سرکوب و دورویی فزاینده بوده است. در قرن هفدهم هنوز نوعی صراحت آشکار و زنده غلبه داشت؛«این دوران، دوران حرکات و اشارات آشکار و مستقیم، گفتار خالی از شرم و گنهکاریهای آشکار بود، دورانی که در آن بدنها نمایش داده میشدند و آزادانه با هم اختلاط میکردند و کودکانِ آگاه از امور جنسی در میان خندهیبزرگسالانمیپلکیدند» (فوکو، ۱۹۷۸: ۳)؛ لکن در عصر ویکتوریا آن خندهها جای خود را به «شبهای بیسروصدای بورژوازی عصر ویکتوریا» داد. از این دیدگاه چنین برمیآید که قدرت بهعنوان سرکوب از جانب حقیقت گفتار به بهترین وجه مورد مقاومت و مخالفت قرار میگیرد. حقیقت خود خالی از قدرت نیست، اما قدرت آن در خدمت صراحت و صحت و نوعی خیر والاست، هرچند آن خیر والا چیزی ماهوی تر و حقیقیتر از وضوح و صراحت نباشد.
فوکو با این دیدگاه به شدت به مخالفت برمیخیزد؛ «به نظر من، برداشت سرکوبگرانه نارساتر از آن است که جنبههای مولد قدرت را نشان دهد، وقتی کسی قدرت را نیروی سرکوب تعریف میکند، برداشتی صرفاً قضایی از آن دارد، چنین فردی قدرت را براساس نهی کردن تعریف میکند، در چنین تعریفی قدرت توان ممنوع کردن دارد؛ اما من معتقدم این برداشتی کاملاً منفی، تنگنظرانه و نحیفی از قدرت است که به شکل شگفتآوری رایج است»(فوکو،e۱۹۷۹: ۳۶). وی این سؤال را مطرح میکند که«اگر قدرت همیشه حی و حاضر است، اگر هر وضعیت قدرت بهخودیخود درونماندگار است، پس مقاومت چه لزومی دارد؟ مقاومت از کجا میآید و اصلاً چگونه ممکن میشود؟» (مکدانل، ۱۹۸۶: ۱۲۲) در اندیشهی جدیدی که فوکو عرضه میکند فرضیهی سرکوب کنار گذاشته نمیشود، بلکه فرضیهی سرکوب جزئی از مکانیسم قدرت امروزی که او نام «قدرت مشرف بر حیات» بر آن مینهد، میباشد؛ وی استدلال میکند که قدرت مدرن هنگامی قابل تحمل است که چهرهی خود را پنهان سازد. اگر حقیقت و قدرت نسبت به یکدیگر بیرونی نباشند در آن صورت نفع گوینده و دیگر بازیهای مربوطه جزء شیوههای اصلی عملکرد قدرت مدرن خواهند بود. «قدرت بهعنوان حدی ناب که بر آزادی وضع شده است، دستکم در جامعهی ما، شکل کلی پذیرفتنی بودن آزادی است» (فوکو، ۱۹۷۸: ۸۶). به همین خاطر فوکو آشکارا مفهوم فرضیهی سرکوب را بهعنوان فرض فریبآمیزی در نظر میگیرد که میباید برملا شود. وی اجزای مختلف فرضیهی سرکوب را نه بهعنوانحیلهها و نیرنگها بلکه بهعنوان اجزای اساسی روابط متقابل میان حقیقت و قدرتی میداند که خود در پی تشریح آن است.فوکو برای اینکه به سرشت واقعی قدرت دست یابد در چند گام برداشت ما از قدرت را تغییر میدهد.
