فرهنگ امروز/ فرهاد سلیماننژاد:
قبلالتحریر
نشریۀ «فرهنگ امروز» از من خواسته است تا نقدی بر کتاب «دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی»[۱] نوشتۀ رابرت آلبریتون، استاد بازنشستۀ دانشگاه یورک بنویسم. من این کار را پیشازاین طی مقالهای در واکنش به اظهارات عوامانۀ آقای محمد مالجو علیه کارل پوپر، که در جلسۀ بزرگداشت استاد عزتالله فولادوند ایراد شد، انجام دادم.[۲] در این فرصت تلاش میکنم تا انتقادات دیگری را که در آن فرصت میسر نشد، صورتبندی کنم.
فرض من این است که خوانندگان احتمالی این مقاله به اهم آرای پوپر در نقد مارکسیسم، پوزیتیویسم، استقرا، ذاتگرایی و روش دیالکتیکی اشراف دارند. با امعان نظر به این فرض، من اهم آرای آلبریتون را درخصوص «ذاتگرایی» و «هستیشناسی یکتای سرمایه» که ناظر بر نظریۀ «سطوح سهگانۀ تجریدی، میانی و تاریخی» است، نقد خواهم کرد. هدف من این است که نخست، نشان دهم رویکرد تاریخی و ماتریالیستی مارکس در تحلیل سیستم سرمایهداری با آفت مباحث انتزاعی، هستیشناسانه و ذاتگرایانۀ امثال آلبریتون به یغما رفته است. دوم، درصددم تا نشان دهم این رویکرد ذاتگرایانۀ قائم بر سطوح مستقل تحلیلی که آلبریتون مدعی آن است، نیرنگی است برای متواری شدن از ابطال تئوری مارکس.
«چرا باز باید دربارۀ هگل نگران بود؟ پاسخ این است که با وجود اینکه دانشمندان علوم طبیعی هرگز هگل را جدی نگرفتهاند و بهغیر از تکاملگرایان، بسیاری از فلاسفه کمکم توجه خود را به او از دست میدهند، نفوذ وی خاصه تأثیر اصطلاحبافیهای او در فلسفۀ اخلاق و فلسفۀ جامعه و علوم سیاسی و اجتماعی بهاستثنای منحصربهفرد اقتصاد، هنوز بسیار قوی است.» (کارل پوپر)
طی سه دهۀ اخیر، شاهد رشد نحلۀ ذینفوذی بودهایم که برخلاف همت مارکس، تلاش دارد تا تئوری او در نقد اقتصاد سیاسی را بهگونهای ذاتگرایی هگلیانستی آلوده کند. این تلاش برای امالۀ هگل در تئوری مارکس، بدترین آفت نظری است که مارکسیسم پس از لنینیسم با آن دستبهگریبان بوده است. منظور من از ذاتگرایی، اعتقاد به ویژگیهایی است که ذاتی هر پدیدهای انگاشته میشود؛ آنهم انگاشتی ذهنی و انتزاعی از پدیدهای واقعی. ناظر بر دیدگاه ذاتگرایانه، هر پدیدهای منطبق با اقتضائات ذاتی خود متحول میشود و لذا میتوان با شناخت این خصلتهای ذاتی، آتیه و عاقبت آن را نیز پیشگویی کرد. مارکس نیز هرچند از منظری مادی، چنین اعتقاد ذاتگرایانهای به نظام سرمایهداری داشت. در حقیقت «سرمایه» ناظر است بر مطالعه و شناخت خصلتهای ذاتی سیستم سرمایهداری و فرایند تکوین آن در پروسۀ تاریخی و مادی. منطبق با همین دیدگاه ذاتگرایانه به سرمایه بود که مارکس نابودی محتوم آن را پیشبینی کرد. بهعبارتی برچیده شدن ساختار طبقاتی، پایان مبارزۀ طبقاتی و پیروزی قطعی طبقۀ کارگر، محتوم بودن نابودی سرمایهداری و در نهایت، برآمدن نظام اشتراکی، همگی نتایجی بود که از مقدمات بدیهی و پیشینی که خصلتهای ذاتی سرمایهداری و ایضاً تاریخ انگاشته شدند، نتیجهگیری شد. لذا دیدگاه رایج مارکسیستی درخصوص تکوین و تحول جامعۀ سرمایهداری را میتوان قسمی «پوزیتیویسم تاریخی» بهشمار آورد که نتیجه را از مقدمات ذاتی مسلم انگاشتهشده استنتاج میکند. پوپر در کتاب «جامعۀ باز و دشمنان آن» با اتکا به آرای خود در نقد پوزیتیویسم و روش استقرایی