شناسهٔ خبر: 43932 - سرویس اندیشه

گفتاری از مراد فرهادپور در تبيين ضد سرمايه داری رمانتيك گئورگ لوكاچ؛

اميد به رستگاری

فرهادپور نفرت و پایداری لوكاچ و گذرش به ماركسیسم را می‌توان در گذر از فرهنگ و نظریه به انقلاب مشاهده كرد و بنابراین لوكاچ این نفرت را به زندگی و عمل و پراكسیس خودش انتقال داد. اما در عین حال وقتی به محتوای این انتخاب نیز دقت می‌كنیم، حتی ابدا نمی‌شود دو سوی این انتخاب را خیلی فرمال یكی گرفت، یعنی اگر صحبت از عزم راسخ باشد هایدگر برخلاف لوكاچ كه این رمانتیك بازی را نقد می‌كند، خیلی بیشتر از این موضوع حرف می‌زند، هایدگر مدام از انتخاب همراه با عزم راسخ حرف می‌زند.

فرهنگ امروز/ محسن آزموده:

 

گئورگ لوكاچ (١٩٧١- ١٨٨٥) فیلسوف، منتقد ادبی، تاریخ نگار ادبی و منتقد چپ‌گرای مجار یكی از بنیانگذاران ماركسیسم غربی است كه بر خلاف بسیاری از چپ‌گرایان اروپایی تنها به نظریه‌پردازی بسنده نكرده و در عرصه عمل نیز حضوری مستمر و فعال داشت و چه كسی می‌تواند انكار كند كه بودن فعالانه در میدان همواره با این خطر همراه است كه از هر سو مورد هجمه و نقد قرار بگیری و تصمیم‌ها و كنش و عملت مورد قضاوت‌های تند و بی‌رحمانه واقع شود. او اما سرسختانه بر حضور خود پافشاری كرد و در بزنگاهی چون قیام ١٩٥٦ مجارستان مشاركتی فعال داشت، تا جایی كه به زندان افتاد و پیامدهای آن را متحمل شد. مراد فرهادپور در نشست فلسفه چیست در دانشگاه شهید بهشتی بر همین جنبه از حیات انضمامی لوكاچ تاكید كرد. او گفت: «با توجه به آماس كردن و حجم عظیم نظریه كه خصوصا این روزها دنیا را پر كرده است، اتفاقا جدیتی كه لوكاچ در تراژدی دنبالش بود را از طریق نوعی پراكسیس سیاسی می‌بیند.» در ادامه گزارشی از این گفتار از نظر می‌گذرد:

 

پرداختن به تمام جنبه‌های كار فكری لوكاچ در این فرصت كوتاه میسر نیست. بر این اساس می‌كوشم تنها بر یك تم اصلی از اندیشه او تاكید كنم. او به این تم اصلی در مقدمه انتقادی‌اش در ١٩٦٧ بر تاریخ و آگاهی طبقاتی تحت عنوان romantic anti-capitalism  اشاره می‌كند. او تحت این مقوله آثار جوانی خودش را نیز مورد هجمه قرار می‌دهد، تحت این جمله معروف در مصاحبه‌ای كه گفته بود: من زندگی در بستر نوسوسیالیسم را به زندگی در بهترین نوع سرمایه‌داری ترجیح می‌دهم. این جمله در دوره جنگ سرد بیان شد و ممكن است به نظر تبلیغاتی‌ آید، اما بحث من این است كه لوكاچ در زندگی و عمل نیز این سخن را صادقانه گفت.