در اولین قدم فوکو به جای اینکه هریک از گروه حاکم و گروه محکوم را در طبقه و گفتمانی جدا از یکدیگر که در تقابل با هم هستند قرار دهد، مقاومت را در قدرت جذب کرده و هر دو را در یک گفتمان جای میدهد. گفتمان قدرت که گزارههای قدرتمند وگزارههای مقاومت در دیالکتیک باهم این گفتمان را به پیش برده و زنده نگه میدارند. «نظریههای سیاسی هرگز از دغدغهی فرد حاکم فارغ نبوده است، این نظریهها امروزه نیز خود را با مسئلهی حق حاکمیت مشغول داشتهاند، درحالیکه آنچه به آن نیاز داریم فلسفهیسیاسیایاست که حول محور مسائل حق حاکمیت و در نتیجه مسائل قانون و ممنوعیت شکل نگرفته باشد؛ باید پادشاه را گردن زد، این کاری است که باید در نظریهی سیاسی انجام دهیم» (فوکو، b۱۹۷۹:۱۲۱). هیچ رابطهی قدرتی بدون مقاومت وجود ندارد. روابط مقاومت حقیقتیتر و مؤثرترند چون درست در همان نقاطی شکل میگیرند که روابط قدرت اعمال میشوند. لازم نیست مقاومت در برابر قدرت از بیرون نشئت بگیرد تا واقعی باشد. «افراد نه تنها در میان چرخههای قدرت گردش میکنند، همواره و همزمان در معرض اِعمال قدرت قرار دارند و در معرض اِعمال قدرت قرار میدهند،آنها هدف ثابت و مطیع قدرت نیستند، بلکه همواره مؤلفهها و عناصر مفصلبندی آنند؛ بهعبارتدیگر، آدمیان محمل قدرتندنه موضع اِعمال آن» (فوکو، a۱۹۷۹: ۹۸)،همانگونه که لزوماً به سبب هموطن بودن با قدرت شکست نمیخورد، مقاومت همان جایی است که قدرت وجود دارد. از نظر فوکو آنچه از این رابطهی قدرت، جداییناپذیر است، همان نیرویی است که با آن به چالش برمیخیزد یا آن را به زیر میکشد.
بنابراین مقاومت نیز همچون قدرت متعدد است و میتواند در استراتژیهای جهانی ادغام شود. برای برقراری رابطهای که در آن بتوان قدرت را اعمال کرد، باید کسی در میانه باشد که در برابر آن مقاومت کند. فوکو استدلال خود را تا آنجاپیش میبرد که هرجا مقاومتی در کار نباشد عملاً رابطهی قدرت هم در کار نیست؛ بنابراین در نظر او مقاومت مندرج در اِعمال قدرت و همیشه حاضر در روابط قدرت است؛ وی در تاریخ میل جنسی مینویسد: «هرآنجا که قدرت هست مقاومت هم در کار است» (فوکو، ۱۹۷۸). در واقع قدرت از جانب شخص یا گروه خاصی اعمال نمیگردد، بلکه خود قدرت،خویش را بر همهی اشخاص در هر طبقهای بروز میدهد. از آنجایی که فوکو سوژهی مختار را کنار گذاشته، هر دو طبقهی حاکم و محکوم زیر سلطهی روابط قدرتند. «نکتهی مورد نظر او این است که قدرت هم بر طبقهی مسلط و هم بر طبقهی تحت سلطه اعمال میشود» (دریفوس و رابینو، ۱۳۸۹: ۳۱۳). قدرت سیستم را میچرخاند و به گروهی نقش حاکم و به گروه دیگر نقش محکوم عطا میکند؛لذاهرجا که فوکو صحبت از فاعل شناسایی یا فرد صاحب قدرت میکند باید به یاد داشت این فاعل درست مثل فردی که موضوع شناسایی قرار گرفته، بدون اراده و زیر فشار روابط قدرت زیست میکند؛آنها توسط سیستم اینگونه طراحی شدهاند که در جهت افزایش قدرت نقشهایی را به عهده بگیرند، چراکه قدرت محصول ارادهی افراد یا جمع، در نتیجه قصد و نیت نیست.از همین رو، فوکو برخلاف بسیاری از نظریهپردازان مارکسیست چندان علاقهای به بحث در باب سرکوب ندارد و به موضوع مقاومت گرایش دارد. «مفهوم سرکوب مفهومی موذی است خود من هم مشکل بسیاری برای خلاصی از شر آن داشتم» (فوکو، ۱۹۸۰: ۲۱۹).