رایج در علوم طبیعی که عیناً به تئوری مارکسیستی تاریخ نیز راه یافت، به نقد همین پوزیتیویسم مارکسیستی همت گماشت. در حقیقت، بحث پوپر این است که نمیتوان بهشیوۀ استقرایی نتایجی محتوم را از مقدمات و اصولی از پیش مسلم انگاشتهشده استنتاج کرد و آن را تعمیم داد. بدیهی است که این استدلال همزمان که استقرای پوزیتیویستی را به نقد میکشد، شقی ذاتگرایی نهفته در مارکسیسم را نیز برملا میسازد؛ منتهی ذاتگرایی مبتنی بر مطالعهای مادی و تاریخی. بدون ایقان و ایمان به ویژگیهای ذاتی سیستم سرمایهداری، نمیتوان نابودی آن را نیز پیشگویی کرد. آلبریتون معتقد است که بحث مارکس در «سرمایه» مطالعه و تحلیل خصلتهای ذاتی سیستم سرمایهداری است و نه مطالعۀ نسخۀ عینی و انضمامی آن در تاریخ. در حقیقت، آلبریتون با طرح آموزۀ سطوح سهگانۀ تحلیل، چنین ادعا میکند که نظریۀ مارکس مطالعۀ سرمایه در سطح انتزاعی آن است، نه تاریخی. درخصوص درستی یا نادرستی این ادعا، بهنظرم بیش و پیش از مخالفین مارکسیسم، باید خود مارکسیستها اظهارنظر کنند. پوپر معتقد بود که تحلیل مارکس ناظر است بر تحلیل و نقد سیستمی که خود آن را «سرمایهداری لگامگسیخته» مینامید که در قرن نوزدهم وجود داشت. عمدۀ استدلالهای مارکس در «سرمایه» نیز مبتنی است بر مشاهدات تجربی وی از نظام سرمایهداری انگلستان. بااینحال آلبریتون در مخالفت با این دیدگاه و در تأیید این باور که پروژۀ مارکس در «سرمایه» مطالعۀ تجریدی ذات سرمایهداری است، مینویسد:
«واقعیت این است که کار مارکس در اینجا نه صرفاً مطالعۀ کشور انگلیس است و نه به دست دادن نوعی برآورد تجربی و تجریدی از روابط اقتصادی در آنجا. کار او در سرمایه، مطالعۀ اشکال اصلی شیوۀ تولید سرمایهداری یا همان جامعۀ سرمایهداری ناب است» (ص۲۵۹).
من بعدتر به نظریۀ سطوح سهگانۀ تحلیل بازخواهم گشت، اما در این فرصت باید اشاره کنم که منظور آلبریتون از جامعۀ سرمایهداری ناب، تصور کردن جامعهای ذهنی و خیالی است که هیچ مابهازای بیرونی در واقعیت و تاریخ ندارد. طبق نظر آلبریتون، با تخیل کردن چنین جامعهای قادر خواهیم بود که بهدور از موانع اجتماعی واقعی، ذات جامعۀ سرمایهداری را مبتنی بر ویژگیها و خصلتهای درونی آن درک کنیم و اجازه دهیم که چنین جامعۀ خیالینی تمامیت ویژگیهای خود را بروز دهد و بهتعبیر آلبریتون «ذات خودشیءکنندۀ» خود را آشکار سازد. بدیهی است که چنین جامعهای هرگز بر روی زمین وجود نداشته و این حقیقتی است که خود آلبریتون در جایجای کتاب خود بهکرات به آن اعتراف میکند که یکی از آنها را عیناً نقل میکنم:
«جامعۀ سرمایهداری ناب، جامعۀ بورژوایی معاصر هم نیست؛ چراکه نوعی آرمانیسازی است که هرگز بهصورت جامعهای انضمامی در زمانی و مکانی تاریخی وجود نداشته است» (ص۲۴۷).[۳]
دو مصداق عینی آلبریتون بهمنظور تأکید بر رهیافت ذاتگرایانۀ مارکس، بهترتیب به بحث مارکس درخصوص رانت زمین و قانون ارزش مرتبط است. طبق نوشتۀ آلبریتون، «مارکس اعلام میکند که در رابطه با رانت زمین، قصد او مطالعۀ آن در شکل نابش، فارغ از تمام اغتشاشها و زائدههاست... مارکس در موارد بسیاری بهروشنی بیان کرده قانون ارزش باید در بستری عاری از هر نوع نیروی فرااقتصادی، نیروهایی که ممکن است در کار خودگستری ارزش اختلال ایجاد کنند، نظریهپردازی شود» (ص۲۶۱و۲۶۵).