زندگی واقعی و زندگی تجربی
اگر به آثار اولیه لوكاچ بازگردیم، می‌بینیم كه نفرت از زندگی بورژوایی و نفرت از سرمایه‌داری در دوره‌ای كه لوكاچ یك اندیشمند نوكانتی بوده خود را در بحث‌های ادبی نشان می‌دهد. شاید بهترین شكل بیان آن گذشته از خود كتاب نظریه رمان، به صورت فشرده، مقاله متافیزیك تراژدی باشد كه در آنجا لوكاچ دوگانگی زندگی واقعی و زندگی تجربی را مطرح می‌كند. زندگی واقعی در واقع همان محتوای اصلی تراژدی است، اما زندگی تجربی را به عنوان زندگی روزمره در جامعه بورژوایی مطرح می‌كند و صفاتی كه برای آن برمی‌شمرد عبارتند از: بی‌شكلی، بی‌معنایی، در آن هیچ چیز هیچ‌وقت به انجام نمی‌رسد، در آن هیچ چیز جدی نیست، در آن همه امكان‌ها وجود دارند، در این زندگی به جای «این یا آن»  (either or) كی یركگاردی با «هم این و هم آن» مواجه هستیم، با ملغمه‌ای از تلاش‌های بیهوده و بی‌ثمری كه قرار هم نیست به جایی برسد. لوكاچ این نوع زندگی را در تقابل جدی با فشردگی تراژدی قرار می‌دهد، جایی كه به تعبیر خودش ارواح عریان با تقدیر عریان روبه‌رو می‌شوند. شاید برای اینكه محتوای پدیدارشناختی این نفرت را بررسی كنیم، می‌توانیم به نفرت از بلاهت، ابتذال، فساد، تباهی، بی‌سرانجامی، بی‌معنایی، گندیدگی زندگی روزمره و... اشاره كنیم. لوكاچ خیلی قبل از هایدگر یا اگزیستانسیالیست‌های فرانسوی به این قضیه اشاره می‌كند. از این نظر شاید غیر از كی یركگارد كه خیلی به او علاقه‌مند بوده است، كسی كه به خصوص در آثار جوانی‌اش بسیار به او نزدیك بوده نیچه با تئوری نیهیلیسم اروپایی است. جالب است كه لوكاچ در آثار جوانی‌اش هیچ اشاره‌ای به نیچه ندارد، شاید به دلیل نزدیكی بیش از حدش به او چنین است.

زندگی تین ایجری
اما اگر بخواهیم قضیه را انضمامی‌تر كنیم، فكر كنم تجربه اقتصاد و اجتماع و سیاست خودمان در دو دهه گذشته به خوبی همین فرایند را به ویژه در ارتباط با فرهنگ طبقه متوسط نشان می‌دهد. بنابراین اگر بخواهیم مابه ازای عینی برای نفرت لوكاچ فراهم كنیم، می‌توانیم به این وضعیت اشاره كنیم، امری كه در سطح جهانی همه مردمان را به لحاظ روانی كودك‌صفت كرده و زندگی‌ها را به زندگی‌های نوجوانانی (teenager) بدل كرده كه صرفا به خرید اسباب‌بازی‌های جدید فكر می‌كنند، نوعی تلاش برای تحقق به اصطلاح رویای امریكایی، هم در داخل امریكا و هم در جاهای دیگر. این نفرت از زندگی بورژوایی آن چیزی است كه با لوكاچ می‌ماند و آن را در دوره‌های گوناگون زندگی او مشاهده می‌كنیم. برای مثال نه فقط در كتاب‌های جان و شكل‌ها و نظریه رمان در دوره اولیه كار فكری او بلكه بعد از ماركسیست شدن در ١٩١٨ نیز مشهود است، كه البته این تجربه ماركسیست شدن خودش به یك معنا قابل مقایسه با تجربه سنت پل در دروازه دمشق است، یعنی لوكاچ در یك هفته از منتقد بلشویسم به ماركسیست بدل می‌شود. اما در همین دوره نیز می‌بینیم كه در سال‌های اولیه وقتی همراه با كارل كرش و جناح چپ ماركسیست‌های ایتالیا نوعی ماركسیسم افراطی را نمایندگی می‌كرده، كاملا این نقد زندگی بورژوایی به چشم می‌خورد و خود پدیده كمونیزم و مبارزه كمونیست‌ها را با مثال‌های ادبی و تراژیك مطرح می‌كند و اتفاقا مساله اصلی او تراژدی اخلاقی است تا مبارزه كمونیستی. خودش می‌گوید با این پارادوكس مواجه هستم كه برای نابودی شر باید خودشان هم شر شوند و باید نه فقط از حیات خودشان بگذرند بلكه از رستگاری خودشان نیز صرف نظر كنند. این تم اصلی یعنی ضدیت رمانتیك علیه سرمایه‌داری
(romantic anti-capitalism) در تاریخ و آگاهی طبقاتی نیز زیر لایه‌ای از ایده‌آلیسم فیخته‌ای قابل مشاهده است، یعنی شور رمانتیك و نفرتی كه از فضای نه سرد و نه گرم و ولرم میانه روی در آن به چشم می‌خورد. بنابراین در واقع این نفرت در لوكاچ با وجود همه چرخش‌ها و در برخی موارد سازش‌هایش به قدری عمیق است كه با وجود همه انتقاداتی كه از جریان استالینی داشته، نهایتا بارها و بارها سازش می‌كند و به وضعیت استالینی تن می‌دهد، زیرا از یك سو فكر می‌كرده بیرون از حزب سرنوشتی چون كارل كرش پیدا می‌كند و از سوی دیگر نیز نفرت از زندگی بورژوایی كاملا اصل تعیین‌كننده تفكر اوست.