مارکسیستها بر محوریت دولت در همهیتحلیلهای سیاسی تأکید داشتند چنانکه گویی عاملی فراانسانی است. فوکو در برابر این دیدگاه که تأکید را بر نهاد میگذارد،میگوید: «نمیخواهم بگویم که دولت مهم نیست، منظورم این است که روابط قدرت... ناگزیر از محدودهی دولت فراتر میرود» (فوکو، a۱۹۷۹: ۳۸). الگوی دولت در اندیشهی وی، عمودی و از بالا به پایین نیست.فوکو ما را متوجه این امر میگرداند که مقاومت در برابر سرکوبگری بسی غالبتر از آنی است که تصور میشود؛ او بدین شیوه میکوشد تا افراد را دیگر به چشم پذیرندگان منفعلِ قدرت ننگرد؛در مقالهای دربارهی حاکمیت میگوید:
«بها دادن بیش از حد به مسئلهی قدرت امری ناسازوار است، چراکه نوعی تقلیلگرایی به نظر میرسد. این نوعی تحلیل است که مبتنی است بر فروکاستن دولت به شمار خاصی از کارکردها ازقبیل توسعه دادن نیروهایمولد برای بازتولید روابط تولید؛ و بااینحال این نگرش تقلیلگرا در مورد اهمیت نقش دولت پیوسته آن را به چیزی کاملاً ضروری، بهعنوان هدفی که باید به آن حمله کرد و موضع برتری که باید آن را به تسخیر در آورد، تبدیل میکند. اما دولت در تمام دوران تاریخی خود فاقد چنین وحدت، فردیت و کارکرد دقیقی بوده استوبه تعبیر صریح چنان اهمیتی ندارد، چهبسا در نهایت دولت چیزی جز یک واقعیت ترکیبی و یک انتزاع اسطورهای نباشد که اهمیتش بسی ناچیزتر از آنی است که بسیاری از ما تصور میکنیم» (فوکو ۱۹۹۱c: ۱۰۳).
او ضمن اینکه بر اهمیت کنترل دولتی و روابط قدرتِ مبتنی بر نابرابری اقتصادی کاملاً آگاه بود اما روابط اقتصادی را نه رابطهای اصلی و بنیادین بلکه یک نوع رابطهی قدرت در میان طیفی از روابط قدرت میدانست به عبارتی دیگر اقتصاد خود جزئی از روابط قدرت است.کنترل انضباطی و ایجاد بدنهای رام و سربهراه بیشک با پیدایش سرمایهداری پیوند دارد. تحولات اقتصادی که به انباشت سرمایه انجامیدند و تحولات سیاسی که به انباشت قدرت منجر شدند کاملاً جدا از یکدیگر نیستند، بلکه در گسترش و پیشرفتهای خود وابسته به یکدیگرند،مثلاً «تسری دادن روشهای نظامی به درون سازمان اقتصادی در مقیاسی گسترده، نمونهای از الگو بخشیدن به تقسیم کار بود که تابع الگویی بود که بهوسیلهی اشکال قدرت برقرار شده بود؛ اما این اشکال قدرت در بخشهای اقتصادی پدیدار نشدند و به آن حوزه نیز محدود نبودند» (فوکو، b۱۹۷۹: ۲۲۱). فوکو این دو تحول عمده را به شیوهی غیر علت و معلولی در کنار هم قرار میدهد، لکن آشکارا اشاره میکند که تکنولوژیهای انضباطی اساس رشد و گسترش و پیروزی سرمایهداری بهعنوان جنبشی اقتصادی را تشکیل میدادند. این تکنولوژیها علت پیدایش سرمایهداری نبودند بلکه زمینههای تکنولوژیکی پیروزی آن به شمار میرفتند. او کوشید تا تحلیل روابط قدرت در بطن سرمایهداری را از این فرضیه که برخی ساختارهای قدرت و سرمایهداری یکسان هستند، بپالاید. چنانکه پاتون میگوید: «شاید این تولید کاپیتالیستی نیست که مستبدانه و سلسلهمراتبی است، بلکه تولید علمی-انضباطی است که کاپیتالیستی است. ما بههرحال میدانیم سازمان علمی-انضباطی نیروی کاروقتی که تولید دیگر به مفهوم دقیق کلمهی کاپیتالیستی نیست، تداوم مییابد.» (پاتون، ۱۹۷۹: ۱۲۴)