هدف از مطالعۀ این جامعۀ سرمایهداری ناب، بهتعبیر آلبریتون، به دست دادن قسمی «اقتصاد فلسفی» بهمنظور شناخت «هستیشناسی یکتای سرمایه» است و وظیفۀ این اقتصاد فلسفی و هستیشناسی یکتای سرمایه نیز این است که «با آشکار کردن شیوۀ عمل سرمایه در حالتی که با هیچیک از نیروهای بیرون از خویش تصادم ندارد، ذات سرمایهداری را به ما نشان میدهد» (ص۳۷).
مشاهده میکنید که سطح نخست آلبریتون در شناخت نظام سرمایهداری، شناخت انتزاعی و تجریدی آن است که نظر به تأکید پیدرپی آلبریتون، باید از هرگونه دخالت دادن سطوح انضمامی و عینیتر در این سطح حذر کرد. آلبریتون بهشکل حیرتآوری اعتقاد دارد که شناخت واقعیت پدیدهها بدون مطالعۀ ذات آنها امکانپذیر نیست. به همین خاطر است که وی مطالعۀ سطح تجریدی مطالعۀ سرمایه را گام نخست تحلیل سرمایه قلمداد میکند. در متدولوژی آلبریتون، مطالعۀ ذات بر مطالعۀ واقعیت مقدم است و این تقدم نتیجۀ همان فساد ذاتگرایی هگلی است. تأکید گستاخانۀ آلبریتون به تقدم و رجحان شناخت تجریدی سرمایه بر مطالعۀ تاریخی آنچنان قوت دارد که وی ضمن نقلقولی از هگل مینویسد:
«هگل بهخوبی از فشاری که بر فلسفه است تا میان مفاهیم ناب و اندیشیدن بازنماینده اتصال برقرار کند، آگاه است. بااینحال ما را به ایستادگی در برابر این فشار تشویق میکند. ما نیاز داریم اندیشیدن انتزاعی را یاد بگیریم... باید خود را به کار با مفاهیم ناب عادت دهیم؛ چراکه اینها قابلیت آن را دارند که به ما شناختی واقعی بدهند» (ص۱۲۷).
تأکید آلبریتون به تقدم و رجحان شناخت انتزاعی بر شناخت تجربی که در ترتیب سطوح تحلیلی سرمایه نیز مشهود است، از عداوت وی با معرفت تجربی ناشی میشود که یقیناً آن را از زعیم فلسفیاش هگل به ارث برده است. در همین خصوص است که آلبریتون مینویسد: «شناخت تجربی شدیداً در معرض خطاست... تجربهگرایی که با دادههای خودکفای تجربۀ بیواسطه آغاز نمیکند و با فرایندهای تجرید به آنها میاندیشد، باید فرایندهای اندیشه را بهمنزلۀ حرکتی پیوسته دورشونده از آن دادهها یا "چیز در خود" درک کند. اما هگل در تقابلی شدید با این رویکرد، تجربۀ بیواسطه را امری گذار و سیال میداند و معتقد است که بازاندیشی دیالکتیکی بهجای اینکه ما را از سرشت حقیقی شیء مورد نظر دورتر کند، در واقع سرشت حقیقی آن را بر ما آشکار میکند» (ص۱۰۸و۱۴۸).
