فرهنگ امروز/فرهاد علوی: ژان لوک نانسیِ فیلسوف، متولدِ همان سالی است که عباس کیارستمی در آن بدنیا آمد، فیلمسازی که هم عصر و هم فکر اوست. این نزدیکی تا بدان جاست که نانسی در سال ۲۰۰۱ «بداهت فیلم، عباس کیارستمی» را منتشر میکند، اثری عالیقدر که علاوه بر گفتگو با فیلمساز، چندین مقاله دربارهی سینمای او را دربردارد. نانسی این متن را امروز به نشانهی یادبود و وداع با فیلمساز به ما تحویل داده است.
***
«من همیشه از همهی این چیزهایی که فیلسوفها در فیلمهایم پیدا میکنند و خودم نمیدانم در فیلم هست، انگشت به دهان میمانم»: این را یک روز در حضور من با لحنی رندانه میگفت. حتماً قصد داشت که بگوید در فیلمهایش باز هم بیشتر از این حرفها هست و اینکه فلاسفه نمیتوانند آن را به چنگ بیاورند. این مانع از آن نمیشد که خود به آنچه فیلمهایش برای تفکر به ارمغان میآورد، ملتفت نباشد. سینمای او تماماً یک اندیشهی محسوس است. از همان جنس اندیشههایی که لفظِ «تأمل» سزاوار آن است (تأمل یا به قول نیچه «نشخوار» یا هر اصطلاح دیگری که میپسندید).
تأمل یا نشخوارِ یک منظره، یک درخت، یک جاده، برفکِ تصاویر، جام جهانیِ فوتبالی که زیر یک چادرِ محقر تماشا میشود، احساسی که آفریدهی تماشاگران است، نبردِ حسین، یا سپیدهدمانِ ژولیت. سینمای او از اندیشیدنِ خود – در تمام معانی کلمه- باز نمیایستد، نه از سر آنکه با این کار از خودش رضایت کسب کند، به این جهت که با تصویر، با نیروی اندیشهاش، به درون ما نفوذ کند. این سینما در هر آن میگوید: نگاه کنید! ریز شوید! در نظر بیاورید! هر تصویر نشان دادنِ خود را، چگونگی و چرایی را نشان میدهد. امروز بهتر میفهمم چرا میگفت عکس را بیشتر ترجیح میدهد. یک تک درخت، و باز ردیفی از درختان، سنگهای یک جوی یا جهشِ تار – و کمی خروشانِ- یک اسب.
رفتن به پیشوازِ تصویر
کیارستمی زمانی سر از تاریخِ سینما درآورد که در سینما شکی شایع بود مبنی بر احساسِ گونهای فقدان یا پایان، همانطور که گهگاه در همهی قلمروهای دیگر پیش میآید. این امر بیتردید با نوسانات و جابهجا شدنِ قطبها و توازن جهانی در ارتباط است. او اما هیچ نگفت، ساخت. همهی اندیشه را در عمل ساخت. نه در صنع و نه در ابداع: او رفتن به پیشوازِ تصویر را میسازد. کاویدناش و فرصت دادن به اینکه تصویر پیش بیاید. همیشه یک تماس، گونهای لمس در فیلمهای او هست: یک تخته، یک سنگ، پرهای یک اردک، یا چارقدی کشیده روی صورت که هر یک با متنیت و وزشِ خود پردهی نمایش را شکل میدهند.
آنچه او، این فرزندِ سرزمینِ غنی از روشناییهای کهن میجوید، وضوحِ گونهای بداهت است: همان چیزی که هست. آن درختی که آن جاست، آن زنی که هست. تصویرْ همین است: اینکه اشیاء و موجودات و مکانها چطور واقعیتشان را پیش میکشند. پیش میکشند، میآرایند، حتی تحمیل میکنند. به نام شاهانهی عباس نمیشود از او سرپیچی کرد: او اجازه نمیدهد تماشاگران نگاههایشان را برگردانند. هدایت کننده و دادخواه است. او با پیچ و خمِ جاده، انتخاب یک منظر، متمایز ساختنِ رخدادی کوچک، با فیلمبرداری، عکاسی، با نیستی و هرگز کاری را ناروا نساختن، همیشه از اساس خودش را مشغول به سازمان دهی یا نشان دادنِ انواع صورتیابیها میکند.
نزد او شب اندک، و روز بسیار است. روزِ آسمان، سالنِ سینما یا تئاتر: روزی که ظاهر میسازد. سایههایی که، آری، خیابان را قسمت، یا زمینی که برف را تکه تکه میکند؛ ابرهایی از غبار، آری، پشتِ ماشینی که عزیمت میکند؛ عینک آفتابی، آری، برای بهتر دیدنِ چارقدی اگرچه سفید. هنوز، و همیشه، دارد نشان میدهد، وادار میکند ببینیم: تصاویری که به نگاه روشنایی میبخشند، چشمها را همچون آینه میشویند و پاک میکنند. کیارستمی انگار قصدِ آموختنمان را دارد. چرا که نه؟ نمیخواهد چیزی را تعلیم دهد، ما را با نشانهها آشنا، و به سمتشان روانه میکند. او ما را به اندیشه وامیدارد. صبورانه و پردقت با لطافت و سرسختی. و همواره با اطمینانی بسیار، و خستگیناپذیر، هم زمان لجوج و فعال، (به کلام خودش) در «حقیقتی محض»: آنچه دوربین بی هیچ حرف و حدیثی قادر است پیش رویمان آشکار بسازد، به پاسِ اندکی که نگاهِ او را دنبال میکنیم. بارها بیش از یک فیلسوف، در عمل بارها بیشتر: او صورت دهنده به ایدههاست. چرا که ایده، ایدهی افلاطون، تصویری حقیقی یا حقیقت-تصویر است.
این است آنکه در لبخندِ محوناشدنی و نامحسوس عباس کیارستمی سرشار است.
ژان لوک نانسی.
منبع: LE MONDE | 05.07.2016