در تبیین جدیدی که فوکو ارائه میدهد قدرت نه پدیدهای منفی و نه مثبت است که دارای کاربردی دوگانه است که در عین تحدیدکننده بودن مولد نیز میباشد. قدرت مفهومی هنجاری نیست، لذا ذاتاً نه خوب است نه بد.در واقع فوکو این تفکر را از نیچه وام گرفته وبه بسط آن پرداخته است. «به عقیدهی نیچه میتوان با توسل به آن هویتهایی را به وجود آورد. با کمک قدرت میتوان چیزهای بزرگی به چنگ آورد» (شرت، ۱۳۹۰: ۱۹۶). برخلاف اندیشهی گذشتگان که قائل بودند دانش قدرت میآورد، در تفکر نیچه و فوکو دانش در سایهی قدرت ایجاد میگردد. بدون قدرت شاید هیچ دانشی در تاریخ شکل نمیگرفت. «اگربه کاتالوگ [کتابخانه یک دانشگاه] رجوع کنیم و سرفصل هند یا آفریقا را نگاه کنیم، خواهیم دید که در قرن نوزدهم تولید دانش دربارهی این کشورها توسط نویسندگان بریتانیایی همزمان بوده است با دورهای که شاهد بیشترین میزانِ درگیری استعماری بود»(میلز، ۱۳۸۸، ۳۳). اقدامات سرکوبگرانه حتی در محدودکنندهترین حالت خود، در واقع مولدند، چراکه به ظهور شکلهای جدیدی از رفتار میانجامند، نه اینکه فقط برخی اشکال رفتار را منسوخ یا سانسور کنند. فوکو در تاریخ جنسیت از دورهی ویکتوریا مثال میآورد که کودکان سخت تحت مراقبت و کنترل بودند تا مبادا به استمناء که عملی خطرناک شمرده میشد دچار گردند؛ لکن در عمل دخالت والدین، به دلیل اینکه کودکان احساس کردند که باید اینگونه اعمال را در خفا انجام دهند، انواع متفاوتی از لذت را به بار آورد.«بسیار بیش از اینکه قدرت عامل سرکوب سکسوالیته باشد، سکسوالیته محصول مثبت قدرت است» (فوکو، ۱۹۷۸: ۱۲۰) دقیقاً به خاطر همین کاربرد مثبت داشتن قدرت است که سبب میشود با وجود چهرهی خشن آن، افراد به حضورش در جامعه رضایت دهند. قدرت عامل شکلگیری برساختهای تاریخی تمامی هویتها، نهادها، ایدئولوژیها، باورها، اعمال، مفاهیم و معانی است.
«اگر قدرت هرگز چیزی بیش از سرکوب نبود، اگر همیشه فقط میگفت نه، آیا واقعاً فکر میکنید در این صورت کسی حاضر به اطاعت از آن میشد؟ آنچه باعث میشود قدرت اعتبار خود را حفظ کند، آنچه آنرا مقبول مینمایدصرفاً این واقعیت است که قدرت فقط باری بر دوش ما نیستکه نهی میکند،بلکه از این محدوده فراتر میرود و تولید میکند، ایجاد لذت میکند، به معرفت شکل میدهد و گفتمان به وجود میآورد. قدرت را باید شبکه مولدی دانست که سراسر بدنهی جامعه را در بر گرفته است، پدیدهای بهمراتب بیش از امری منفی که کارکردش سرکوب است.» (فوکو a۱۹۷۹: ۳۶)