تأکید بر تقدم مطالعۀ خیالی و انتزاعی سرمایه بر مطالعۀ تاریخی و مادی آن، بنمایۀ رویکرد آلبریتون است. آلبریتون در مقام نقد رویکرد ماتریالیستی به مارکسیسم، نظریۀ خود درخصوص هستیشناسی یکتای سرمایه را به پیش کشیده است. این ایستادگی در برابر ماتریالیسم تاریخی را شاید بتوان نتیجۀ فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی دانست که بهمعنای ورشکستگی خوانش ماتریالیستی از مارکس نیز هست. تأکید آلبریتون به برتری دیالکتیک سرمایه به ماتریالیسم تاریخی، نشانۀ بارز بریدن از مادیگرایی کلاسیک مارکسیستی و گرایش بهسمت هگلیانیسم است که از دید من، آفت مخربی است.[۴] آلبریتون با استمداد از این ذاتگرایی بهشکل زورتوزانهای واقعیت را قربانی ایدههای انتزاعی میکند. آفت اصلی این نگرش هستیشناسانه به ذات سرمایه، در همین قربانی کردن واقعیت در پای ایدههای متوهمانۀ هستیشناختی و ذاتگرایانه است. تا بدانجا که آلبریتون «منطقیترین و منسجمترین» راه مطالعۀ دیالکتیکی سرمایه را «حرکت از امور مجرد به امور انضمامی» قلمداد میکند (ص۱۴۰). این متدولوژی دیالکتیکی و هستیشناختی، ناظر است بر هدایت سطح تجربی مطالعۀ سرمایهداری توسط سطح انتزاعی. یعنی در این متدولوژی دیالکتیکی، این ایدهپردازیهای محیرالعقول انتزاعی دربارۀ ذات سرمایه است که راهنمای ما در تحلیل واقعیت انضمامی است. آلبریتون در اینخصوص مینویسد:
«تأکید این برنامه در وهلۀ نخست بر اهمیت نظریهپردازی چگونگی بازتولید مادی تمامی جامعه از راه منطق کالایی-اقتصادی است. پس از آنکه تمامیتِ منطقِ درونی سرمایه را نظریهپردازی کردیم، باید با استفاده از سطوح متفاوت نظری به این بیندیشیم که چگونه این منطق در سطوح انضمامیتر، که شیءوارگی در آنها کامل نیست، عمل میکند. این نوع اقتصاد سیاسی مارکسی را میتوان اقتصاد فلسفی نیز نامید» (ص۱۱۵).
این سنجش زورتوزانۀ واقعیت با ایدههای کلی و انتزاعی، چیزی است که من در مقالۀ قبلی خود از آن با عنوان «سنجش پروکرستوسی» یاد کردم. هرچند آلبریتون در اظهارنظری مدعی است که سه سطح تحلیلی از یکدیگر مستقلاند (ص۳۰)، لکن در نظر متناقض دیگری تأکید میکند که «تحلیل تاریخی توسط سطوح مجردتر هدایت میشود» (ص۱۶۰).
این منطبق ساختن واقعیت با ایده، ویژگی همۀ رژیمهای فلسفی و سیاسی توتالیتر محسوب میشود. به همین خاطر این متدولوژی نهتنها ویرانکنندۀ هرگونه عقلانیت علمی و منطقی است، بلکه از حیث سیاسی نیز شدیداً مخاطرهآمیز است. از حیث فروکاستن واقعیت به ایده، هیچ تفاوت بنیادینی میان آلبریتونِ هگلمشرب و زعمای سرکوبگر انترناسیونال سوم وجود ندارد. به همان میزان که مارکسیست-لنینیستها و فاشیستها واقعیت و اقتضائات آن را در پای ایدهپردازیهای مجرد و انتزاعی قربانی میکنند، آلبریتون نیز ترهات هستیشناختی و ذاتگرایانهاش را بر گُردۀ واقعیت تحمیل میکند. البته خود آلبریتون هم تاحدودی به این واقعیت آگاه است، اما وی قادر نیست دست از این کشش ذاتگرایانه بکشد و دلیل آنهم به نظر من، تلاش مذبوحانه برای فراری دادن تئوری مارکس از مهلکۀ ابطال است. آلبریتون مینویسد:
«با اینکه فروکاستن تاریخ به عملکردهای منطق سرمایه اشتباه است، باید در نظر داشت که این منطق اگرچه در بستر مقاومتهای نهادهای انسانی به منطق جزئیتر و آسانگیرتری ترجمه میگردد، همچنان در قلمرو تاریخ فعال است» (ص۲۰۵).