 

گراند هتلی كنار مغاك
اگر به عقب باز گردیم و این نفرت را در زمینه‌ای تاریخی قرار دهیم، می‌بینیم كه نفرت از سرمایه‌داری منحصر در لوكاچ نیست، خصوصا در فرهنگ آلمانی به همان دلایلی كه از خیلی قبل كسانی چون هگل و ماركس به آن اشاره كرده بودند، یعنی دوگانگی موجود ناقص‌الخلقه‌ای كه در اقتصاد و صنعت بسیار پیشروی كرده است اما در فرهنگ و سیاست هنوز در دوران پیشاسرمایه‌داری به سر می‌برد، این فضای ضدیت رمانتیك با سرمایه‌داری را شاهدیم. این قضیه آن قدر ریشه‌ای است كه رگه‌هایی از آن را سال‌ها بعد در متفكرانی چون آدرنو و هوركهایمر در نقد زندگی امریكایی مشاهده می‌كنیم، یعنی با وجود اینكه به ویژه برای آدرنو فئودالیسم و اشرافیت هیچ جذابیتی نداشته و خودش هم آدمی نبوده كه خیلی مسحور اسطوره‌ها شود، برای مثال آدرنو مقاله جذابی در مورد شكاندن اسطوره دهه ١٩٢٠ دارد، با این همه رگه‌هایی از این نوع ضدیت رمانتیك با سرمایه داری در آثار ایشان هم دیده می‌شود. به همین دلیل است كه آدرنو به لوكاچ اجازه می‌دهد كه در مورد مكتب فرانكفورت و آدرنو و هوركهایمر آن توصیف مشهورش را به كار ببرد، یعنی بگوید مكتب فرانكفورت هتل اشرافی كنار مغاك
 (Gran hotel by the abyss) است، یعنی آدم‌هایی كه در یك هتل اشرافی زندگی می‌كنند به مغاك نیهیلیستی سرمایه داری و انحطاط و ویرانی جامعه نظر می‌كنند. جنبه‌های گوناگونی از این نظر كردن در مغاك كه از مفاهیم اساسی نیچه است، می‌توان استخراج كرد. اما از زمان هگلی‌های جهان غالبا با فرآیندی طرف هستیم كه طی آن شور رمانتیك علیه وضع موجود نهایتا به نوعی سازش فرهنگی در قالب بازگشت كلیسا به ویژه كلیسای كاتولیك ختم می‌شود و شاهد نوعی پناه بردن به جامعه سنتی و مذهبی مسیحی هستیم. حتی نمونه‌های برعكس آن مثل ماكس شللر آن را نیز می‌بینیم. حتی اگر دقت بكنید، نقطه شروعش باز بر اساس درك فرهنگی از تاریخ و پدیدارشناسی فرهنگ سلسله مراتبی از ارزش‌های فرهنگی است كه در بالاترین حدش ارزش‌های اشرافی قرار دارند و در پایین‌ترین حدش ارزش‌های بورژوایی و ارزش‌های مربوط به بقا و ادامه زندگی و حتی توسعه و پیشرفت. یا هایدگر جوان كه نقطه شروعش مذهبی است و در ابتدا به عنوان یك تئولوگ درس می‌خواند. اما هر دوی اینها مسیرهایی تا حدودی مشابه و تا حدودی