طبیعت گفتمان همیشه نیاز به تکرار دارد تا به حیات خود ادامه دهد، لذا قدرت نوعی فعل و راهبرد میباشد تا دارایی؛ چیزی که باید اجرا شود نه چیزی که صرفاً هست،بهعنوان مثال فوکو هویت جنسیتی را چیزی قلمداد میکند که فرد در بسترهایی خاص آن را به اجرا میگذارد نه چیزی که صرفاً دارای آن باشد. قدرت پدیدهی خردی است که در درون روابط بشری نشئتمیگیرد نه کالایی که دستبهدست شود. «آنکه به تحلیل قدرت میپردازد باید آن را چیزی بداند که در جریان است، یا چیزی که تنها به شکل یک زنجیره عمل میکند. قدرت هرگز در یک جا یا در دستان یک نفر متمرکز نمیشود، هرگز مانند یک کالا یا بخشی از دارایی قابل تصرف نیست» (فوکو، ۱۹۸۰: ۹۸).قدرت عنصری است که از ثبات بسیار کمی برخوردار است، چراکه در هر لحظه میتوان با آن به چالش برخاست؛وضروری است که روابط قدرت را پیوسته حفظ و بازسازی کرد.اگر قدرت چیز نیست یا کنترل مجموعهای از نهادها نیست و یا حتی عقلانیت نهفته در تاریخ نیست، در آن صورت وظیفهی تحلیلگر، تعیین و تشخیص شیوهی عملکرد آن خواهد بود.«[هدف] این است که کمتر بهسوی نظریهی قدرت و بیشتر به سمت تحلیل قدرت حرکت کنیم، یعنی به سمت تعیین عرصهی خاصی که بهوسیلهی روابط قدرت شکل گرفته و یا بهسوی تعیین ابزارهایی که تحلیل آن را ممکن میسازند.» (فوکو، ۱۹۷۸: ۸۲)
دههی ۱۹۶۰ فرانسه نوعی گرایش به اقتدارستیزانه در اندیشهی سیاسی زمانه به چشم میخورد. حضور این انتقاد در تحلیل رخدادهای پیشپاافتادهتر و چهبسا به همان اندازه مهم زندگی روزمره نیز احساس میشد؛تحلیلهایی ازایندست که در دانشگاهها چه کسی به چه کسی درس میدهد، شستوشوی ظرفها در خانه به عهدهی کیست، در چه مواقعی امر شخصی به امر سیاسی بدل میشود. لویی آلتوسر مارکسیست در اقدامی قابل توجه، بحث قدرت و مقاومت را به نهادهای جزئی کشاند تا نشان دهد که عوامل دولت در میان جامعه پراکندهاند. وی تحلیل خود از قدرت را بر آنچه که خود «دستگاههایایدئولوژیک دولت» (خانواده، کلیسا، نظام آموزشی) مینامد متمرکز میکند، نه بر دستگاههای سرکوبگر دولت (نظام حقوقی، ارتش و پلیس). اما در تحلیل نهایی وی باز هم دولت والاترین تعیینکننده و خاستگاه روابط قدرت است (آلتوسر ۱۹۸۴). فوکو حرکتهای اینچنینی را که در راستای وسعت بخشیدن به مفهوم «سیاست» صورت میگرفت، بسیار مهم تلقی میکرد، او در مصاحبهای میگوید: «مرز سیاست تغییر کرده است و موضوعاتی از قبیل روانپزشکی، زندان، و درمان داروییِ یک جمعیت به مسائلی سیاسی بدل شدهاند» (فوکو به نقل از میسی، ۱۹۹۴: ۲۱۷).او همهی این مبارزات را «محلی» یا «بیواسطه» قلمداد میکند، زیرا اینهانمونههاییهستند که در آن مردم از شرایط بیواسطهی زندگی خویش انتقاد میکنند و بر شیوههایی که افراد، گروهها یا نهادهای خاص بر زندگیهای ایشان تحمیل میکنند خرده میگیرند. «مخالفت با سلطهی مردان بر زنان، سلطهی پدران ومادران بر فرزندان، سلطهیروانپزشکی بر بیماران روانی، سلطهیعلم پزشکی بر جمعیت، سلطهی زمامداران بر شیوههای زندگی مردم» (فوکو، ۱۹۸۲: ۲۱۱).
