فرهنگ امروز/ روبرت ک. سولومون، ترجمه محمدسعید حنایی کاشانی:
پدیدارشناسی همان چیزی بود که کل فلسفه زمانه جدید اشتیاق مرموزی به آن داشت.تفکر بنیادی دکارت هنوز بر آن مصرّ است.هیوم تا حدودی به حوزه آن وارد میشود، لیکن چشمهایش خیره میمانند. نخستین کسی که آن را حقیقتا درک میکند کانت است و بزرگترین شهودهای او، نخست، پس از آن کاملا بر ما روشن می شوند که ویژگی های متمایز حوزه پدیدار شناختی را در کانون آگاهی تام آورده باشیم
هوسرل
فلسفه اروپایی قرن بیستم با ادموند هوسرل(۱۹۳۸-۱۸۵۹)آغاز میشود که در سال ۱۹۰۱-۱۹۰۰ مجموعه هایی از پژوهش های منطقی را منتشر کرد و صحنه تفکر فلسفی را-همراه با همکارش گوتلب فرگه-برای ظهور ابداع فنی و علاقه شدید به منطق و ریاضیات، در دهه های بعدی، آماده ساخت.
او پیشوایی پرنفوذ در بحث از«روش»بود که تا اندازه بسیاری وجه ممیز فلسفه معاصر است و «پدیدارشناسی»او روشی، یا دست کم آغاز گاهی، بود که بسیاری از شخصیت های مهم فلسفه اخیر اروپایی برگزیدند، از آن جمله:هایدگر، سارتر، مرلوپونتی، گادامر، و دریدا.از سوی دیگر، هوسرل را با اندکی مسامحه میتوان یکی از واپسین دژهای فلسفی قرن نوزدهم در نظر گرفت، یعنی، واپسنگری که از سویه نسبی انگار فلسفه نیچه و از سویه تاریخی انگار فلسفه دیلتای به هراس افتاده و مشتاق آن بود که فلسفه را برای نیل به مطلق به عقب باز گرداند.
این مطلق را هوسرل در آگاهی یافته بود. بدین ترتیب، او وارث کانت و فیشته و هگل است، لیکن از دکارت نیز به عنوان آخرین سلف خود یاد میکند.با اینکه هوسرل به تاریخ فلسفه علاقه اندکی داشت، آشکارا مشتاق روزگارانی بود که شکاکیت را چندان جدی نمیگرفتند و در آن هنگام فلسفه میتوانست خود را بیهیچ جرح و تعدیلی«علم» بخواند و نیز میتوانست بی هیچ شرمندگی خود را جستجوی یقین و حقیقت مطلق بنامد.
هوسرل، از دست رفتن مطلقها را«بحران»ی اصیل یافت، نه فقط در علوم فلسفی، بلکه در تمدن نیز.شکاکیت در حکم بیماری و پذیرش شکست بود و نسبی انگاری نیچه و تاریخی انگاری دیلتای نیز در حکم شکاکیت بودند.رد مطلق فلسفه و مبانی آن در میان دانشمندان و تجربه گرایان نیز دست کمی از شکاکیت نداشت، چرا که آنها«موقف طبیعی»را مسلم می پنداشتند، بی آنکه اصلا کوششی در نشان دادن صحت و اعتبار آن مبذول کنند، و این نیز پذیرش حقیقی شکست بود.پدیدارشناسی مقصودی کمتر از بازگرداندن شأن علمی به فلسفه و بازگرداندن تفکر اروپایی به شاهراه عقلانیت نداشت.
آغازگاه هوسرل، به پیروی از الگوی دکارت، «بداهت ذاتی»آگاهی خود شخص بود. پدیدارشناسی، با وجود اعلامهای ریشه ای و هر از گاه هوسرل درباره شروع کردن فلسفه ای یکسره تازه و بدون پیشفرض ها، تا اندازه بسیاری جزئی از سنت جاری فلسفه جدید بود، یعنی، بازگشتن به موضوعیت شناسنده با قصد رسیدن به حقیقت عینی.