متفاوت را طی می‌كنند. شللر كه به كل سلسله مراتب ارزش‌ها را واژگون می‌كند و به سمت نوعی اصالت حیات (vitalism) می‌رود و ارزش‌های حیاتی را كه قبلا مسخره می‌كرد در صدر قرار می‌دهد، هایدگر نیز روشن است كه به سمت فاشیسم می‌رود. البته با توجه به این نكته كه خودش یك‌سال بعد از اینكه متوجه می‌شود انقلاب ضدبورژوایی كه منتظرش بود، از حكومت هیتلر بر نمی‌آید، به یك معنا از حزب جدا می‌شود اما هسته اصلی فاشیسم را به عنوان نهضتی از میان مایگی بورژوایی و رمانتیك آنتی‌كاپیتالیسم در خودش حفظ می‌كند.
بنابراین شاهدیم كه نمونه‌های گوناگونی از این حركت در فضای آلمان به چشم می‌خورد.  
اما تا آنجا كه به خود لوكاچ مربوط می‌شود، در مورد مساله رمانتیك آنتی كاپیتالیسم و نفرت او از زندگی بورژوایی تاكید من بر دو نكته است. شاید بهترین بیان آن را در آثار اولیه او می‌یابیم كه ادامه پیدا می‌كند. نكته دیگر اینكه این مساله برای لوكاچ اصلا مساله‌ای صرفا نظری نبوده است. ما در این جلو و عقب رفتن‌ها و در پس این ژست ضد سرمایه‌داری گرفتن برای آرامش وجدان و یك شكلی از پناه بردن به انواع عرفان كه در تاریخ ٥٠، ٦٠ سال اخیر نمونه‌های زیادی از آنها را شاهدیم و مهم‌ترین‌شان آل‌احمد است، نوعی ریاكاری بورژوایی را به خوبی می‌توان تشخیص داد. این حمله به زندگی بی‌معنای تجربی در سطح روزمره همراه با استفاده از مواهب آن است و در واقع یك جور ژست رمانتیك آنتی‌كاپیتالیسم است. این را حتی در هایدگر هم به خوبی می‌توان تشخیص داد كه نهایتا با وجود همه داد و هوارها ماند و در آلمان غربی بعد از مدتی به فیلسوف اعظم بدل شد.
اما در لوكاچ دقیقا حضور این شور رمانتیك در زندگی عملی‌اش مشهود است. یعنی برای او قضیه صرفا به نظریه ختم نمی‌شود. نه فقط به این خاطر كه لوكاچ اردوگاه شرق را انتخاب كرد و بعد از جنگ به شوروی رفت و آنجا زندگی كرد و در كل اصولا بر اساس وفاداری‌اش به انقلاب اكتبر و حركتش به سمت لنینیسم بعد از آن دوره چپ افراطی‌اش آغاز می‌شود، تا آخر عمر بلشویك ارتدوكس باقی ماند، كه بر سر این هم می‌توان بحث كرد، منتها نكته اصلی به نظر من این است كه برخی مثل میشل لوی می‌گویند لوكاچ آخر عمرش در یك چرخش نظری به لوكاچ جوان بازگشت و سعی كرد این دوره استالینیستی‌اش را رستگار كند.

 