وی در ادامهی کار آلتوسر، روابط قدرت را از این نیز بیشتر وسعت میبخشد و میگوید قدرت همه جا هست و هیچ جایگاه و مرکزی ندارد. روابط میان پدر و مادر و فرزند، عاشق و معشوق، کارفرما و کارگر و در یک کلام همهی روابط میان افراد در حیطهی روابط قدرت میگنجد. «من از Power با حرف بزرگ Pحرف نمیزنم، یعنی چیزی که عقلانیت خود را بر تمامی پیکرهی اجتماع تحمیل میکند و بر آن تسلط مییابد؛ در واقع آنچه هست مجموعهای روابط قدرت است،اینهامتکثرند،شکلهای مختلفی دارندودر روابط خانوادگی، در نهادها یا ادارهها نقش بسزایی ایفا میکنند» (فوکو،c۱۹۸۸: ۳۸).به باور او فرد در همهی ابعاد زندگی خود حتی خصوصیترین مسائلش چون روابط جنسی درگیر این روابط میباشد. درهر تعاملی بر سر قدرت مذاکره میشود و جایگاه فرد در نوعی سلسلهمراتب تعیین میشود. «به نظر من قدرت همواره از پیش وجود داشته است و هرگز کسی بیرون از آن قرار نداشته است» (فوکو، ۱۹۸۰: ۱۴۰). به خاطر دیدگاه نومینالیستیِ تبارشناس، قدرت هیچ جوهری ندارد و به همین دلیل غیرقابل تعریف بوده و صرفاًمیتوان انواع آن را توصیف کرد. قدرت در تاریخ شکل گرفته و ماهیت آن با گذشت زمان تغییر میکند، در هر دورهای شاهد ظهور شکل جدیدی از آن هستیم، ما تنها کاری که باید بکنیم توصیف نحوهی عملکرد قدرت و نحوهی انتشارش در جامعه است. «تکنیکهای قدرت ابداعی هستند و ماهیت گونههای قدرت و نحوهی عملکرد آن در طول تاریخ تغییر کردهاند؛ ازاینرو به جای تلاش برای یافتن جوهر قدرت باید سعی کنیم آن را توصیف کنیم.» (شرت، ۱۳۹۰: ۲۱۰)
فوکو وظیفهی خود را کاویدن و رو کردن این روابط پنهان و آشکار میداند. وی بیش از هر نظریهپرداز دیگری به چالش با بیشتر تصورات متعصبانهای برمیخیزد که ما دربارهی انواع موضوعات گوناگون داریم، مثل تمایل جنسی، جنون، نظم، ذهنیت (سوبژکتیویته)، زبان. در مصاحبهای با عنوان «قدرت و رابطهی جنسی» فوکو استدلال میکند که لزوماً به سادگی نمیتوان نقش این روابط متکثر قدرت را مشاهده کرد: «روابط قدرت چهبسا دریمانپنهانترین چیزهای پیکرهی اجتماع حضور داشته باشند... [بر ما است] که پنهانترین چیزهایی را که در روابط قدرت جریان دارد، بکاویم،ریشهیآنهارا در زیربناهای اقتصادی بجوییم، رد آنها را نه تنها در قالب شکلهای حکومتی بلکه در هیئتشکلهای درونحکومتی یا پیراحکومتی نیز دنبال کنیموآنها را در نقش مادیشان کشف کنیم» (فوکو، ۱۹۸۸d: ۱۱۹). این دسته از مبارزات باعث میشوند که از تحلیل نیروهای وسیعتر قدرت امتناع به عمل آید. «هدف اصلی این دسته از مبارزات حمله به این یا آن نهاد قدرت یا گروه یا نخبه یا طبقه نیست، آنچه که آماج حملهی این مبارزات است روشی از قدرت یا شکلی از قدرت است.» (همان: ۲۱۲)
با این هدف فوکو به جستوجو و یافتن تأثیرات روابط قدرت بر روی بدن انسانهامیپردازد. موضوع محوری تبارشناسی فوکو توضیح روند پیدایش و گسترش تکنیکهای قدرتی است که بهسوی فرد جهتگیریشدهاند. وظیفهی تبارشناس نشان دادن این واقعیت است که «بدن هم مستقیماً در حوزهای سیاسی درگیر است... روابط قدرت بر روی آن سلطهای مستقیم دارند و آنرا احاطه میکنند، به روی آن نشان میگذارند، بر آن نظارت میکنند، تربیتش میکنند، شکنجهاشمیدهند، به انجام وظایف، به اجرای مراسم و به فرستادن علائم وادارش میسازند» (فوکو، b۱۳۷۹: ۲۶). دغدغهی فوکو چگونگی تبدیل بدن انسان به عنصر عمدهای برای عملکرد روابط قدرت در جامعهی مدرن است، این موضوع مستقیماً با نظام اقتصادی هم ارتباط دارد، زیرا تن آدمی هم سودمند و هم مولد است؛ اما «بدن انسان وقتی به نیرویی سودمند تبدیل میشود که هم بدنی مولد وهم بدنی منقاد و مطیع باشد» (همان). ریشههایاندیشهی مارکس را در مسئلهی فوکو یعنی چگونگی تربیت بدنهای مولد و سازنده را میتوان دید، با این تفاوت که اقتصاد در اولویت دوم قراردارد؛ در این دیدگاه فقط طبقهی کارگر نیستند که به استثمار کشیده میشوند بلکه طبقهی حاکم نیز محکومِ روابط قدرت است. قدرت گروهی را بهعنوان حاکم و گروهی را بهعنوان طبقهی کارگر به بند کشیده و هیچیک را گریزی از شبکهی پیچیدهی آن نیست.