پیش انگاشته بزرگی که هوسرل هیچ گاه به طور مستوفی به سنجش آن نپرداخت، آن است که حقیقت در آگاهی، در«من»، و نه در جایی دیگر، یافت میشود.گاهی این دعوی مطلقا درخواستی معقول است که تجربه چیزی بیارزد، چنانکه در idcas مینویسد:«...اگر هیچ ارزشی برای این پاسخ قائل نشویم، میبینیم که همین طور است، به محال گویی درمیافتیم». اما نتیجه نمیشود که این بداهت مطلق، در بهترین حالت، بر یک ذره بداهت ممکن ارجح است.این بداهت مطلق شأن آنچه را کاملا نامتعین دیده میشود نیز به حال خود وا میگذارد.از سوی دیگر، هوسرل در تأملات دکارتی، صریحا میگوید که:«من انضمامی همچون جوهر فرد(موناد) کل زندگی بالفعل و بالقوه آگاهی را شامل می شود... بالنتیجه پدیدارشناسی این متقوم بالذات با کل پدیدارشناسی(از جمله اعیان)منطبق میشود».
هر کس در تجربه خودش میتواند جهان را کشف کند و به طبیعت تجربه هر کس دیگر نیز پی ببرد. پدیدارشناسی آزمون دقیق ساختارهای ذاتی آگاهی، با عنایت به ضرورت استنتاجی(وصفی)و حقایق کلی تجربه است.با پدیدارشناسی هوسرل، فلسفه سرانجام به عل)مscicncc(بدل شد، اما نه علمی تجربی.
موضوع وصف پدیدارشناختی تحصیل ذوات یا صور )eidos(عرضه شده در تجربه و فراتر رفتن از «داده ها»ی گوناگون تجربه و نسبیت نظریه ها و عمل ها به سوی آن ویژگی های تجربه بود که«به طور مطلق در شهود بیواسطه داده»میشوند.پدیدارشناسی هوسرل، بر خلاف دکارت و کانت(و نیز فیشته و هگل)، نه به قیاس یا دیالکتیک بلکه مستقیما به بداهت، نه بداهت حواس بلکه بداهت آگاهی من حیث هی، متوسل میشود و این بداهتی یقینی است که مستقیما، بویژه با روش آزموده پژوهش فلسفی، میتوان شهود کرد.مراد از بازگرداندن شأن علم به فلسفه کشف مجموعه ای از حقایق ضروری شک ناپذیر با این روش تازه است.
پدیدارشناسی را نوعا روش، و نه موضع فلسفی، معرفی میکنند، اما این گمراه کننده است.فلسفه دانشی است که همواره بر خود تکیه داشته و هرگز صرفا روش شناسی نیست.فلسفه همواره متضمن برخی ذاتیات، موضع ما بعد طبیعی، مجموعه ای از تعالیم درباره جهان، «خود»، و جایی است که حقیقت یافت میشود.
اغلب، بر ضد هوسرل، گفته اند که او کوشش بسیاری مصروف بند زدن روش خود کرد و هیچ گاه فرصت نیافت تا واقعا به مسائل فلسفی بپردازد، اما چنین نیست و هر یک از صوربندی های دوباره او از روش پدیدارشناسی-که بسیار نیز بودند-در عین حال تجدید نظری است در فلسفه و نظری متفاوت به طبیعت وجود جهان و دانش ما از آن، و نظریهای متفاوت درباره«خود»و گستره آن.
می باید توجه کنیم که در مقایسه با کانت و هگل یا نیچه، علایق هوسرل به فلسفه بی اندازه محدود بود. او از ریاضیات به فلسفه آمد و علاقه او به پرسشهای علم شناختی در خصوص حقیقت ضروری منحصر ماند(در پایان زندگیش به اعطای امتیاز بزرگی تن داد، وقتی که-اما آن را دنبال نکرد-اهمیت«زیست جهان» )lebenswent(را بنیاد تفکر علمی فرض کرد).
میتوان مدلل ساخت که هر قلمروی حقایق ضروری خود را دارد و بالنتیجه پدیدارشناسی نیز پیش از این واقعا به هر حیطه تجربه انسانی اطلاق شده است.
اما، ما این گستردگی علاقه را در هوسرل نمییابیم و غالب پرسش هایی که جاذبه عام و پایدار فلسفه در خلال اعصار محسوب شده اند هیچ جایی در نوشته های پر حجم او نمییابند.