مشاركت در انقلاب مجارستان
نكته جالب دیگری كه در كتاب‌ها كمتر به آن اشاره می‌شود، این است كه لوكاچ نه فقط در انقلاب ١٩١٩ مجارستان و انقلاب ١٩٢٠ آلمان مشاركت داشت و مجبور شد بعد از شكست انقلاب فرار كند، بلكه مهم‌تر از آن در قیام ١٩٥٦ مجارستان حضور داشت كه قیامی كه شاید بعد از اعتصاب‌های كارگران در ١٩٥٣ در برلین شرقی مهم‌ترین قیام مردمی علیه استالینیسم و نظام سلطه سركوب‌گری است كه پس از انقلاب اكتبر در شوروی جا افتاده بود. یعنی بعد از تثبیت این نظام سركوب‌گر شاهد یك خیزش اساسی هستیم. انقلاب ١٩٥٦ خیلی شبیه انقلاب ١٩٦٨ چكسلواكی است و اصلا شباهتی به انقلاب‌های مخملی امریكا ساخته ندارد. اتفاقا در دوره‌ای رخ می‌دهد كه دو بلوك قدرت به تفاهمی رسیده‌اند و در كار یكدیگر دخالت نمی‌كنند. برای همین هم شاهد حمایت استالین از حكومت‌های دست راستی مورد حمایت امریكا از جمله رژیم پهلوی هستید. به جز در برخی جاها مثل جنگ كره كه یك جور درگیری نیابتی این دو قوه بود، در قسمت‌های اصلی این دو بلوك قدرت با یكدیگر در قرارداد تهران و یالتا با هم معامله كرده بودند و یك جور ثبات سیاسی بر همین قضیه استوار بود. به همین خاطر است كه اتفاقا انقلاب مجارستان كاملا از درون بر می‌خیزد، حتی نمی‌شود آن را با انقلاب لهستان مقایسه كرد زیرا انگشت كلیسای كاتولیك و رادیوی آزاد امریكا پشت آن نیست. در دوره شكل‌گیری تكنولوژی دیجیتال و بند و بساط‌های مخملی نبوده و ما كاملا با یك جنبش كارگری اساسی طرف هستیم كه رهبری‌اش به دست رهبران حزب كمونیست مجارستان است و هم از بالا و هم از پایین قضیه كاملا در داخل تجربه برخاسته از انقلاب اكتبر روی می‌دهد. با این همه با وجود همه داد زدن‌ها و صحبت‌ها راجع به توسعه و پیشرفت و رفاه مادی و... كه در دو مجموعه می‌توان دید و از نظر من هر دو ارتباطی با برابری و آزادی نداشته‌اند و هر دو مبتنی بر ترس و سلطه بودند، اما اگر بخواهیم مته به خشخاش ارزش‌های بورژوایی بگذاریم، خیلی راحت می‌شود نشان داد كه مثلا در ١٩٧٠ مردم چكسلواكی از نظر خانه و پوشاك و بهداشت و داشتن كار و بیمه وضع‌شان بد نبود و حتی سالی یك سفر به بلغارستان سفر می‌كردند! حالا درست است كه به نیویورك نمی‌رفتند ولی كل ماجرای توریسم بورژوایی همین است دیگر. اما از خیلی از نظرها وضع مردم چكسلواكی از مردم اسپانیا و پرتقال خیلی بهتر بوده است و حتی اگر بخواهیم جنبه ماده‌گرایانه قضیه را برجسته كنیم، باید این تبلیغات ساده‌گرایانه را كنار بگذاریم.
نكته مهم این است كه لوكاچ در انقلاب ١٩٥٦ مجارستان با تمام وجود شركت كرد و لحظه‌ای هم تردید نكرد و هزینه‌اش را نیز پرداخت، زیرا این انقلاب نیز مثل خیلی از انقلاب‌های دیگر با زور و تانك‌های روسی سركوب شد و لوكاچ نیز دستگیر شد و چیزی در حدود یك سال زندان بود و احتمال اعدامش می‌رفت و خیلی‌های دیگر را نیز اعدام كردند، كسانی كه در كابینه‌ای بودند كه لوكاچ در آن وزیر آموزش بود. بعد از آن هم دوره‌ای طولانی حبس خانگی داشت و ١٠ سال طول كشید تا به او اجازه دادند به حالت عادی برگردد و بتواند درس بدهد و از نو عضو حزب شود. بنابراین می‌بینیم كه حتی اگر از دیدگاه رمانتیك بخواهیم به او بنگریم، یك پرش و یك جسارت و یك انتخاب بین این و آن در سال ١٩٥٦ هم رخ داده و فقط آن طور كه لوی می‌گوید به پایان عمر او مربوط نمی‌شود و نه صرفا به صورت نظری.
این وجه عملی حیات لوكاچ به نظر من بسیار مهم است یعنی بسط دادن رمانتیك آنتی‌كاپیتالیسم و مجزا ساختن لوكاچ نه فقط از آدرنو و مكتب فرانكفورت بلكه خیلی پیش‌تر از چهره‌های پوپولیسم دست راستی مثل هایدگر یا حتی به معنایی شللر.