فوکو در پی نوشتن تاریخ بالفعل پیدایش ، شکلیابی و بسطچیزی است که آن را «تکنولوژیهای سیاسی تن آدمی»مینامد. «ممکن است دانشی دربارهی تن آدمی موجود باشد که دقیقاًدانش کارکرد آن نباشد و یا غلبهای بر نیروهای آن به دست آید که بیش از توانایی تسخیر آن نیروهاست: چنین دانش و چنین غلبهای چیزی را تشکیل میدهند که میتوان تکنولوژی سیاسی بدن آدمی نامید» (همان). تکنولوژی سیاسی بدن که تلاقی روابط قدرت، دانش و تن انسان است در یک نهاد واحد و یا در یک دستگاه قدرت واحد یعنی دولت یافت نمیشود. گرچه فوکو به نحو فزایندهای به آنچه معمولاً تحلیل نهادها خوانده میشودعلاقهمند شد، لکن تمرکز او هیچگاه بر روی نهادها بهخودیخود نبوده بلکه رشد تکنولوژیهای قدرت، کانون تحلیل او را تشکیل میدهد.
«[تکنولوژیهای سیاسی بدن انسان را] نمیتوان در نوع خاصی از نهاد یا دستگاه دولت محدود کرد، زیرا آنها خود به دولت دست مییازند و برخی از روشهای آن را به کار میبرند، برمیگزینند و یا تحمیل میکنند. اما دولت از لحاظ سازوکارها و تأثیراتش در سطحی کاملاً متفاوت قرار دارد. آنچه دستگاهها و نهادها اجرا میکنند به یک معنی، فیزیک خرد قدرت است که حوزهی اعتبار آن از یک نظر در فاصلهی میان اینگونه عملکردهای کلان و خود بدنها که دارای مادیت و نیروهای خاص خود هستند، قرار دارد.» (همان)
به طور سنتی در فرهنگ غرب، تفکر سیاسی دلنگران زندگی عادلانه و سعادتمندانه بود. عقل عملی میکوشید منش فردی و زندگی اجتماعی و سیاسی را بر اساس فهم متافیزیکی گستردهای از نظم جهان سامان دهد. تفکر سیاسی فنی بود که در جهانی ناقص، آدمیان را بهسوی زندگی سعادتمندانه هدایت میکرد.
نوع دوم عقلانیت سیاسی در اثنای رنسانس پیدا شده و معمولاً با نام ماکیاول همراه است. ماکیاول به شهریار اندرز میداد که چگونه دولت خویش را نگه دارد؛ در اینجا دیگر هیچگونه ملاحظات متافیزیکی مدنظر گرفته نمیشد و هیچ هدف دیگری جز حفظ قدرت شهریار مورد توجه نبود. در رسالات این دوران هدف غایی افزایش و انسجام قدرت سیاسی بود نه آزادی یا سعادت و یا حتی صلح و آرامش شهروندان؛بدینسان دانش عملی و فنی بر ملاحظات متافیزیکی برتری یافت و ملاحظات مربوط به اجرای قدرت، فراگیر و مسلط شد.
