فرهنگ امروز/ آرچی براون ترجمه علیرضا فدائیپور:
سیاستمداران بخش قابل توجهی از خود را مصروف توصیف رهبری میکنند که قدرتمند تلقی میگردد، آنها بر این اعتقادند که این رهبری نیرومند در تودهی مردم نیز بازتاب پیدا میکند؛ پدیدهی مذکور نه فقط در رژیمهای اقتدارگرا بلکه در دمکراسیها نیز دیده میشود، به گونهای که این مفهوم این معنا را اشاعه میدهد که ما در دمکراسی هم به رهبری قوی احتیاج داریم. به طور معمول آنچه که این مفهوم بدان اشعار دارد این است که یک رهبر با تجمیع و تمرکز سهم قابل توجهی از قدرت در دستانش بر عرصهی سیاست عمومی مسلط گردیده، دست احزاب سیاسی را کوتاه و تصمیمات کلان را در چارچوب دولت اتخاذ نماید.
این همان تم تکراری جمهوریخواهان آمریکایی است که باراک اوباما را یک رهبر ضعیف قلمداد میکنند. در باب اوباما بهعنوان مصداق رهبر ضعیف، اغلب وی را به ناکامی در بهکارگیری نیروهای نظامی آمریکا در نقاط آشوبزدهی دوردست ارجاع میدهند و این را در نظر نمیگیرند که تجارب مصیبتبار دخالت آمریکا از ویتنام گرفته تا عراق، حزم و احتیاط را ضروری میسازد. جذابیت چهرهی فردی که آگاهانه نمایانگر رهبری نیرومند باشد به وضوح در حمایت از دونالد ترامپ پیشتاز کمپین انتخاباتی جمهوریخواهان دیده میشود؛ این واقعیت که سیاستهای وی ملغمهای از الهامات غیرواقعبینانه و غیرانسانی است -سیاستهایی چون ساخت دیوار حائل در مرز آمریکا و مکزیک و واداشتن مکزیکیها به پرداخت هزینههای آن- کمتر از توان وی در متقاعدسازی رأیدهندگان محافظهکار غیرمتوهم با تأکید بر شخصیت نیرومند و تحریک خشم که در عبارت کمپینش با عنوان «قدرتمند کردن مجدد آمریکا» به چشم میخورد تأثیرگذار بوده است.
نتیجتاً چه از رژیمهای اقتدارگرا سخن بر زبان برانیم یا از دمکراسی صحبت کنیم، این ایده که رهبر تحسینبرانگیز و موفق کسی است که قدرت را در دستان خودش متمرکز نماید، عمیقاً مورد تردید است، بالاخص در رژیمهای توتالیتر و اقتدارگرا، واضح است که رهبری جمعی از دیکتاتوری فردی بهتر است. اتحاد شوروی پیش از اتخاذ سیاستهای آزادسازی و تکثرگرایانه پروسترویکا از سوی میخائیل گورباچف چیزی کمتر از یک رژیم به شدت اقتدارگرا تلقی نمیشد، بااینحال شوروی در دههی ۱۹۲۰ و در دوران پس از مرگ استالین در ۱۹۵۳ سرزمینی کمتر مرگآور به نسبت دوران دیکتاتوری فردی استالین که در اوایل دههی ۱۹۳۰ به قدرت مطلقه بدل شد، تلقی میگردید؛ به همین قیاس، چین در نیمهی نخست دههی ۱۹۵۰ میلادی، یا در سالیان پس از مرگ مائوتسه تونگ در ۱۹۷۶ همچنان یک رژیم اقتدارگرا بود، اما دهها میلیون نفری که به دریا افکنده شدند و صدها هزار نفری که در جریان انقلاب فرهنگی کشته شدند، قربانیان عقدههای شخصی مائو و قدرت نامحدود متمرکز در دستانش بودند.
البته رهبران متکبر در درون یک نظام مستقر دمکراتیک بهمراتب کمتر از استالین یا مائو میتوانند آسیبزننده باشند، با این وصف، چرا بایستی مثلاً به دنبال تقویت قدرت نخستوزیر انگلستان باشیم و آیا بهتر نیست خط سیر تقویت رهبری جمعی در داخل کابینه یا حزب را دنبال نماییم؟ رسانههای جمعی مداوماً رؤسای دولتها و رهبران حزبی را بهسوی رهبری جمعی فرا میخوانند و همزمان حامل این پیشفرض غیرعادیاند که رهبران مستحق این هستند که در هر امری حرف آخر را بزنند.