مسأله ای که هوسرل از ریاضیات به فلسفه آورد طبیعت حساب بود و با اینکه این مسأله با گذشت سالها به علاقه ای کلی تر به حقیقت ضروری گسترده شد، بحث های هوسرل از تجربه انسانی همواره در فاصله ای معتنا به از زندگی روزانه واقعی متوقف میماند، حتی وقتی که از مباحثی مانند ساختار ذاتی ادراک بحث میکرد.با وجود تأکید بسیار او بر «خود»، به منزله منبع تجربه، حتی ذره ای از خود- پایبندی اخلافی فلسفه فیشته یا شیدایی کیهانی فلسفه های کانت و شلینگ یا هگل در فلسفه او پیدا نیست، تا چه رسد به خودرأیی کوشای فلسفه شوپنهاوئر یا نیچه.
«خود»، در فلسفه هوسرل، خودی شناسانده است و فقط گه گاه اشارتی میشود مبنی بر آنکه میتواند صفاتی مانند«تأثر و خواهش»نیز داشته باشد، تو گویی هوسرل دقیقا در میانه این سنت بزرگ است، بی آنکه به معنایی مهم طبیعت شگفت انگیز آن را بشناسد.
و با این همه دلایل معتبری هست بر اینکه چرا هوسرل چنین تأثیر بزرگی در فیلسوفانی گذاشته که علایقشان بسی گسترده تر از خود او بوده است.آنچه، تا این حد، در دانش پژوهان و متفکران تأثیر گذاشته بود، آن قدرها که درستی و صداقت او بود، محتوای ذاتی فلسفه اش نبود.او بیشتر الگویی برای چگونه پرداختن به فلسفه به دست داد تا روشی من حیث هی.او بر«فلسفه ای بی پیش فرض»تأکید کرد و همواره نگران بود که عنصری بی چون و چرا در تفکر ما باشد که مسلم پنداشته شود.
او خود را«مبتدی دائمی»می نامید و پیوسته تمامی برنامه خود را باز می اندیشید و گاهی به یأس دچار میشد که، عاقبت، نتواند یقینی را که در جستجوی آن بود، بیابد.
بدین ترتیب، وقتی که به ریاضیات پرداخت به تصویب مفاهیم اساسی حساب علاقه مند شد و نخواست که آنها را مسلم بپندارد.کتاب نخست او، «فلسفه حساب»کوششی بود در نشان دادن اینکه این مفاهیم را میتوان با شماری از مشاهدات روانشناختی درباره طبیعت شمارش تبیین کرد (نظری مشابه با آنکه جان استوارت میل در«نظام منطق»، منتشر در سال ۱۸۷۲، از آن دفاع کرده بود).
این نظر مبتنی بر تجربه گرایی مستقیم بود و در نهایت ضرورت مفاهیم حساب و بالنتیجه حقیقت ضروری به طور کلی را رد میکرد.فرگه کتاب را به نقد کشید و هوسرل را متقاعد کرد که منطق و روانشناسی را با هم خلط کرده بوده و از شأن یکتای دانش ما تقدم، دانشی که در تقابل با دانش تجربی است، غافل بوده است.هوسرل دوری کامل زد و از آن پس با قاطعیت تأویل)reduction(منطق و حقیقت ضروری به روانشناسی را رد کرد(نظری که با عنایت به گذشته«تلقی روانشناختی»نامید).
هوسرل«پژوهشهای منطقی»خود را که در دو جلد انتشار یافته و در رد کامل تلقی روانشناختی است با نقل قولی از گوته آغاز میکند:«انسان با هیچ چیز بیشتر از خطاهای گذشته اش مخالف نیست».
یکی از ملاحظاتی که هوسرول را به رد تلقی روانشناختی راه برد، خویشاوندی این تلقی با شکاکیت بود.او متقاعد شد که اگر حقایق حساب چیزی بیش از تعمیم های تجربی درباره فرایندهای روانشناختی راه برد، خویشاوندی این تلقی با شکاکیت بود.او متقاعد شد که اگر حقایق حساب چیزی بیش از تعمیم های تجربی درباره فرایندهای روانشناختی شمارش نبودند، به خوبی ممکن بود که این گونه فرایندها در آفریده ها یا فرهنگ های متفاوت، متفاوت باشند.به هر حال، آنها میتوانستند متفاوت باشند، و همین امکان حقایق متفاوت در نزد اقوام متفاوت هر معنایی را در این اندیشه ضعیف میکرد که گزاره های ریاضیات بالضروره حقیقی اند.