تحول دیگری در اندیشهی سیاسی که معمولاًبهعنوان پیدایش نظریهی مصلحت دولت شناخته میشود اتفاق افتاد، در این دیدگاه جدید دیگر از غایاتی چون عدالت، سعادت، حقوق طبیعی و یا حفظ شهریار خبری نبود، بلکه خود دولت هدف دولت دانسته میشد. فوکو طلوع این نگاه را در کتابچهها و دستورالعملهای تخصصی پلیس در دورهی رنسانس شناسایی میکند؛ در این کتابچههاسیاستها و تکنیکهای عملی دقیقی به قصد ایجاد شهروندان منظم و مطیع ارائه شده است. پلیس در قرن ۱۷ گرچه جزئی از دستگاه قضایی بود، لکن با افراد نه بهعنوانسوژههای قضایی بلکه بهعنوان موجودات زندهی درگیر در کار و تجارت برخورد میکرد. با رسوخ و شیوع این شیوه در ادارات و محافل دیگر که خبر از ظهور شکلی جدید از قدرت میداد، علوم انسانی به جای کنار گذاشته شدن، متحمل دگرگونی در نگرشها و کاربردهای آن با هدف منطبق شدن و به خدمت گرفته شدن در جوامع جدید و مدرن میگشتند. نگهداری و افزایش قدرت مستلزم تحقیقاتی بنیادی در امور انسانها همچون تاریخ، جغرافیا، شرایط اقلیمی و جمعیت هر کشوری بود؛ افراد بهعنوان منابع قدرت تلقی میشدند و تا جایی مورد علاقه و توجه قرار میگرفتند که از لحاظ سیاسی سودمند باشند. زندگی، مرگ، فعالیت، بدبختیها و خوشیهای افراد تا جایی مهم تلقی میشد که سهمی در تقویت دولت ایفا کنند.چنین پژوهشهایی دانشی عینی، مشخص و قابل اندازهگیری عرضه میکرد که دولت را قادر میساخت وضع دقیق نیروهای خود، نقاط ضعفش و چگونگی برطرف کردن آنها را دریابد. دیگر زندگی جمعیتها و نابودی آنها نه تابع انسانیت و فضیلت، بلکه کالا و داراییِ دولت-که به مقتضای منافع خود میتوانستآنها را جابهجا یا از دم تیغ بگذراند- شمرده میشدند.
«میتوان دخالت فزایندهی دولت در حیات فرد را در گذار از این اندیشه که دولت دارای سرشت و غایت خاص خویش است به این اندیشهی دیگر که انسان موضوع واقعی قدرت دولت است مشاهده کرد. انسان تا آنجا که تولیدکنندهی قدرت مازادی است، تا آنجا که موجودی زنده، کارگر و گوینده است، تا آنجا که جامعهای را تشکیل میدهد، تا آنجا که در محیطی متعلق به جمعیتی است. اهمیت زندگی به دلیل این قبیل مسائل مربوط به قدرت سیاسی افزایش مییابد. نوعی حیوانسازی انسان از طریق پیچیدهترینتکنیکهای سیاسی صورت میپذیرد. هم پیدایش امکان علوم انسانی و اجتماعی و هم پیدایش امکان حفظ حیات و امکان قتلعام به طور همزمان درصحنهی تاریخ ظاهر میشوند» (فوکو، ۱۹۸۰).
بهاینترتیب، این دانشها از حد صرف کنجکاوی فراتر رفتند و به عنصری اساسی و مهم در ساختار جدید قدرت تبدیل شدند. نیازها و خواستهایانسانها غایاتی فینفسه که باید مورد مداقههای فلسفی با نیت کشف ماهیت ذاتی آنها تصور نمیشدند بلکه از دیدگاهی ابزارگرایانه و تجربی بهعنوان وسیلهی افزایش قدرت بدانها نگریسته میشد. فوکو این تحولات را در دو حوزه بررسی و پیش میبرد: تکنیکهای موضوعساز که در مجازات و تنبیه بحث میشود و دیگری تکنیکهایی که فرد را در موقعیت فاعل شناسایی قرار میدهد و محور کتاب تاریخ جنسیت را به خود اختصاص داده است. ما در ابتدا تبار تکنیکهای موضوعساز را کاوش میکنیم و در مرحلهی بعد به سراغ انسان بهعنوان فاعل شناسایی خواهیم رفت.
ادامه دارد ....