اصرار بر این ایده که هرچه قدرت بیشتری در شخص رئیسجمهور یا نخستوزیر در دمکراسیها متمرکز گردد بهتر است، عمیقاً گمراهکننده میباشد. زمان مدیدی است این فکر مطرح میشود که رهبر مطلوبی که میبایستی در جستوجوی یافتن آن باشیم کسی است که قادر باشد تسلط مطلقی بر حزب، کابینه و فرایندهای سیاسی اعمال نماید. سلطه فردی، اصلی نامطلوب در دمکراسی محسوب گردیده و علیرغم آنچه که رهبران وانمود مینمایند خوشبختانه به ندرت هم اتفاق میافتد.
در بریتانیا مارگارت تاچر و تونی بلر -برخلاف دولتهای پساجنگ که دارای رهبری جمعیتری بودند دولتهایی که در رأس آنها کلمنت اتلی، وینستون چرچیل، هارولد مک میلان، هارولد ویلسون و جیمز کالاهان قرار داشتند- به دنبال تسلط بر فرایندهای سیاسی بودند، تلاش آنها بدین منظور به طرق متعددی صورت میپذیرفت.
عامل عمدهی دخیل در سقوط تاچر، برکناری وزیر خزانهداریاش نایجل لاوسن، به خاطر اعتراض به لایحهی مالیاتی بوده است، وی اغلب اعضای کابینه را وادار به تأیید این قانون مالیاتی بهغایت نامحبوب نمود. بلر هم در تلاشش جهت ورود بریتانیا به اتحادیه اروپا ناکام ماند، وی در سال ۲۰۰۰ اعلام نمود: «من تصمیم به ورود بریتانیا به واحد پول اروپایی گرفتهام.» آلیستر دارلینگ وزیر پیشین تجارت و صنعت کابینهی بلر، خاطرنشان نمود که نخست وزیر کابینه را بیش از آنچه که در رفتار پیشین وی معمول بود در فرایند سیاسی دخالت داد تا به هدفش دست یابد. بااینحال در این دوران که وزیر خزانهداری گوردون براون بود، با ورود بریتانیا به واحد پول اروپایی مخالفت ورزیده و به سادگی بلر را از دور خارج نمود.
آن دسته از سیاستمدارانی که تمایل دارند خود را رهبرانی قدرتمند قلمداد نمایند یا آنانی که دغدغهی قدرتمند شناخته شدن در نزد افکار عمومی دارند ممکن است بهویژه به ماجراجوییهای خارجی وسوسه شوند. دو مورد از غیرسازندهترین موارد تصمیمگیریهای سیاست خارجی بریتانیا در دورهی پس از جنگ جهانی دوم مرتبط است با مداخلهی نظامی در مصر به سال ۱۹۵۶ در ائتلاف با فرانسه و اسرائیل و نیز تهاجم به عراق بهعنوان متحد اصلی جرج بوش رئیسجمهور آمریکا به سال ۲۰۰۳. در هر دو مورد -آنتونی ایدن در مورد نخست و بلر در دومی- شخص نخستوزیر بود که نقش اصلی را در متعهد ساختن ارتش بریتانیا در این جنگها ایفا نمود؛ در هر دو مورد نخستوزیران با همکاران خود در کابینه عدم صداقت به خرج داده و توجه اندکی به کارشناسان وزارت خارجه و نیز خارج از حکومت که اطلاعات عمیقی از خاورمیانه داشتند، مبذول نمودند.
نخستوزیران و رهبران احزاب -به غیر از افراد ریشهداری همچون استنلی بالدوین یا اتلی- اعتقاد غیرواقعی به کیفیت استثنایی قضاوت و نیز حق مسلم خود در تعیین و ترتیب دادن سیاستها داشتند و به نوعی این افراد قربانی جاهطلبیهای برخی از اطرافیان خود گردیدند، با همهی این احوال، شگفتآور نیست که رهبران طعمهی تکبر و نخوت شده و خود را مافوق حزب -که آنها را به درجهی رهبری رسانده- ملاحظه نمایند. آنچه که حیرتآورتر است این است که بسیاری از ما تصمیمگیری ائتلافی و جمعی را با دیدهی تحقیر مینگریم. رهبران حزبی و نخستوزیران به این دلیل که این تصور وجود دارد که از عقلانیتی برتر برخوردارند به سِمتهایشان برگزیده نمیشوند. اکنون وقت آن است که ستایش از اسطورهی دروغین رهبری فردی قدرتمند را متوقف سازیم.
***
آرچی براون، مورخ و متخصص علوم سیاسی و استاد دانشگاه آکسفورد است، جدیدترین کتاب وی موسوم به «اسطوره رهبر قدرتمند: رهبری سیاسی در عصر مدرن» منتشرشده به سال ۲۰۱۴ میباشد.
این یادداشت ترجمهای است از:
(https://aeon.co/opinions/we-must-stop-worshipping-the-false-god-of-the-strong-leader )