اگر این گونه گزاره ها حقیقی نباشند، مبانی همه دانشهای ما چیزی بیش از اتفاق آراء آزمایشی روانشناسی یا، شاید، انسانشناسی نخواهد بود (نظری که هوسرل به همان گونه رد میکند و آن را «تلقی انسانشناختی»مینامد)بنابراین، به طوری که دکارت و کانت پیش از او مدلل ساخته بودند، او نیز مصر بر این است که اگر هر یک از اعتقادات ما بخواهد بحق«دانش»نامیده شود، برخی از آنها نه تنها باید حقیقی بلکه باید ضرورتا حقیقی باشد تا بنیادی برای هر یک از دانشهای دیگر قرار گیرد.
بدین ترتیب، هوسرل به تلقی روانشناختی و به تاریخی انگاری دیلتای و همه صورتهای طبیعتگرایی، یعنی، تأویل حقیقت ضروری به هر علم تجربی، حمله میکند.طبیعتگرایی به نسبی انگاری منتهی میشود، زیرا اگر حقایق ضروری مشاهدات تجربی درباره نحوه ای اند که ما اتفاقا فکر میکنیم، پس آنها میتوانند(و محتملا میشوند)از آفریده ای به آفریدها ی، و از فرهنگی به فرهنگی دیگر تفاوت کنند.
هوسرل تأکید میکند که این گونه نسبی انگاری آموزه ای«محال»است(به گونه ای غیر دقیق هگل و «رومانتیکها»را به دلیل نسبی انگاری، و«آموزه تصویب نسبی هر فلسفه برای زمان خودش»سرزنش میکند.
او فلسفه دیلتای را«نتیجه دگردیسی فلسفه تاریخ ما بعد طبیعی هگل به تاریخی انگاری شکاک میشمرد).
برای اجتناب از نسبی انگاری تشخیص بنیادهای ذاتی تجربه در درون آگاهی ضروری است.بیرون رفتن از آگاهی در حکم دعوتی دیگر باره به شکاکیت خواهد بود، زیرا هر تمایزی میان اشیاء«فی نفسه»و اعیان تجربه همان رخنه ای را پدید می آورد که شکاکیت را ممکن میسازد.از سوی دیگر، نگریستن به آگاهی به شیوه عادی، پژوهیدن در«تداعی معانی» یا«حالات متفاوت تفکر»، باز در حکم بحث از تلقی روانشناختی خواهد بود، و این نیز دعوت به شکاکیت است.
هوسرل از اینجا نتیجه میگیرد که آنچه ضروری است نوع تازه ای از وصف تجربه است که بیتوجه به اینکه آیا عین قطع نظر از آگاهی ما از آن«واقعی»است یا نه، معتبر است و هیچ فرقی نمیکند که تفاصیل روانشناسی چه میتواند باشد.هوسرل با ممکن ساختن این گونه وصفی، مجموعه ای از «تأویلها»ی روش شناختی را صورت بندی میکند که مقصود از آنها«مؤول ساختن»آگاهی به چیزی دیگر نیست(چنانکه در تلقی روانشناسی)، بلکه دقیقا مؤول ساختن تجربه ها به«حوزه آگاهی محض» مقصود است.
انجام دادن این کار مقتضی فن«در خوداندیشی استعلایی»است که در آن اعیان تجربه آزموده نمیشوند، بلکه در واقع ترکیب کامل تجربه ما از اعیان به آزمون درمی آید، بی آنکه توجهی به وجود واقعی خود اعیان مبذول شود.
بدین ترتیب، هر کس ادراک و توهم و رؤیای از عینی واحد خواهد داشت، بیآنکه خویشتن را مجاز به ذکر این نکته بپندارد که در مورد اول عین واقعی است و در دومی نه و در سومی مبهم است؛بنابراین، تفاوت میان ادراک و توهم و رؤیا باید در درون خود تجربهها تشخیص داده شود و نه به وسیله رجوع به خارج.