اساساً در کل کتاب آلبریتون، کمتر بحثی درخصوص رخدادهای عینی و تاریخی مشخص و نیز مباحث اقتصادی مرتبط با سیاست شکل میگیرد. در کل کتاب آلبریتون، تنها یک مورد به امور تاریخی، واقعی و عینی اشاره شده است که از حیث مبنا قرار گرفتن برای استدلال، پشیزی نمیارزد (ص۱۵۶). فیالواقع آلبریتون صرفاً یک فیلسوف هگلیمشرب است که درخصوص ذات و هستی یکتای سرمایه، اباطیلی سرهم میکند. کتاب آلبریتون را تنها میتوان نظریهپردازی سطح انتزاعی تحلیل بهشمار آورد. آلبریتون نمیگوید که این ترهات هستیشناختی بناست چه واقعیتی را در جهان خارج توضیح دهد. وی مینویسد:
«در مورد دیالکتیک سرمایه، نظریهای دربارۀ منطق درونی سرمایه در دست داریم، اما نمیدانیم چگونه یا در چه شکلهایی این منطق خود را در سطوح انضمامیتر و تصادفیتر تجلی میبخشد. حوزههای دیگر زندگی اجتماعی ممکن است از گونهای استقلال نسبی برخوردار باشند و ازاینرو پیشاپیش دقیقاً نمیتوانیم بدانیم تا این حوزهها چگونه با منطق سرمایه در پیوند قرار خواهند گرفت» (ص۲۴۰).
اگر این تئوریپردازیهای روانگردان درخصوص ذات سرمایه مشخص نیست، چگونه قادر است واقعیت را توضیح دهد. پس دلیل اینهمه لفاظیهای متبخترانه برای چیست! بیتوجهی و تجاهل در ازای واقعیت در نظریۀ توهمی آلبریتون چنان است که وی بهصراحت مینویسد: «در سطح نظریه، میتوان همۀ انواع فعالیتهای مداخلهگرایانۀ انسانی را کنار گذاشت...» (همان، ص۱۳۵).
منظور این است که چشمان خود را به واقعیت و تأثیر نیروهای عامل انسانی و غیرانسانی ببندیم و با خیالپردازی اجازه دهیم سرمایه منطقِ درونی و ذات خود را برملا کند و سپس به الگوی شناخت سطوح انضمامیتر نیز تبدیل شود! هرچند در یک اظهارنظر بسیار حیرتآور و متناقض، آلبریتون مینویسد: «شکلهای خاص مادیت و سطوح انضمامی که در سطح نظریۀ میانی موجود است، به ما حکم میکند در این سطح از تجرید، برای رسیدن به نوعی ساختارگرایی دیالکتیکی، معرفتشناسی دیالکتیکی را کنار بگذاریم» (ص۱۵۹).
منظور این است که اقتضائات واقعیت، ما را مجبور میکند تا درک انتزاعی خود از ذات سرمایه را که با مطالعۀ دیالکتیکی به دست آمده است، در حین تحلیل سطح میانی، کنار بگذاریم. نمونههای دیگری از این قسم تناقضها در اظهارات آلبریتون هست که برای امتناع از تعریض سخن، از آن درمیگذرم.
معالوصف اگر بپذیریم که وظیفۀ نظریه توضیح و تحلیل واقعیت است، چنین انتظاری از مباحث آلبریتون داشتن، امری بیهوده است. بنای آلبریتون بر این است که مثلاً بگوید ویژگی ذاتی سرمایه مبتنی بر هستیشناسی خاص آن، «خودگستری» و «خودشیءکنندگی» آن است. اینکه سرمایه بهشکل ذاتی صرفاً در پی افزایش سود و انباشت آن است و بحثهای باسمهشدۀ دیگری از این قسم که آنهم با زبان یأجوجمأجوج و مبهم هگلی بیان شده است.