امید رستگاری
نكته پایانی اینكه نفرت و پایداری لوكاچ و گذرش به ماركسیسم را می‌توان در گذر از فرهنگ و نظریه به انقلاب مشاهده كرد و بنابراین لوكاچ این نفرت را همان‌طور كه دیدیم به زندگی و عمل و پراكسیس خودش انتقال داد؛ امری كه این روزها خیلی نادر و كمیاب است. اما در عین حال وقتی به محتوای این انتخاب نیز دقت می‌كنیم، حتی ابدا نمی‌شود دو سوی این انتخاب را خیلی فرمال یكی گرفت، یعنی اگر صحبت از عزم راسخ باشد هایدگر برخلاف لوكاچ كه این رمانتیك بازی را نقد می‌كند، خیلی بیشتر از این موضوع حرف می‌زند، هایدگر مدام از انتخاب همراه با عزم راسخ حرف می‌زند. اما بحث فعلی این است كه آیا می‌شود این دو را در قالب یك مفهوم آرنتی توتالیتاریانیسم یكی كرد و گفت هر دو از فردگرایی بورژوایی و حقوق انسان‌ها و حقوق زنان و مدرنیته بدشان می‌آید و هر دو مردسالار و پدرسالار هستند و هر دو به جنبش‌های توده‌ای می‌پیوندند. فعلا به این كار ندارم كه به نظر من در چند سال اول انقلاب اكتبر زن‌ها خیلی آزادتر از زن‌هایی بودند كه امروز در دانمارك زندگی می‌كنند. به همین خاطر معتقدم اگر مقایسه ژیژك را به كار ببرم كه در روسیه حتی تصفیه‌ها بر اساس دادگاه و اعتراف گرفتن و به اصطلاح گرفتن ژست عقلانیت و عدالت انجام می‌شود. این نكته‌ای اساسی است. یعنی بازجوها و دادستان‌های روسیه كمونیستی اصرار داشتند كه حتما اعتراف بگیرند و نمایشی از یك دادگاه برگزار كنند. اما اگر این را با این تصور كه فكر كنیم در آلمان نازی‌ها بخواهند یهودی‌ها یا كولی‌ها یا كمونیست‌ها یا مخالفان خودشان را محاكمه كنند  مقایسه كنیم این مسخره بودن تصور محاكمه در آلمان ١٩٣٦ به خوبی این تفاوت را نشان می‌دهد. تفاوتی كه توضیح بیشتر آن را با اشاره به جمله‌ای از آلبرتو توسكانو به پایان می‌برم. او درباره سیاست (politics) در وجهی تراژیك مقاله نوشته و می‌گوید مفهوم تراژدی را كه اصلا نقطه شروع بحث ما بود، با تجربه روسیه بعد از انقلاب كمونیسم مرتبط ساختند، اما این تراژدی را به شكلی مطرح می‌كنند كه در آن ما فقط با حد و اندازه رنج و دردی كه حاصل آمد روبه‌رو می‌شویم، ولی نه با عقلانیتی كه در خود این جاه‌طلبی تاریخی نهفته بود. ما با عمق فاجعه روبه‌رو می‌شویم، نه با آن امیدش به رستگاری؛ امیدی كه شاید خود لوكاچ نیز اگر بیشتر از آنكه توماس مان بخواند كافكا خوانده بود، می‌توانست با آن جمله معروفش عنصر تراژیك اندیشه خودش را رستگار كند جایی كه كافكا می‌گوید خروارها امید هست ولی نه برای ما و نشان دهد كه در ورای تجربه‌های خاص و شكست آنها و حتی در ورای شكست كامل كل پروژه آنچنان كه وبر پیش‌بینی كرده باشد و ممكن است كاملا رخ دهد، باز هم حق هر آدم عاقل و كلی اندیش دیگری است تا این پروژه رستگاری را بر منجلابی كه امروزه بر همه جهان حاكم است، ترجیح دهد.

 

روزنامه اعتماد