این غفلت قصدی از وجود اعیان(و علل تجربه ما) هوسرل را بر آن داشت تا پدیدارشناسی را«تعلیق موقف طبیعی»وصف کند.پدیدار شناس، بر خلاف دانشمند عادی، به بحث از اعیان علاقه مند نیست مگر اینکه آنها بر آگاهی ظاهر شوند، و بر خلاف روانشناس، او به بحث از علت نمود آگاهانه یک عین علاقه مند نیست بلکه فقط به محتوای ذاتی آن تجربه علاقه مند است.
بدین ترتیب، در نزد هوسرل، آگاهی حیطه مجزای «معانی محض»محسوب میشود که در موقف طبیعی قابل حصول نیست(نظر زندگی هر روزی و علم تجربی عادی)بلکه فقط در درون«موقف پدیدار شناختی»قابل حصول است.
میتوان پرسید که خطای موقف طبیعی در چیست؟هوسرل پاسخ خواهد داد که مادام که کسی وانمود به پرداختن فلسفه نمیکند، اصلا خطایی در کار نیست، اما در فلسفه این نحوه عادی تفکر «محالات اثباتپذیر»به بار می آورد.
محض نمونه، فیلسوفان اغلب درباره آگاهی با الفاظی سخن میگویند که در خور اعیان مادی است.
آنها معانی را موجود«در»ذهن میشمارند، تو گویی ذهن ظرفی از گونه ظرفهای فیزیکی است و دارند درباره وقایع فیزیکیی که علت وقایع ذهنی اند سخن میگویند، و گویا این دو گونه وقایع مقایسه پذیرند و ارتباط علّی میان آنها نامحتمل تر از تأثیر یک توپ بیلیارد در یک توپ دیگر نیست.اما این گونه سخن گفتن به تاریخی یکسر از محالات منتهی شده است و در حقیقت میتوان فرض کرد که تاریخ فلسفه غربی از زمان دکارت تاریخ همین گونه محالات بوده است.
نفی اینکه ذهن(نفس ناطقه)«ممتد»است، به طوری که دکارت معتقد بود، فقط مسأله را بزرگ میکند، زیرا مقصود از گفتن این سخن چیست که ذهن در مکان نیست؟سخن گفتن درباره علت جسمانی وقایع ذهنی هنگامی با معنا به نظر می آید که پی ببریم که وقایع جسمانی را فقط از طریق تجربه خودمان از آنها میشناسیم، و گفتن اینکه این تجربه ها خود معلول همین وقایع جسمانی اند نیز به متناقض نماهای پردردسری می انجامد.
اما جدیترین نقص در موقف طبیعی (برای فلسفه)قبول غیر نقادانه این تصور است که اعیان صرفا به ما«داده»شده اند. میتوانیم به یک تجربه اتفاقی شک کنیم(محض نمونه، یک توهم بصری)، ولی«هر شک درباره داده های جهان طبیعی و رد آنها موضع کلی موقف طبیعی را راکد میگذارد»
این موقف بناگزیر از«شناخت به منزله یک امر واقع طبیعی»بحث میکند و بدین نحو صرفا محتمل میشود، یعنی وابسته به مزاج ما به عنوان نوع خاصی از موجود.همچنین فرض میکند که هر دانشی از تجربه به دست می آید، و به طور ضمنی رد میکند که (با استعانت از واژگان کانت)باید دانشی ما تقدم موجود باشد که از تجربه برنمیخیزد.موقف طبیعی صحت و اعتبار خود را مسلم میپندارد، اما نمیتواند بی آنکه«به دور باطل گرفتار آید»از جانب خودش شهادت دهد.
هوسرل برای آزاد کردن ما از موقف طبیعی و مجاز ساختن موقف طبیعی مشروع برای ما و وارد کردن ما به موقف پدیدار شناختی، آن چیزی را صورتبندی میکند که«اپوخه»مینامد، یعنی، تأویل پدیدار شناختی که به وسیله آن درباره وجود جهان و علل تجربه هایمان به«تعلیق حکم»مبادرت میکنیم.
ما، بر خلاف دکارت، واقعا در وجود هر چیز شک نمیکنیم و وجود را فقط به منزله امری غیر ذاتی برای تجربه من حیث هی«در پرانتز»میگذاریم.ما تجربه خودمان از اشیاء را وصف میکنیم، بی آنکه درباره شأن اشیاء نگران باشیم.