ناظر بر همین بیهوده بودن کارایی تحلیل انتزاعی سرمایه در توضیح واقعیتهای تاریخی است که آلبریتون سه سطح مجعول تحلیلی را در تئوری مارکس در نقد اقتصاد سیاسی از هم بازمیشناسد که بهترتیب عبارتاند از «سطح انتزاعی»، «سطح میانی» و «سطح تاریخی». همچنانکه عرض شد، سطح انتزاعی خصلتهای ذاتی سرمایهداری را بدون امعاننظر به واقعیتهای مادی آن، آشکار میکند و سپس به الگو و میزان مطالعۀ تاریخ بدل میشود. به نظر من، یگانه کارکرد این سطحبندیهای تحلیلی، فراری دادن تئوری مارکس از مهلکۀ ابطال است. مارکس مدعی بود که با تمسک به قسمی علم اقتصادی، توانسته است مسیر تحولات و دگرگونیهای تاریخ را که از دید وی وقوع آن محتوم بود، پیشبینی کند. مسیر وقایع واقعی تاریخ نشان داد که در عمل، هیچیک از این پیشگوییهای پنهان در پس ادعای علم ماتریالیستی درست از آب درنیامد. در حقیقت، در ساحت عمل و تاریخ، همۀ دعاوی مارکس درخصوص محتوم بودن پایان تاریخ، مرگ سرمایهداری و برآمدن جامعۀ اشتراکی، غلط از آب درآمد. مهمتر اینکه در پروسۀ تاریخ، نهتنها سرمایهداری از میان نرفت، بلکه این دولتهای سوسیالیستی برآمده از مارکسیسم بودند که متلاشی شدند. همۀ این واقعیتهای تاریخی خط بطلانی بود بر تئوری مارکس. لذا به نظر من، نظریۀ سطوح تحلیل آلبریتون با گسیختن رابطۀ منطقی نظریه و تجربه، امکان سنجش و ارزیابی تئوری را از بین برده است. در نظریۀ سطوح، که برآمده از رویکرد ذاتگرایانۀ آلبریتون است، معلوم نیست که مبنای سنجش نظریۀ هستیشناسی یکتای سرمایه چیست. ما دقیقاً نمیدانیم که اگر در واقعیت انضمامی تاریخ سیر حوادث برخلاف شناخت انتزاعی ما باشد، آیا باید شناخت انتزاعی را کنار بگذاریم یا خیر. البته برای این پرسش، آلبریتون پاسخ گستاخانه دارد. وی مینویسد:
«نباید با گفتن اینکه نظریۀ منطق درونی سرمایه بهخودیخود نمیتواند چیزی دربارۀ کارآمدی این منطق در سطوح انضمامیتر به ما بگوید، دستاوردهای معرفتی بسیار بزرگ ناشی از وجود یک نظریۀ منسجم دربارۀ منطق سرمایه را دستکم بگیریم.»[۵]
منظور این است که اگر تحلیل انتزاعی در عمل باطل شد، نباید آن را کنار بگذاریم، زیرا پیشتر گفتیم که آلبریتون اعتقاد دارد این شناخت انتزاعی ذات سرمایه است که به تحلیل ما از واقعیت بهشکل پروکرستوسی جهت میدهد. همین ایستادگی جزمی در برابر ابطال نظریه است که من آن را آفت هگلیانیسم قلمداد میکنم. آفتی که بهجای اصلاح تئوری مارکسیستی از خطاهای بنیادینش، بر حفظ دیالکتیکی کلیت آن اصرار میورزد. امتناع از اصلاح هر نظریهای همان خصلت بصیرتکشی آن نظریه است که مارکسیسم هگلیمشربانۀ آلبریتون از مصادیق فاحش آن بهشمار میرود. اینکه گفته میشود این شق از مارکسیسم نمیتواند درک روشن و واقعبینانهای از واقعیت ارائه کند و لذا برای رویارو شدن ما با معضلات و مسائل، فاقد کارایی است، بنا به همین دلیل است. آشکارا میان نتایج حاصل از مطالعۀ سطح انتزاعی تحلیل سرمایهداری و سطح تاریخی آن، انطباقی وجود ندارد و خود آلبریتون نیز در کتاب خود بارها به این عدم انطباق اشاره کرده است که من همۀ آنها را در مقالهای که پیشازاین نوشتهام، ذکر کردم و در این فرصت از تکرار آن حذر میکنم. بااینحال پرسش اصلی خود را بار دیگر مطرح میکنم: اگر میان نتایج حاصل از شناخت ذهنی و شناخت واقعی انطباقی وجود نداشت، ما باید کدام سطح از شناخت را به اعتبار سطح دیگر اصلاح یا ابطال کنیم؟ آیا باید نظریه را بهاعتبار واقعیت کنار بگذاریم یا واقعیت را بهشکل زورچپان با نظریه منطبق کنیم؟ پاسخ از منظر عقلانیت انتقادی پوپر کاملاً مشخص است. نظریه باید بتواند از توضیح واقعیت برآید. اگر نظریه نتوانست واقعیت را توضیح دهد، باید در پی تبیین نظریۀ جدیدی باشیم. لکن دیدیم که آلبریتون با منطق هگلی و ذاتگرایانهاش، هیچ ارزشی برای واقعیت قائل نیست و به شناخت متوهمانه و خیالی از ذات سرمایه همچنان اصرار میورزد.