آنچه با به اجرا درآوردن«اپوخه»کشف میکنیم همان آگاهی است که به دلیل این تأویل و فروکاهش فقیرتر نشده است، بلکه در حقیقت به همان اندازه غنی است-یا حتی غنی تر-از آنکه در موقف طبیعی بود، زیرا اکنون در مقام دریافت آن به تمامی هستیم، بدون احکام مغشوش درباره واقعیت یا اهمیت اشیاء.
ما کشف میکنیم، تا چه رسد به«از دست رفتن» اعیان تجربه، که هر آگاهی ذاتا و ضرورتا بسته به اعیان است؛ویژگی هر تجربه ما که هوسرل، به پیروی از آموزگارش برنتانو، آن را«قصدیت»(یا حیث التفاتی)مینامد.او تأکید میکند که«هر آگاهی، آگاهی از چیزی است»و از جهت مقاصد قصدیت هیچ اهمیتی ندارد که آیا این چیزی واقعی است یا نه.
آنچه ما نیز، در نتیجه«اپوخه»کشف میکنیم، خود«خود»است و-به طوری که کانت آن را بیان میکرد-ضرورت«میاندیشم»که قادر به همراهی با همه تمثلات من است و نیز«من)ego(استعلایی که کاملا متفاوت با، و مستقل از، «خود»تجربی است که در موقف تجربی هر یک از ما به عنوان«من»)me( شناخته میشود.
هوسرل در«تأملات دکارتی»تا بدانجا پیش میرود که فرض میکند که«من»استعلایی در وجود باقی میماند، حتی اگر تمامی عالم نابود شود.اما این حد از افراط معذور است، زیرا روشن است که او در صدد واداشتن ما به ورود به، و دریافت، آن چیزی است که به یک معنا حیطه ای یکسره تازه از تجربه است، یعنی، قلمرو تجربه من حیث هی.
قصد این تجربه تازه چیست؟از نظر هوسرل، آنچه پدیدارشناسی به ما میدهد فقط نحوه ای تازه از نظر کردن به اشیاء نیست، بلکه تنها نحوه حقیقی است.
ندای جمعیت آور او، «به خود اشیاء»)zu dem sachen selbst(تأکید میکند که پدیدارشناسی نحوه ای دیدن جهان است، بی آنکه ادراک ما و مفاهیم ما از جهان از صافی وارونه سازی های نظریه های فلسفی گذشته باشند.به عبارت دیگر، پدیدارشناسی وصفی از تجربه و فلسفه است که بدون پیشفرضهاست، یعنی تجربه تجربه من حیث هی و فرصتی برای به روشنی دیدن و بدون ایراد شک هایی درباره ساختارهای ذاتی نه تنها آگاهی خود شخص، بلکه درباره هر آگاهی ممکن.
تأویل تجربه به شهود آگاهی محض به ما اجازه میدهد که کاملا قطع نظر از وجود«طبیعی»زمانی- مکانی اعیان، وجود اعیان«خود»آگاهی، یعنی، اعیان قصدی، را تشخیص دهیم؛و با اینکه نمیخواهیم درباره وجود مستقل آنها سخن بگوییم(«وجود از زمره اوصافی است که در موقف تجربی به آن پرداخته میشود)میخواهیم شأن خاص آنها را تشخیص دهیم، و این امر واقع را دریابیم که هر چه درباره اعیان در«جهان خارج»میدانیم، شناخت آنها و شناخت درباره آنها، فقط از طریق اعیان قصدی آگاهی میدانیم(بدین ترتیب هوسرل میافزاید که هر دعوی شکاکانه مبنی بر اینکه اعیان خود متفاوت با اعیانیاند که ما آنها را میشناسیم، «محالی منطقی است»).
البته، فرض این گونه ذوات«حیطه سوم»منحصر به هوسرل نیست.فرگه تحلیلی مفصل آورده بود درباره آنچه«فکر»مینامید و هستی شناسی پیچیده ای را درباره معانی)sinne(بسط داد که به روشنی هم از حالات روانشناختی و هم از اعیانی که(معمولا)به آنها راجع است متمایز میشوند.