نقد دیگری که میخواهم به تئوری آلبریتون وارد کنم و بحث خود را تمام کنم، تلاش وی برای اظهار ذات سرمایه است از سوی خودش، بدون اینکه ما در مقام سوژههای شناسای انسانی در آن دخالت کنیم. برای نمونه، وی مینویسد: «نظریۀ منطق سرمایه تا جایی کارآمد خواهد بود که ما مقولات خود را به سرمایه تحمیل نکنیم و با مداخله نکردن در حرکتهای ابژهوارکنندهاش، اجازه دهیم تا به زبان خود سخن بگوید» (ص۱۱۰).
سپس در توضیحِ «به زبان خود سخن گفتن» طی پانوشتی مینویسد: «این استعاره شاید باورنکردنی به نظر برسد، اما وقتی جامعۀ سرمایهداری نابی را فرض میکنیم که خود را تنها از راه منطق کالایی-اقتصادیاش بازتولید میکند، در واقع تمامی مداخلاتی را که ممکن است بر سر راه خودآشکارکنندگی سرمایه قرار گیرند، کنار زدهایم» (ص۱۱۰).[۶]
من این رویکرد را گونهای «پدیدارشناسی ذاتگرایانۀ سرمایه» مینامم که یادآور مباحث مارتین هایدگر در کتاب «هستی و زمان» است. هایدگر نیز مدعی بود که میخواهد زمینهای را فراهم کند که هستی از جانب خود و به زبان خود سخن بگوید، بدون اینکه سوژههای انسانی در آن دخالتی کنند.[۷] در حقیقت رویکرد آلبریتون و هایدگر در شناخت سرمایه و هستی، از یک قماش است که همان قماش ذاتگرایی هستیشناختی است. به همان میزان که هایدگر درصدد اظهار خصلتهای وجودی (اگزیستانسیال) وجود است، آلبریتون نیز میخواهد امکانی دیالکتیکی را مهیا کند تا سرمایه بدون اینکه ما در آن دخالتی کنیم، خودبهخود خود را آشکار کند. در اینکه هر دو این رویکردها از سرچشمۀ فساد، یعنی هگل سربرآوردهاند، تردیدی نیست که البته بحث مفصل در اینخصوص نیازمند مجال بیشتری است که متأسفانه امکان آن مهیا نیست و من نیز بحث بیشتر در اینخصوص را به فرصتی دیگر موکول میکنم.
ارجاعات:
[۱]. رابرت آلبریتون، «دیالکتیک و واسازی در اقتصاد سیاسی»، ترجمۀ فروغ اسدپور، نشر پژواک، تهران، ۱۳۹۴.
[۲]. این نقد در بخش دوم مقالۀ «خصومت عامیانه با جامعۀ باز» محفوظ است. رجوع شود به سایت «فرهنگ امروز».
[۳]. همچنین نگاه کنید به: ص۱۶۷، ۱۸۱، ۲۰۷ و ۲۳۲.
[۴]. درخصوص نقد آلبریتون بر ماتریالیسم، بنگرید به: فصل پنجم کتاب وی و نقدش بر آلتوسر.
[۵]. همان، ص۲۴۳.
[۶]. همچنین نگاه کنید به: ص۹۸، ۱۰۱، ۱۲۵، ۱۳۳، ۱۳۴، ۱۶۳ و ۱۶۸.
[۷]. بنگرید به مقالۀ من با عنوان «ترسآگاهی: اسکیزوفرنی هستیشناسی بنیادینِ هایدگر» در سایت «فرهنگ امروز».
منبع: شماره هشتم نشریه فرهنگ امروز