سلف هوسرل، ماینونگ، نیز فرض کرده بود که ما حیطه ای از اعیان را میشناسیم که ثبوت )subsistence(دارند و نه وجود، گر چه تأکید خاصی بر این نمیکرد که آنها در آگاهی یافت میشوند.اما ماینونگ، مانند هوسرل، پی برد که معنای تجربه نمیتوانست خارج از تجربه جا گرفته باشد.
تجربه گرایان سنتی میان احساسها در درون آگاهی و اعیان خارج که علت اینها و بنابراین متناظر با آنها یا مرجع آنهایند، تمایز گذاشته بودند، اما از نیاز به معانی در درون تجربه غافل شده بودند و دستمایه حسی صرف تجربه را با تجربه اعیان من حیث هی خلط کرده بودند.
آنچه هوسرل از«معنا»مراد میکرد بررسی پیچیده ای از خود آن است، لیکن در اساس نظریه او این نظر نهفته است که تمامیت اعیان قصدی در درون تجربه ماست(در مخالفت با این نظر که تجربه فقط با رجوع به جهان مادی خارج از آگاهی معنا دارد)و، در مرتبه دوم، تقوم بخشیدن اعیان از طریق آگاهی، یعنی همان نظر کانتی مبنی بر اینکه ساختارهای جهان را با کمک«خود»آگاهی تجربه میکنیم:«اشیاء چیستند...آنها همان اشیاء تجربه اند».
اما در حالی که کانت تأکید میکرد که این مقولات اساسی را باید از امور واقع تجربی«استنتاج»کرد، هوسرل تأکید میکرد که آنها مستقیما«شهود» میشوند، با قطع نظر کامل از امور واقع.بدین ترتیب، پدیدارشناسی دیدگاهی استعلایی اتخاذ کرد که یک پله بالاتر از دیدگاه ایده آلیست های قدیمی تر بود، زیرا هوسرل نه فقط تأکید میکرد که حقیقت باید در «خود»یافت شود، بلکه تأکید میکرد که خود«خود» است که باید در آنجا یافت.بدین سان، او نقشی مضاعف برای موضوعیت شناسنده تعیین کرد-هم در مقام جایگاه حقیقت و هم در مقام کاشف آن و منبع مضاعف عینیت-برای اینکه هم در ساختارهای ذاتی آگاهی شناخته میشود و هم در ویژگی های ذاتی افعال شهودیی که پدیدارشناس انجام میدهد تا آنها را شهود کند.
هوسرل در آثار اولیه اش بر اهمیت ضرورت، یا اهمیت ساختارهای آگاهی استعلایی، ولی با تکیه اندک بر نظریه من استعلایی، تأکید میکند.او در آثار متأخرش به تدریج به اهمیت من واقف میشود، و در حدود زمان نگارش«تأملات دکارتی»پدیدارشناسی را باز«من شناسی»egology، بررسی ساختارهای ذاتی من، وصف میکند.
اما«من»استعلایی، مانند مقولات ذاتی آگاهی، استنتاج منطقی یا قیاس به شیوه فلسفه کانت نیست، بلکه کشف چیزی است که مستقیما به شهود درآمده است.
هوسرل، در«منطق صوری و منطق استعلایی» (۱۹۲۹)باز تأکید میکند که«من»استعلایی «مطلقا»وجود دارد و هر چیز دیگری نسبت به آن نسبی است.در واپسین کتابش، «بحران فلسفه اروپایی»(۱۹۳۶)، به نحوی قابل اعتنا این گونه پندارها را ضعیف و فقط تأکید میکند که من استعلایی«متضایف»با جهان است، و از نظر فردگرایانه خارق العاده اش درباره من فردی استعلایی به جامعه بین الاذهانی افراد تغییر عقیده میدهد.
در همین کتاب یکی از معدود تصدیقاتش را درباره قدر و منزلت تاریخ و اتکای عقلانیت و معرفت علمی به اعمال اجتماعی و مبادی صورتبندی نشده زندگی روزانه(زیست جهان/lebenswelt)نیز اعلام میکند.اما او هرگز از این نظرات اساسی خود صرف نظر نکرد که حقیقت را باید در«خود یافت و اینکه این حقیقت کلی و ضروری است.بدین ترتیب، دعوی فلسفه استعلایی در فلسفه هوسرل یکی از بزرگترین مدافعان جدید خود را یافت.
منبع: کیهان اندیشه، ۱۳۷۳